شهید حسین دستخوش جوان
نام پدر: حسن
تاریخ تولد: 18-7-1346 شمسی
محل تولد: نهران
تاریخ شهادت : 21-8-1365 شمسی
محل شهادت : کرمانشاه-باختران
گلزار شهدا: بهشت زهرا(س)
قطعه:53 ردیف:69 شماره مزار:12
تهران
هیجدهم مهر 1346، در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش مهین نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته برق درس خواند و دیپلم گرفت. با مجله نهال انقلاب همکاری داشت. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و یکم آبان 1365، در بمباران هوایی کرمانشاه به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای تهران قرار دارد. او را مهرداد نیز می نامیدند.
نام و نام خانوادگی مصاحبه شونده : حسن دستخوش جوان
معرفی پدر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
من حسن دستخوش جوان پدر شهید حسین دستخوش جوان هستم.
س:پدر یه مقدار می خواستیم از اون زمان که حسین مدرسه می رفت واسمون بگین ، تا چه کلاسی درس خوند ؟
آیا مدرک گرفتن یا نگرفتن ؟ بعد از اون سر چه کاری مشغول شدن ؟ یه مقداری از حال و هوای اون زمان واسه ما بگید.
ج: عرض کنم خدمتتون که پسر من حدود شش سال یا شش سال و خورده ایش بود که گذاشتیمش مدرسه.
درسش خیلی خوب بود ، البته همه ی بچه های من درسشون خوب بود ولی این استثنایی بود.
بعد وقتی که دوره ی ابتدایی رو تموم کردن به مدرسه ای رفتن همون زمان که ما تهران قدیم بودیم.
اخه ما حدود ده یا دوازده سال هست که اومدیم کرج ، بعد ایشون به یه مدرسه ای می رفت اونجا ، که به اصطلاح
مدرسه ی صنعتی بود و در اونجا دیپلمشون رو گرفتن.برای دانشگاه هم اسم نوشتن. موقعی بود که برای کار سربازیش می رفت، من بهش می گفتم بابا اجازه بده که اگر دانشگاه قبول شدی ، این مملکت در آینده دکتر می خواد ،
مهندس می خواد ، شما هم انشالله قبول می شی و در آینده یا دکتر یا مهندس خواهی شد.
گفت :" نه بابا اجازه بدین من الآن باید برم جبهه." گفتم :" بسم الله..."
بعد ایشون از طرف نیروهوایی سپاه اعزام شد به پادگانی بین کرمانشاه و کامیاران ، که این پادگان مال نیروی هوایی سپاه بود.
بعد اینها در موقع نماز ظهر داشتن نماز می خوندن که یکی از هواپیما های عراقی حمله می کنن و اونجارو بمباران
می کنن و اینها همشون به شهادت می رسن.(گریه شون می گیره)
عرض کنم خدمتتون از روحیات اخلاقیش این بود که خیلی خیلی روحیات خوبی داشتن ، مثلاٌ جمعه ها یکی دو سال
توی مدرسه با همکارشون رفته بود (چیزی یادشون میاد). یکی از اونها همکار شما بود به نام آقای براتی که اون هم
با اینها همکاری می کرد ، اون زمان بچه هارو روز های جمعه با خرج خودشون می بردن نماز جمعه و تا یکی یکی
اونها رو نمی رسوند به خونه هاشون ، نمی آمد برای نهار خونه و یه موقع می دیدی تا سه یا چهار طول می کشید .
با خیلی از ارگان های دیگه همکاری داشت که مثلاٌ یکیش مجله نهاد انقلاب بود.
س: پدر از اون روز های آخر که با حسین بودی برای ما بگید ، چه جوری شد ؟ دقیقه های آخر که خداحافظی می کردین
چه جوری بود ؟ چه جوری خداحافظی کردین ؟
ج: بله ، من همه ی بچه هام وحتی اینایی که اینجا هستن همشون جبهه بودن. حسین هم خواهش کرد که بزارید منم برم ،
منم گفتم :" بفرمایید ، بسم الله..."
بعد اتفاقاٌ من خودم بردم رسوندمش ترمینال غرب ، اون زمان خوب مثلاٌ ده هزار تومان خیلی بود.
من ده هزار تومان پول شمردم گذاشتم تو جیبش. گفت :" نه بابا من پول نمی خوام."
گفتم:" نه بابا ،همراهت باشه بابا...(گریه کردن پدر) پول هارو هم برای من برگردوندن...
بعد دیگه همین من بوسیدمش و به خدا سپردمش و ایشون خداحافظی کرد و رفت.
بعداٌ روز بیست و یک آبان سال 1365 شهید شد و اومدن در منزل ما و خبر دادن.
س: ایشون توی کدوم منطقه عملیاتی و کدوم عملیات بودن و چه جوری به شهادت رسیدن ؟
ج: عرض کنم مناطق که چند باری رفته بودن ولی من یادم نیست ، این آخری توی پادگانی بود که مال نیروی هوایی سپاه
بود. بین کرمانشاه و کامیاران .ایشون اونجا موقع نماز ظهر نماز می خوندن با هم رزماشون ، هواپیماهای عراق حمله
می کنن و همه ی اینها به شهادت می رسن.
س: حسین چه هدفی داشت ؟ وچه انگیزه ای داشت از اینکه بره جبهه ؟
ج:همش می گفت هر قدمی که برمی دارم و حرف می زنم به خاطر امام خمینی(ره) هست وبه دستور ایشون می رم ،
چون که ایشون مرجع عالی قدر ماست و رهبر ماست. هر چی بگن من گوش می کنم و به دستور ایشون من برای وطنم
می رم و اگر شهید شدم ، شما از من راضی باشید.
س: یه خاطره شیرین که شما هر چند وقت یکبار یادتون میاد و یادشون می کنید و می گید یادش بخیر فلان بار رفتیم یا
فلان بار چیزو گفت. یه خاطره ی شیرین از حسین برامون بگید.
ج:یه خاطره ی شیرین که هیچوقت از یادم نمیره این بود ،توی تظاهرات قبل از انقلاب با برادرهاش شب ها می رفتن
برای پخش اعلامیه و اینا. بعد یک شب که داشتن اعلامیه پخش می کردن گویا چیزها حمله می کنن بهشون ، این میره
توی جوب و کف جوب می خوابه (بچه سال بود اون موقع) و مشغول تخمه شکستن میشه(با خنده) که بعداٌ برادراش برای
ما تعریف کردن.
س:حسین چه خصوصیات اخلاقی خاصی داشت ؟ مثلاٌ می گفتن خیلی از شهدای ما علی وار زندگی می کردن ، یا
حسین وار زندگی می کردن ، چه خصوصیت اخلاقی خاصی داشت ؟حالا کمک به فقیر، کمک به همسایه، کمک به دین..
چه خصوصیت خاصی داشت که زبان زد خاص و عام بود ؟
ج:ایشون خیلی مومن بود ،که دوستاش می گفتن و البته من خودم هم متوجه بودم. مسجدش به هیچ عنوان ترک نمی شد،
و حتماٌ باید نمازش رو جماعت می خوند. روحانی مسجدی که ما می رفتیم خیلی از ایشون تعریف می کرد و همین طور
مسجدیاش خیلی از مومنی اون برای من تعریف می کردن و می گفتن خیلی ایثارگرانه برای این انقلاب تلاش می کنه.
س: وصیت نامه ی حسین رو خوندین شما؟
ج:والا وصیت نامه فکر نمی کنم داشته باشه ، ولی دست نوشته اگر داشته باشه من ندیدم .
س:حالا توی این نامه هایی که براتون می نوشته ، چی می نوشته برای شما ؟
ج: والا تمام سفارشات برای منو مادرش این بود که از راهی که امام خمینی تعیین کردن عدول نکنید و به جریان انقلاب بیشتر فکر کنید.
س: خبر شهادتش رو چه جوری به شما دادن و کجا بهتون دادن و چه اتفاقی افتاد ؟
ج:والا بنده منزل نبودم ، از طرف همون همرزماش اومدن در خونه و به مادرش گفتن :" پدرش نیست ؟ "
گفته :" نه"
گفتن که ما باهاشون کار داشتیم و مادرش فکر می کنم متوجه می شه.
بعد ، اینا میرن پیش یه همسایه که داشتیم که پسرشون دوست حسین بود و هم قنادی سر کوچمون بود.
میرن پهلوی ایشون و می گن پسر اینها شهید شده و ما نمی تونیم بهشون بگیم. اگر میشه شما بهشون بگین که پسرتون
شهید شده و تشریف بیارید خیابان بهشت وبه اصطلاح جنازه رو تحویل بگیرید. که البته جنازه که نبود ، خدا برای هیچکس نیاره.(با دست نشون میدن) اینقدر پا بود فقط اوردن.
خلاصه به اون قنادی میگن ، ایشون هم نمیتونست به ما بگه ولی به هر شکلی بود گفت.اول گفت پسرتون زخمی شده ،
و بعد گفت حاج آقا ناراحت نشید شهادت نصیب هرکس نمی شه و ایشون شهید شده ، برین فلان آدرس و جنازه رو تحویل
بگیرید.
س:پدر جان یک نصیحت به جوون های نسل امروزی کنید که اصلاٌ جنگ رو ندیدن.
ج: بله ، عرض کنم به خدمتتون که من نصیحتم به جوون ها اینه که در هر حال خدا رو فراموش نکنن این یکی ،
بدونن که این انقلاب به این مفتی ها دست ما نرسیده. خیلی جوون ها ایثار کردن تا این انقلاب به دست ما رسید.
فراموش نکنن که وجب به وجب این خاک برای ما ارزش داره. این خاک رو جوون های ما با ایثارگری نگه داشتن.
از راه اونا پیروی کنن برای عاقبت بخیری خودشون و مملکتشون.
معرفی مادر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
من مادر شهید حسین دستخوش جوان هستم.
س: مادر یه مقدار از قبل جنگ که حسین محصل بود ، توی خونه یا بیرون ، با دوستاش ، با آشناها یا با شما چه جوری
بود؟
ج:واقعاٌ من نمی تونم از خصوصیات اخلاقی اون بگم ، باید بگم که تک بود. چون من الآن بچه های دیگم هم هستن ولی اون واقعاٌ تک بود.
مدرسه که می رفت خیلی مقرراتی بود ، مثلاٌ اگر با پیش نماز مسجد قرار داشت اصلاٌ دیر نمی رفت ،
یا وقتی که مدرسه می رفت و بر می گشت با همون کت و شلوار می نشست توی حیاط و مشق هاشو می نوشت بعداٌ
می اومد تو ، می گفتم:" نهارتو بخور " می گفت :"بعداٌ." بعدش مدرسه اسلامی می رفت دوره ی دبستانش.
س: مادر اون لحظه آخر آخر که ملاقات با حسین داشتید چه جوری باهاش خداحافظی کردید ؟آیا واقعاٌ ته قلبت راضی بودی که بره ؟
ج:من که راضی بودم ، انشالله که خدا قبول کنه ، ولی خودش خیلی اصرار داشت. از زیر قرآن ردش کردم که اتفاقاٌ یکی
از دوستان می گفتن مگه شما چند تا پسر داری که هر روز یکیشون رو رد می کنی ؟ گفتم خب این هم داره میره.
یعنی قبلاٌ هم یکی دوباری جبهه رفته بود ، به من نگفته بود.
گفت:" بچه هارو بردم اردوی شمال." که بعداٌ یکی از پسر بزرگام برای من نامه داد که یکی دیگه هم پیش ماست.
که من گفتم: بچه های برادرمه ؟ گفت : نه ، حسین پیش ماست.
که به ما نگفته بود و رفته بود.
س: یه خاطره ی شیرینی که هر چندوقت یکبار یادش می کنید رو برای ما می گید؟
ج:نمی دونم کدوم رو بگم ، اینقدر که اخلاقش خوب بود. شیرین که نبود ولی مثلاٌ لباس می خریدم براش اصلاٌ نمی پوشید
و می گفت ببین کی نداره بپوشه.
اون موقع جنس کوپنی بود ، می گفت جنس رو آزاد خریدی بگو من نخورم ، بده به اون کسی که نداره.
اون روز آخری که داشت می رفت ، گفتم : حسین جان تولدته و اینو برای تولدت خریدم. گفت باشه و گذاشت بغل
دراورش که هنوز هم هست، گفت بذار اینجا و همون کتونی هارو با دستش دوخت و پوشید.
گفت بر می گردم اینارو می پوشم. که بعداٌ دیگه نیومد.
س:خبر شهادتش رو چه جوری به شما دادن؟
ج: من اصلاٌ آگاه شدم چون معمولاٌ با یک پیکان سفید می اومدن دم در. وقتی اومدن دم درگفتن حاج آقا هستن ؟
من گفتم : شما ؟ گفتن: چون ایشون نمایشگاه ماشین داشتن یه ماشین می خواستیم.
گفتم: نه شما ماشین نمی خوای (چون به تیپشون نمی اومد).گفتم خواهش می کنم بگین چی می خواین.
گفتن:باشه الآن بر می گردیم. وقتی که گفت الآن بر می گردیم دل من ریخت.
گفتم اینا حتما خبر شهادتش رو اوردن. حتی بی جوراب و با چادر گفتم: کسی به شما چیزی گفته ؟
دیدم یه چیزی به هم گفتن و به من گفتن نه...
دوباره یه سوپری دم خونمون بود(حاجی محمدآقا).گفتم :حاج محمدآقا از بچه های من چیزی به شما گفتن؟ گفتن: نه.
در صورتی که به اون ها خبر داده بودن.تا سر خیابون که خیلی هم دور بود به خونمون پیاده می دویدم و فقط می خواستم
یکی رو ببینم که چیزی به من بگه. ولی من می دونستم. وقتی که حاج آقا اومد خونه گفتم برید خبر بگیرید ازش هرجوری
که شده ، چونکه من میدونستم حسین شهید شده.
که بعدش صبحش اومدن در خونه و حاج آقارو چند نفر بردن و خبرش این بود که حاج آقا می گفت: حسین شهید نشده ،
مجروحه ولی می خوایم ببریمش توی معراج.معراج شهدا...بعد من گفتم : اگر مجروحه چرا پس معراج شهدا.
معرفی برادر شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
من علی دستخوش جوان برادر بزرگتر شهید حسین دستخوش جوان هستم.
س: یه مقدار از خاطرات خودتون با برادرتون ، چه اون موقع که نوجوان بودن و چه از خاطرات دوران جبهه. یه مقدار
از خاطرات اون موقع برای ما می گین ؟
ج: بله ، عرض به حضور شما که ایشون از همون دوران کودکی که ما حالا برادر بزرگتر بودیم و شناخت خاصی نسبت
به برادر های کوچکتر داشتیم ، ایشون بچه ی بسیار مومن ، منظبت وعرضم به حضورتون که سعی می کردن به
هیچ وجه پدر و مادر رو ناراحت نکنند از خودشون.درسخون بودن و همه چیزایی که یه بچه ی خوب می تونست داشته
باشه ایشون داشتن.فضایل اخلاقی که زبانزد فامیل بودن.
از قبل از انقلاب چون من برادر بزرگتر بودم و ایشون بچه سال و نوجوان بودن که انقلاب شد.
با من می اومدن مسجدمی رفتیم برای نمازجماعت.که پدرم یه اشاره ای هم کردن که زمانی که مثلاٌ گاردی ها به ما حمله می کردن، ایشون با ما بود منتهی حالا حتی اگر می رفت توی جوب قایم می شد و من کلی دنبالش می گشتم که بدون اون خونه نرم.
از اون زمان که بچه بود ایشون مبارزاتش شروع شد و با هم بودیم.
که البته چون ما یک خانواده ی مذهبی بودیم و انقلابی به خاطر پدرم و مادرم.
بعد از انقلاب زمانی که جنگ شد ایشون محصل بود و برای کنکور شرکت کرده بود.
اومدن توی جبهه و از اونجا که برادر های دیگمون هم بودن ، که برادر دوم حسین آقا بودن و برادر چهارمی حاج محسن آقا بودن، به ترتیب می رفتیم جبهه و زمانی شد که مادرم اطلاع نداشت ایشون جبهه هستن ، ما توی یک تیپی مشغول بودیم و یه روز که من هم اطلاع نداشتم ایشون توی جبهه هستن.
.گفتن یه گروه تاتر می خوان بیان برای شما برنامه اجرا کنن وایشون توی کارهای فرهنگی
هم بودن.علاوه بر اینکه رزمنده بودن توی کارهای فرهنگی هم بودن ، بعد ما یه دفعه دیدیم گروهی که اومده برای ما
برنامه اجرا کنن برادرم هم توی اول گروه هست.
اونجا جفتمون خندمون گرفته بود که چه جوری غیره منتظره همدیگرو دیده بودیم و من به مادرم اطلاع دادم که نگران نباشید حسین آقا هم اینجا پیش ما هستن.
این اون موقعی بود که هم زمان با هم توی یه منطقه بودیم. که البته اخوی های دیگه هم بودن و ایشون بچه ی فعال و
رزمنده ای بودش.
س:وصیت نامه که گفتید نداره ،درسته؟
ج: والا وصیت نامه ی ایشون همون صحبت هایی بود که توی جمع ما می کرد.همون اعمالش بود و ما اگر بخواهیم به
وصیت نامه ی ایشون عمل کنیم ،ایشون به شدت مقید بود که دستورات امام زمینه ی راه ما باشد و به شدت فدای امام بود.
و اینو با جون خودش ثابت کرد.
حالا الآن بعضی ها خیلی ادعا دارن که ما پیرو انقلابیم و پیروامام هستیم .
اینها...ولی اون عمل انسان هاست که درونشون رو نشون میده ، ایشون کسی بود که به اون حرفی که میزد عمل می کرد و جونشو در این راه داد.
و دیگه بالا تر از جون هم که نداریم.
**********************************************
************************************
نوید شاهد در سالگرد شهادت این شهید گرانقدر مصاحبهای با پدر این شهید دارد که تقدیم مخاطبان میشود.
من «حسن دستخوشجوان»، پدر «شهید حسین (مهرداد) دستخوشجوان» و جانباز «محمد دستخوشجوان» هستم. من در اصل تهرانی هستم. ۲۳ سالم بود که ازدواج کردم. ۵ تا فرزند داشتم. ۴ تا پسر و یک دختر که یکی از پسرهایم شهید و یکی هم جانباز شده است.
حسین ۱۸ مهرماه ۱۳۴۶، در شهرری به دنیا آمد. شبی که حسین به دنیا آمد. من تا بیمارستان که دو سه کیلومتر تا خانه ما بود دویدم تا بتوانم تاکسیهای کشیک جلوی بیمارستان را بیاورم. ما یکی دو سال در شهر ری زندگی کردیم. حسین دو، سه ساله بود که او را به زیارت حضرت عبدالعظیم الحسنی (ع)
او کودکی بسیارمودب بود. ۶، ۷ ساله بود که به مدرسه رفت. ما نازیآباد ساکن بودیم و در یک مدرسه خصوصی نام او را نوشتیم. درس خواندن را دوست داشت. از مدرسه که برمیگشت بدون اینکه لباس و کفشش را عوض کند در درگاه خانه پای مشقش مینشست و تکلیفش را تمام میکرد. میگفت: "من باید اول مشقم را تمام کنم." خیلی مرتب و منظم بود. تا دیپلم موفق پیش رفت. از هنرستان صنعتی دیپلم گرفت. هیچوقت معلمها از او شکایت نکردند.
کودکی حسین وضع مالی ما خوب بود. برای بچهها پلیاستیشن خریده بودم، بازی میکردند. من بچههایم را در رفاه بزرگ کردم. چیزی کم و کسر نمیگذاشتم. میخواهم بگویم این که میگویند همه شهدا از خانوادههای مستضعف و فقیر جامعه بودند، درست نیست. شاید بعضیها بخواهند اینگونه جلوه بدهند که شهدا از طبقه پایین جامعه هستند؛ من به حسین پول میدادم. او قبول نمیکرد. میگفت: "من پول لازم ندارم." همه رفاه و راحتی را گذاشت و رفت که از وطنش و ناموسش و دینش دفاع کند. دیپلم برق گرفته بود و قصد داشت ادامه تحصیل بدهد و به کشورش خدمت کند که شهید شد. کارمند دفتر مجله بود.
فرزندی مومن
حسن اخلاقش بسیار خوب بود؛ واقعا مومن بود. ما حسینیه نظامیه ساکن بودیم. مسجد زیاد میرفت با روحانی مسجد دوست شدهبود. روحانی مسجد به من میگفت: "پسر شما باید طلبه بشود." گفتم: "اگر خودش دوست داشته باشد من که حرفی ندارم." مسجدش ترک نمیشد. نماز جماعتش ترک نمیشد. قبل از اینکه به جبهه اعزام شود، در مدرسه معلم دینی شده بود. روزهای جمعه با هزینه خودش بچهها را جمع میکرد، برای نماز جمعه به دانشگاه تهران میبرد. بعد هم برای آنها ساندویچ میخرید. همه را به خانههایشان میرساند. خیالش که راحت میشد؛ ۳-۴ بعد از ظهر نهار میخورد. خیلی مومن بود. از همه بچهها بهتر بود. اهل مسجد بود گاهی من را هم با خودش میبرد. در مسجد درس دینی میداد. در امور دینی و مذهبی خیلی جدی بود.
از انقلاب تا دفاع مقدس
انقلاب شده بود. سال ۵۷؛ یازده سالش بود. داداش بزرگش متولد ۱۳۴۱ بود؛ ۱۶ سالش بود. شبها باهم تظاهرات میرفتند. یکبار که مامورها میآیند او را بگیرند، حسن که کنار داداشش ایستاده بود در جوی آب خودش را پنهان میکند. تمام مدتی که مامورها هستند در جوی آب نشسته بود و تخمه میخورد. من مراقب بچهها بودم و هرجا میرفتند اطلاع داشتم. ۱۶، ۱۷ سالش بود. هنوز دیپلم نگرفته بودند و از دبیرستان اجازه نداشتند. مدرسه به آنها گفته بود که باید از پدر و مادر اجازه بگیرید. من سعی کردم با حسین صحبت کنم تا راضی شود. گفتم: "پسرم این مملکت درآینده دکتر میخواد؛ مهندس میخواد؛ شما باید اول به تحصیلاتت برسی؛ گفت: "نه بابا این واجبه! من بایستی الان برم اونجا. " گفتم: "خب اگر اینجور فکر میکنی ما هم رضایم به رضای خدا. برو خدا پشت و پناهت باشه." حسین بالاخره به جبهه رفت. چند ماهی آنجا بود. برادرش هم رفت و انجا همدیگر را دیدند. حسین سهبار جبهه رفت و بار سوم شهید شد. هر بار دو سه ماه میماند. بار سوم یک ماه نشد که خبر شهادتش را 21 آبانماه 1365، آوردند.
شهادت در هنگام عبادت
آخرین بار که رفته بود پادگان موشکی سپاه بود. این پادگان سری بوده است. هواپیماهای عراقی میآیند آنجا را بمباران میکنند. موقع نماز بوده است که حسین و دوستانش در کمپ نماز میخواندند. با بمباران میسوزند و از حسین برای ما یک تکه پا آوردند. گفتم: "خدا قبول کنه. خودش خواسته بود و ما هم گفتیم: راضیام به رضای خدا. آره! شهادتش هم به این صورت بود. حسین در حال نماز خواندن شهید شد. نماز ظهر را میخواند که شهید شد. از روزی که متولد شده تا شهادتش من همیشه سر نماز گفتم خدایا حسین را با شهدای کربلا محشور کن.
همه افتخار یک پدر
من یک فرزند رشید ۱۹ ساله فرستادم و یک پایش را برایم آوردند. شهادتش برای من و خانواده یک افتخار است. پسر دیگرم هم جانباز شده است.
یک روز قبل از شهادتش من خانه نبودم حسین زنگ زده بود با مادرش صحبت کردهبود. گفته بود اینجا شلوغ است. هواپیماها مدام بمباران میکنند.
روزی که حسین شهید شد. از خیابان عبور میکردم. قنادی محل که پسرش با حسین دوست بود من را صدا کرد و گفت که حاجی خدا به شما صبر بدهد. پرسیدم: پسرم شهید شده است. گفتم: «انا لله انا الیه راجعون»، قناد همسایه گریه کرد.
گفتند به پارک بروید جنازه را تحویل بگیرید. گفت: (با بغض میگویند) آره شهید شد. باید برید پارک شهر آنجا پیکر را تحویل بگیرید. ما هم گفتیم؛ هرچه خدا بخواهد. ما راضی به رضای خدا هستیم؛ مثل اربابش شهید شده است.
خبر قبولی دانشگاه بعد از شهادت
آخرین اعزامش مهرماه بود که به جبهه رفت. یک ماه طول کشید مهر ماه رفت و آبان ماه شهید شد. ایام محرم و صفر در هیات مراسم سینهزنی و دسته را شرکت میکرد. دوست داشت روحانی بشود، ولی شهید شد. دانشگاه هم قبول شد. بعد از شهادتش پستچی ورقه را آورد. گفته بود این قبولی بچه شماست. مادرش میگوید: من شیرینی میدهم، ولی بچه من شهید شده است.
من در آخر صحبتهایم میخواهم برای جوانان دعا کنم تا شهدای کربلا محشور بشوند. امیدوارم روز به روز مملکتمان بهتر شود. مردم بتوانند راحتتر زندگی کنند.
ماجرای لو رفتن اولین پادگان موشکی سپاه:
مشرق نوشت:پادگان شهید منتظری در نزدیکی جاده کامیاران، اولین پادگان موشکی سپاه است که در سال ۶۳ ساخته و مجهز شد، اما دو سال بعد لو رفت و مورد حملات هوایی جنگندههای عراقی قرار گرفت.
۲۱ آبان سالروز شهادت حسن تهرانیمقدم معروف به پدر موشکی ایران است، اما در همین ایام در سال ۶۵ اتفاقی دیگری نیز در رابطه با یگان موشکی سپاه رخ داد و آن بمباران اولین پادگان موشکی سپاه توسط جنگندههای رژیم بعث عراق بود.
عراقیها با این حمله به دنبال انهدام توان موشکی نوپای سپاه بودند. در پی آن حمله اولین شهدای موشکی سپاه تقدیم انقلاب اسلامی شدند. در واقع حسن تهرانیمقدم در سالروز شهادت اولین شهدای موشکی سپاه، آسمانی شد و به شهادت رسید.
همزمان با اعزام نیروهای ایرانی به سوریه برای گذراندن دورههای آموزشی موشکی و دریافت موشک از کشور لیبی، یگان موشکی سپاه که «حدید» نام گرفته بود و در غیاب حسنتهرانیمقدم، فرماندهی آن بر عهده امیرعلی حاجیزاده بود، در سال ۶۳ پادگانی را در نزدیکی کرمانشاه و جاده کامیاران برای نگهداری موشکها و تجهیزات و استقرار نیروها در اختیار گرفت. این پادگان البته شامل دو قسمت میشد که تنها یک قسمت آن در اختیار یگان موشکی سپاه بود و قسمت دوم آن که بیشتر مورد توجه و دید مردم محلی قرار داشت، آموزشی بود و زیر نظر بخش دیگری از نیروهای مسلح مدیریت میشد.
اولین پادگان موشکی سپاه پادگان شهید منتظری نام داشت. اولین موشکهایی هم که ایران در دوران دفاع مقدس به سوی عراق شلیک کرد، نیروها و تجهیزات آن از این پادگان به مواضع شلیک همچون موضع شلیک حضرت زینب (س) منتقل میشد.
حدود دو سال از تحویل پادگان منتظری به یگان موشکی میگذشت و در این مدت پادگان خیلی تغییر پیدا کرده بود. نیروهای مهندسی در تمام روزهایی که سر ساخت موضع نبودند، مشغول رسیدگی به سر و وضع پادگان بودند. سولههای بزرگ تست و تجهیز موشک، ساختمان نمازخانه، ساختمان غذاخوری و ساختمان آسایشگاه، در همین فرصتها ساخته شده بودند. محوطه هم جدولبندی و درختکاری شده بود.
** پادگان موشکی سپاه چگونه لو رفت؟
در سال ۶۵ مسئولان حفاظت اطلاعات و فرماندهان متوجه لو رفتن پادگان میشوند. مسئولان حفاظت اطلاعات به نیروها گفته بودند که «هرجایی اعم از تاکسی و اتوبوس و غیره که رفتید. اگر یک نفر برگشت و گفت: ماشاالله برادرهای سپاه یا موشکی افتخار آفریدند و...؛ یعنی دیدید خودش سر صحبت را باز کرد و دارد از موفقیت نیروها میگوید، یا زمان احتمالی حمله و یا جای عملیات؛ چه عملیاتهای زمینی و چه موشکی حرف میزند، بدانید که احتمال دارد آن فرد از عوامل اطلاعاتی و جاسوسی دشمن باشد.»
در میانه سال ۶۵ یک روز مسئول حفاظت اطلاعات استان کرمانشاه با مسئول حفاظت اطلاعات یگان موشکی تماس میگیرد و میگوید یکی از نیروهای بسیجی، اطلاعاتی دارد که مربوط به شماست و باید به سرعت رسیدگی شود. آن فرد بسیجی به مسئول حفاظت اطلاعات میگوید: «امروز یک راننده تاکسی به من گفت که ماشاءالله سپاه آنقدر قوی است که تا عراق میخواهد غلط اضافی بکند، یک موشک از لای همین کوهها میفرستد و ساکتش میکند.» نیروی بسیجی شماره ماشین آن فرد را گرفته بود.
نیروهای سپاه با پیگیریها توانستند آن ماشین و رانندهاش را پیدا کنند. راننده آن سرگرد جاسم اهل کردستان عراق بود و به دلیل اینکه با فرهنگ کردها آشنا بود، همراه چند نفر دیگر برای جاسوسی به کرمانشاه آمده بود. با بازجوییهایی که به عمل آمد، مشخص شد آنها سومین گروهی بودند که با هدف شناسایی پایگاههای موشکی در کرمانشاه به ایران اعزام شدهاند. دو گروه قبلی موفق نشده بودند، اما گروه آنها توانسته بود ۱۵ – ۲۰ کیلومتری جاده کرمانشاه به سنندج را به عنوان محتملترین نقطه موشکی ایران به منابع امنیتی عراق اطلاع بدهد.
با تکمیل بازجوییها، موضوع بدون فوت وقت به اطلاع حسن طهرانیمقدم رسانده شد. طهرانیمقدم نیز بلافاصله دستور تخلیه پادگان را داد. تمام موشکها در تونل پادگان شهید منتظری بودند. همه متخصصان موشکی ایرانی که تعدادشان زیاد هم نبود، همانجا بودند. اگر موشکها و متخصصها یکجا از بین میرفتند، صدمه جبران ناپذیری به ایران وارد میشد. در عرض یکی دو روز تمام نیروها و تمام تجهیزات با رعایت مسائل امنیتی به پادگان امام علی (ع) خرمآباد منتقل شدند. تنها ۲۰ سرباز برای محافظت از پادگان و چند نفر از کادر رسمی به عنوان آشپز و تدارکات و خدمات داخل پادگان ماندند. غلامرضا جعفری، پوربرزگر، سلگی، ذبایحی، خسرویان، بخشنده، نصیری، پورمند و تعدادی سرباز داخل پادگان ماندند.
** حملات چند باره عراق برای انهدام پادگان موشکی سپاه
جعفری یکی از آن افراد کادری که در پادگان شهید منتظری مانده بود، میگوید: «روز هجدهم یا نوزدهم آبان ماه ۶۵، حاج هاشم مطلع شد که پادگان لو رفته و احتمال بمباران آن وجود دارد. سریع همه پادگان را تخلیه کردند و تنها جمع محدودی از اعضای کادر و سرباز آنجا ماندیم تا بقیه کارها را ردیف کنیم.
روز ۲۰ آبان ۶۵ دقیقا اذان ظهر بود که در حین پخش اذان، صدای آژیر قرمز در پادگان بلند شد. چند ثانیه نگذشته بود که دیدیم از روبروی پادگان یعنی منطقه سرابله، ۳۶ فروند هواپیما در قالب ۶ اسکادران به سمت پایگاه آمدند. در وهله اول، همه این هواپیماها یک دور روی پادگان زدند و سپس از طرف تنگه کنش که اگر اشتباه نکنم در ضلع شرقی پادگان بود، در ارتفاع پایین شروع به بمباران و شلیک موشک و راکت کردند.»
هواپیماها محدوده حسینیه و انبار تسلیحات و مهمات پادگان را هدف گرفتند و هرچه بمب و راکت داشتند روی پادگان و تعدادی هم روی روستای پشت پادگان ریختند. در این حمله ۱۸ نفر از نیروهای موشکی که یک نفر کادر (شهید بخشنده) و ۱۷ نفر سرباز بودند به شهادت رسیدند. تعدادی هم به شدت مجروح شدند.
یکی از بازماندگان آن حادثه میگوید: «من یادم هست که در کنار حوض جلوی حسینیه زمینگیر شده بودم. وقتی به اطراف نگاه کردم دیدم یکی از سربازها در حالی که شکمش پاره شده بود دستش را جلوی شکمش گرفته و در پادگان میدوید. یکی دیگر از نیروها که شهید هادی بود، یک ترکش ۳۰ سانتی در سرش فرو رفته بود که تنها دو ساعت زنده ماند. بقیه هم دست و پایشان قطع شده بود.»
بمباران اول حدود نیم ساعت به طول انجامید و نیروهای حاضر در آن پادگان هرکدام به طرفی پراکنده شده بودند. او ادامه میدهد: «ما به همراه بعضی از دوستان از جمله پوربرزگر، خسرویان و شهید سلگی که همراه با حاج حسن در انفجار ملارد به شهادت رسید، اولین جنازهای که پیدا کردیم پیکر شهید بخشنده بود که بر اثر موج انفجار از ساختمان اداری جلوی نمازخانه به بیرون پرت شده بود. پای چپ و دست راستش خُرد و صورتش له شده بود، اما پیکر سالم بود. وقتی جلوی نمازخانه رسیدیم، صحنه بسیار دلخراشی دیدیم، حدود ۹ نفر از سربازها در حالی که در گوشه حسینیه جمع شده بودند بر اثر انفجار کاملا مثل گوشت چرخکرده له شده بودند. ۳ نفر هم در آسایشگاه در حالی که خواب بودند درجا سوخته و تنها اسکلت آنها باقی مانده بود.»
انتقال مجروحین و شهدا تا ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر طول کشید اما در روستاهای پشت پادگان نیز تعداد بسیاری به شهادت رسیده بودند. از قسمت دیگر پادگان هم که آموزشی بود، ۱۸ نفر به شهادت رسیدند که یکی از آنها شهید امیری مسئول آموزش پادگان و الباقی سرباز بودند. آنان در مرحله دوم بمباران به شهادت رسیدند. از روز ۲۰ آبان تا عصر فردای آن روز، ۴ بار پادگان بمباران شد. شهید امیری در مرحله اول بمباران برای کمک نیروهای موشکی به پادگان موشکی آمده بود که در مرحله دوم بمباران که ساعت ۵ بعد از ظهر روز بیستم بود، به شهادت رسید.
** ناکامی عراق در حمله به پادگان موشکی سپاه
حمله به پادگان شهید منتظری همزمان با حملات هوایی عراق به مناطق مختلف ایران از جمله فاو، ایلام، خارک، کرمانشاه، اسلامآباد غرب و اصفهان انجام گرفت. در این حمله ۲۲ موشک و راکت به تاسیسات و انبارهای تسلیحات و آسایشگاه و زاغه مهمات و غیره شلیک شد که تاسیسات پادگان دچار خساراتی شد. همزمان با این حمله، پادگان شهید حفیظی، پادگان الله اکبر و قرارگاه نجف در نزدیکی کرمانشاه نیز در چند نوبت بمباران شد.
اگرچه در این حمله، صدمات بسیاری به بخشهایی از پادگان وارد شد و تعداد بسیاری نیز به شهادت رسیدند، اما مجموعه تونلها و سوله فنی مورد اصابت قرار نگرفت. تونلها و سوله چون در دهانه کوه قرار داشتند از حملات مصون ماندند، اما سوله ترابری با موشک از بین رفت. تمامی راکتها ضدبتن بودند که توانسته بودند کوه را به شدت خراش بدهند، اما به قسمت تونل راکتی نخورده بود. ممکن است عراقیها تصور کرده باشند که موشکها و تجهیزات در همین زاغههایی که درشان به صورت ستونی در راستای هم باز میشدند، نگهداری میشوند. در حالی که آنها محل نگهداری سلاحهای سبک و گلولههای توپ و ضدهواییها بودند.
ارتش عراق در اطلاعیههای نظامی شماره ۲۴۳۶ و ۲۴۳۷ خود اعلام کرد هواپیماهایش علاوه بر انجام ۱۷۸ حمله هوایی علیه مواضع و استحکامات ایران در جبهههای نبرد، پالایشگاه اصفهان، تاسیستان نفتی چاههای امام حسن (ع) و نیز در دو نوبت پادگانهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرهای اسلامآباد، باختران و گیلانغرب را مورد حمله هوایی قرار دادهاند.
رسانههای عراقی نیز پس از این بمباران اعلام کردند که مجموعه موشکی ایران صد درصد منهدم شده است، اما با تلاش و مجاهدت حسن طهرانی مقدم و نیروهای موشکی سپاه یک هفته بعد از این اتفاق، از همان منطقه به سوی عراق موشک شلیک شد
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا