شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید معصومی-محمدعلی

شهید محمدعلی معصومی

نام پدر: علی
تاریخ تولد: 1-1-1338 شمسی
محل تولد: خوزستان - آبادان
پاسدار
تاریخ شهادت : 15-10-1361 شمسی
محل شهادت : فکه
عملیات:والفجر مقدماتی
  گلزارشهدا :چهارصددستگاه 
البرز - کرج
رجعت پیکر:1375/7/13

 

شهید « محمد علی معصومی» که نام پدرش «علی» است در سال 1338، در آبادان چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا سوم دانشگاه ادامه داد و در دوران دفاع مقدس به عنوان پاسدار اطلاعات در منطقه عملیاتی «فکه » با اصابت تیر در پانزدهم دی ماه 1361، به شهادت رسید.

 https://s32.picofile.com/file/8482077300/Un%D9%87%D8%AD%D8%AEtitled.jpg

https://s32.picofile.com/file/8482077268/Untit%D9%88%D8%A6_led.jpg

https://s32.picofile.com/file/8482077276/Unt%D8%B9%D8%B09itled.jpg

https://s32.picofile.com/file/8482077292/Un%DA%A9%D8%ADtitled.jpg



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوید شاهد البرز؛

شهید «محمد علی معصومی» در سال 1338، در شهر آبادان در خانواده ای مذهبی و مؤمن چشم به جهان گشود. از همان کودکی آثار زهد و تقوی و زکاوت بیش از حد از چهره اش هویدا بود. به شکلی که سرآمد همسالان خود و زبانزد همه اقوام و آشنایان بود. شهید «محمد علی معصومی» در سال 1344، پا به مدرسه گذاشت و دوران دبستان و راهنمائی را با جدیت و پشتکار فراوان در بهترین وضعیت تحصیلی به پایان رسانید. دوران دبیرستان که آغاز سرفصل نوینی در تاریخ زندگی این شهید گشت با توجه به جو مذهبی حاکم بر اعضای خانواده و با عنایت به هوش و استعداد فوق العاده نهفته در وجودش برای دانش آموزان دبیرستان خود الگویی بود تا اینکه دوران دبیرستان را با موفقیت پشت سر نهاد و موفق به اخذ دیپلم گشته و همان سال با شرکت در کنکور سراسری به دانشگاه راه یافت.

در دانشگاه با شرکت در انجمن اسلامی و با اشاعه فرهنگ اصیل اسلامی و برملا کردن چهره ناپاک سفاکان و دژخیمان رژیم ستم شاهی و شناساندن چهره واقعی حضرت امام به وظیفه خطیر خود به بهترین نحو عمل کرده و وسایل بیداری برادران خود در دانشگاه و مردم نزدیک به خود را فراهم می نمود. در این زمان انقلاب اسلامی به اوج خود رسید و وی از هیچ کوششی دریغ نکرد و بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها با شرکت در بسیج و سپاه پاسداران در جهت آموزش برادران سپاهی همتی بس والا به خرج داد و با آغاز جنگ تحمیلی پا به میدان نبرد گذاشت و مردانه و مقاوم ایستادگی کرد و بعد از چند بار پایان دوره و مراجعت دوباره به میدان نبرد سرانجام در تاریخ پانزدهم دیماه 1361، با دیگر برادران که جهت شناسایی برای عملیات «والفجر مقدماتی» در سی کیلومتری خاک عراق رفته بودند با برخورد با میدان مین و انفجار آن به دیدار حق شتافت و به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت بود، رسید.

 

به نقل از خانواده شهید است که؛

 

خانواده شهید به یکی از همرزمانش که در اسارت بودند نامه می نویسند و می پرسند که آیا محمدعلی معصومی شهید شده است؟

 

پاسخ نامه همرزم در اسارت چنین است:

 

خدمت خانواده برادر عزیزم «محمد علی معصومی» سلام علیکم؛ باری اگر از حال اینجانب خواسته باشید همراه با دیگر اسیران کسالتی نداریم خانوادة عزیز؛ من در همان اوایل اسارتم نوشتم و حال نیز برای شما می نویسم که برادر معصومی به همراه من بود و تنی چند از بچه های دیگر تهران نیز بودند. من و برادر معصومی از کرج بودیم و ایشان شاید نتوانم بگویم به چه طریقی به درجة خویش رسید. آنچنان سریع و راحت به سوی معشوق شتافت. او در حالت سجده در پهلوی من بود. خود من او را برگرداندم و چند ثانیه بعداز حادثه دیدم که چهره ایشان نورانی شده است. حتی ساعت ایشان را برداشتم ولی دزدانی که می شناسید از من گرفتند. برای شما از طرف خداوند طلب صبر و اجر می نمایم.

 

پیام شهید : « امید است که خداوند وحدت بین ما را مستحکم تر نماید و تقوی و نظم را نصیبمان گرداند تا دیگر دشمن نتواند در درونمان نفوذ کند و با استفاده از فاصله های ما تفرقه و دشمنی را حاکم گرداند. »

 https://s32.picofile.com/file/8482077226/Untitled.jpg

https://s32.picofile.com/file/8482077700/Unt7itled.jpg



https://s32.picofile.com/file/8482077250/Untit%DA%A9%D8%AE%D8%B9led.jpg



https://s32.picofile.com/file/8482077692/Unt1itled.jpg

https://s32.picofile.com/file/8482077684/Un2titled.jpg

بازنویسی وصیّت:

بسم‌الله الرحمن الرحیم

به پدر و مادر عزیزم

با عرض سلام، امیدوارم که حالتان خوب باشد و همیشه در کارهایتان و راهتان پیروز و منصور باشید و خداوند به شما صبر و شکیبایی زیادی ارزانی نماید که بتوانید در راه اسلام ثابت‌قدم و استوار باشید. و اندوه‌ها و غمها نتواند شما را نا امید نماید. پدرومادرعزیزم! شما باید افتخار کنید که از خانواده‌تان شهیدی دادید که او می‌تواند گواهی باشد برای سرافرازیتان، سرفرازی در مقابل خداوند متعالی و رسول گرامی اش (ص) و ائمّه ی هُدی(ع) که توانسته‌اید چنین فرزندی تربیت نمایید و تحویل صاحب اصلی اش بدهید. مادروپدرعزیزوگرامی ام!  هیچگاه برایم گریه نکنید چرا که من به آرزوی خود رسیده‌ام و اکنون در شادی و سرور بسر می‌برم و به وعده‌هایی که خداوند برای بندگان مؤمنش بخصوص شهدا داده بود رسیده‌ام. ولی اگر عواطف بر شما غلب کرد گریه کنید ولی این را بخاطر داشته باشید که گریه‌تان باید برای سیّدالشّهدا (ع) باشد و به یاد او گریه کنید تا باعث شود قلب‌هایتان به خداوند نزدیک‌تر شود، چرا که یکی از وسایلی که می‌تواند مارا به خدایمان نزدیکتر سازد و باعث شود که بتوانیم در راه او قدم برداریم و قدمهایمان را استوار و محکم گردانیم همین گریه کردن است که قلبها را نسبت به بندگی خداوند خاضع و خاشع می‌گرداند و ما را بسوی بندگی او که از هر چیز دیگر با عظمت‌تر است سوق می‌دهد.

خوب دیگر عرضی ندارم و امیدوارم که مرا ببخشید و از خداوند برایم طلب مغفرت نمایید. در همین جا از خواهرانم مهری و محبوبه و برادرانم عبّاس و رضا نیز میخواهم که مرا ببخشند و از برایم طلب آمرزش نمایند. و در آخر این جمله را از حضرت علی(ع) برایتان می‌نویسم و سخن خود را پایان می‌دهم.

جهاد در راه حق یکی از مدخلهای ورودی بهشت است که خداوند به روی دوستداران خاصّ خودگشوده است. جهاد جامه پرشکوه تقوی و زره نفوذ ناپذیر و سپر محکم الهی است. خدا یار و نگهدارتان باد.

 

پیام شاخص شهید بزرگوار بر اساس متن وصیّت نامه و مطابقت با آیات و روایات

 

جهاد

 

پیام شهید: جهاد در راه حق یکی از مدخلهای ورودی بهشت است که خداوند به روی دوستداران خاصّ خود گشوده است. جهاد جامه پرشکوه تقوی و زره نفوذ ناپذیر و سپر محکم الهی است.

 

شاهد حدیثی: قال امام علی علیه السّلام: إِنَّ الجِهادَ بابٌ مِن أَبوابِ الجَنَّةِ فَتَحَهُ اللّه‏ُ لِخاصَّةِ أَولیائِهِ وَهُوَ لِباسُ التَّقوى وَدِرعُ اللّه‏ِ الحَصینَةِ وَجُنَّتُهُ الوَثیقَةُ.(نهج‏ البلاغه، خطبه‏27)

امام علی علیه السلام فرمودند: براستى که جهاد یکى از درهاى بهشت است که خداوند آن را براى اولیاى خاص خود گشوده است. جهاد جامه تقوا و زره استوار خداوند و سپر محکم اوست.



 



https://s32.picofile.com/file/8482077776/Unti44tled.jpg

https://s32.picofile.com/file/8482077718/Untit4led.jpg

بازنویسی وصیت:

«إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِیلًا أُولَٰئِکَ لَا خَلَاقَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ وَلَا یُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَلَا یَنظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَلَا یُزَکِّیهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ (77)»

من چندین بار قصد عزیمت به جبهه را نمودم تا به عهد و پیمان خود با خداوند عمل کنم ولى هر بار برسـر راه خود موانـعى مى دیدم. شاید بدین خاطر مى بود که رفتن به جبهه نیز لیاقت مى خواهد و؛

بـردر میخانه رفتـن کار یکرنــگان بود

خود فروشان را به کوى میفروشان راه نیست

من درخرداد 60 ؛ پس از تعطیل شدن مدارس وارد سپاه شدم تا موانع راه را ازبین ببرم و یک سرى دیگر نیزکه به خودى خود به مرور زمان از بین رفته بود.

حال باید این امکان را فراهم مى کردم که تمامى هستى ام در معرض امتحان او قرار بگیرد و شایستگى لازم را براى رضایتش فراهم کنم و آن عشق او را به دست آورم، چرا که :

تا که از جانب معشوق نباشد کششى

کوشش عاشق بیچاره به جایى نرسد

توصیه من به برادران عزیزم این است که تنها راه نجات و اولین گام آن تزکیه است پاک شدن از آلودگیها وشرکها و ... اسـت و اینها هنگامى حاصل مى شود که انسان ازیاد خداوند غافل شده باشد دراین موقع خداوند انسان را به حال خودش مى‌گذارد و بدین ترتیب انسان خسران مى بیند از مسیر حق منحرف مى‌شود و چون گناه (هرچند کوچک باشد) گناه را به دنبال مى آورد.

یک موقع به خود مى آییم که دیگر دیر شده و راه پس و پیش باقى نمانده و ما تبدیل به یک هیولاى لا حول گو شدیم و دیـگرما نیستم که تصمیم مى گیریم بلکه شیطان به جاى ما تصمیم مى گیرد و عمل می کند .

بهترین وسیله و مستمسک که انسان بوسیله آن مى‌تواند همیشه به یاد خدا باشد و خود را گم نکند و از فطرت پاک خود منحرف نشود دعاست .

این دعاست که وقتى انسان با آن آشنا بشود دریچه جدیدى برروى او مى‌گشاید که‌ در افقهاى آن‌ دیگر ناامیدى معنى ندارد و او از ناامیدی ها ، امید و راه مى سازد و از آنها درس مى گیرد و در راه رشد و کمال خود به کار مى گیرد و این را نیز باید توجه داشته باشیم که گناه هرچه باشد اگر انسان متوجه آن بشود و سپس طلب بخشش کند خداوند آنرا میپذیرد چـرا که او قبل از آنکه ما بخوانیمش ما را خوانده است و دیگر جایى براى تأمل باقى نمى ماند.

اگر ما این راه را پیش بگیریم امید است که خداوند وحدت بینمان را مستحکمتر نماید و تقوى و نظم را نصیبمان گرداند تا دیگر دشمن نتواند در درون ما نفوذ کند و با استفاده از فاصله هاى بین ما ، تفرقه و دشمنى را حاکم گرداند و با این وحدتـمان و یکپارچگیمان دوستانمان را آنطور که هستند بشناسیم و دشمنانمان را نیز و براین اساس نباشد که :

هر کسى از ظن خود شد یار من

از درون مـن نجست اسرار من

توصیه دیگر من این است که همیشه حامى روحانیت باشیم چرا که این قشر است که مى تواند انقلاب ما را به سرمنزل مقصود برساند و از انحرافات آن جلوگیرى کند و در رأس همه روحانیت، انسان کامل عصرمان، ولى فقیه مان امام خمینى را که تبعیت از او تبعیت از خداست و مخالفت از او مخالفت با خدا و اسلام است .

امید است که خداوند تعالى این توفیق را نصیب ما گرداند که تحت سایه رهبرى ایشان‌ زمینه را بتوانیم براى ظهور هرچه زودتر حضرت مهدى (عج) فراهم گردانیم و خونهاى ما نیز در این راه نثار دین او گردد که اگر چنین شد ما رستگاریم.

نشان مـرد مؤمن با تو گویم

چو مرگش رسد، خندان بمیرد

والســـــــلام

محمد على معصومى سوم شهریور ماه 1360

 

مزار نمادین-بازگشت پیکر شهید بعد از ۱۴ سال ( ۵۱۴۳) روز

 

http://s9.picofile.com/file/8366744550/%D9%85%D8%B9%D8%B5%D9%88%D9%85%DB%8C_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C.jpg

 

 

  

 

 

 

 

 


پدر شهید مرحوم حاج علی معصومی رحمه الله علیه

 

مستند

ب

مصاحبه پدر شهید محمد علی معصومی

س) بسم الله الرحمن الرحیم در منزل شهید معصومی هستیم و پدر بزرگوارشان اینجا هستن ، حاج آقا خودتان را معرفی کنید به طور کامل اسم شهیدتان را هم بگویید ؟

ج) اینجانب پدر محمد علی معصومی هستم

س) اسم خودتان را حاج آقا کامل میگویید ؟

ج) اسم من علی معصومی هست

س) تاریخ ولادت پسرتان چند است؟

ج) سی و هشت مثل اینکه

س) حاج آقا اون شبی که فرزندتان به دنیا اومد  شب اولش حال و هوایتان را یادتان ن میاد؟

ج) بله

س) فصلش چه فصلی بود چیزی یادتان میاداز موقع به دنیا اومدن شهیدتان ؟

ج) شب اتفاقا ماه چیز بود دم سحر اینها متولد شد و دیگه اون موقع بیمارستان و این چیزها نبود مامای خانگی بود و اینها متولد شد و اینها

س) اون موقع کجا ساکن بودین که شهید متولدشد؟

ج) شهرستان بودیم

س) شهرستان کجا ؟

ج) آبادان

س) آبادان بودین یعنی ایشان توی آبادان به دنیا اومدن؟

ج) بله

س) حاج آقا توی گوشش خودتان اذان گفتین یا کس دیگه گفت؟

ج) بله گفتیم

س) بچه چندمتان بود ؟

ج) بچه اولمان

س) بعد غیر از این شهید چندتا فرزند دارین ؟

ج) الان دوتا پسر دارم دوتا دختر

س) پس مجموعا پنج تا بچه داشتین؟

ج) یک دختر دیگه داشتم اون مرد

س) خدا رحمتش کنه ، یعنی قبل از شهید به دنیا اومده بود ؟

ج) بله ، نه اون آخرین بود بچه کوچیک بود بزرگ نبود

س) حاج آقا تا قبل از اینکه بره مدرسه نونهالی طفل بودنش توی این فاصله چطور بچه ای بود بچه شیطانی بود؟

ج) بچه خیلی آرام و خوبی بود تازه اون موقع چون من خودم زیاد سواد نداشتم گذاشتمش ملا خودم میبردمش مکتب قرآن و این چیزها بخوانه یاد بگیره و این چیزها بچه هم که بود سه سال چهارسالش بود میبردیم که یاد بگیره همچین بچه ای نبود که شر و شیطان باشه

س) اهل بازی نبود توی کوچه و اینها ؟

ج) بازی خوب میکرد مثل اینکه بیست و چهار ساعت توی کوچه باشه نه

س) خود آبادان بودین یا اطرافش؟

ج) بله

س) شهید را فرستادین مکتب بعد یادگیریش چطوری بود ملا مکتب؟

ج) یادگیریش هم خوب بود یواش یواش یاد گرفته بود

س) پس به یک نوعی زودتر از بچه های دیگه با نوشتن وخواندن آشنا شد ؟

ج) بله

س) مدرسه اش چی؟ چطوری مدرسه رفت؟

ج) مدرسه اش خیلی خوب بود بهترین مدرسه بود مدرسه راضی بهترین مدرسه در آبادان دیگه توی رژیم شاه چیز بود بعدش که دیگه دیپلمش گرفت دولتی قبول شد کرج مدرسه عالی ریاضیات کرج اینجا درس میخواند ریاضی هم بود

س) یعنی دوره ابتداییش را توی آبادان بودین؟

ج) بله

س) بعد راهنماییش هم اونجا بودین؟

ج) راهنماییش اینها اونجا بودیم اون قبل از چیز دانشگاه اومده بود دیگه امتحان داد و قبول شد اومد کرج دانشگاه درس میخواند

س) خوب حاج آقا یعنی شما دوره قبل از انقلاب رو توی شهر آبادان گذراندین؟

ج) ما انقلاب که شروع شد ما اومدیم کرج

س) یعنی قبل از پیروزی اومدین یا بعد از ؟

ج) ما قبل از پیروزی جنگ که شروع شد آموزشگاه زدن ، آموزش پرورش را زدن ما اومدیم کرج

س) پس یعنی در اصل انقلاب پیروز شده بود شما در آبادان بودین هنوز ؟

ج) بله اون اینجا درس میخواند میگم که قبول شده بود درس میخواند

س) خوب کرج کجا میماند ؟

ج) همینجا مدرسه چیز که الان کتابخانه است اتاقشان بود شبها اینجا میخوابیدن دانشجوها خوابگاهشان همین مدرسه اینجا بود که الان شده نماز خانه و اینها

س) خوب حالا حاج آقا تا قبل از اینکه  به دانشگاهش برسیم شده بود شمارا بخواهند بگن مثلا محمد علی شلوغ کرده؟

ج) هیچ موقع اصلا درسش خوب بود ما کاری به کارش نداشتیم نه مدرسه مارا میخواست نه میرفتیم مدرسه کاری نداشتیم بریم درسهایش همه خوب بود

س) بعدش هم توی کوچه توی دوران ابتدایی دوست صمیمی داشت؟

ج) بله دوست داشت همکلاسیش بود خیلی با هم خوب بودن اونها رفتن یک شهر دیگه اینم که قبول شد کرج اومد دیگه همدیگر را ندیدن

س) حاج آقا توی حین دوره کودکی و نوجوانیش به کار خاصی خیر از درس خواندن علاقه داشت مثلا نقاشی کنه بره ورزشی کنه ؟

ج) ورزش بله تمام سنگ واینها میریخت داخل یک چیزی با مشت میزد لباس کاراته درست کرده بود کاراته میرفت ورزش میکرد کاراته میرفت هم درس میخواند چیز هم میرفت ورزش هم میرفت

س) پس یعنی اهل ورزش رزمی بوده ؟

ج) بله

س) بعد باشگاه خاصی میرفت؟

ج) بله باشگاه میرفتن و اینها کشتی میگرفتن

س) بعد دوست هم باشگاهی هم داشت که بیاد در خانه دنبالش ؟

ج) بله میگم که همون همکلاسی هاش با همدیگه میرفتن اونجا ورزش میکردن

س) حاج آقا دوره ابتدایی پنج ساله است بعد به راهنمایی میرسن این دوره بلوغش چطوری با نماز و این چیزها آشنا شد ؟

ج) از زمانیکه هفت هشت  سالش گذاشت دیگه نمازش ترک نکرد همش نماز میخواند تا زمانیکه دیگه شهید بشه نماز شبش هم اون موقع که چیز شد ترک نمیشد

س) با مسجد چطوری آشنا شد ؟ شما مسجد میرفتین با خودتان میبردین ؟

ج) بله ما مسجد میرفتیم اونم می اومد اون موقعی که با هم میرفتیم می اومدیم

س) همون توی دوره نوجوانیش توی مسجد فعالیت خاصی داشت ؟

ج) بله مسجد میرفتیم و اینها نماز میخواندیم

س) با قرآن رابطه داشت؟

ج) خیلی عالی بیست و چهار ساعت قرآن میخواند قرآنش ترک نمیشد

س) بعد توی مسجد قبل از انقلاب با بحث انقلاب چطوری آشنا شد توی خانه صحبت میشد یا توی مسجد آشنا شد؟

ج) انقلاب اینجا بود درس میخواند پهلوی ما نبود که ما نمی فهمدیم که چکار میکنند اینجا درس میخواند دانشگاه بعدا چهارصد دستگاه با بچه ها میرفتن دانشجوها را میبردن باغ کامرانی هست من نمیدونم بچه ها را میبردن میخواست بسیج شروع بشه اینها را میبرده یادشان میداده و اینها تازه اون موقع که دانشگاه تعطیل شد اینها رفتن قم پهلوی آقای مشکینی که رئیس خبرگان بود مرده و ج) اینها اونجا یک اتاق بهشان داده بودن قرآن به اصطلاح طلبگی میخواندن با این حاج آقا صالحی و اینها همکلاس بودن مال شیلاد هست توی جهاد بود اینها با هم همکلاسی بودن زمانیکه درسش تمام شد قبول شد اومد کرج

س) خوب حاج آقا شما قبل از انقلاب و بعد از اینکه جنگ شروع شد تشریف آوردین کرج بعد اومد اینجا اولین محلی که تشریف آوردین کرج کجا بود ؟

ج) چهارصد دستگاه

س) پسرتان هم متوجه شدین وارد فعالیتهای انقلابی شده ؟

ج) بله

س) چطوری به جبهه اعزام شد با بسیج آشنا شد ؟

ج) سپاه بود توی خود سپاه بود میخواست بره جبهه نمیگذاشتنش چونکه لازمش داشتن نمیگذاشتنش که بره توی همین سپاه کتاب معادو اینها نوشته بود وقتی شهید شد دیگه چاپ نکردن با حاج آقا بهرامی مال سپاه بود با هم دیگه کار میکردن عقیدتی سپاه بود محمد علی دیگه بعدا که چیز شد رفت جبهه

س) سال رفتن به جبهه شان یادتان میاد؟

ج) سال شصت و یک

س) از طریق بسیج بود یا از طریق سپاه ؟

ج) از طریق سپاه

س) سمت خاصی توی جبهه داشت ؟

ج) بله فرمانده ده نفر بودن گروه شناسایی بودن شب میرفتن شناسایی برمیگشتن اینها توی فکه بودن چهل کیلومتری خاک عراق رفته بودن بعد برگشتن با آقای حسینی که الان پدر خانم حاجی محسن است این آقا میشناسه آقای حسینی اینها با هم بودن اون عراق اسیر شد اینها شهید شدن

س) توی دوره جنگ که میرفت جبهه خط مقدم این برای مرخصی چند بار اومد ؟

ج) سر پل زهاب بود رفته بودطرف کردستان تیر کمانه کرده بود پیشانیش اومدن دو سه روز ماندن اینجا بعد مامانش گفت دیگه نرو گفت حالا فرض کن دو گونی برنج هم خوردم میخوام چکار میرم اونجا خاک خوزستان خوبش میکنه رفتن اونجا و دیگه نیامدن

س) یعنی توی طول خدمتش یکبار اومد؟

ج) بله

س) چند روز سه روز ماند خانه ؟

ج) بله دو سه روز ماند ازدواج هم کرده بود زن داشت

س) قبل از اینکه بره جبهه ازدواج کرده بود یا ؟

ج) بله بله

س) بعد فرزندی هم ؟

ج) بله

س) خوب وقتی که رفت چقدر تا شهادتش طول کشید وقتی مجروح شده بود اومدن رفتن؟

ج) تقریبا دوماه یک ماه و نیم بود ما اطلاع نداشتیم از طرف صلیب سرخ همین آقا حسینی نامه داده بود که محمد علی معصومی با ما بود شهید شده برده بودنش خاک عراق بعد از دو سه سال برگرداندن ایران

س) یعنی بعد از شهادتش برده بودنش عراق ؟

ج) بله توی خاک عراق بود

س) بعد از دو سه سال برای شما آوردن ؟

ج) بله

س) یعنی قبل از اتمام جنگ آوردنش برایتان یا بعد از اتمام جنگ ؟

ج) وقتی شهید شد برده بودنش عراق بعد از دو سه سال برگرداندنش اینجا

س) هنوز جنگ تمام نشده بود ؟

ج) نه

س) بعد چطوری خبر دار شدین که شهید شده؟

ج) میگم که از طرف صلیب سرخ ، آمار داشت ، نامه میداد بعد هم آقای حسینی نامه نوشته بود برای مادرش اینها که محمد علی با ما بوده شهید شده دیگه اونها به ما خبر دادن

س) لحظه اولی که بعد از دوسه سال ، اونجا دفن شده بود برای شما طابوت آوردن ؟

ج) توی طابوت بود از عراق آوردن مثل همین جنازه هایی که الان میارن

س) هنوز هم جنگ تمام نشده بود ؟اوردنش همین کرج دیدینش ایشان را؟

ج) بله همین چهارصد دستگاه خاک است

س) لحظه اول که رفتین نزدیک طابوت یادتان میاد حاج آقا ؟

ج) دیدمش اینها صورتش را بوسیدم هر کاری کردم دکمه اوکتش را پاره کنم نتوانستم اصلا قشنگ خواب بود مو همه چی درست بوی گلاب میداد بوی عطر میداد توی همین بنیاد اوردنش توی نماز خانه

س) بعد حاج آقا کجا دفنش کردین شهیدتان را ؟

ج) چهارصد دستگاه

س) سر مزارش میرین ؟

ج) بله

س) چند وقت یکبار ؟

ج) میریم یک هفته دو هفته هر وقت وقت کردیم میریم

س) بعد فرزندش چی ، فرزندش؟

ج) فرزند نداره بچه نداره

س) خوب حاج آقا ممنونم

ج) زنده باشین دست شما درد نکنه

س) متشکرم که زحمت کشیدین خسته تان کردیم انشالا طول عمر با عزت داشته باشین

 

کارگردان: آرش غلامی

تصویر : اقبال امین خاکی

مصاحبه : مرصاد نصیری

اداره کل بنیاد شهید وامور ایثار گران استان البرز شهرستان کرج


مصاحبه مادر شهید محمد علی معصومی

س) بسم الله الرحمن الرحیم در منزل شهید محمد علی معصومی هستیم و در مقابل مادر شهید نشستیم از مادرشان میخوام که خودشان را معرفی کنند و به صورت کامل ، خودتان را معرفی کنید حاج خانم  ؟

ج) من مادر محمد علی معصومی هستم اسمم سلطان خسرو است اسمم سلطان است فامیلیم خسرو است

س) حاج خانم  پسرت بچه شلوغی بود توی خانه ؟

ج) نه والا خیلی خوب بود اصلا اذیت نمیکرد شلوغی نداشت

س) دوره نوجوانیش توی خانه غذای خاصی دوست داشت براش بپزی ؟

ج) جان ؟ نه غذای خاصی سفارش نمیداد ولی موقع مدرسه میرفت وقتی از مدرسه می اومد من داشتم کتلت درست میکردم اگر کتلت بود می اومد یک دانه برمیداشت میرفت و دستش را میشست و لباسش را در می آورد که نهار بخوره یکی کتلت یکی ماهی این دوتا غذا را دوست داشت ولی هیچ وقت نمیگفت من این را میخوام هیچ موقع نمیگفت چی چی درست کن چی چی درست نکن یک سالی هم که حالا شما سوال کنید من جواب بدم

س) حاج خانم توی خانه از همه کی رو بیشتر دوست داشت با کی بیشتر رابطه داشت توی خواهر برادرها؟

ج) خواهر و برادراش کوچیک بودن برادر کوچیکش شش سالش بود اون یکی ده سالش بود خواهر بزرگش اون بود که ازدواج کرد رفت تحقیقات کرد دید خوب است گفتن آدم خوبیه خوب بود با همه شان خوب بود بینشان فرق نمیگذاشت وقتی می اومد تهران و برمیگشت برای همه شان یک رقم می آورد حالا هرچی می آورد کتاب می آوردن یک رقم برای همه شان ، همه شان را دوست داشت خصوصا این برادر کوچیکه را خیلی دوست داشت

س) دوست خاصی هم داشت توی اون موقع که بچه بود توی مدرسه توی کوچه دوست صمیمی داشت بیاوردش خانه ؟

ج) نه خانه نمی آورد ولی توی کوچه با هم دوست بودن صبح ها با هم میرفتن ما موقع مدرسه که شد روز اول من بردمش مدرسه دوتا همسایه بودیم روز دوم اون بردش دوتاشونو روز سوم دوتاییشان وایسادن گفتن اگر شما با ما میایید ما اصلا مدرسه نمیریم ما خودمان راهش را بلدیم بریم در صورتی که سه چهارتا خیابان مهم باید رد بشن ولی رد شدن و رفتن گفتیم برین ما نمیاییم  ، رد شدن رفتن و ظهر هم خداراشکر سالم برگشتن اومدن

س) درس چطوری بود حاج خانم؟

ج) درسش خیلی خوب بود هیچ کس بهش درس نمیداد کمکی نداشت ما هیچ کدوم نمی توانستیم بهش کمک کنیم خودش میخواند درسش را اصلا دوازده سال رفت مدرسه یک دانه تجدید هم نیاورد

س) تا قبل از دانشگاهش؟

ج) قبل از دانشگاه دوران مدرسه

س) حاج خانم میفرمودید گفتین من یکبار گفتم میخوام بیام مدرسه تان اینها اون را تعریف میکنید برایمان ؟

ج) با خواهرش یک خورده کلکلشان شد قسم خوردم گفتم محمد به جان خودت فردا میام مدرسه شکایتت را میکنم اتفاقا مدرسه هم طرف بازار بود به خاطر بازار رفته بودم ولی چون گفته بودم میام حالا بچه دروغ گو درنیاد بگه مادرم دروغ گفت منم دروغ بگم رفتم سلام و علیک کردم گفتم شهید معصومی را میخوایم معلم های شهید معصومی کدامتان هستین ؟ گفتن بله خواستم ببینم وضعش چطوریه نگفتم میخوام شکایتش بکنم میخواستم ببینم چطوریه اخلاقش رفتارش درسش همه شان  گفتن ما خیلی راضی هستیم ما شاگردی که به شهید معصومی بخوره نداریم خیلی خوبه هم اخلاقش خوبه هم درسش خوبه من دیگه هیچی نگفتم اومدم بیرون

س) این برای توی آبادان است تازه ؟

ج) بله مدرسه مهرگان خیلی هم به خانه مان دور بود ولی میرفت و می اومد پیاده میرفت و پیاده می اومد اونوقت مثل الان نبود که آژانس بگیری و سرویس بگیری واینها

س) بعد حاج خانم توی اون خانه توی کارهای خانه به شما کمک میکرد یک موقعی؟ اهل ظرف شستن بود ؟

ج) نه اهل ظرف شستن و کار خانه نبود بچه های دیگه بودن این کار نمیکرد خواهرش از خودش کوچیکتر بود یکی دوسال اون کارها را میکرد دیگه نمیگذاشت کارها بمانه اون بیاد کار کنه

س) بعد موقعی که دانشگاه قبول شد اومد کرج شما دلتنگی میکردین ؟

ج) دوجا قبول شد هم نیروی دریایی قبول شد ، بعد گفت نیروی دریایی نمیرم نیروهای شاه هستن نمیرم مال ریاضی میرم کرج ، گفتم هر جا خودت بهتر میدانی برو که اومد اینجا کرج وقتی هم که اومده بود کرج بیست روز به بیست روز می اومد میدانست که من گریه میکنم یک دفعه دوستش میخواست بیاد کرج پهلوش گفت من میخوام برم پهلوی محمد کاری نداری گفتم اگر چیزی براش بدم میبری بله میبرم گفتم خوب من یک کم نون خشکه درست کردم نون خشک براش ببر با پانصد تومن هم میدم ببر براش بده وقتی اومدم بهش دادم اشکام سرازیر شد نتوانستم خودم را کنترل کنم دیدم فرداش نه پس فرداش محمد اومد گفتم محمد جان چرا اومدی هنوز بیست روز نشده که گفت مگه گریه نکردی اشک نریختی اومدم که گریه نکنی گفتم خوب خوش آمدی اشکال نداره زحمتت هست بری و بیای پانصد تومنی هم که براش داده بودم پس داد گفت مادر ما پول نمیخوایم گفتم چرا پول نمیخوای گفت نمیخوام پول بعد از دوستاش سوال کردم ناراحت شدم شک گرفتم گفتم اونجا نکنه یک وقت یک بلیطی بفروشن یک کاری بکنند پول نمیخواد برای چی نمیخواد از دوستش پرسیدم شما چکار میکنید گفت ما روزهایی که بیکاریم میریم پای بنایی کار میکنیم خرج خودمان را در میاوریم ولی بهش نگوییی اونوقت دیگه خاطرم جمع شد مطمئن شدم حالا مشکلی نیست میرن پای بنایی بالاخره خرج خودشان را در می آوردند

س) خوب حاج خانم با توجه به اینکه یک بخشی از زندگی شهید قبل از انقلاب بوده دوره نوجوانی و جوانیش اون موقع با این مسائل بی حجابی و اینها بود ؟

ج) آی آی اگر خواهرش جرات داشت روسریش را برداره جرات داشت دم کوچه بره از بی حجابی و اینها خیلی متنفر بود اصلا از رژیم شاه از اول بچه گی متنفر بود همش میگفتم مادر میگیرندت میگفت هیچ کارم نمیکنند خیلی متنفر بود از این چیزها

س) با قرآن و نماز و روزه چطوری آشنا شد ؟

ج) قرآن و نماز و روزه اول که در بچه گی چند سال گذاشتیمش مکتب ملایی بود قرآن درس میدادن این یک مقداری از اونجا یاد گرفت یک مقداری هم هرچی بلد نبود پهلوی این و اون دوستایی که از خودش بزرگتر بودن قرآن خوان بودن می نشست قرآن را یاد میگرفت بعد هم که دیگه دیپلمش را گرفت و اومد کرج ، کرج دیگه میرفتن قم حوضه درس میخواندن

س) پس حوضه هم رفته ؟

ج) بله

س) بعد از اینکه اومد کرج؟

ج) همون موقع که امام گفتن از دانشگاهها بیایید بیرون فوری اومد بیرون ، اومد یک سر به ما زد و اومد اینجا ، اینجا رفته بود قم ، قم درس میخواندن هر وقت هم روزهای بیکاری آموزش میداد توی خانه آقای حسینی شاید هنوز هم تیرهایشان به طاق آقای حسینی باشه البته آقای حسینی خودش یادشان میداد آموزش میدیدن پیش بینی میکردن

س) روز بیست و دوم بهمن ایشان توی کرج بود ؟

ج) نه کرج نبود

س) کجا بود ؟

ج) خانه خودمان بود

س) آبادان ؟

ج) بله بعد دیگه نمیدونم فرداش بود بعد از ظهرش بود نه خدایا یکی دوروز بعدش اومد دو روز بعد از بیست و دوم بهمن اومد کرج نمیدونم حالا دوروز یا سه روز بعدش اومد برای اینکه اونجا شایعه کردن گفتن آبها را مسموم کردن شیر آوردن ریخت توی آب دیدیم مسموم نشده بعدا همسایه هایمان یک مقداریشان دور و بری ها آدم های خوبی نبودن کمونیست بودن شبی شایعه کردن جیغ داد زدن گفتن کمونیست حمله کرده این هیچ زمانی با زیر پیراهن وزیر شلوار از خانه بیرون نرفته بود ولی تا گفتن کمونیست حمله کرده پا شد تخت و هر چی توی حیاط بود رفت راه را بستن تا صبح اونجا کشیک دادن فرداش معلوم شد این خیر ندیده ها همینطور شایعه کرده بودن وقتی که بعدش رفت وقتی هم زمان جنگ شد حالا شما سوال کنید از زمان جنگ من بگم

س) بله ، بعد از بیست و دوم بهمن اومد کرج شما که باهاش نیامدین کرج یا تهران ؟

ج) نه

س) دانشگاه هم که به خاطر امام اومدن بیرون همون موقع حوضه میرفت جنگ که شروع شد این نظرش چی بود ؟

ج) همون اولا که انقلاب که پیروز شد اومدن ذخیره سپاه برپا کردن سپاه نبود یک چندتا دوستاش را جمع کردن چماغ هم داشتن یکی یک چماغ دستشان گرفتن توی این چهارراه طالقانی یک ساختمان بزرگی بود اینها اونجا آموزش میدادن و همین آموزش میدادن هم درس میدادن یواش یواش سپاه که برپا شد شدن ذخیره سپاه، دیگه واقعاسپاهی شدن همه شان

س) بعد جنگ که شروع شد شما متوجه شدین داره میره جبهه ؟نظرتان چی بود اون موقع ؟

ج) من رضایم به رضای خدا روزی که میخواست بره آخرین روزیکه میخواست بره جبهه که نیاد خیلی زیادبرف اومده بود صبح رفت دیدم ظهر برگشت گفتم الهی بمیرم محمد را نبوسیدم محمد رفت ، دیدم ظهر اومد گفت مامان جان وسیله نبود که بریم از اینجا باید میرفتن نمیدونم منطقه جنگی میرفتن گفت وسیله گیرمان نیامد که بریم برگشتیم

س) اون موقع شما توی کرج  بودین دیگه ؟

ج) اون موقع کرج بودیم بعدا دیگه خیلی حرص و جوش خورد میگفت بچه ها را چکار کنم گروه شناسایی بودن دیگه بچه های خودشان دیگه فردا صبحش رفت ، فردا صبح رفت من بوسیدمش و دورکعت نماز پشت سرش خواندم و گفتم خدایا رضایم به رضای تو ولی خدا جان از تو میخوام این بچه من نه اسیر بشه نه معلول و مجروح بشه یا سالم بشه یا اگه تو رضایت داری شهید بشه من رضایم به رضای تو بعدا خداراشکر اسیر و معلول و مجروح نشد شهید شد ، شهید شدنش هم روی میدان مین بود همونجایی که مینها را صاف کرده بودن شب بعدش برن جلو دوشب دیگه داشت که حمله بشه بعدا اینها به میدان مین برخورد که شهید شد آقای حسینی هم که میگه نوشته بود برایمان که چطوری شهید شد گفت وقتی شهید شد وقتی همه شان شهید شدن یک دفعه آسمان تیره و تار شد رعد و برق زد و شروع کرد به باران زدن و رعد و برق یک دفعه من اومدم محمد را برگردانم دیدم یک نوری افتاد توی صورتش که اون خونی که از لب من چکیده بود روی صورتش پیدا شد اما اون را برگرداندم ساعت و انگشترش را در آوردم اون دزدهایی که میدونی از ما گرفتن نوشته بود برایمان نوشته اش را هنوز دارم

س) حاج خانم اون موقع که میخواست همسر انتخاب کنه یادتان میاد اون موقع چطوری به شما گفت ؟

ج) به خواهرش گفت ، خواهرش معلم بود همکلاسی داشت بعد گفت دو سه نفر را بهش گفته بود بعد گفته بود بریم خانه فیروز بخت دیگه رفتن اونم دختر خیلی مومن و خوبی بود دیگه با هم صحبت کردن و همه کارهایشان را کردن و دو سه روز کارشان تمام شد عروسی هم نگرفتن عقد هم بی سر و صدا بود ، عقد هم موقع عقد کردن موقع نماز مغرب بود صیغه را خواندن بعد هم دختره را بر داشتیم اومدیم خانه مان گفتیم دروز که اینجاست خانه باشه بعد بره جبهه

س) بعد عروستان برای اینجا یا برای آبادان بود ؟

ج) جان ؟

س) عروستان اینجا آشنا شد باهاش ؟

ج) اینجا

س) خانومش چی میگفت اون موقع که این میخواست بره جبهه نظرش چی بودنمیگفت نرو؟

ج) اون انقلابی بود از خودش بیشتر اون هیچ وقت نمیگفت نره میگفت بره جبهه هیچ وقت نگفت

س) حاج خانم لحظه ای که شهید شد شما چطوری خبرش را فهمیدین ؟

ج) لحظه ای که شهید شد پانزدهم دی بود شب بود من اون شب آرامش نداشتم نمی توانستم بخوابم دیگه تا ساعت یک و اینها خدا خدا کردم من خوابم ببره امشب چمه بعد که خوابم برد تا خوابم برد یکی از پله ها اومد اونجا پله داشتیم خانه آقای حسینی وسط حال که رسید گفت محمد شهید شد یک نفر اومد گفت بعدا من شروع کردم به گریه کردن و دادو بیداد کردن این حاج آقا دعوا کرد گفت زبانت را بکش خفه بشو این چیه میگی محمد شهید شد گفتم به خدا یکی اومد گفت فردا صبحش که رفتیم پایگاه میرفتیم پایگاه مسجد دیدم زنها به هم دیگه پچ پچ میکنند فهمیدم که اینها فهمیدن گفتم من خودمم میفهمم که این شهید شده یکی اومد بهم گفت که این شهید شده

س) لحظه ای که طابوت را آوردن رفتین دیدین جنازه پسرتان ؟

ج) اونوقت که آوردن چهارده سال بعدش آوردنش مفقودالاثر بود چهارده سال بعد از شهادتش آوردنش توی این بنیاد شهید طابوت بود ولی دوستها به من التماس کردن روش را باز نکنی ببینی اگر ببینی این لحظه به نظرت میاد ولی اگر نبینیش خیلی ها اینطور شدن من خودمم ناراحتی اعصاب داشتم گفتن ناراحتیت بد تر میشه ولی دست کردم موهاش را احساس کردم بوش کردم و بوسیدمش

س) کجا دفنش کردین ؟

ج) همین چهارصد دستگاه

س) چند وقت یکبار میرین سر خاکش ؟

ج) من اگر بتوانم هر هفته میرم ولی اگر نتوانم نمی توانم برم آژانس هم بگیرم می توانم برم ولی باید یکی باهام باشه مثلا یکی باهام باشه ببره هر هفته بره دوست دارم هر روز برم حالا هفته ای یکبار دو هفته ای یکبار هرطوری باشه میرم همون سنگش را که بود میکنم بوی خودش

س) خوب حاج خانم پس سال دقیق شهادتش فرمودید چند بود؟

ج) شصت  و یک ، پانزده دی شصت  و یک ساعت دو نصف شب شهید شد همون اونکه اومد بهم گفت شهید شد

س) خوب حاج خانم دستتان درد نکنه زحمت کشیدین خسته تان کردیم

ج) شما باید ببخشید لطف کردین

 والسلام علیکم و رحمه الله برکاته

کارگردان: آرش غلامی

تصویر : اقبال امین خاکی

مصاحبه : مرصاد نصیری

اداره کل بنیاد شهید وامور ایثار گران استان البرز شهرستان کرج

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا




آخرین نظرات