شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید شایسته تربتی-عبدالله

شهید عبدالله شایسته تربتی

نام پدر: ماشاء الله

نام مادر : عشرت

تاریخ تولد: 2-1-1347 شمسی

محل تولد: تهران

آرپی جی زن

دسته یک ، گروهان فتح ، گردان علی اکبر 

تیپ۳ لشگر ۱۰ سیدالشهدا(ع)

تاریخ شهادت : 12-8-1362 شمسی

محل شهادت : شلمچه

عملیات : والفجر 4

رجعت پیکر مطهر :  23-1-1373 شمسی

گلزار شهدا: امامزاده جعفر(ع)وحمیده خاتون 

تهران - باغ فیض





 

 





 




مصاحبه مادر شهیدسرافراز، عبدالله شایسته تربتی

س) بسم الله الرحمن الرحیم مادرجان خودتان را برای ما معرفی میکنید ؟

ج) بله من مادر شهید عبدالله شایسته گلبا ، عشرت گلبا

س) اصلیتتان کجایی است حاج خانم؟

ج) باغ فیضی

س) باغ فیض تهران ؟

ج) بله ، بعد از ستار خان

س) حاج خانم شغل پدرتان چی بود؟

ج) هم مداح بود هم توی اداره مخابرات کار میکرد

س) کارمند مخابرات بود؟

ج) بله

س) چندتا برادر و خواهر  بودین؟

ج) پنج تا برادر بودم خودم یکی دوتا از خواهرام مردن

س) یعنی سه تا خواهر داشتین پنج تا برادر؟

ج) بله

س) یعنی با خودتان حدودا نه نفر بودین؟

ج) نه هشت نفر سه تا با خودم

س) مادر چقدر درس خواندی ؟

ج) سه سال رفتم نهضت سواد آموزی بچه گی هم پهلوی پدرم یاد گرفتم

س) حاج خانم با حاج آقا چطوری آشنا شدین ازدواج کردین؟

ج) حاج آقا را خانه خواهرم آشنا شدیم ، خواهرم می نشست من را دعوت کرد رفتم ، من را توی حیاط دید از شوهر خواهرم خواستگاری کرد بعد هم اومد دیگه قسمت شد

س) شما چند سالتان بود ؟

ج) من پانزدهم تمام شده بود توی شانزده بود

س) حاج آقا چند سالش بود ؟

ج) بیست و دو سالش

س) چکاره بود حاج آقا؟

ج) خیاط بود

س) کجا؟

ج) توی بازار پاچنار یک مغازه داشت یک حیاط بود شاگرد و چرخ و همه چیز داشت بعد اونجا را فروخت اومدیم کرج اینجا را خرید

س) مهرتان چقدر کرد ؟

ج) هزار تومن

س) چندتا فرزند خدا بهتان بود؟

ج) هفتا دیگه

س) شهید چندمی بود؟

ج) اولی

س) اولین پسر؟

ج) نه دومین پسرم

س) شهید چندمین بچه بود؟

ج) پنج تا دختر اومد دنیا بعد داداشش بعد عبدالله

س) یعنی ششمی؟

ج) ششمی

س) کجا به دنیا اومد؟

ج) توی رباط کریم

س) توی خانه یا بیمارستان؟

ج) خانه من هیچ کدام را بیمارستان نبردم

س) مادر چه سالی به دنیا اومده ؟

ج) سه یک چهل و هفت فروردین

س) به دنیا اومده؟

ج) بله

س) چطور بچه ای بود به دنیا اومد؟

ج) بچه خیلی خوبی بود از کوچیکیش خوب بود بزرگم شد هر بلایی سرش می اومد با داداشش دعواش میشد میگفتیم چرا زخم شده میگفتش خوردم به در

س) بعد حاج خانم شیطون بود؟

ج) نه اصلا بچه هام هیچ کدام شیطونی نبودن اذیت نداشتن خصوصا سنش رفت بالا خیلی مهربان شد همه شان مهربان هستن ولی اون استثنایی بود وقتی از سر کار از مغازه می اومد یک خورده عباس آقا رفته جبهه میرفت توی آشپزخانه می اومد میگفت مامان ناراحتی میگفت چرا ناراحتی دلت برای عباس تنگ شده میرفتم توی اتاق می اومد مامان ناراحتی میگفتم نه میگفت از دست من ناراحتی میگفتم نه میگفت بابام اذیتت کرده میگفتم نه تا نمی فهمید ناراحتی من چیه ولم نمیکرد اذیتی هم نداشت ولی خوب

س) حاج خانم مدرسه کجا رفت؟

ج) مدرسه همین مصطفی خمینی

س) کرج اومده بودین اون موقع؟

ج) اول انقلاب اومده بودیم کرج مصطفی خمینی بودن وقتی هم عباس میخواست بره معلمش من را دعوت کرد گفت عباس را میخوای بفرستی جبهه گفتم عاشقشه میخواد بره گفت مثل عباس آقا هارا ما خیلی لازم داریم حیف اینها برن شهید بشن گفتم می سپارمشان دست خدا اون موقع هم عباس آقا میخواست بره بدرقه اش کردم لباس تنش کردم همه کارهاش را کردم از زیر قرآن ردش کردم به خدا سپردم که من سالم بهت دادم سالم هم ازت میخوام

س) مادر درسهاش چطور بود؟

ج) درسهاش هم خوب بود اصلا رفوزه نشد

س) تا چندم درس خواند؟

ج) تا سوم راهنمایی درس خواند مغازه بود آخوندها می اومدن خرید کنن عمامه ای ها میگفت من را بنویسین میخوام برم جبهه میرفت به آخوندها میگفت اونوقت بعضی هایشان میگفتن بیا شناسنامه ات را بیار ما اسمت را بنویسیم وقتی نشان میداد میگفتن خیلی کوچیکی چون هیکلش درشت بود بهش نمیخورد پانزده سالش باشه بعد میگفت آخونده عباس جبهه بود گفت شما آخوندها چقدر دروغ گویین گفت چرا ما دروغ گوییم گفت به من میگین بیا پایگاه اسمت را بنویس من که میام اسمم را نمی نویسین گفت لابد کوچیکین بعد یک خط برد تو شناسنامه کرد شانزده ساله زیر پانزده سال نبرین یک خط برد شانزده سالش کرد آخونده بهش گفت بیا اسمش را نوشت و اومد خانه ، اومد توی آشپزخانه گفت مامان من اسمم را نوشتم باید برم گفتم بگذار برادرت بیاد تو به سربازی برسی بعد برو گفت نه عباس بیاد یا عباس نیاد من میرم گفت شاید شهید بشه گفتم نه شهید نیمشه میاد گفت نه من میرم  گفتم بگذار عباس بیاد بعد برو ، دیگه همین ماند تا عباس اومد، عباس که اومد دامن من را گرفت التماس که تورا به خدا بگذار من برم گفتم بابات را راضی کن برو گفت بابام را من نمی توانم راضی کنم بابام را باید تو راضی کنی گفتم به باباش دلش میخواد بره باباش گفت نمیگذارم بره سربازیش را بکنه بره شب خوابید دیگه عباس آقا اومده بود مثل اینکه شب خوابید بیست تا قرص آسپیرین خورد صبح باباش صداش کرد گفت برو نون بگیر بلند شد گفت ای ای گفت من دیشب بیستا آسپیرین خوردم الان باید مرده باشم هیچ جام هم درد نمیکنه گفتم خولی تو به خاطر جبهه میخوای خودت را بکشی گفت من خودم را میکشم گفتم من زنگ میزنم بابات را راضی میکنم تو بری دیگه رفتم گفتم اگر نگذاری بری یک بلایی سر خودش میاره گفت خوب بره دیگه رفت و سپاه اسم نوشت و سپاه هم بردنش پادگان امام حسن تهران یک ماهی نیامد بعد از یک ماه اومد که به اصطلاح برای خدا حافظی اومد ، بهش گفتم کی میرین برای جبهه گفت معلوم نیست به ما نگفتن چندتا ارگان گفتن به دام افتادن به خاطر همین به ما نگفتن کی میریم دیگه رفت و سر هفته نیامد و رفتم زنگ زدم به پایگاه گفتم عبدالله شایسته گفت حاج خانم شنبه نمیدونم چند شنبه رفتن گفتم به من زنگ نزده به من بگه دیگه رفت که رفت بعد از چند وقت دیدم که چهل  روز بود که رفته دیدم نامه اش اومد ، گفته بود مامان ناراحت نباش من خدای خودم را پیدا کردم {بغض و گریه} گفت یکساله نماز نخواندم یکسال هم روزه نگرفتم حسابم را صاف کردم با خدا چون خدای خودم را پیدا کردم گفتم خوب الحمدالله بعد از اون ده پانزده روز نگذشته بود که سرباز اومد در خانه رفتم در را باز کردم سلام کرد احوال پرسی کرد دیدم یک ساک دستش است{بغض} گفت متاسفانه پسرتان مفقود شده اینم نامه اش است وصیت نامه اش است که چکار کنید چکار نکنید یک خانومی بود که دست خواهری بهش داده بودم بچه ها بهش میگفتن خاله اون اومده بود دوسه روز خانه ما مانده بود من گفتم حالا که ساک را داده مهمان دارم چطوری به مهمانم بگم خیلی عبدالله و عباس را دوست داشت از خاله مهربانتر بود یعنی موقعی که ساک را داد به من مثل اینکه من را زده بودن به برق همینطور شکه شده بودم همینطور نگاهش میکردم ج) نگاه کردم هرچی هم خدا حافظی کرد رفت من نفهمیدم من همنطور نگاهش کردم بعد من گفتم چطوری برم بالا به این مهمان چی بگم بگم عبدالله شهید شده یا مفقودشده که زشته مهمان را نباید آدم ناراحت کنه نامه را گذاشتم بغلم ساک هم گذاشتم توی راهرو رفتم بالا گفت کی بود اینکه اومده بود دم در گفتم یک سرباز بود از حال عبدالله خبر آورده بود  گفت دروغ میگی عبدالله یک بلایی سرش اومده گفتم نه فقط خبر داد که حالش خوبه قسمم داد گفتم اگر بهت بگم نمی توانی طاقت بیاری ها گفت نه می توانم تو بگو گفتم این نامه را داده عبدالله من فوت شده گفتم غش کرد افتاد زمین گفتم بهت گفتم نمی توانی شوهرش هم اونجا بود گفتم تورا خدا شیرین را بردار ببر چون شیرین با این کاری که کرده بابای عبدالله از در بیاد میفهمه اونم چیزی نداره ضعیف است نمی توانه طاقت بیاره دیگه برداشت برد شبم من نمیخوام بهش بگم صبح که از خواب بیدار میشه بهش بگم شبی بهش نمیگم نخوابه بعد حاج آقا اومد خانه شامش را دادم چاییش را دادم تلویزیونش را نگاه کرد رفت خوابید هیچی من نگفتم دیگه تاصبح من تحمل کردم صبح که شد گفتم حاجی گفت چیه گفتم اگر کسی ازت یک چیزی را امانت بگیره باید امانت را پس داد دیگه گفت حتما باید پس بده برای چی این را میگی گفتم همین جوری میخوام ببینم اگر از کسی پول بگیریم جنس بگیریم باید ببریم پس بدیم یا نه گفت از کی جنس گرفتی گفتم هیچ کی گفتم فکر میکنم ناراحت نشی ها فکر میکنم عبدالله گم شده گفت چی {بغض} از جاش پرید آرام نگرفت گفتم بیا باهم بریم بنیاد ، بنیاد می پرسیم شاید دروغ باشه بردمش بنیاد مثل اینکه زندانی میبرم رفتیم بنیاد جلو دفتر پرسیدم گفتم عبدالله شایسته گم شده گفتش که بله نباید این را میگفت ناخداگاه گفت بله حالا پیگیری میکنیم این را که گفت شروع کرد به داد زدن اینقدر داد زد {بغض} آوردمش خانه اصلا نمی توانستم نگهش دارم خودش را به در و دیوار میزد داداشام دوتاشان تهران بودن باغ فیض بودن تلفن زدم گفتم داداش گفت چیه گفتم اینطوری شده من حاجی را نمی توانم نگهش دارم جفتشان بلند شدن اومدن گرفتنش توی بغلش و نازش کردن باهاش صحبت کردن به گمنامی آرام شد امروز میاد فردا میاد این هفته میاد اون هفته میاد{بغض} پانزده سال من را انتظار گذاشتن باباش هر کس در میزد از زیر در نگاه میکرد ببینه شلوار پاشه مرد است یا زن است میگفتم ببین کیه کار داره میرفتم اونجا میدیدم یک نفر هست میگفت عبدالله نبود خلاصه پانزده سال ما کنار اومدیم بعد از پانزده سال دوران دانشگاه بود بمباران کردن جنازه اش را آوردن برگشت گفت من باید برم ببینم توی سردخانه گوشت نداشت که استخوان بود رفته بود بیارش گفته بود در جعبه را باز کن من ببینم در جعبه را که باز کردم توی جعبه اش یک زیر شلواری بود که مال عبدالله بود تنش با پلاک که برگردنش بود ماموره نشان داد گفت این پسر شماست گفت آره بعد درش را بستن گفت باید ببرم خانه که مادرش هم ببینه جنازه را آوردن خانه و گذاشتن توی اتاق و یک مقدار صحبت کردم و دیگه بردنش، بردنش

س) آوردنش داشتی اون را میگفتی؟

ج) آوردن و تشیع جنازه کردن و بردنش باغ فیض

س) کجای باغ فیض؟

ج) توی باغ که از در وارد بشی عکسش همین روبرو است

س) امام زاده است؟

ج) بله

س) امام زاده چی؟

ج) امام زاده باغ فیض اسمش هست

س) سیده خاتون ؟

ج) سیده خاتون و امام زاده جعفر بعدا از اونجا هم براش برنامه چیز کرده یک حالتی بوی گل میداد وقتی چالش کرده بودن خانوم عباسی خانوم نوری نزدیک قبرستان بود خانه اش گفت من میرم صبح زود براشان فاتحه بخوانم یک بوی گل از قبرش میاد حتما عبدالله شهید شده

س) حاج خانم لباس پوشیدنش اینها چطور بود به خودش میرسید؟

ج) میگفت همه چیم باید ست باشه کفشم شلوارم پیراهنم تمیز راه میرفت

س) توی کارهای خانه کمک میکرد؟

ج) کار خانه اونچنان به دخترهام کار نمیدادم همه را خودم میکردم چهارتا دختر داشتم یکیشان کاری بود خودش کار میکرد به دخترهام میگفتم شما شوهر میکنید دستهایتان کار کنه پسرها هم که نونور بودن سه تا بودن هر سه تا کار نمیکردن ولی اگر کار هم میکردن حسابی کار میکردن خصوصا عباس آقا وقتی میگفتم عباس من مریض هستم پام درد میکنه آشپزخانه را جمع کن از صدتا دختر بهتر کار میکرد الانش هم هنوز که هنوزه همینطوره کار کثیف انجام نمیده شلمشولبایی نیست پخت و پز بهش بگی کار خانه بهش بگی همچین میکنه برق بزنه اونم همینطور ولی این پسر کوچیکه ام شلخته است

س) مادر دوستاش کیا بودن؟

ج) دوستاش هم که چندتا دوست بود

س) مادر خانه می آورد دوستاش را؟

ج) بله سه تا دوست داشت که این سه تا همسایه ما بودن روحانی را دوست شده بود گفتم بیا بچه من را قرآن درس بده عباس آقا بود و عبدالله دوتا بودن اونام سه تا بودن پنج تا می نشستن این بنده خدا اسمش سید بود می اومد خانه مان اینها را قرآن درس میداد تا یک خورده قرآن را یاد گرفتن مسجد هم دعوتش میکردن برای موذنی اذان بگه و تکبیر نماز را میگفت

س) کدام مسجد میرفت؟

ج) یک مسجد مسجد خود کرج است جامع اینجام نبود یک مسجد هم توی جهانشهر است

س) مسجد رسول اکرم؟

ج) رسول اکرم اونجا میرفت قرآن هم مقداری یاد گرفته بود

س) شما هم بهش یاد دادین؟

ج) نه همان آخونده

س) آخونده یاد داد بهش شما اون موقع؟

ج) اون موقع من کلاس نداشتم

س) حاج خانم با فامیل چی برخوردش چطور بود میرفت می اومد ؟

ج) عباس آقا جبهه بود این میگفت مامان همه را دعوت کن برادرهام را همه را دعوت کردم اینها هم هرکدام ماشالا سه چهارتا بچه داشتن گفت من فیلم میگیرم بگذار توی تلویزیون بزرگها آپارتمان بود بزرگا پدر مادر بشینن فیلم نگاه کنند منم بچه ها را جمع میکنم میبرم باغ جهان بچه ها را جمع کرده بود اونجا بزرگها هم نشسته بودن فیلم میدیدن که نهار شام می مانند اذیت نداشته باشن خیلی فکر بود

س) برات نفت و گاز و اینها میگرفت ؟

ج) هرچی میخواستم میگرفت صبح نون میگرفت هرچی هم میگفتم ده بار اگر میفرستادمش توی کوچه میرفت یک وقت شب بود ساعت ده دوازده بود دوتا پاهاش را به همدیگه میزد من را می ترساند بعدا اسلحه میگرفت میرفت خیابان چالوس شب زنده داری میکرد

س) مادر از خصوصیات اخلاقیش برایمان تعریف کنید ؟

ج) خصوصیات اخلاقیش هم خیلی خوب بود همش جوک میگفت هرکس دوره می نشست همه را میخنداند داماد اولیم را گرفته بودم این میدانی بود کشتی گیر هم بود می اومد خانه ما میگفت آقای مرادی چایی میخوری که اون بگه نه میگفت میخورم باید بری بیاری برخوردش خیلی عالی بود یعنی همه شان اینطورهستن دخترها پسرها فامیل و غیره خوبن

س) نماز خواندن را از چند سالگی شروع کرد ؟

ج) پانزده سالش که شد ، پانزده سال کوچیکتر بود بهش گفتم نماز خوبه بخوانی تشویقش کردم یک دوسال نماز خواند مدرسه بهش گفت کی نماز میخوانه گفت من میخوانم گفته بودن تو که هنوز تکلیف نشدی تا تکلیف نشدی نماز بهت واجب نیست اومد خانه گفت مامان کلک زدی به من ، من دوسال نماز خواندم روزه گرفتم به معلمم گفته باید تکلیف بشی من دیگه نمی خوانم دوسال بود نماز نخوانده بود که رفت

س) نمازش را معلمه باعث شد ترک کنه ؟

ج) آره گفته بود سر من را کلاه گذاشتی گفتم عیب نداره میمانه برای ذخیره آخرتت

س) بسیج اینها هم میرفت ؟

ج) همان بسیج با بسیج میرفت جاده چالوس بسیجی بود دیگه

س) بعد پدر مخالفت نمیکرد ؟

ج) چرا حریفش نشد

س) توی درسش تاثیر نگذاشته بود ؟

ج) نه هنوز مثل اینکه سوم راهنمایی بود نمیدونم زیر دیپلم بود دیگه

س) اون موقع مغازه میرفت به حاج آقا کمک کنه ؟

ج) آره میرفت مغازه میرفت بسیج هم میرفت

س) پول تو جیبی میگرفت چکار میکرد پولهاش را ؟

ج) پول تو جیبیش بیشتر عاشق خوراکی بود خوراکی میخرید

س) پس انداز نمیکرد؟

ج) نه اهل پس انداز نبود

س) تفریحش چی بود؟

ج) تفریحش هرجا میرفتیم با هم میرفتیم خودش تنها جایی نمیرفت

س) چطوری بود تو اینقدر شجاع بودی بهت گفتن بچه ات مفقود شده خودت را کنترل کردی حاج آقا را هم شما دلداری میدادی؟

ج) به لطف خدا بوده هرچی بوده خدا داده چون قرآن میخواندم قرآن درس میدادم آرامش داشتم

س) پانزده سال انتظار چطوری گذشت برات ؟

ج) گفتن مفقود اینقدر باشه تا با امام زمان بیاد

س) آها دعا میکردی با امام زمان بیاد ؟

ج) میگفتم همینطور که منتظر امام زمان هستیم تا بیاد منتظر این هم میمانم تا بیاد

س) انتظار چه رنگی است؟

ج) شیرین است هر چیزی

س) شیرین است انتظار؟

ج) انتظار هم شیرین است

س) مادر ؟

ج) یعنی هنوز هم من اعتقاد ندارم شهیدی که اومده مال من باشه

س) میگی آخه زیر شلوارش و پلاکش خودش بود؟

ج) آره بود ممکنه یکی دیگه هم همین را تنش کرده باشه پلاکش عبدالله نزده بود

س) شماره داشت دیگه ؟خوب از روی شماره می فهمیدم که کی هستن ؟

ج) خلاصه هنوز هم اومید دارم که بیاد

س) خودش سالم بیاد زنده ؟

ج) آره

س) یا نه پیکرش بیاد؟

ج) نه زنده بیاد

س) کجاست یعنی ؟

ج) یک درصد زنده معرفیش کرده دوستاش

س) نه ،یعنی الان کجا بوده رفته زن گرفته یک کشور دیگه است ؟

ج) نه دیگه از دست صدام

س) نه دیگه صدامی وجود نداره قطعا شهادتش قطعی است مادر ؟

ج) باور نمی توانم بکنم

س) هنوز نمی توانی باور کنی شهادتش را ؟

ج) چون من ندیدمش یعنی وقتی هم میخواست بره یک رفتاری کرد رفت که من منتظر بمانم

س) چه رفتاری کرد؟

ج) روزی بود که میخواستن ببرنش اومد برای خداحافظی نیامد برای مرخصی اومد شب ماند و صبح بلند شد لباسش را بپوشه بره گفتم مادر عبدالله حرکتتان کی است گفت بهمان نگفتن چون جلو تر از من دو ارگان رفتن فهمیدن دارن میان جبهه بمباران کردن کشتن مارا مخفی میخوان ببرن آشکار نمیبرن این را به من نگفتن منم به شما نمی توانم بگم ولی بالاخره منم میبرن گفتم خوب یک دور دیگه می توانی بیایی ببینیمت گفت آره حالا هنوز نگفتن یک هفته گذشت رفتم زنگ زدم که عبدالله چطوره گفت الان یک هفته است رفتن ماندم منتظر ، ماندم منتظر که میخواستم بدرقه اش کنم چون چهل تا پله میخورد خانه مان گفت مامان نمیخواد بیایی من از همین پله آخری از تو خداحافظی میکنم خدا حافظی کرد رفت رفتم در را باز کردم پنجره مان توی خیابان باز میشد پنجره را باز کردم همینطور که میرفت نگاهش کردم تا از جلوی چشمم رد شد {بغض} نگاهم همین بود موندم منتظر که بیاد

س) مادر همه مادر های شهید همینطوری بدرقه کردن همینطوری چشم انتظار هستن ؟

ج) میخواستم ببرمش خودم بردمش توی پایگاه راه دادن خودم رفتم لباس تنش کردم دستمال گردنش انداختم خداحافظی کردم تا لب ماشین هم بودم ماشین راه افتاد دستهایمان را تکان دادیم مادر بودیم ولی این را نه

س) حاج خانم اسیرها آزاد شدن میرفتی بپرسی ازشان ؟

ج) من نمیرفتم ولی یا شوهر خواهرهاش میرفتن یا باباش اگر کسی را میشناخت

س) پیکرش را خودت دیدی؟

ج) نه پیکر نداشت که چهارتا استخوان توی کیسه کرده بودن

س) همانها را دیدی؟

ج) نه

س) نگذاشتن ببینی؟

ج) نه نگذاشتن

س) چی بهش گفتی به اون پیکر؟

ج) گفتم من منتظر زنده ات بودم

س) چی حاج خانم گفتی؟

ج) گفتم من منتظر زنده بودنت بودم استخوانها ت اومد دیگه خودش میخواست بره منم دلم میخواست بره ولی بره سالم برگرده

س) مادر چه سالی مفقود شد ؟

ج) شصت و یک مفقود شد بعد جنازه اش هم تقریبا پانزده سال پیش اومد

س) یعنی چه سالی؟

ج) اینجا نبودم

س) پانزده سال ، شصت و یک یعنی حدودا هفتاد و شش ؟

ج) آره دیگه هفتاد و شش همان گلباران دانشگاه

س) هفتادو شش جنازه اش اومد ؟

ج) بله

س) هیچ وقت هم رزم هایش را پیدا نکردی؟

ج) چرا پیدا کردیم

س) چی میگفتن؟

ج) میگفتن ما رفته بودیم برای حمله کوه کله قندی اونجا بود از این چیزها چیه میکشن

س) ترکش؟

ج) نه روی شانه شان میگذارند

س) آرپی جی؟

ج) آرپی جی زن بود که چهار پنج تا بودم داشتیم می اومدیم که اولی به عبدالله خورد خورد به گردنش خرخره اش خون می اومد از دهنش هم خون می اومدن بعد ما یک سنگ گذاشتیم زیر دندانش کشیدیمش شکاف کوه گذاشتیم که آفتاب نخوره چیزی نشه تا گیر یکی بی افته فقط اطلاعش را دادن که یک درصد احتمال زنده بودن داره نه درصدش از دنیا میره

س) بعد مانده بود اونجا دیگه نتوانستن برن پیکرش را بیاروند؟

ج) چرا دیگه افتاد گیر صدام دیگه بعضی هایشان هم میگفتن احتمال داره زنده باشه توی زندان چون صدام وقتی خانومش میخواد بیاد از توی خیابان رد بشه اسیرها را می آورند جلوی خانومش میکشه امکان داره این بلا را هم سرش بیارن

س) حاج خانم پس دیده بودن شهادتش را ؟

ج) آره ،

س) پس چطوری امیدوار بودین؟

ج) خوب یک درصد من را چیز کردن دیگه ، یک درصد به من امید دادن که زنده است

س) همان یک درصد را شما گرفتی ؟ هنوز هم به  همان امیدی ؟

ج) هنوزم میگم یک روزی میاد

س) مادر چکار کردی چنین بچه ای تربیت شد؟

ج) خودش خدا من کاری بهشان نداشتم خودشان تربیت شدن حالا یا زیاد بودن بهشان نمیرسیدم هرکدامشان پهلوی خودشان بودن باباش که صبح میرفت ساعت دوازده شب می اومد از سرکار اصلا نمیدیدن خواب بودن خودمم اصلا دوست نداشتم بچه را کتک بزنم دعوا کنم با بچه راه می اومدم هیچ کدامشان یک خورده این بچه اولم بود اذیتم میکرد میگرفتم بغلم میگفتم میزنمت عصبانی که ج) میشدم از شانسم یک آجر می افتاد جلوی پام میرفت اونور تر می ایستاد میگفت من بیگناهم خدا میخواست بکشه این یک خورده شیطونی میکرد شیطونیش هم شیطونی بامزه بود مثل پسرش

س) مادر کوچه ای خیابانی به نام شهیدتان هست؟

ج) نه نزدن اولین نفر هم بودیم توی باغ خانه ساختم باید اون کوچه را میزدن عبدالله پسرعموی مادرم پسرش زودتر شهید شده بود زدن به نام اون 

س) اینجا هم چیزی درخواست نکردین؟

ج) نه اینجا درخواست کردیم گفتم جلوتر اسم گذاشتن

س) بهترین خاطره ای که ازش دارین چیه مادر ؟

ج) بهترین خاطره یادم نمیاد خاطره خوبش را ولی خاطره ناراحتیش یادم میاد

س) بگین هر خاطره ای که دارین بگین؟

ج) خاطره خوبش این بود که دوازده سالش بود ده سالش بود ما آریا شهر  می نشستیم بعد دیدم یک روز اومده دولا دولا دستش توی شکمش است گفتم چرا اینطوری داری راه میری گفت دونفر از بچه ها داشتن دعوا میکردن من رفتم سواشان کنم یکیشان لگد زد توی دل من گفتم بیا حالا آب و نبات بدم خوب بشی دادم بهش گفتم خوب شدی شب شد دیدم داره باز به خودش می پیچه گفتم باز درد میکنه شوهر خواهرش داماد اولیم اومد شام خانه مان مهمان بود گفتم آقای مرادی عبدالله از ساعت چهار که اومده دل درد داره گفت ببریمش دکتر برداشتیم بردیم دکتر میدان جهانشهر نشسته بودیم بردیم دکتر ، دکتر معاینه اش کرد و من خودم به دکتر گفتم آقای دکتر امکان داره آپاندیس شده باشه چون لگد به شکمش زده اند گفت نه آپاندیس نداره معذرت ازتان میخوام روم به دیوار گفت این کرم معده داره دعوای جانور داد ، دادم بهش خورد تا میخواستیم بخوابیم گفتم بهتری گفت نه خوب میشم صبح که پاشدم گفت مامان گفتم بله گفت من دیشب تا صبح نخوابیدم توی اتاق راه رفتم گفتم خوب من را صدا میزدی گفت دلم نیامد دیدم همه خوابین گفتم پس ببرمت دکتر گفت نه همین داروش را میخورم خوب میشم بعد از ظهر شد من رفتم نون بگیرم یکی از دوستام اومد نانوایی جهانشهر نون بگیره گفت چرا ناراحتی گفتم از دیروز تاحالا بچه ام عبدالله دلش درد میکنه دکتر بردم گفته کرم معده داره دارو دادم خوب نشده گفت خوب چیز کنه تو باز ببر دکتر ، اومدم صبحانه را که دادم خوردن جلسه قرآن داشتم مال خودم نبود پیش ج) استاد کار میکردم گذاشتمش و نهار گذاشتم رفتم جلسه ، جلسه رفتم که حساب کتابم را درست کنم از در خانه که اومدم گفتم یا زهرا من دارم میرم  جلسه به خدا قسم اگر تو شفای بچه من را نگیری دیگه توی برنامه های بچه ات شرکت نمیکنم توی عزاداری هایشان شرکت نمیکنم توی جشنشان شرکت نمیکنم گریه میکردم با حضرت زهرا حساب کتاب میکردم میرفتم  به در کلاس رسیدم خانوم استانبولچی استاد کلاسمان بود گفت خانوم چرا رنگ وروت پریده گفتم میخوام حساب کتاب کنم برم گفت کجا گفتم بچه ام دل درد گرفته آها اون خانومه به من گفت ببر توی نانوایی گفت ببر بیمارستان پهلوی هزار تخت خواب که الان شده امام خمینی گفت ببر هزار تخت خواب دکتر زیاده یکیشان می فهمه چی شده ما اومدیم این را بردیم هزار تخت خواب چهارتا دکتر اومدن بالای سرش از این جدید هار اوردن

س) اینترمها ؟

ج) اینترهام اومدن سرش گفتن چشه خانوم گفتم والا از دیروز تا حالا دلدرد گرفته من فکر میکنم آپاندیسش ترکیده گفت الان معاینه اش میکنم این پای این را میگرفتن می آوردن بالا ول میکردن زمین دستش را میگرفتن خلاصه موقعی که از تخت معاینه اومد پایین دیگه دولا دولا شد دیگه نمی توانست خودش را راست کنه خلاصه آپاندیس را ترکاندن نتوانستن تشخیص بدن دارو دادن گفتن دیدم بدتر شد این دماغش زرد شد بعد گوشاش هم زرد شد گفتم ای داد بر من بچه ام داره میمیره اومدم خوابالود سوار شدم اونجا رسیدم خانوم استانبولچی گفت چرا ناراحتی گفتم اینطوری شده بچه ام دلش درد گرفته هرچی هم میدم آروم نمیشه گفت همین الان ببرش یک دکتر کریمی بود کارش خیلی خوب بود گفت ببر اونجا دکتر خانوادگی ماست منم از اینجا بهش زنگ میزنم که بهش بهتر برسه باباش اومد یک ماشین گرفتیم و بردیمش نزدیک بودیم چون آریا شهر می نشستیم بعد دکتر اومد معاینه اش کرد و گفت بله آپاندیس است و آپاندیس ترکیده یک سرم بهش وصل کنید تا ببینم چکار میکنم ، سرم وصل کرد و رفت سرکار خودش یک ساعت بعد اومد و معاینه اش کرد گفت من عملش نمیکنم چون من عملش کنم میمیره کار خودم خراب میشه عملش هم نکنم میمیره ببرین دکتر دیگه دیگه باباش هم کم دل و کم جرات همدیگه را نگاه کردیم گفتیم چکار کنیم دکتر رفت ما به همدیگه نگاه میکردیم چکار کنیم جایی را بلد نیستیم همین که رفت خانه اینقدری نکشید دکتره برگشت صدا میزنه چیزه هایی که اونجا بودن میگه این بچه راببرین توی آمبولانس بگذارین برانکارد آوردش و خواباند توی ماشین و گفت من دارم میرم چهار راه حسن آباد برده بیمارستان چهار راه حسن آباد این را عملش میکنم برداشت رفت من و باباش هم یک ماشین گرفتیم رفتیم دنبالش ما رسیدیم اونجا دیدیم که توی اتاق عمل هستن اتاق عمل آماده بود این رفت توی اتاق عمل چهار ساعت توی عمل بود بعد از چهار ساعت اومد بیرون گفت ج) دور از جون میمیره گفتیم چی شد گفت الحمدالله به خیر گذشت ولی من نمیدونم تو دامن کی رو گرفته بودی که با اینکه کلیمی بود که گفت من نمیدونم دامن کی رو گرفته بودی که خدا بچه ات را برگرداند گفتم برای چی گفت موقعی که شما را ترک کردم موقعی که رفتم خانه یک بچه سه ساله دارم تا من میرسم خانه میان کفشها را از پای من در میاره امروز که رفتم دم در وایساده ام دیدم بچه اومد کفشهای من را در بیاره یکی با دوتا انگشت شاهرگهای من را گرفت سرم را دولا کرد  گفت یک جون تن بچه تو است یک جون تن بچه اون من برگشتم بچه ات را بردم عمل کردم الحمدالله چهار جای دلش را سوراخ کردن که چرکها بیاد بیرون چهار پنج روز هم خواباندن مرخصش کردن خاطره اینه

س) مادر دیگه چه خاطره داری؟

ج) بخوام فکر کنم

س) پدر بیتابی میکرد این پانزده سال را؟

ج) این پانزده سال را حرف میزدیم دری وری میگفت ناراحت بود خودش هم ناراحتی داشت طاقت نداشت دست من را چاقو بریده بود گفتم من را بخیه بزن دکتر من را خوابانده بود دستم را برید خون زیاد اومد گفتم من را ببر دکتر ، دکتر من را خواباند که بخیه کنه این دست من را دید فقط دستش را گاز میگرفت دکتر گفت برو بیرون حاج آقا این خوابیده زیر بخیه هیچی نمیگه تو به جای این داری بیتابی میکنی دل نداشت دلش خیلی کوچیک بود

س) مادر جوانهای امروزی چقدر شبیه آقا عبدالله هستن؟

ج) هیچ کدامشان چرا این نوه ام هست

س) نه از نظر قیافه نه ؟

ج) نه میدونم نوه ام هست پسر کوچیکه ام یک پسر داره به نام سجاد از نظر قیافه شباهت است از نظر اخلاق هم شباهت است

س) از وضعیت جامعه راضی هستی؟

ج) ناراضی هم نیستم فقط از جامعه یک چیزی میخوام که اونم میخوام به شما بگم اگرتوانستین کاری بکنید که بکنید از بنیاد هم چیزی نمیخوام  ازسپاه اومدم دیدنم گفتم دستشان نرسید من یک زمین خریدم هزار متر زمین خریدم زیر دست هشتگر است چیزهاش ج) را اینها میدانند کجاست به پسرم گفتم دوتا اتاق اونجا درست کن تابستان که میشه من قلبم میگیره بردار بیار اینجا اینم طفلک گوش کرد اتاق را ساخت در صورتی که مادر شهید هم هستم تقاضای برق کردم ندادن تقاضای گاز کردم ندادن تقاضای آب کردم ندادن یک چاه کندیم آب برمیداریم اونجا زندگی میکنیم اول تابستان ولی زمستان خیلی سخته جواز این را هم نتوانستیم بگیریم از شما میخوام اگر از دستتان برمیاداین را برای من درست کنید الانم گفتن باید خرابش کنید نه لب دره است نه چیزی وسط یک بیابان است یک چهاردیوار کشیده برای من این را زحمت میکشه وقتی ناراحتم من را میبره اونجا حالا این را میخوان خراب کنند هشتاد میلیون هم میخوان جریمه کنند خودش هشتاد میلیون نمی ارزه من میخوام اگر این کار اگر از دستتان برمیاد انجام بدین اگرم نمیاد که هیچی

س) مادر حاج آقا وقتی جنازه شهیدتان پیدا شد چکار میکرد؟

ج) دیگه صبور شده بود دیگه گریه میکرد و چون اونم زیاد اعتقاد نداشت ولی از اینکه به قول شما زیر شلواریش و پلاکش تن دادن

س) شهید با مزار خوبه یا بی مزار؟

ج) خوب مزار داره الان که مزار داره آدم میدونه کجاست میشینه فاتحه میخوانه ولی نداره خاک صاف است ممکنه برای خودمان خوب باشه ولی برای زنده خوب نیست چند دقیقه میشینه انگار میبینیش الان عکسش که سر مزارش است هر وقت میرم میشینم چند دقیقه باهاش صحبت میکنم گرفتار دیگه بچه ها مریض هستن میرم به اون میگم الان دختر عباس آقا مریض است میرم به اون میگم

س) حاج خانم چندتا نوه داری؟

ج) دارم ماشالا یک جین دارم

س) دوازده تا ؟

ج) سه تا از عباس آقا دارم پنج تا از خواهر بزرگه اش دارم ، پنج تان مال مهری سه تا ، دوتا از خواهر دومی دارم سه تا از خواهر سومی دارم  سه تا هم از خواهر آخری دارم

س) خدا حفظشان کنه ، حاج خانم برایشان از شهید تعریف میکنی وقتی میان پیشت؟

ج) نه

س) چرا؟

ج) نمیکنم دیگه

س) نمیخوای یادشان بمانه ؟

ج) نه گریه ام میگیره اینها هم ناراحت میشن اصلا گریه من را هیچ کس ندیده تا توانستم تحمل کردم

س) مردم به عنوان مادر شهید بهت احترام میگذارند؟

ج) خیلی ، خیلی احترام میگذارند هم فامیل هم غریبه

س) صدام را می بخشی؟

ج) صدام نه اینجا که نمی بخشم اونجا هم نمی بخشم حساب کتابش را به ما باید پس بده شما بودی میبخشیدی درسته که ممکنه خدا ببخشه اینطور که من شنیدم شمر را هم میبخشه دشمن های امام حسین را میبخشه ولی من جای امام حسین را نمی توانم بگیرم که میبخشه

س) نه مادر کی گفته شمر را می بخشه ؟

ج) چرا میگن

س) نه اونها عذاب الهی برایشان نازل میشه توبه نکردن که ببخشه کسی که توبه کنه خدا میبخشه صدام هم که توبه نکرد که خدا کسی که توبه کنه میبخشه نه برای کسی که پشیمان نباشه

ج) بله درسته خلاصه مادر شهید ها باید جمع بشیم تیکه تیکه گوشت صدام را توی آتیش بندازیم

س) انشاالله ، مادر دستت درد نکنه زحمت کشیدی

ج) شما زحمت کشیدی این همه راه را اومدین

س) با اگر خاطره ای چیزی داری مادر خدمت هستیم

ج) نه حضور ذهن ندارم اینم دیشب تا صبح اینقدر فکر کردم باور کنید اصلا نخوابیدم که اینها اگر بیان خاطره بخواهند چی بگم

س) ماشالا خوب تعریف کردین

ج) دیگه توی ذهنم خدایی بود

س) شهداکمک میکنند

ج) حتما

س) موفق و مویت باشین خداحافظ

ج) ببخشید

س) خواهش میکنم مادر

 

کارگردان: سعید اشکانی

تصویر : سعید اشکانی

مصاحبه : حسن قربانپور

اداره کل بنیاد شهید وامور ایثار گران استان البرز شهرستان کرج

نظرات (۱)

علی شایسته-برادر شهید هستم عملیات والفجر ۴ در منطقه گیلان غرب بود قله ۱۹۰۴ درسنندج بود که در آن عملیات با تمام کار اطلاعاتی که انجام شد عملیات لو رفت واز۱۰۰۰نفری که شرکت کردن تنها زیر ۱۰۰نفر زنده برگشتن عراقی ها بالای قله منتظر وبادوشکا همه رزمندگان زیر آتش گرفتن که شهید یک تیر دوشکا فک وصورت مجروح میکنه وهمرزماش.روی سینه می‌خوابیدند تاخفه نشود

..........ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات