شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

محمد برات:

هوای گرگ و میش اول صبح روز ششم اسفند سال1360؛ سکوت محض همه جا را فراگرفته‌ است. تیم تخریب که از شب گذشته به منطقه آمده‌اند تا دو میدان مین را پاک‌سازی کنند به همراه بیسیم‌چی، پس از یک ساعت پیاده‌روی در دامنه کوه شاه‌نشین در منطقه سرپل ذهاب؛ به میدان مین اول می‌رسند. باید هر چه سریع‌تر پاک‌سازی میدان مین‌ها را انجام دهند و قبل از بالا آمدن خورشید و تسلط دید دشمن بر دامنه کوه؛ از دید و تیر دشمن خارج شوند. فرمانده تیم تخریب به آرامی می‌گوید:

- حسن آقا این کالک و نقشه خدمت شما!، و با آقا صادق و بیسیم‌چی به میدان مین دوم بروید و من و برادران جلیل و غلام دوستی، شیار پایین را کار می‌کنیم. پاک‌سازی که تمام شد قرارمان همین‌جا باشد.

برادر حسن و صادق و بیسیم‌چی به سمت میدان مین دوم که حدود دویست متر فاصله داشت مسیر را ادامه می‌دهند، طبق نقشه و کالک؛ برادران تخریبچی با حساسیت فوق‌العاده‌ای شروع به تفحص می‌کنند. اولین مین پدالی ضد نفر، در زیر خاک شناسایی و بیرون کشیده می‌شود بقیه مین‌ها با یک سیم نازک فلزی به همدیگر متصل هستند؛ خاک اطراف آنها را به آرامی کنار می‌زنند و چاشنی‌ مین‌ها را از محفظه خارج و خنثی می‌کنند و قبل از طلوع آفتاب به مکان قرار اولیه بازمی‌گردند. اما با کمال تعجب، هیچ آثار و نشانه‌ای از برادران گروه اول نمی‌یابند. حسن و صادق، احتمال می‌دهند پاک‌سازی میدان اول زودتر تمام شده و جهانگیری و همراهانش رفته‌اند؛ اینها هم به مقر برمی‌گردند.

بیسیم‌چی احساس می‌کند وظیفه‌اش حصول اطمینان صد درصدی است حتما باید مطمئن شود برادر جهانگیری و همراهانش رفته‌اند، به راحتی حسن و صادق نمی‌تواند تصمیم بگیرد و با احتمال، منطقه را ترک کند و برود؛ او به این نکته واقف است که در این لحظه، مسئولیت سنگینی دارد و مشخص شدن سرنوشت اعضای گروه اول به تصمیم او بستگی دارد، بنابراین همچنان که بیسیم پی‌آرسی۷ روی کولش سنگینی می‌کند به سمت میدان مین اول در داخل شیار حرکت می‌کند و همزمان به آرامی صدا می‌زند: «برادر جهانگیری!، برادر جهانگیری!.»

حدود یکصد متر که جلوتر می‌رود؛ ناگهان فرمانده را می‌بیند که زیر صخره‌ای، زانوی غم بغل گرفته؛ دو دست خود را روی سرش گذاشته و نشسته است!.

- «چه شده؟ چرا نشسته‌ای؟!. چرا جواب نمی دهی؟!.»

جهانگیری که تمام وجودش را غم و اندوه فرا گرفته است؛ یارای سخن گفتن ندارد و چهره‌ی رنگ پریده‌اش؛ حاکی از شدت تاثرش است. با چشمانی بارانی و صدایی لرزان توضیح می‌دهد؛

- آخرین مین را هرچه گشتیم پیدا نکردیم، کلافه شده بودیم، غلام دوستی در حالی که زمین را سیخ می‌زد و جلوتر می‌رفت ناگهان پایش روی مین رفت و با انفجار مین، شهید شد.

آقای جهانگیری با دیدن بیسیم‌چی، گویا داغ دلش تازه شده است.

- با غلام در قصرشیرین همسایه بودیم؛ مادرش او را به من سپرده بود. درست است که غلام قد رشید و رعنایی داشت، چشمان آبی رنگ‌اش هر بیننده‌ای را مبهوت می‌کرد؛ شجاع بود، از اولین روزهای جنگ که قصرشیرین مورد هجوم و اشغال ارتش رژیم بعث قرار گرفت؛ مادر پیرش را با زحمت به کرمانشاه رساند و در اردوگاه آوارگان اسکان داد. اما خودش را برای دفاع از وطن، وقف جبهه‌ها کرده بود. مادرش همیشه نگران غلام بود، او تنها پشت و پناه مادرش بود. آخرین لحظه‌ای‌که می‌خواستیم خداحافظی کنیم غلام خم شد دستان مادرش را بوسید، مادر با دستانی لرزان و چین و چروک شده از زحمت زندگی، تنها مونس و یار و غمخوار خود را در آغوش گرفت و او را غرق در بوسه کرد؛ نمی توانست از غلام دل بکند؛ با آهی که از عمق وجودش برمی‌خاست و چشمانی بارانی و صدایی نحیف گفت: غلام جان! پسرم! به خدا سپردمت!؛ از عبدالله جدا نشو!.

عبدالله جهانگیری مات و مبهوت مانده بود؛ مادرش چگونه شهادت تنها پسرش را طاقت می‌آورد؟!. با چه رویی با او روبرو شوم؟!. چگونه شهادت غلام را به مادرش بدهم؟!... هم شرمنده مادرش شدم و هم دوست صمیمی‌ام را از دست دادم.

- جلیل کجاست؟.

- رفت نیروی کمکی بیاورد تا شهید را به عقب برگردانیم.

- فکر می کنید الان چکار کنیم؟.

جهانگیری با قلبی محزون و دلی شکسته می‌گوید: «من هم می روم تا زودتر نیروی کمکی بفرستم.»

با رفتن آقای جهانگیری، بیسیم‌چی می‌ماند و پیکر شهید غلام دوستی؛ که در وسط میدان مین، خون‌آلود افتاده و تکه‌های گوشت و استخوان پای او در اطراف پراکنده شده‌ است. بیسیم‌چی متحیر می‌ماند در این موقعیت چه باید بکند؟!. آفتاب هر لحظه بالاتر می‌آید و تسلط دید دشمن بر منطقه بیشتر می‌شود. به فکر عمیقی فرو می‌رود. اگر او هم مثل بقیه برود پیکر شهید در منطقه جا می‌ماند و اگر نیروی کمکی هم بیاید بعید است او را بیابند؛ تصمیم‌گیری سخت و سرنوشت‌سازی است، رفتن بیسیم‌چی باعث جاویدالاثر شدن شهید می‌شود و مادر پیرش تا پایان عمر، چشم انتظار شهیدش خواهد ماند و اگر بماند به تنهایی چکار می تواند بکند؟.

پیش‌بینی و آینده‌نگری آقای چوپانی شب گذشته دقیق بود، او فرمانده شایسته و با تجربه‌ای است؛ در تصمیم‌گیریها، احساسی عمل نمی‌کند؛ وقتی دیشب فرمانده تیم تخریب آقای جهانگیری ، در بین صحبت‌ها به آقای چوپانی فرمانده ادوات گفت:

- فردا صبح برای پاک‌سازی میدان مین‌‌ می‌رویم، به یک بیسیم‌چی نیاز داریم.

          دو نفر بیسیم‌چیِ بسیجی در آن مقر بودند، حسین آقا که دانش‌آموزی پانزده ساله و بچه‌ی خیلی زرنگی هم بود و در پاسخگویی به تماس‌ها همیشه سبقت می‌گرفت و برای شهید شدن خیلی عجله داشت.

- من می‌روم، من می‌روم.

اما آقای چوپانی با شناختی که در این دو هفته زندگی شبانه روزی در یک سنگر از بیسیم‌چی‌ها کسب کرده بود.

- پاک‌سازی میدان مین، خیلی حساس است، فرد صبور و با درایتی نیاز دارند، اگر اتفاقی افتاد، بیسیم‌چی باید بتواند اوضاع را مدیریت کند؛ بهتر است محمد برود.

محمد ساکت و ناظر، کناری نشسته و در دلش حرف‌های فرمانده را تایید می‌کرد.

حسین آقا همچنان اصرار می‌کند: «من می‌تونم! من می‌تونم!.»

فرمانده در تشخیص و تصمیم خود شک نداشت.

حالا آن اتفاق ناگوار و غم‌انگیزی که فرمانده نگرانش بود افتاده است. محمد پس از دقایقی تامل؛ با خود می‌گوید: من باید در منطقه بمانم و تلاش کنم تا نیروی کمکی بیاید و پیکر شهید دوستی را به عقب برگردانیم؛ تصمیم می‌گیرد از شیار کوه به مکانی بالاتر برود تا ارتباط بیسیم با فرمانده برقرار شود.

- علی، علی، محمد

- علی، علی، محمد

- محمد بگوشم.

- «علی جان! یکی گندم خورده چند نفر کمکی نیاز داریم تا برگردانیم.»

بخاطر دید دشمن، محمد نمی‌تواند در ارتفاع که بین جبهه‌ی خودی و دشمن است زیاد بماند. باید به داخل شیار بر‌گردد؛ ساعتی بعد، چون از نیروی کمکی خبری نمی‌شود مجدد بالا می‌رود.

از حدود هفت صبح تا ظهر، محمد این مسیر را مثل سعی صفا و مروه، در رفت و آمد است و پیگیری می‌کند؛ در این مدت فقط دو نفر می‌آیند؛ وقتی شیب تند شیار و مسیر طولانی تا رسیدن به پیکر شهید در میدان مین را می‌بینند با اعلام عجز و ناتوانی برمی‌گردند. شاید هم کسی جرأت نمی‌کند وسط روز بین جبهه‌ی خودی و دشمن یک ساعت پیاده‌روی کند و به این منطقه بیاید.

محمد مجدد بالای ارتفاع می‌رود.

- علی، علی، محمد

- علی، علی، محمد

- محمد بگوشم.

- «علی جان! دو نفر آمدند اما نتوانستند؛ برگشتند. نیروی بیشتری نیاز است، پنج نفر با یک قاطر بفرست.»

ساعتی بعد، نیروی کمکی می‌رسد ولی شیب شیار کوه، به اندازه‌ای تند است که قاطر پایین نمی‌رود. رزمندگان؛ شجاعت و شهامت به خرج می‌دهند و داوطلبانه پیشنهاد می‌کنند.

- «خودمان پیکر شهید را تا اینجا با دست می آوریم، فقط میدان مین را بلدید؟!.»

با این سوال محمد غافلگیر می‌شود؛ واقعیت این است که او میدان مین را نمی‌شناسد؛ هرچند برادر جهانگیری گفته بود آخرین مین را می‌گشتیم که منفجر شد ولی احساس می‌کند احتیاط کردن جایز نیست باید خطر کند، چون اگر حقیقت را بگوید تمام زحمات هدر می‌رود و پیکر شهید بر زمین می‌ماند و مفقودالاثر خواهد شد، لذا با اعتماد نفسی که آن‌ها شک نکنند می‌گوید: «بله، بلدم.»

- پس جلو بیفتید!.

محمد بی‌درنگ فکر بکر و ظریفی به ذهنش می‌رسد؛ در دلش می‌گوید مطمئن‌ترین کار این است که پایم را روی سنگ‌های بزرگ صخره‌ای بگذارم تا از خطر احتمالی مصون بمانیم.

- هر جا من پا گذاشتم شما هم همانجا پا بگذارید.

حدود یکصد متر در میدان مین جلوتر می‌روند به پیکر شهید غلام دوستی می‌رسند. یک پای شهید که روی مین رفته؛ تا رانِ پا پودر شده و پیکرش از محل انفجار، چند متر آن‌طرف‌تر پرتاب شده است، تکه‌های گوشت پا؛ در اطراف پراکنده شده و قابل جمع‌آوری نیست. پیکر شهید را داخل برانکارد قرار می‌دهند و با سختی و مشقت از شیار کوه بالا می‌آورند و به نقطه‌ای انتقال می‌دهند تا بتوانند بقیه مسیر را با قاطر حمل کنند.

در مسیر بازگشت، دشمن متوجه تحرکات آنها می‌شود؛ گلوله‌های خمپاره را یکی پس از دیگری، سمت آنها شلیک می‌کند، رزمندگان با سوت هر خمپاره‌ایی که احساس می‌کنند نزدیک‌ آنها می‌خورد خیز می‌روند.

یک ساعت بعد، افتان و خیزان، وقتی به سنگرها می‌رسند، برادران چوپانی و جهانگیری و بقیه رزمندگانی که منتظر بودند را می‌بینند؛ پیکر شهید غلام دوستی سیاه کمری را داخل ماشین قرار می‌دهند تا به کرمانشاه انتقال داده شود؛ در این لحظه، صدای گوینده اخبار نیمروز رادیو، حکایت از این دارد که ساعت از چهارده هم گذشته است.

روح ملکوتی شهید والامقام غلام دوستی سیاه کمری شاد و با سالار شهیدان محشور باد.

محمدبرات

۱۴بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

..........ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات