همان مادری که هر روز برای نماز
به مسجد می رود و ما ساده از کنار او عبور می کنیم می تواند، نمادی از ام
البنین (س) هم عصر ما باشد که هر ساله در سالروز وفاتش به سوگ می نشینیم و
فرزندان او در کربلای ایران علی اکبر و علی اصغری بودند که دور مولایشان
حسین گشتند و قربانی راهش که آزادگی بود شدند.
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در
خجسته میلاد دخت نبی اکرم که با نام روز مادر نام گذاری شده است و مصادف
با روز شهید می باشد به دیدار مادر شهیدان نعمتی؛«صاحب نعمتی» ، «حامد
نعمتی» و « محمود نعمتی» می رویم، مادری که سه دسته گل جوان و باطراوت خود
را که عصای روز پیریش بوده اند تقدیم خاک پاک ایران و انقلاب نموده است.
حاجیه خانم «صغری نعمتی» معروف به «مادر شهیدان نعمتی»
زاده شهر «یزد» می باشد و بخشی از دوران کودکی خود را در این شهر گذرانده
است. در کودکی با خانواده از یزد به عشق اهل بیت عصمت و طهارت به کربلا
عزیمت می کنند. وی می گوید: پدر و مادرم آنقدر محب امام حسین و اهل بیت
بودند که جلای وطن کردند و در کربلای معلی سکنی گزیدند. مادر شهیدان نعمتی
می گوید: آنها واقعا عاشق اهل بیت بودند. من روزهای کودکی و جوانی ام را در
عراق و در کربلا در جوار حرم مطهر امام حسین و خاندان پاکش گذراندم.
مادر شهیدان نعمتی با لهجه «یزدی» فارسی صحبت می کند که شکی در ایرانی بودنش نمی رود و عربی را بسیار اصیل و دوست داشتنی تلفظ می کند که مطمئن می شوی از کودکی در بلاد عرب زندگی کرده است. او می گوید : دختر جوانی بودم که همسرم به خواستگاری من آمد. او مردی مومن بود، وضع مالی خوبی داشت و از هر جهت برازنده بود. اما والدین من نمی پذیرفتند که دختر به او بدهند زیرا او عراقی بود و ما ایرانی هایی که ساکن عراق بودیم. تا اینکه همسرم روزی به خانه ما آمد و شناسنامه ایرانی اش را هم آورد و مشخص شد او هم ایرانی است و دارای شناسنامه دارد به هر حال آنها راضی شدند و ما ازدواج کردیم.
همسرم مرد خوبی بود ما روزهای بی دردسری داشتیم ثمره ازدواج ما پنج فرزند پسر و دو دختر بود. دو دخترم در عراق ازدواج کردند و یکی از آنها ساکن کاظمین و دیگری ساکن نجف شد و اکنون هم در عراق زندگی می کنند. پسرها در کربلا به دنیا آمدند و در همان شهر هم درس خواندند.
مادر به پسرها که می رسد فقط همین جمله را می گوید و سکوت می کند.
مادر شهیدان نعمتی با لهجه «یزدی» فارسی صحبت می کند که شکی در ایرانی بودنش نمی رود و عربی را بسیار اصیل و دوست داشتنی تلفظ می کند که مطمئن می شوی از کودکی در بلاد عرب زندگی کرده است. او می گوید : دختر جوانی بودم که همسرم به خواستگاری من آمد. او مردی مومن بود، وضع مالی خوبی داشت و از هر جهت برازنده بود. اما والدین من نمی پذیرفتند که دختر به او بدهند زیرا او عراقی بود و ما ایرانی هایی که ساکن عراق بودیم. تا اینکه همسرم روزی به خانه ما آمد و شناسنامه ایرانی اش را هم آورد و مشخص شد او هم ایرانی است و دارای شناسنامه دارد به هر حال آنها راضی شدند و ما ازدواج کردیم.
همسرم مرد خوبی بود ما روزهای بی دردسری داشتیم ثمره ازدواج ما پنج فرزند پسر و دو دختر بود. دو دخترم در عراق ازدواج کردند و یکی از آنها ساکن کاظمین و دیگری ساکن نجف شد و اکنون هم در عراق زندگی می کنند. پسرها در کربلا به دنیا آمدند و در همان شهر هم درس خواندند.
مادر به پسرها که می رسد فقط همین جمله را می گوید و سکوت می کند.
وقتی
از او می خواهم که از فرزندان شهیدش بیشتر برایم بگوید؛ دستانش می لرزد
اما صلابت صدایش به استواری خود باقیست. حس عذاب وجدانی عجیب به من دست می
دهد که چرا از مادر پیری می خواهم که خاطره تلخ از دست دادن سه دسته گل خود
را برای من بازگو کند و ناراحت شود. اما با کلمات و جملاتی که او به زبان
می آورد کمی خیالم آسوده می شود و به این اعتقاد راسخ او غبطه می خورم.
مادری که در این سن و سال هرگز گلایه ای از شهادت سه عصای دستش ندارد و می
گوید برای پایدار ماندن اسلام و دینمان آنها را داده ام و پشیمان نیستم.
با او باز به گذشته به روزهای قبل از جنگ ایران و عراق سفر می کنیم. به روزهایی که پر از بوی خاک و خون و باروت بود. مادر می گوید: صدام در سرش سودای گرفتن ایران بود. ندا آمد که ایرانی ها عراق را ترک کنند و گر نه آنها را بیرون می اندازیم. شروع به آزار و اذیت ایرانی ها کرد حتی زمانی رسید که در خانه ایرانی ها را باز کرد و کودکان را پای برهنه، زنان را بدون چادر و حجاب از خانه اشان بیرون انداخت و راهی مرز کرد. اما ما نگذاشتیم کار به اینجا برسد. من و همسر و سه فرزندم فوری خاک عراق را ترک کردیم و از همان ابتدا به شهر کرج آمدیم.
با او باز به گذشته به روزهای قبل از جنگ ایران و عراق سفر می کنیم. به روزهایی که پر از بوی خاک و خون و باروت بود. مادر می گوید: صدام در سرش سودای گرفتن ایران بود. ندا آمد که ایرانی ها عراق را ترک کنند و گر نه آنها را بیرون می اندازیم. شروع به آزار و اذیت ایرانی ها کرد حتی زمانی رسید که در خانه ایرانی ها را باز کرد و کودکان را پای برهنه، زنان را بدون چادر و حجاب از خانه اشان بیرون انداخت و راهی مرز کرد. اما ما نگذاشتیم کار به اینجا برسد. من و همسر و سه فرزندم فوری خاک عراق را ترک کردیم و از همان ابتدا به شهر کرج آمدیم.
هیچ
کس شاید به اندازه خانواده ما از خباثت صدام آگاه نبود ما سالها آزار و
اذیت او را نسبت به شیعیان دیده بودیم.
پسرها در کرج به تحصیلات خود ادامه
دادند و «صاحب» کاری برای امرار معاشش پیدا کرد. «صاحب» در محل کارش آنقدر
مورد اعتماد شد که وقتی می خواست وارد کار بهتری شود کارفرما رهایش نمی
کرد. به او می گفت: تا عمر داری باید با من کار کنی چون انسانی به صداقت و
تلاش شما را من پیدا نمی کنم.
آری!
این جنبه از منش و شخصیت صاحب با فرازی از وصیتش همخوانی دارد. او در
وصیتنامه اش به ملت ایران که در شرایط جنگ به سر می برند، سفارش می کند: «
برادران و خواهران عزیز و مسلمان تا می توانید قناعت پیشه کنید و از مصرف
کردن بکاهید و برکارکردن بیفزایید و درشکوفایی اقتصاد مملکت کوشا بوده و از
حمایت رهبر عزیز که مایه افتخار این امت است دست برندارید. »
صاحب
از همان آغازین روزهای جنگ تحمیلی جامه رزم به تن می کند و به کردستان می
رود و در گروه چمران جای می گیرد و شروع به قلع و قمع ضد انقلابیون می کند.
گاهی به کرج می آید و به خانواده خود سر می زند که در یکی از همین مرخصی
ها توفیق ازدواج نصیبش می شود و خانواده ای که او را خوب می شناختند و به
نجابت و صداقتش اطمینان داشتند، دخترشان را با اصرار به عقد او در می
آورند. مادر می گوید؛ صاحب می گفت: من مرد جنگم، نمی توانم دخترتان را
خوشبخت کنم. از آنها اصرار و از صاحب انکار عاقبتش می شود ازدواجی خجسته و
میمون که ثمره آن فرزندی نیکو، نازدانه ای به نام « فهیمه» است. گویی
خداوند می خواهد عطر و نشان «صاحب» در این دنیا به یادگار بماند.
صاحب بعد از ازدواج باز هم رهسپار جبهه برای ستیز بر سر انسانیت با ظالمان بعثی می شود و سرانجام این دلاور مرد زاده سرزمین عشق و ایمان در خرمشهر در حال دفاع از سرزمین آبا و اجدادیش در «عملیات پیروزمندانه بیت المقدس» در دوم اردیبهشت ماه 1361، بعد از سالها مجاهدت به درجه رفیع شهادت می رسد و پیکر مطهرش در «امامزاده محمد» کرج به خاک سپرده می شود.
مادر
شهیدان می گوید: نمی دانم پسرها از کی و کجا بسیجی شدند. آنها همیشه برای
ادا نماز به مسجد می رفتند، فکر می کنم که با بسیج در مسجد آشنا شدند.
همیشه در پایگاه با دوستانشان برای حفظ و حراست از شهر جلسه داشتند و صحبت
می کردند.
اری!
این دو برادر حتی یک روز هم جای برادرشان را در جبهه خالی نگذاشته و بعد
از شهادت برادرشان لباس جهاد به تن نمودند و محمود که در آن روزها جوانی
نوزده ساله بود وعضو ارگان سپاه پاسداران، به همراه برادر کوچکترش حامد که
محصل بود و طاقت دوری برادر بزرگتر را نداشت به جبهه می روند. این دو
برادر بعد از یک سال مجاهدت بی دریغ در کسوت رزمندگانی جان برکف در یک روز در عملیات والفجر یک در بیست و دوم فروردین 1362، جان به جانان تقدیم نموده و به درجه والای شهادت نایل می شوند.
در
کلام آخر این مادر بزرگوار می گوید: من به شهادتشان افتخار می کنم.
فرزندانم برای حفظ اسلام و اعتقادشان از جانشان گذشتند. « یا صیدک ما
نصیبک» آنچه انسان صید می کند که تقدیرش باشد من خوشحالم که شهادت در تقدیر
فرزندانم بوده است. آنها قلبشان را آماده کرده بودند برای شهادت می گفتند
ما زنده باشیم و نتوانیم کاری برای رضای خدا و اسلام انجام بدهیم زنده
بودنمان چه فایده ای دارد.
همان مادری که هر روز برای نماز به مسجد می رود و ما ساده از کنار او عبور می کنیم می تواند، نمادی از ام البنین (س) هم عصر ما باشد که هر ساله در سالروز وفاتش به سوگ می نشینیم و فرزندان او در کربلای ایران علی اکبر و علی اصغری بودند که دور مولایشان حسین گشتند و قربانی راهش که آزادگی بود شدند.
همان مادری که هر روز برای نماز به مسجد می رود و ما ساده از کنار او عبور می کنیم می تواند، نمادی از ام البنین (س) هم عصر ما باشد که هر ساله در سالروز وفاتش به سوگ می نشینیم و فرزندان او در کربلای ایران علی اکبر و علی اصغری بودند که دور مولایشان حسین گشتند و قربانی راهش که آزادگی بود شدند.
نجمه اباذری - نویدشاهد البرز
پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا