روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
_3vkh.jpg)
_l0fg.jpg)
غمگین و دردمند در فراق یار؛ روایت ۶۰ روز تنهایی و دلتنگی
به گزارش خبرگزاری بسیج از البرز:۱۴۰۴/۰۵/۲۹
کامله حمیدی همسر شهید مصطفی مرآتی، در دلنوشتهای، از فراق و دوری از شهید روایت میکند.
در این دل نوشته آمده است که:
مصطفی جان، امروز داشتم حساب میکردم، موقع درست کردن نهار برای بچه ها، دیدم دقیقا ۶۰ روزی هست که رفتی و فکرش هم بغض آور بود.
به خودم اومدم دیدم، به جای نمک در برنج، ریختمش توی خورشت، این دفعه چندمه که کارها رو جا به جا انجام میدم.
هنوز هم چهار تا چایی میریزم، آخرش هم با شوخی و خنده با بچه ها در مورد چایی چهارم، خودم می خورمش.
همش در ذهنم دارم حرف میزنم، همش دارم فکر میکنم به ماجرا ها، به آینده، به بچه هایم که الان ده و هفت ساله هستند.
رفتم برای امیر حسین خرید کلاس اول، که نبودی البته فقط کتانی اش مانده، باید بروم لباس فرم برای هر دوتایی یشان بگیرم.
کارهای خانه را انجام میدهم، با بچه ها حرف میزنم،
کارهایشان را سر و سامان میدهم، ولی آنچنان غمگینم که مدام از گوشه ی چشمم اشک میاد و بچه ها که فهمیده اند بهشون گفتم، چشمم ضعیف شده، مدام اشک ریزی دارد و غمگین بودن که شده عادت هر روزه، حتی وقتی بلند بلند دارم، می خندم.
حفره ی عمیق قفسه سینه ام که انگار دارد، عمیق تر میشود، پس من چرا فکر میکردم قرار است، بهتر بشود، ولی انگار دارد، عمیق تر و عمیق تر میشود.
اسرائیل، انگار با آن جنگنده های وحشتناکش سپاه را نزده، لامصب زده وسط قلب و روح من.
برای شام، بچه ها هوس کتلت کرده اند، به هزار زور و زحمت از صرافت انداختمشان، شب قبل از رفتنت کتلت داشتیم.
صبح برایت دو تا ساندویچ درست کردم، ببری نهار بخوری، خوردی شان یا نه ؟؟ دست و دلم نمی رود، برای کتلت درست کردن، فلاسک چایی ات را هم ان روز نبرده بودی.
الان که دارم تایپ میکنم و ریز ریز اشک می ریزم، امیر حسین می گوید؛ مامان باید بری چشم پزشکی، اوضاع چشمت دیگه خیلی بده همین جوری آب میاد ازش!
دلبندم نمی داند، قلب مادرش دارد می ایستد و چشمش گریان است.
داشتم با خودم میگفتم، همان لحظه که شما را زدند چرا ما داشتیم باهم حرف میزدیم؛ آن صداهای وحشتناک که آمد و تلفن تو برای همیشه قطع شد رو تو که گفتی نگران نباش، هیچی نمیشه و تلفنت همان لحظه برای همیشه از دسترس خارج شد، تو که دورغگو نبودی!؟ این همه، چیز شد.
همه چیز شده و آنقدر همه چیزش زیاد است که مدام دارم توی مغزم مرورش میکنم و تمام نمی شود.
راستی میگویم قبلا هم زیاد تنها بودم ولی صدای تو بود، صدای بی حال و کلافه ات حتی، داغون و خسته که پشت در میرسیدی و بعد هم میخوابیدی توی اتاق تازه در را هم می بستی ولی من میدانستم که توی اتاقی و بعد از دو ساعت چایی میخواهی و دوباره میخوابی تا صبح و دوباره می روی.
البته این تنهایی با همه ی تنهایی های دنیا فرق میکند،
تنهایی کشدار، غصه دار، مچاله کننده و اضطراب آوری که آویزان روح آدم میشود و دنبال آدم میآید.
راستی لباس هایت را میخواهم اتو کنم، فردا
دوباره کلی پیراهن مردانه را جمع کردی که من اتو کنم،
پیراهن آبی ات را که آنروز پوشیدی رفتی را معلوم نیست، چکار کردی با شلوار طوسی ات را، آخ، احساس پیری میکنم، خستگی تمام روح سر زنده و شادم را در برگرفته، حرف میزنم، کار میکنم،
میخندم، با بچه ها بازی میکنم، شام درست میکنم،
دادگاه میروم، با موکل هایم سر روند پرونده چانه میزنم ولی از چنگی که به قلبم زده میشود، دارم درد می کشم.
راستی چند ساعت بعد از رفتنتان آتش بس کردند،
همان موقع ها که شما زیر آوار بودید، سردت نشده باشد آن زیرها، کاش درد نکشیده باشی.
انگار دارم دیوانه میشوم، کاش بدون درد روحت رفته باشد آن بالاها.
چقدر روز بدی بود، صبح برایشان خمیر درست کردم، تا دونات خانگی برایشان درست کنم، شما را که زدند بچه ها را نشاندم و گفتم، بابا اینا رو زدن!! بابا یا شب میاد یا هیچ وقت نمیاد و سه تایی باهم گریه کردیم و قرار گذاشتیم تا وقتی همه چیز معلوم شود، دعا کنیم و غصه نخوریم و من که قلبم تو را میخواست و عقلم میگفت از آن حجم آوار هیچ چیز سالمی باقی نمانده است و داشتم همزمان دونات هم سرخ میکردم.
الان دارم فکر میکنم نمی دانم، چطور این همه قدرت پیدا کردم.
چقدر با بچه ها حرف زدم، تا آرام بگیرند، چقدر تلاش کردم، تا که نمیرم و برایشان از رقیه جان و علی اصغر و شهید و شهادت بگویم، دم محرم رفتی و خودت را به کاروان حسین رساندی.
می دانم که به قول خودت قوی بودن را بلدم، زندگی کردن را و شاد بودن را و اینکه مثل همه ی این سال هایی که کم بودی زندگی مان را مدیریت کنم ولی هم چنان مچاله شده ام در کنجی و دلم نمیخواهد، هیچ کس در این دنیا بداند که دلم برایت چقدر تنگ شده است.
خبرنگار: سیده زهرا فوج
**************************
************
********




_4m0l.jpg)






آقا مصطفی از رفقای ما بود
خدا به همسر و دختر و پسر شون صبر بده
دلنوشته شون روی همه ی ما اثر گذاشت.
خدا به ایشون کمک کنه یادگارهای شهید به رشد و اعتلا برسونن