شهید ابوالقاسم کشمیری
نام پدر: الیاس
تاریخ تولد: 2-8-1343 شمسی
محل تولد: شیراز-فارس
پاسدار
لشگر10سیدالشهدا(ع)
فرمانده گردان امام سجاد(ع)
سن:23سال
تاریخ شهادت : 18-1-1366 شمسی
محل شهادت : شلمچه
کربلای8
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
به گزارش نوید شاهد البرز؛
شهیدابوالقاسم کشمیری،
سومین فرزند الیاس و خانم گلشاه سرافراز در آبان ماه سال 1343 همزمان با
اعیاد شعبانیه در شیراز به دنیا آمد. او سومین فرزند خانواده بود.
ابوالقاسم
کودکی زیرک، باهوش و شیرین سخن بود. او دوران ابتدایی را در زادگاهش،و دوران متوسطه را در رشته الکترونیک، مکانیک شهرستان کرج مشغول
تحصیل شد.
سال دوم هنرستان وی همزمان با پیروزی انقلاب بود.
صاحب سوپر مارکت اسلامی
در
حین اعتصابات قبل انقلاب بود که پدرش مغازهای برای او تهیه کرد. قاسم نام
مغازهاش را سوپر مارکت اسلامی انتخاب کرد. او به تنهایی مغازه را اداره
میکرد. او به حلال و حرام اعتقاد داشت. ابوالقاسم در مدت تعطیلی مدارس و
اعتصابات در راهپیماییها شرکت میکرد و با شیشه نوشابه کوکتل مولوتوف درست
میکرد و نگهبانی میداد.
با پیروزی انقلاب اسلامی و با تأسیس بسیج به
فرمان امام خمینی(ره)، قاسم نیز به اتفاق شهید ابوالفضل نیری پایگاه شهرک
مطهری را به وجود آوردند. در پی گسترش فعالیتهای انقلابی و بسیجی
ابوالقاسم درس و مدرسه و حتی مغازه را رها کرد و با آغاز جنگ او تمام وقتش
را صرف کمک رسانی به جبهه و مراسم تشییع شهدا و تبلیغات نظامی میکرد.
اما
فعالیتهای پشت جبهه وی را راضی نمیکرد. او اصرار به رفتن به خط مقدم
داشت، اما کمابیش خانوادهاش دو دل بودند ولی قاسم میخواست خانوادهاش
کاملاً راضی باشد. یک بار برای آموزش نظامی به یزد رفته بود که پدرش او را
به کرج برگردانده بود.
در راه برگشت به کرج وقتی خبر آزادی پادگان
حمیدیه و سپس آزادی خرمشهر را میشنود، خیلی خوشحال میشود ولی غمی در
چهره داشت که او در این پیروزی سهمی نداشت اما او در کرج شادمانی کرد و
ماشین را پرچم زد و نقل و شیرینی بین مردم پخش کرد.
در سال 1361 برای کمک رسانی به جبهه و خط مقدم رفت، در سال 1362 از طریق پادگان امام حسین(ع)، لشکر سیدالشهدا(ع) عازم جبهه جنوب شد.
وی
دورهی مقدماتی مربی تخریب را در طی سه یا چهار ماه آموزش دید. در سال
1363 از قسمت پهلو، زیر زانوی راست و دست ترکش خمپاره خورده بود و بازوی چپ
او شکسته و مجروح شد که دکتر برایش یک ماه بعد وقت جراحی گذاشته بود، اما
وی با بدنی مجروح به جبهه برگشت و موعد مقرر به بیمارستان مصطفی خمینی رفت و
تحت عمل جراحی قرار گرفت و پس از بهبودی نسبی دوباره به جبهه برگشت.
او
چندین بار مجروح شد و گاهی به خانوادهاش نمیگفت. وقتی خانوادهاش مطلع
میشدند که دوباره به جبهه برگشته بود. هربار که مجروح میشد به خانوادهاش
میگفت: از موتور افتادهام.
«ابوالقاسم کشمیری» به عنوان فرمانده
گردان در عملیات مهران شرکت کرد. وی به نیروهایش قول داده بود که در صورت
موفقیت و پیروزی در عملیات به بچهها سور دهد. وقتی عملیات با موفقیت انجام
شد، کشمیری -با توجه به اینکه فرمانده بود- شخصاً برای تهیه غذا رفته بود و
از جیب خودش چلوکباب و نوشابه تهیه کرده بود. او نذر خود را ادا کرد.
فرمانده دلسوز
او
فرماندهای دلسوز، همراه و همدل برای نیروهایش بود. با نیروهایش مثل یک
دوست و برادر رفتار میکرد، ولی در عین حال ضمن آموزشهای نظامی خیلی جدی و
مصمم بود.
وی در تمام کارهایش مصمم بود. مسئولیتی که به او میسپردند با موفقیت و با دقت انجام میداد.
حمید
پارسا، همرزمش، تعریف کرده است: «در عملیات مهران پس از پاکسازی دشت
برمیگشتیم که یکی از افراد گردان قاسم گم شده بود. سردار کشمیری وقتی
متوجه شد، گفت: نباید به آسانی از کنار این مسئله گذشت. جان یک انسان مطرح
است فرض این که مجروح شده باشد. خلاصه در آن دشت وسیع همه را بسیج کرد که
دنبالش بگردند. خودش نیز به دنبال وی گشت تا او را پیدا کردیم.»
وی
علاوه بر جدیت و قاطعیت از نظر معنوی و نظامی هم در سطح عالی بود. وی علاقه
زیادی به حضرت زهرا(س) داشت: حسینیهای دایر کرده بود به نام حسینیه شهدا.
با پول خودش وسایل پذیرایی را تهیه میکرد تا مراسم شبهای دوشنبه باشکوه
برگزار شود.
قاسم در عملیاتهای زیادی شرکت داشت. فرماندهی گردان را
عهدهدار بود، قاسم همیشه در عملیاتها نزدیکترین نقطه و حساسترین نقطه
را برای حمله انتخاب میکرد. همین باعث میشد بیشتر مواقع مجروح از خط
برگردد.
در عملیات کربلای5 در سال 1365 برای چهارمین بار مجروح شد.
این بار ترکش به پهلویش خورد و سه تا از دندههایش را شکست و به دنده
چهارم نزدیک قلب او گیر کرد با جراحات زیاد و بالا آوردن استفراغ خونآلود
وی را به بیمارستان تبریز منتقل کردند. پس از مطلع شدن خانوادهاش توسط پدر
و برادرش به بیمارستان نجمیه تهران منتقل و بستری شد. مدت 10 الی 15 روز
در بیمارستان بود. بعد از مرخص شدن از بیمارستان در حالیکه هنوز بهبودی
کامل نیافته بود، دوباره فعالیتهای خود را از سرگرفت. به دیدار امام
خمینی(ره) رفت و به خانوادههای شهدا سرکشی میکرد.
دوباره عازم جبهه شد.
در جواب خانواده و بستگان که هنوز بهبود نیافتهای و نیاز به استراحت داری،
گفت: این حرفها را به من نزنید. من این بار که پهلویم شکسته چیزی نیست،
من این قدر این راه را میروم که دست راستم قطع گردد و باز این قدر خواهم
رفت که دست دیگرم و باز این راه را میروم که پایم و مجدد پای دیگرم. همه
اینها که تمام شد، اگر مثل یک تکه گوشت روی صندلی چرخدار بیفتم، بازهم به
مبارزه علیه ظلم ادامه خواهم داد.»
مادرش، گفته است: «با این همه علاقه
وی به جبهه و با وجود این همه مجروحیت تنها دعای من این بود که اگر به
شهادت رسید جنازه او برایمان بیاید.»
ابوالقاسم در جنگ بسیار شجاعانه
عمل میکرد. به عنوان فرمانده گروهان مؤمنین در گردان امام سجاد(ع) لشکر
سیدالشهدا(ع) وقتی میخواست نیرو انتخاب کند، نیروهای سیگاری را جدا میکرد
و به آنها میگفت: «شما بروید گردانهای دیگر زیرا نیروی سیگاری کارآیی
در این گردان ندارد.»
آقای علیزاده، همرزمش، تعریف کرده است:
«رشادتها و دلاوریهای قاسم در منطقه زبانزد همگان بود. او میگفت: من
سلاح از دشمن میگیرم و همان سلاح را علیه خود دشمن به کار میبرم. او
دلاورانه چند نارنجک به کمرش میبست. مهماتش اعم از چند نارنجک، آرپیجی و
تیربار بود که همه را از دشمن به غنیمت میگرفت. با اینکه تأکید میکرد
بچهها از کانال پشت خاک ریز عبور کنند، اما خودش از روی خاکریز میرفت.
در جلو سپاه حرکت میکرد. زمان عملیات تا زمانی که هوا روشن نشده، بود به
حالت دو در پیشاپیش بچهها حرکت میکرد. در آن شبهای ظلمانی که از چهار
طرف دشمن آتش میریخت و از هوا منورهای خوشهای تمام فضا را روشن کرده بود،
جلو نیروهایش حرکت میکرد. اگر آرپیچی زن زمین میافتاد فوراً آرپیجی
را بر میداشت و جایش را پر میکرد اگر اینها نمیشد از نارنجک استفاده
میکرد. در عین حال چنان بر اوضاع و احوال مسلط بود که به محض فتح سنگر
فوراً با چراغ قوهای که در دستش بود، داخل سنگر میرفت و از مهمات دشمن
بازدید میکرد که تله انفجاری چیزی وصل نباشد. زمانی که مطمئن میشد
بلافاصله به بچهها میگفت: از این وسائل استفاده کنید و حرکت میکرد.
آن
قدر فعالیت آن دلیرمرد در پیشاپیش لشکر چشمگیر بود که حدود مرزی برای
گردان و گروهان و دستهها تعیین کرده بودیم که گاهی کیلومترها از محل رد
میشدیم، زمانی که جایی فتح و پاکسازی میشد وقتی دستور عقبنشینی میدادند
که نیروهای جدید مداخله کنند ابوالقاسم منطقه را ترک نمیکرد، به حالت
پدافند در منطقه میماند تا نیروهای جدید برسند.»
ابوالقاسم در جبهه
کدخدای شهر ابوالخطیب عنوان گرفت؛ یعنی بچهها او را کدخدای شهر صدا
میکردند. او یک چوبدستی بر میداشت و در جلوی خاکریز خود را به عنوان
کدخدای فلان شهر عراق معرفی میکرد؛ یعنی به زودی بر آن شهر پیروز میشود و
آنان را شکست میدهد.»
ابوالقاسم از نظر نظامی و شجاعت و از نظر
اعتقادی و معنوی نیز برجسته بود. نماز را اول وقت و به موقع میخواند. در
اقامه نماز جماعت سعی فراوان داشت و بچهها را تشویق میکرد. خودش در
گوشهای از چادر یا حسینیه با خدای خودش راز و نیاز و با سوز دل گریه و
ناله میکرد.
ابوالقاسم علاقه زیادی به سادات داشت. در روز وفات حضرت
زینب(س) -که همزمان با آغاز عملیات کربلای5 بود- بعد از آمادهسازی نیروها
پارچههای سبزرنگ را خودش به دور گردن بچههای سید و سادات میبست و آنها
را میبوسید و التماس دعای خیر میکرد.
از دیگر ویژگی بارز ابوالقاسم
قاطع بودن و در عین حال مهربانی ایشان بود. در هنگام عملیات بسیار قاطع و
در هنگام تمرین بسیار جدی و بدون گذشت بود و با شدت برخورد میکرد. شاید
گاهی نیروهایش ناراحت میشدند، ولی در موقع استراحت با بچهها مثل یک دوست
بود. او با بچهها بدون کوچکترین تکبری برخورد میکرد و سعی میکرد با
بچهها باشد نه در چادر فرماندهی. روحیه بچهها را شاد نگه میداشت. سعی
داشت بین گروهها ناهار دسته جمعی ترتیب دهد سفرهای بزرگ زیر سایه درختان
پهن میکرد. غذا میآوردند و او با بچهها ناهار میخورد.
نیروهایش او
را خیلی دوست داشتند به طوریکه او را امین خود میدانستند ابوالقاسم محبوب
دلها بود. هر وقت بچهها دلشان میگرفت در گروهان دنبال ابوالقاسم
میگشتند و از او میخواستند تنها باشند و با هم صحبت و درد دل کنند.
گاهی
به خاطر مسائل امنیتی به بچهها مرخصی نمیدادند قاسم برای اینکه روحیه
بچهها ضعیف نشود یا کسانی که زن و بچهدار بودند دلتنگ خانواده نشوند و حس
نکنند که به زور آنها را در جبهه نگه داشتند، با آنان صحبت میکرد، دل
آنان را به دست میآورد. او در جنگ به نام شیر جنگی نیز عنوان گرفته بود.
او
خیلی متواضع بود. از اینکه مسئول گردان بود خودش را نمیگرفت. همیشه عقیده
داشت و میگفت: «آدم اگه مسئول بشه که نباید خودش را بگیرد. آخه آدم یک
روز مسئول گردان میشه، یک روز مسئول لشکر، یک روز مسئول تدارکات و بالاخره
آدم یک روز میمیرد. پس چرا خودش را بگیرد؟!»
او آنقدر با بچهها شوخی میکرد که اگر غریبهای آنجا میآمد، فکر نمیکرد او مسئول باشد.
در
مانورها، قاسم مربی تخریب بود. در عملیات عاشورای3، منطقه امالرصاص، فاو،
-در حالی که مینی را خنثی میکرد- مین در دستش منفجر شد و از ناحیه دست
مجروح شد.
او در کربلای4 به شدت مجروح شد. در کربلای5 در حالی که هنوز
مجروحیتش بهبود نیافته بود و دولا دولا راه میرفت، در عملیات شرکت کرد و
از ناحیه فک مجروح شد.
زمانی که یکی از دوستانش به بیمارستان برای
ملاقات وی رفته بود، عکس چند تن از دوستانش را که شهید شده بود، به او نشان
داد. ابوالقاسم افسوس خورد و آه کشید و گفت: «فلانی چند روزه آمده شهید
شده اما ما که شبانه روز اینجاییم ماندهایم ناله میکرد و میگفت:
«خدایا، منکه عاشق شهادتم و عاشق توام.» گلایه میکرد که چرا شهید نمیشود.
میگفت: «شاید لیاقت شهادت را ندارم.»
در عملیاتی تیر به پایش خورده
بود. ابوالقاسم را عقب برگرداندند تا به بیمارستان تهران منتقل کنند اما او
که میدانست لشکر مجدداً به منطقه عملیاتی فاو میرود، برای اینکه از
عملیات جا نماند از قطار خارج شد و با همان لباس بیمارستان خودش را به
لشکر رساند.
به علت مجروحیت به گردان وی اجازه حرکت نمیدادند. او از گردان خود تسویه کرد و خودش را به گردان حضرت علی اکبر(ع) رساند.
انگار
خودش میدانست که در این گردان به شهادت میرسد او حتی نحوه شهادت و محل
شهادتش را میدانست. به بچهها گفته بود که خودم میدانم، خواب دیدم.
در
عملیات کربلای8 در شرق بصره خمپاره 60 به دست راستش اصابت کرد و دست راست
وی از شانه قطع شد. تیر مستقیم دیگری قسمت چپ صورتش خورد که چشم چپش را
کور و پای راست او از قسمت ران شکسته بود و چند جای شکمش ترکش خورده بود.
او
در چهارشنبه هیجده فروردین ماه 1366 به شهادت رسید، وی بدون غسل به خاک
سپرده شد. در حالی که با خون خود غسل شهادت کرده بود. تولد و شهادت وی
همزمان در ماه شعبان بود.
پیکر پاک وی پس از تشییع به امام زاده محمد کرج منتقل و به خاک سپرده شد.
شهید
ابوالقاسم کشمیری در قسمتی از وصیتنامه خود چنین نوشته است: «حتماً تا به
حال وصیتنامه شهیدان را خواندهاید. آیا واقعاً دقت کردهاید در مفهوم
آن؟ آیا فکر کردهاید که کلمه به کلمه و جمله به جمله این وصیتنامهها
چقدر معنا دارند؟ وقتی مینویسند یک لحظه از یاد خدا غافل نشوید؛ یعنی که
این جمله خیلی معنا دارد تا چیزی را به چشم خودت ندیدی یا اینکه حرفی را
نفهمیدی غیبت نکن و دروغ نگو و همه کارهایت برای رضای خدا باشد.
مثل مردم کوفه نباشید و پشت امام را خالی نکنید و پشتیبان ولایت فقیه باشید.
خواهرم،
حجاب را حفظ کنید و نه تنها این را به خواهر خود بلکه به تمام خواهران و
مادران جامعه میگویم به گفته شهید مطهری خون شهید هیچ وقت هدر نمیرود و
خون شهید روی زمین نمیریزد. خون شهید هر قطرهاش تبدیل به صدها قطره و
هزارها قطره میشود و جامعه را لالهگون میکند.
خب مشخص است که بایستی
به کسانی که شهید میشوند و به خانوادهاش تبریک گفت. شما مادران و پدران
شهید خوشحال باشید که فرزندتان به این درجه رسیده است. شهید خاکش محترم،
اسمش محترم، قبرش محترم، خونش محترم، عقیدهاش محترم است.»
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبه صفتان زشت خو را نکشند
اگر
خواسته باشی به محبوب خود برسی بایستی میان خون بروی و چهرهها را خونین
کنی. باید برای رسیدن به معشوق با خون خودت صورتت را زیبا کنی و با خون
خودت دستهایت را حنابگذاری و در خون خود غوطهور شوی.»
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا