شهید محسن مصطفی
نام پدر: قربان علی
تاریخ تولد: 30-1-1345 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 19-11-1361 شمسی
محل شهادت : فکه
گلزار شهدا: بهشت زهرا سلام الله علیها
قطعه:27 ردیف:11 شماره مزار:1/خ
تهران
برادرش محمدرضا نیز به شهادت رسیده است
بازنویسی خاطرات:
چگونگی آمدن به جبهه
روز پنجشنبه به ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرج رفته و یک ورق برای رفتن به جبهه گرفتم و بعد چند از ساعت به بسیج مرکزی کرج رفته و ورق را گرفتم و دوباره بعد از نیم ساعت به ستاد رفته و ورقه اصلی برای اعزام به جبهه را گرتفم و به من گفت که روز 26/10/61 برای اعزام مراجعه فرماید. شب قبل من به بسیج رفتیم و فردا صبح روز 26/10/61 به همراه چند تن از بچههای بسیج خودمون رفتیم به ستاد خیابان آیتالله طالقانی رفتیم و بعد از نیم ساعت بعد به امور تربیتی کرج رفتیم و بعد از 1 ساعت الی 5/1 سخنرانی حجتالاسلام شهریاری و چند نوحه که برادران خواندند ما را به راه انداختند و خیابان روبروی طالقانی اتوبوسها آماده بودند و ما سوار شدیم و بعد تقریباً ساعت 5/12 رسیدیم و بعد از صرف ناهار و نماز خواندن آماده رفتن بودیم و بعد مسعود مرا دید و بعد از سلام و علیک گفت که عصری من علی را میخواهم ببینم بعد از خداحافظی ما را به صف و لباس و پوتین دادند و سوار ماشینهای دوطبقه شدیم و ساعت تقریباً 7 به راهآهن رسیدیم و قبلاً قطار حاضر بود و ما رفتیم سوار شدیم و بعد از سوار شدن در یک کابین قطار که 8 نفر بودیم 7 نفر بچههای فردیس بودند و 1 نفر بچه مشهد بود و بعد از 2 ساعت دیگر قطار قم نگه داشت شب بود و تاریک بود و هیچی معلوم نبود و نماز را خواندیم و بعد از سوار شدن شام را صرف کردیم و بعد خوابیدیم روز 27/10 قطار روستای (کشور) نگهداشت و نماز صبح را خواندیم و صبحانه در قطار خوردیم و درست ساعت 5/10 به شهرستان اندیمشک رسیدیم و اتوبوس از پادگان دوکوهه آمد و ما را بردند و همش در این فکر بودم که حسین آدرسش را پیدا کنم.
و بعد به ما چادر دادند و رفتیم با بچههای بسیج زدیم و پتو گرفتیم و رفتیم بعد از صرف شام و خواندن نماز یک دعای توسل برپا کردیم و بعد خوابیدم. و روز 28/10/61 که همچنان در قرارگاه نجف اشرف بودیم رفتیم دنبال بچهها که اگر کسی آشنا بود پیدا کنیم و اتفاقاً اباذر خدابین، رضا حسینی، سعید فاتح که از بچههای کرج و فردیس بودند پ یدا کردیم.
روز 30/10/61 شب برای نماز جماعت رفتیم آیتالله هادی غفاری آمده بود سخنان به عرض آوردند بعداً رفتند خیلی خوب چیزهایی در مورد جنگ نیز صحبت میکرد و ما هم فیض بردیم. چند روز بعدی خاطرهای خوبی به یاد ندارم. روز 9/11/61 عصر رفتیم روابط عمومی لشگر حضرت رسول در راه دیدیم که آقای محسن قرائتی دیدیم بعد از سلام علیک به قول خودش آمده بود که بچهها را دیدن کند و نماز مغرب و عشاء بود و راستی با یکی از فرزندان شهید سعیدی آمده بود.
روز جمعه بود درست روز تاریخش را نمیدانم صبح بعد از مرخصی گرفتن به اندیمشک رفتیم و بعد از آن به شوش دانیال نبی رفتیم و مقداری در مورد قبر دانیال نبی که در یک زیرزمین زیر آب دفن شده بود که روی آن را مقبره و نقش و نگار کردهاند و مردم برای زیارت میآیند و بعد از اینکه این دانیل نبی را که درون یکی از پادشاهان آن دوران این پیامبر را به چاهی که درون آن پر از شیرهای وحشی بودهاند و آن را در درون این چاه میاندازند و این شیرها حتی یک زخم کوچک برای پیامبران نگذاشتند و بعد از آن نمایشگاه کتاب و عکس و پوستر در شوش رفتیم و بازدید کردیم و بعد به اندیمشک برگشتیم و یکشنبه همان هفته به دزفول شهر خون و قیام رفتیم آنجا رفتیم که بمباران کرده بودند و در یک جای کوچکش 23 نفر در جا شهید شده بودند 7 الی 8 ماشین نابود و در به داغون شده بود. جمعه بعدی رفتیم دوباره به دزفول نماز جمعه اول خیابان که نمازجمعه در آنجا بوداول یک چای صلواتی نیز خوردیم و بعد رفتیم نمازجمعه که حاج آقا مخبر امام جمعه موقت دزفول نیز بود و بعد از نماز جمعه اول نهار صلواتی در حسینیه که نزدیک مسجد جامعه بود رفتیم و جای شما خالی بود خرودیم و بعد فسنجان و برنج صلواتی هم یک بشقاب خوردیم و بعد دوباره آش صلوای واقعاً این همه ما خوردیم آنقدر چسبید. برادران رزمنده اسم این شهر شهر امام زمان گذاشتند و بعد دوباره چای صلواتی خوردیم و یک چند قدم برنداشته بویم که بچهها گفتن برویم سبزقبا مقبره برادر امام رضا(ع) که روز جمعه قبلی هم آنجا رفته بودیم و بعد رفتیم زیارت خیلی واقعاً قشنگ بود و بعد برگشتیم به پادگان دوکوهه.
بازنویسی وصیّت:
به نام خدا
نصیحتی به بزرگانم که هرچند کوچکتر از آن هستم که نصیحت به شما کنم:
نصیحتی به پدر بزرگوارم: خوشحال باش ای پدرم که همچنین فرزندانی به دنیا آوردی و بزرگ کرده ای و در این راه دادی و چه زحمتهای پی در پی کشیده ای و من حتّی یک گوشه ای از آن را نمی توانم جبران کنم.
پدرعزیزم! باید با ایمانی مستحکم و با دل افکنده با ایمان به کار خود و دعاگویی رهبر عزیزمان مشغول باشید و در پشت جبهه نیز کمک به رزمندگان یادتان نرود.
مادرگرامی عزیزم! که چه شبهایی را بیدار ماندی تا ما بچّه های جبهه ها را بزرگ کرده اید وآنوقت این هدف را انتخاب کردیم و آن را تا آخرین قطره ی خونمان نیز دنبال کرده و از آن مواظبت و پاسداری می کنیم.و همچنین در پشت جبهه به یاری کردن رزمندگان این جنگ مشغول باشید و زینب وار صبر و تقوا را پیشه کرده و با ایمانی مستحکم به پیش روید و امید دارم که اگر لیاقت شهادت را داشتم کم گریه کنی. نمی گویم که اصلا گریه مکن زیرا هر چه باشد زحماتی بسیار فراوان کشیده ای. دوست دارم که ای مادر عزیزم درس خواندن و نوشتن را تا آنجا که می توانی ادامه بده تا یاد بگیری.
آقا مصطفی! داداش محمد! داداش حسین! ای برادران بزرگترم که چون ایمانی حسین وار هر چه در توان دارید برای این جنگ کار و کوشش کنید که همچون امام عزیزمان گفت این جنگ شرف و حیثیّت این مردم را در بر دارد. همیشه تقوی را پیشه کنید و اگر لیاقت شهادت را داشتم راه این برادر حقیرتان را ادامه دهید و راه تمام شهداهای این انقلاب اسلامی را ادامه بدهید.
خواهرانم پری، اعظم و فضّه جانم! که مسئله ی مهمّی که شما خواهران عزیزم برگردن دارید حفظ حجاب اسلامی و درست تربیت کردن بچّه هایتان و یاد دادن نماز و دخترانتان را عادتشان دهید که با پوشش اسلامی بگردند و همیشه هر کاری را با نام خدا شروع کرده و شروع کنید. هر چند باز هم من کوچکتر از آنم که شما را نصیحت کنم هر کدام شما یک مادر جامعه یا معلّم جامعه بشریّت هستید و همچنین شما خواهرانم، معصومه وار و رقیه وار در پشت جبهه برای رضای خدا نیز کار و تلاش کنید هر چقدر که شما دین خدا را یاری کنید خدا شما را یاری می کند.
آقا رضا و آقا جواد! کاری که می کنید با رضای خدا و سنگر پشت جبهه یعنی مدرسه را ترک نکنید و تا آنجایی که می توانید درس بخوانید و همیشه با تواضع و احترام به بزرگتر از خودت رفتار کن و گوش کردن به حرف پدر و مادر که بعد از خدا یاوری برای شما هستند.
امام را بشناسید و بیشتر در آن دقت کنید، عظمت او را بیابید و خود را تسلیم او سازید و از اسم بسیجی بودن سوء استفاده نکنید. والسّلام
پیام شاخص شهید بزرگوار بر اساس متن وصیّت نامه و مطابقت با آیات و روایات
نام خدا
پیام شهید: همیشه هر کاری را با نام خدا شروع کرده و شروع کنید.
شاهد حدیثی: قال رسول الله (ص): مَنْ قَرَأ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ کَـتَبَ اللّهُ لَهُ بِکُلِّ حَرفٍ أربَعَةَ آلافٍ حَسَنَةً و مَحا عَنهُ أربَعَةَ آلافِ سَیِّـئَةٍ و رَفَعَ لَهُ أربَعَةَ آلافِ دَرَجَةٍ. (بحارالأنوار، ج 92، ص 258)
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هر کس بسم اللّه الرحمن الرحیم را قرائت کند خداوند به ازاى هر حرفِ آن چهار هزار حسنه برایش مىنویسد و چهار هزار گناه از او پاک مىکند و چهار هزار درجه او را بالا مىبرد.
مصاحبه با پدر شهیدان محسن و محمدرضا مصطفی
پرسش: بسم الله الرحمن الرحیم. حاج آقا سلام علیکم.
پاسخ: سلام علیکم.
پرسش: لطف کنید خودتون رو معرفی کنید برای ما.
پاسخ: حاجی قربان علی مصطفی
پرسش: چندسالتونه حاج آقا؟
پاسخ: 92[سال]
پرسش: زنده باشید ان شالله. فرزند های شهیدتون رو هم برای ما معرفی کنید.
پاسخ: محسن. کربلای 5، فکه. دوازده سال بعد [پیکرشون رو] آوردن. [گریه می کنند]
پرسش: و اون یکی شهیدتون؟
پاسخ: محمد رضا. یکی کربلای 5 یکی فکه.
پرسش: چندتا دختر دارید چندتا پسر؟
پاسخ: 2 تا دختر 4 تا پسر.
پرسش: زنده باشند. چجور بچه هایی بودند حاج آقا؟ شما رو اذیت نمی کردند؟
پاسخ:[گریه می کنند] گفتم: من رو ببرید. گفتن: نه. شما کاسبید جبهه پشتش هم خرج داره. دم مغازه باش. از زانو به پایین هم که دیگه [پاهام] کار نمی کنه دیگه. اصلا به کل خوابونده منو . در دکان هم بستم. گفتن تو اگه کمک بده باشی- دوتاشون 60 هزار تومان طلب کار بودند- پول هامون رو بده جبهه ،خودت هم کاسب هستس – خودم کار می کردم الان یکی ، دو ساله از کار افتادم ، دو تا مغازه هم پایین هست که درش بسته است-
پرسش: دلتون براشون تنگ شده؟
پاسخ:[گریه می کنند] چیکار می تونم بکنم؟ دلم برای همه تنگ میشه.
پرسش: حاج آقا چه سالی شهیداتون رفتن جبهه؟ آخرین بار که رفتن جبهه چه سالی بود؟ یادتون هست؟
پاسخ: اولی گفت: بذار من برم . یا شهید شدم یا از خدمت برگشتم تو برو، محسن، رفت شهید شد [بعد] محمد رضا رفت. اونم رفت. محسن 12 سال تو خاک دشمن بود. بعد از اونکه شهید شد محسن رفت [محمد رضا منظوراست] رضا رفت. دومی که شهید شد، داداششون که الان کاسبه رفت.- خدایا شکر-
پرسش: حاج آقا از جوان های امروز چه انتظاری دارید؟
پاسخ: راهی که اینها رفتن، برن. اگر نرن بدی هم خودشون می بینند.
پرسش: حاج آقا خاطرتون میاد چه کسی، خبر شهادتشون رو به شما داد؟
پاسخ: یکیش رو 12 سال بعد از شهادتش آوردن، اولی رو. دومی رو دوماه.
پرسش: چه حالی به شما دست داد، [وقتی] متوجه شدید آقا محمد رضا شهید شدند؟
پاسخ: از یک بابت خوشحال شدم. اما جاشون خالی بود.
پرسش: آقا محسن رو بیشتر دوست داشتید یا آقا محمد رضا رو؟
پاسخ:جان؟
پرسش: کدومشون رو بیشتر دوست داشتید حاج آقا؟
پاسخ: بچه فرق نداره.
پرسش: وقتی خبر شهادت آقا محسن رو کی به شما دادند؟
پاسخ: آقا محسن رو بعد از 12 سال [پیکرش] رو آوردن.
پرسش: خاطره ای دارید از این دوتا پسر های شهیدتون برای ما تعریف کنید؟
پاسخ: خاطره. فقط من رو نذاشتن. به هر کدوم گفتم، گفتن: تو کاسبی، پشت جبهه خرج داره. یکی 30 تومن خودشون ، 6 هزار تومن، اون پول طلبکار رو بدید جبهه خودتون هم هرچی می تونید بدید. چون کاسبی درمیاری. اگر بری جبهه یک نفری. از درآمدی که در میاری، هرچی می تونی خرج جبهه کن.
پرسش: وصیتنامه هم نوشتن حاج قا؟
پاسخ: چیزی هم بوده ،ازمن گرفتن بردن.
پرسش: چیزی هم از وصیتنامه به خاطرتون هست؟
پاسخ: نه.
پرسش: کجا دفنشون کردید حاج آقا؟
پاسخ: بهشت زهرا.
پرسش: تهرا؟
پاسخ: بله.
پرسش: هر دو [نفر]رو؟
پاسخ: بله.
پرسش: دوست داشتید الان اینجا بودند، شهید نمی شدند؟
پاسخ: دوست داشتم اسلام بماند و این ها برن برای اسلام. یکی متلک گفت: که از خون شهیدان داری می خوری. گفتم: اونا شهید شدن، دارن جبران مارو میکشن. شما که زنده هستید چیکار کردید؟ شما بعد از 100 سال مردن چجور روتون میشه بگید ما برادرهای شهیدیدم. می تونید بگید؟ با گفتن میشه چسبوند؟ اینا اشک شادیه میاد. اسلام از این چیز ها زیاد لازم داره. حالا ما دادیم، الان داریم اشکش رو می ریزیم؟ 30 ساله. اگر بودند هر کدوم برای خودشون یک هرمان بودند.
: ممنون حاج آقا دست شما درد نکنه.
: سر شما درد نکنه.
: ببخشید اگر حرف های ما شمارو اذیت کرد.
کارگردان: مجتبی رفیعی بصیری
تصویر: حامد رضوانی
مصاحبه: راحله اینانلو
زمان: 6:33
اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا