شهید | عبدالحمید قاضی میر سعید |
---|---|
نام پدر | سید میرزا |
تاریخ تولد | 1339-05-17 |
محل تولد | البرز-طالقان |
تاریخ شهادت | 1364-11-26 |
---|---|
منطقه شهادت | فاو |
عملیات | عملیات والفجر8 |
مزار | گلزار شهدای بهشت زهرا(س) |
تولد: مردادماه 1339 ـ طالقان ـ ورود به داشگاه پزشکی اصفهان: 1357 ـ ازدواج با خانم فخرالسادات میرسعید قاضی: 1361 ـ شهادت: 26 بهمن ماه 1364 همراه با تیم پزشکی در حال مداوای مجروحان در اورژانس خط مقدم |
|
-شهید شاخص سال استان البرز شهرستان طالقان در سال 1395 |
|
|
شهیدی که رؤیاهای همسرش را قیچی میکرد!
میدانست مسافری بیش نیست. نمیخواست از آیندهای بگویم که میدانست نخواهد بود. زبانش نرم بود. اصلاً به زبان نمیآورد. با چشمهایش حرف میزد. با نگاهش. تلخ بود. این رفتن تلخ بود و…
شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید در مرداد ماه سال ۱۳۳۹ در شهرستان طالقان متولد شد، او فرزند چهارم خانواده بود، پس از اتمام موفقیتآمیز دوران ابتدایی و دبیرستان در دهه ۵۰ در دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان پذیرفته شد. پس از مدتی به بهانه شهادت دوستش وارد سپاه پاوه شد، به عنوان مسئوول روابط عمومی سپاه پاوه و سپس قائم مقام فرماندهی مسئوولیت پذیرفت تا این که با عزیمت فرمانده سپاه پاوه ، سردار رشید اسلام شهید حاج همت به جبهه های جنوب در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ ، به عنوان فرمانده سپاه پاوه مشغول خدمت شد.
شهید سید عبدالحمید قاضی با ازدواج خود در سال ۶۲ گامی دیگر در جهت تعالی و تکامل برداشت ، ازدواجی که در مسجد انجام شد و حاصل این ازدواج تنها فرزندی که به عشق حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) حسین نامگذاری شد . آن شهید با تمام علاقه ای که به یگانه فرزندش داشت همیشه برای او آرزوی شهادت میکرد.
روز شنبه ۲۶ بهمن ماه ۶۴ به همراه جمعی دیگر از همرزمان عاشق و فداکارش، میخواست نماز بخواند که متوجه میشود دکتر کرباسچی، دوست شهید حمید زخمی شده است ، حمید مشغول بستن جراحات و مداوای وی میشود، ناگهان به همراه جمعی از همرزمانش که در اورژانس خط مقدم بودند به فیض شهادت نایل میشوند.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از کتاب نیمه پنهان ماه ۲۹ است که شهید قاضیمیرسعید را از نگاه همسرش فخرالسادات قاضی به قلم زهرا مشتاق توسط انتشارات روایت فتح، روایت کرده است:
طوری رفتار می کرد انگار که یک ملکه هستم. تماشایم میکرد. با تحسین، با عشق. میگفتم حمید! میگفت همه چیز تمام هستی. قسمتی از تو بهتر نمیتوانستم داشته باشم. دوستت دارم مهرناز. دوستت دارم.
مینشستم کنارش. شانههایش را احساس میکردم و بدنش را که مثل یک ستون قدرتمند میتوانستم به آن تکیه بدهم و شروع میکردم حرف زدن از آینده که این کار را میکنیم یا فلان چیز این طور میشود. تاب شنیدن نداشت. از آینده که حرف میزدم برم میگرداند به حال. به زبان بیزبانی رؤیاهایم را قیچی میکرد و نمیگذاشت بال بگیرد. میدانست که رفتنی است.
میدانست مسافری بیش نیست. نمیخواست از آیندهای بگویم که میدانست نخواهد بود. زبانش نرم بود. اصلاً به زبان نمیآورد. با چشمهایش حرف میزد. با نگاهش. تلخ بود. این رفتن تلخ بود و نمیدانستم چطور باید تحملش کنم. چطور باید تاب میآوردم و با خودم و با حسین چه میکردم. من با چنگ و دندان میخواستم تو را به دنیا به زندگی به خودم و حسین وصل کنم و تو بی هیچ کلمهای از رشتهای که دوست بر گردنت افکنده بود میگفتی.
میخواهم دیگر به هیچی فکر نکنم بچسبم به زندگی ام و از بودن لذت تو و حسین لذت ببرم. اصلا میخواهم سه تا بچه دیگر هم بیاورم. کی گفته جنگ حالا حالاها ادامه دارد؟ یا مگر قرار است هر که رفت جنگ خدای ناکرده شهید بشود؟ حمید مال من است. سهم من و حسین است. ممکن نیست برود. خدا خودش نمیخواهد و نمیگذارد که شهید بشود. مگر نه خداجان؟ مگر نه قربانت بروم؟ و هایهای میزنم زیر گریه.
حسین پر سر و صدا دارد شیر میخورد. شیر خوردن حسین همیشه حواس حمید را پرت میکند. کتابهایش را میبندد و مینشیند حسین را نگاه میکند. میگوید عاشق این ملچ ملوچ کردنهایش هستم. حسین با چشمهای باز شیر میخورد و دور و برش را با کنجکاوی تماشا میکند. حمید دست کوچولویش را میگیرد و میبوسد.
حسین بازیگوشی میکند و همین طور که دارد شیر میخورد میخندد دهانش را باز میکند که بخندد یک عالمه شیر از دهانش میریزد بیرون. حمید اختیارش را از دست میدهد. حسین را قاپ میزند و بغلش میکند. شروع میکند قربان صدقه رفتنش.
قربانت بروم بابایی. قربان آن چشمهای تیلهایات بروم بابا جانم. قربان بوی خوشگلت بروم پسرکم. شیر میخوری؟ خوشمزه است؟ میخواهی چاق و چله بشوی؟ بخور بخور بَبیَی جانم. حسین غش غش میخندد.
حمید قلقلکاش میدهد و تندتند شروع می کند به ماچ کردنش. میگویم تمام شد. خوردیاش رفت. چقدر ماچش میکنی آخر. یک دفعه میگوید قربان تو هم میروم. تو را هم میبوسم. بانوی من. قشنگ من. میخندم بلندبلند. موهای بلند و سیاهم توی صورتم پخش میشود و احساس میکنم خوشبختترین زن دنیا هستم. حمید میگوید: «ساک خودت و بچه را بردار. میخواهیم برویم سفر.» میگویم: «الان؟ با این وضع؟ با بچه کوچک؟» میخندد. سوار ماشین میشویم و میرویم کردستان.
نمیتوانم باور کنم این همه آدم حمید را بشناسند و این قدر دوستش داشته باشند. صدایش میکنند برادر حمید. تمام پاوه، دهان به دهان آمده. پر شده که برادر حمید آمده. مردم، فارسی را با لهجه کردی حرف میزنند. حمید را بغل میگیرند و محکم فشار میدهند و به کردی چیزهایی می گویند. سعی میکنم بفهمم یک چیز مثل قربانت روله جانم. زنهایشان با احترام من را میبرند خانه. به من می گویند عروس برادر حمید. برایمان سفره میچینند از کجا تا کجا. وقت نماز حمید را به زور پیشنماز میکنند. برادرها و خواهرها، شیعه و سنی به حمید اقتدا میکنند.
منبع:mashreghnews.ir
///////////////////////////////////////////////////////////////

سال 1392 بود که به همراه تعدادی دوستان از طرف سازمان بسیج دانشجویی دعوت به همکاری برای انجام اتفاقی بزرگ به نام ” کنگرهی ملی شهدا “
با هدف جمعآوری اطلاعات شهدای دانشجوی سراسر ایران شدیم. قرار بر این شد
که هر چه سریعتر کار مصاحبه با دوستان نزدیک و خانواده شهدای دانشجو در
استان تهران را آغاز کنیم.
در دل این مصاحبهها با موارد بسیاری از دوستان شهدا برخورد کردیم، که از
همکلاسیها و نزدیکان شهید مورد نظر بوده و در دوران دانشجویی به شهادت
رسیده بودند، اما اسامی آنها در آمار شهدای دانشجو قرار نگرفته بود. یکی
از این دانشجویان شهید که از همرزمان و دوستان نزدیک فرمانده بزرگ خیبر، شهید محمد ابراهیم همت بود و نقش او در تاریخ دفاع مقدس مغفول مانده، شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید بود.

شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید در کنار شهید محمد ابراهیم همت
شهید قاضی میرسعید با وجودی که تنها 20 سال از بهار عمرش گذشته بود، در
روزهایی که دانشگاهها به دلیل انقلاب فرهنگی در تعطیلات به سر میبرد، به
جبهه غرب رفت و با نشان دادن توانایی و مدیریت بالا، پس از رفتن حاج همت
از پاوه و حضور در جبهه جنوب، فرماندهی سپاه پاوه را بر عهده گرفت.
قطعا پرورش این بزرگمردان تاریخ ساز، در سایه پدران و مادرانی امکانپذیر
است که زمینه ایجاد تربیت درست و اسلامی و لقمه حلال را برای فرزندانشان
فراهم کند.
پدران و مادرانی که علاوه بر درد فراغ فرزند، غبطه میخوردند بر جایگاه و مقام رفیع فرزند شهیداشان…
پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید یکی از همان پدرانی است که امام خمینی در وصف آنان فرمودند:
“سلام و درود بر شما پدران و مادران، همسران، فرزندان و بازماندگان شهدا که از بهترین عزیزان خود در راه بهترین هدف که اسلام عزیز است، بزرگوارانه گذشتهاید و در امر دفاع از دین خدا، آنچنان صبر و مقاومت نشان دادهاید که رشادت و استقامت یاران سید شهیدان حضرت امام حسین ـ علیه السلام ـ را در خاطرۀ جهانیان تجدید کردید…”
مردی که نامش را ” پیربابا “گذاشتم
پس از گذشت 45 سال از شروع جنگ ایران و عراق، در این روزهای تابستانی قرن جدید، هر روز شاهد از دست دادن یکی از پدران و مادران شجاع این مرز و بوم هستیم…
اهل دلی که چند روزی میشود این دنیای خاکی را ترک کرده و پس از سالها تحمل فراق، به پسر شهیدش پیوسته.
در همان دیدار نخست، توکل، ایمان و آرامشش اولین چیزی بود که برای من آشکار
شد. مردی که نامش را ” پیربابا “گذاشتم، کسی که هر کلامش همچون قند بر دل
مینشست و حالا حسرت ندیدنش و نشنیدنش برایمان مانده…
حال گلف قصد دارد به بهانه عروج این بزرگمرد، به بازخوانی قسمت اول مصاحبه این مرد خدا، مبارزی قدیم از یاران آیت الله طالقانی با خبرنگار فاش نیوز در روزهای سرد و سخت کرونا در سال 1400 بپردازد؛
استقلال ایران در دستان پسربچهای دبستانی
-پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید؛ اولین پادشاه
صفوی که باعث استقلال ایران شد، یک بچه ی دبستانی بود. در واقع این ها از
خانواده ی شاه صفوی بودند و پدر ایشان یک قطب دراویش صفوی بود. وقتی پدرش
از دنیا رفت، این بچه با این که سن کمی داشت و بچه بود، قطب دروایش صفوی می
شود. عوامل امپراطوری عثمانی که در آذربایجان و کردستان بودند، متوجه شدند
که فرزند شاه اسماعیل در لاهیجان در مدرسه ی شیخ زاهد لیالستانی در شرق
لاهیجان است و تصمیم دارد به لنگرود برود که در قسمت جنوبی بقعه دارد. این
شیخ در آن جا به اصطلاح معلم مکتب بود. البته مکتب نه به این صورتِ حالا
بلکه مکتبی بود بسیار ریشه دار و عمیق که به همه چیز کار داشت. دو طایفه
بودند در آذربایجان که “آق قویونلوها” و “قره قویونلوها” بودند و حکومت
ملوک الطوایفی داشتند، تمام ایران در آن زمان ملوک الطوایفی بود. این گردن
کلفت ها مالیاتی که از مردم می گرفتند یک قسمتش را برای دولت عثمانی می
فرستادند، از طرف عثمانی یک تعدادشان آن جا بودند و حکومت می کردند. تعدادی
از افرادشان را می فرستند به مکتب شیخ زاهد لیالستانی در لاهیجان که
اسماعیل را به ما تحویل دهید، عرض کردم که اسماعیل هم بچه بود. قبل از این
که این ها برسند، شیخ زاهد مطلّع می شود، یا به او خبر می دهند یا به هر
حال خودش شیخ بوده و صاحب منصب، الهامی به او می شود و مطلّع می شود و
دستور می دهد که قبل از رسیدن آن ها اسماعیل را در یک زنبیل حصیری بگذارند و
به یک درخت آویزان کنند و به اسماعیل هم می گوید: تا ما نرسیدیم تو اصلاً
ابراز وجود نکن.
این افراد می رسند نزد شیخ و سلام می کنند و می گویند: ما از طرف “آق
قویونلوها” یا “قره قویونلوها” آمدیم، اسماعیل را به ما تحویل بده. شیخ
تجاهل می کند و می گوید: بچه ها اسماعیل کدام یک از شما هستید؟ هر یک از
بچه ها اسمشان را می گویند. شیخ می گوید پس اسماعیل کدام یک از شما است؟
بچه ها می گویند: اسماعیل نداریم. افرادی که به دنبال اسماعیل بودند، می
گویند: نه اسماعیل اینجا بوده، ما خبر داریم. کجاست؟ به ما تحویلش بده شیخ؛
و این بار خیلی بیشتر تاکید می کنند. شیخ قرآن جلویش بوده و می گوید: شما
مسلمان هستید، قسم می خورد که به این کلام الله مجید قسم که پای اسماعیل
الان روی خاک گیلان نیست که من بدانم کجاست و به شما تحویلش دهم. این افراد
در مقابل قرآن عاجز می شوند و بر می گردند.
– حکومت آن زمان “خان احمد گیلانی” بود که یکی از “سادات کیا” بود. نمی
دانم هفتمین یا هشتمین نفر یا شاید نهمین، دهمین نفر از سلسله ای که در
همدان و گیلان حکومت می کردند که در تبریز هم حکومت کرده بودند. این ها
یعنی صفویان نجات یافته ی دست پسرعمویشان سادات کیا هستند.
«خدا حکیم است.»
-پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید؛ خدا آنچه را
که دهد، حکیم است. کار حکیم با دیگران فرق دارد. ما پیش حکیم می رویم و می
گوییم: این جا درد می کند. گوشی می گذارد، می گوید: برو عکس بگیر و بعد می
گوید: قلبت مشکل دارد. خب چکار کنم! باید قلبت را عمل کنیم. چجوری عمل می
کنید؟ باید سینه ات را بشکافیم. استخوان ها را باز کنیم، مشکل را رفع کنیم و
دوباره این ها را سر جایشان بگذاریم، بدوزیم و … تمام.
این کار حکیم است در حالی که اگر کسی یک سوزن به ما بزند، معترض می شویم که
چرا می زنی. اما با حکیم باید چکار کنیم! آقا چقدر هزینه دارد این عمل؟
این قدر میلیون تومان بده و بعد هم در آخر خیلی ممنون آقای دکتر. زیر
چاقویش نشستی، پول هم دادی و در آخر هم از ایشان تشکر می کنی. این تفاوت
افراد با حکیم است. «خدا حکیم است.»
عبدالحمید از بی توقع ترین بچه های من بود
-پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید؛ خداوند بعد
از همه ی آن چه که در قرآن به آن اشاره شده است، همه ی موجودات از ملک و
ملکوت گرفته شده تا مخلوقات و تمام پدیده ها، اراده کرد که انسان را خلق
کند و به همه ی آن ها گفت که من می خواهم موجودی خلق کنم که در زمین خلیفه ی
من باشد. یعنی بتواند رنگ خدایی داشته باشد. بنابراین با آن اعتراضاتی که
شما بهتر از من می دانید، مواجه شد. { وَعَلَّمَ آدَم الاَسماء کُلَها
فَمَعرَضَهُم عَلَی المَلائِکَه}. ماهیت و واقیعت اسما را به موجودات گفت و
گفت ببینید این ها چه هستند. دستور داد به این موجود سجده کنید چون روح
خدایی را در درون خود داشت. همه سرپیچی کردند. ناخلف هم پیدا شد، گریزپا هم
مشخص شد. بنابراین انسان را نمی شود تعریف کرد، ما نمی توانیم، من که
عاجزم بخواهم انسان را تعریف کنم. وقتی انسان ها خودشان ارتباط داشته
باشند، چیزهایی می گیرند که خودشان تعجب می کنند. حتی به نظر ملاصدرا،
صدرالمتأهلین که اگر غلط نخوانم { اِنَّ اللهَ عِبادا لِیسوء به اَنبیاها}
خدا را بندگانی هست که جزء انبیا نیستند. { یَغبِطُهُ الانبیا} انبیا به آن
ها غبطه می خورند. شاید باور نکنید ولی قرآن این مشکل را حل کرده است.
موسی کلیم الله تنها کسی است که خدا با او سخن گفته، البته در مورد آغاز
خلقت اشاراتی هست ولی همین موسی کلیم الله را با داشتن تورات که کتاب بزرگی
است و با انجیل فرق دارد (در تورات علوم بسیاری آمده است) خداوند منّت می
گذارد بر بنی اسرائیل که من بر پدران شما چیزی را آموختم که قبلاً نمی
دانستند. در مورد هیچ کتابی به استثنای قرآن چنین چیزی را خداوند یادآوری
نمی کند.
به همین موسی خداوند الهام می کند که برو معلّم پیدا کن، آن داستان موسی و
خضر که شرحش را بهتر از من می دانید که موسی نمی تواند دوام بیاورد. من فکر
می کنم اگر ملاصدرا چنین چیزی را عنوان کرده است، با اعتنای بر این مسئله
بوده است. بنابراین وقتی هر کس به خدا تکیه کند، او خودش بخواهد همه چیز
ممکن و میسر می شود. همه ی زن ها، میلیون ها زن بچه به دنیا می آورند. مادر
مریم می گوید: خدایا این برای تو، خودش را هم او داده بود و می گوید: برای
تو؛ می شود مریم عُذرا، فرزندی به دنیا بیاورد عیسی.
پیربابا؛ من واقعاً عاجزم در برابر شهدا و مخصوصاً پسرم
-پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید؛ بنده 8 تا فرزند داشتم البته از دو ازدواجی که همسر را برایم انتخاب کردند. این خانم همسر دوم من هستند. شهید 17 مرداد سال 1339 به دنیا آمد و ایشان سال 1343 آمدند. شهید خیلی کوچک بود، بچه بود. کارهایی می کرد که هیچ یک از بچه های بزرگ ترنمی کردند. فقط صحبت بود او می دانست، هنور هیچ کس نمی دانست. رفته بود جلوی آینه، بچه چه چیزی حس کرده بود، چه چیزی به او الهام شده بود! ترس در وجود او نبود در همان بچگی. خب بچه ها بازی می کنند. 8 تا بچه من داشتم، 7 تا هم برادر؛ در یک خانه زندگی می کردیم. 15 تا بچه بودند. خب اتفاقی می افتاد، بچه های دیگر فرار می کردند. درست مثل همان واقعه ای که برای امام نهم، امام جواد رخ داد، کوچک بود. مأمون عبور می کند و همه ی بچه ها فرار می کنند، ایشان می ماند. از او می پرسد: چه کسی هستی پسرم؟ می گوید: جواد. می گوید: چرا همه فرار کردند تو فرار نکردی؟ می گوید: چرا فرار کنم؟ من که کاری نکردم. داشتم بازی می کردم. همه ی بچه ها را می کشند و او تک می ماند. از این مسائل در طفولیتش بود. چه در نظم و چه در مسائل دیگر. ایشان از بی توقع ترین بچه های من بود و در عین حال خیلی خوب زندگی می کرد. یک خانه ی دو طبقه در خیابان بهبودی داشتیم، اتاقی که برای مهمانی بود یک میز بزرگ گذاشته بودیم که شب بچه ها می آمدند دور آن می نشستند و کارشان را شروع می کردند.
بر روی درسشان سرمایهگذاری کردم
-پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید؛ اگر بخواهم
خیلی خوب بگویم، شغل من باربری بود. ظاهراً کارمند دخانیات بودم، کار
سازمانی هیچ وقت نداشتم. یا کار شورایی بود یا کار تعاونی بود یا کار
اجتماعی بود، سرمان درد می کرد، بیکار نبودیم. در آن زمان هم محیط های
کارگری غیر از حالا بود. با وجود اتحاد جمهوری شوروی و کمونیستی بودن و
وجود فدرال ها، حرف اول را می زدند و حتی خطری برای مملکت بود، معروف است
که به حضرت آیت الله بروجردی گفتند: چرا تو با این شاه و این همه فساد کاری
نمی کنی؟ گفت: می ترسم اگر کاری کنم، مملکت کمونیستی شود، مصالح به این
صورت است. شرایط خیلی حاد بود ولی ما در محیط کارمان موفق بودیم. شورا دست
ما بود و ما در جهت مخالف آن ها اما در عین حال آن ها از نظر صنفی زیر نظر
ما بودند، البته گاهی هم اذیت و آزاری داشتند برای ما.
شورای کارگری داشتیم که من معاونش بودم. نماینده ی کارگران بود در ایران که
می رفت برای سوئیس و آن جا برای کارگری سالی یک بار برنامه ای برگزار می
شد. تقی آقا شریف نام آورش بود، کار بسیار پرکاری بود اما خداوند عنایت
کرده بود که در حد شعورمان خط خودمان را می رفتیم.
شهید تا دبیرستانش را رفت، دبیرستان هشترودی سابق که معروف بود. سه تا
دبیرستان در تهران بود که این ها معروفیت داشتند. هدف، البرز و هشترودی که
غیر دولتی هم بودند. با وجود این که تعداد بچه ها زیاد بود ولی برای
تحصیلشان مشکلی نداشتم که بخواهد صرفه جویی شود؛ سرمایه گذاری از یک جهت
برایشان باید انجام می شد. سال پنجم دبیرستان بود که ایشان کم کم زمینه
اجتماعی بودنشان رشد می کرد. انشایی داده بودند، آن زمان هم دبیرستان ها
سخت گیر بودند، انشایی نوشته بود و این انشاء باعث درگیری شد به طوری که
ایشان با این که خیلی منظم بود و هیچ وقت در تحصیلشان مشکلی وجود نداشت، در
خرداد ماه نتوانست موفق شود.
رابطه اش با حاج خانم خیلی خوب بود و به ایشان گفته بود به پدر نگویید. من
هم در آن سال در لاهیجان بودم به خاطر مأموریتی که برایم پیش آمده بود.
در شهریور امتحانش را داد و نمره اش را هم گرفت. بعد کنکور داد و با رتبه
خوب و بالایی قبول شد. من در آن سال دو تا دانشجو داشتم، یکی خودش و یکی هم
خواهرش فاطمه سادات که الان این جا حضور دارد.
همین دخترخانمتان که دندان پزشک هستند؟
– نه، ایشان دبیر بود و الان بازنشسته هستند و مبتلا به سرطان. (قابل ذکر
است که این دختر خانم بعد از مدتی به رحمت خدا رفتند و حاج آقا شاهد از دست
دادن سومین فرزند خود شدند.)
یعنی خانواده در تهران بودند و شما در لاهیجان؟
– سید میرزا قاضی میر سعید؛ خانواده چند ماهی در تهران بودند، بعد که مدارس
تعطیل شد، آمدند آن جا و به من ملحق شدند. من در سازمان چای بودم و
نماینده ی سازمان چای بودم و آن جا مأموریت داشتم.
قبولی در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان
-پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید؛ ایشان(شهید) احتیاط می کرد، خیلی نازکبین بود. دانشگاه را تهران نزد و برای اصفهان زد. پزشکی اصفهان قبول شد و به آن جا رفت و مشغول شد. آن جا هم که بود، بیکار نبود چون در آن زمان در دانشگاه ها هم، چپی ها بیشتر سعی می کردند نفوذ کنند و می خواستند به قبضه ی خود دربیاورند و این ها مخالفت می کردند؛ نه مخالفتی که به اصطلاح شاخ به شاخ باشد، خیلی عمیق تر و فرهنگی تر بود. مثلاً یک دفتری بود که در آن خیلی از این دستگاه هایی بود که در آن زمان تقریباً خیلی نادر بود و این ها می خواستند آن اتاق را بگیرند. این ها هم یک زنجیره تشکیل داده بودند برای دانشجویانی که آن جا بودند و توانستند بالاخره جلوی آن ها را بگیرند. درگیری فیزیکی نمی کردند.به هر حال ایشان مسئول انجمن اسلامی دانشجویان پزشکی اصفهان بود.
شروع جنگ و آشنایی با سردار بی سر خیبر
پدر شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید؛ وقتی مسئله ی جنگ و پاوه پیش آمد و امام فرمودند: «جنگ در اولویت است»
ایشان دانشگاه را رها کردند و رفتند به جنوب. یکی از همکلاسی هایشان آمده
بود به غرب در پاوه و آن جا شهید شده بود و ایشان برای تشییع جنازه به آن
جا می رود. آن جا گویا با شهید همت آشنا می شوند؛ البته من جزئیات برخورد
آن ها را نپرسیدم، درست هم نمی دانم. به هر حال با هم آشنا می شوند و خیلی
زود با هم به قول معروف مچ می شوند، خیلی به هم انس می گیرند. در این مورد
یکی از همراهانشان حاج آقا دکتر حامدیان تعریف می کرد:
راکت آمده بود یک قسمتی از گردن و سر شهید همت را برده بود. حاج همت قبلاً
فرمانده ی پاوه بود و ایشان(پسرم) هم آن جا در ابتدا به عنوان مسئول روابط
عمومی بود ولی بلافاصله ایشان را جانشین فرماندهی سپاه پاوه کرده بودند که
با وجود کمیِ سن ایشان در آن جا ایجاد مسئله کرده بود و سر و صدایی به پا
کرده بود و تلاطماتی ایجاد شده بود. وقتی هم که حاج همت می روند برای
عملیات محمد رسول الله، ایشان به عنوان فرمانده ی سپاه پاوه انتخاب می شود.
اما هیچ وقت این نام را برای خودش نمی دانست و حتی یک امضاء هم از طرف
خودش نکرد. وقتی فهمید که حاج همت شهید شدند، به آن جا رفت و موقعی رسید که
تابوت را بسته بودند. می گوید: من می خواهم تابوت را ببینم. این از قول
دکتر حامدیان است که یک برادرش هم به نام مجید حامدیان جانباز است. دکتر
حامدیان در تمام دوران جنگ در پاوه با ایشان همراه بود.
به هر حال اصرار ایشان باعث می شود که تابوت را باز کنند. ایشان صورتش را
می گذارد همان قسمتی که رفته، دقایق زیادی می گذرد و این که چه می گوید و
چه می گذرد، آن ها را دیگر فقط او می داند و خدا. بعد ایشان در پاوه ماند و
مسئول آن جا بود و یکی از فتوحات چشمگیرش در آن جا فتح قله ی نودِشِله
بود. ارتفاعاتی دارد که همه صخره های صاف است و همه بوته های بلوط و جنگل
بلوط است. یک مسلسل به دست اگر بخواهد به آن جا برود قادر نیست.

امام خمینی در وصف پدران و مادران شهدای دفاع مقدس همچون پدر شهید قاضی میرسعید فرمودند:
“سلام و درود بر شما پدران و مادران، همسران، فرزندان و بازماندگان شهدا که از بهترین عزیزان خود در راه بهترین هدف که اسلام عزیز است، بزرگوارانه گذشتهاید و در امر دفاع از دین خدا، آنچنان صبر و مقاومت نشان دادهاید که رشادت و استقامت یاران سید شهیدان حضرت امام حسین ـ علیه السلام ـ را در خاطرۀ جهانیان تجدید کردید…”
دانشجوی شهید عبدالحمید قاضی میرسعید با وجودی که
تنها 20 سال از بهار عمرش گذشته بود، در روزهایی که دانشگاهها به دلیل
انقلاب فرهنگی در تعطیلات به سر میبرد، با حضور در جبهه غرب و نشان دادن
توانایی و مدیریت بالا، پس از رفتن حاج همت به جبههی جنوب، فرماندهی سپاه پاوه را بر عهده گرفت.
-لطفا برایمان از فعالیتهای فرهنگی شهید عبدالحمید قاضی میرسعید بگید؟
پدر شهید قاضی میرسعید: در کار فرهنگی خیلی دیدشان وسیع بود، یعنی مسئله را
از نظر انسانی و روح ایمانی پیگیری میکردند و دور بودند از اندکبینیها و
اختلافات و این چیزها. به طوری که یکی از افرادی که آنجا مدتی در خدمت
سپاه بود، کار اشتباهی میکند؛ کدام انسانی هست که اشتباه نکند و ایشان را
خلع میکنند. خیلی هم برایشان دشوار بود چون در یک شهر دیگر بودند. فردا
صبح ایشان بلند میشود و به آنجا میرود، خب حمید برای آن ها خیلی عزیز
بود. آقای حمیدی الان آنجا هستند که در تهران ارتباط دارند، میگفت که فقط
در یک روستا حدود 14-15 نفر بچههایشان اسمشان حمید و محمدابراهیم (نام
شهید همت) است. این نشانه عمق رابطهای است که اینها از خود به جا
گذاشتند، ارتباطش ارتباط انسانی بوده است. به دور از همه اندک بینیها و
کوتاه بینیها و با همان وسعت اسلامی که داشتند، به طوری که یکی از مسائل و
گرفتاریهایی که آنجا دارند در خانوادههای کهنه سال این است که زن و مردی
که سال هاست با هم زندگی کردند، آقا با یک کلمه میگوید که دیگر تو برای
من مثل پدر و مادرم هستی و فلان هستی و …. در قرآن زهّار میگویند: ولی
نمیدانم آنجا به چه اسمی است. هنوزم در آنجا رسم است.
در واقع یک طرفه است و زن معلق می ماند و کاری که ایشان کرد، این بود که به
آن جا رفت و همه آنها را جمع کرد و با آن ها صحبت کرد. گفت: ببینید این
سنت شما چه بلایی است که برای مادران نسل تو به وجود می آورد. بعد این ها
آمدند دور هم نشستند و تبصره ای به این زدند که یک مقداری جلوی این برنامه
را بگیرند. کار مشکلی بود.
-یعنی همسرانشان را طلاق عاطفی میدادند؟
پدر شهید قاضی میرسعید: بله. ایشان این موضوع را حل کرد به طوری که فکر
میکنم حتی حوزه هم جرأت نمیکرد کاری کند. یا مورد دیگری که بود؛ خانمی
بود که شوهرش از گروهکها بود و آن طرف میجنگید. دختر بچهای داشت، این
بچه بیمار میشود و مادر او را به دکتر میبرد. دکتر او را میشناسد و
ایشان را نمیپذیرد. من اینها را از قول خواهر شهید همت میگویم، خبر به
ایشان میرسد و با شهید همت صحبت میکنند و ماشین میگیرند و خانم و بچه را
به دکتر میبرند. دکتر بچه را میبیند، داروهایش را میگیرند و خانم را
میبرند و میگذارند در خانهاش. این باعث میشود که وقتی شوهر زن میفهمد،
با عدهای بیش از 40-50 نفر برمیگردد و توبه میکنند.
-این سکه من را هدایت کرد!
پدر شهید دکتر قاضی میرسعید: شب عید بوده، از طرف سپاه یک مقدار سکه 1
ریالی میبرند خدمت امام، امام دست میکشند و تبرّک میکنند. بعد این سکه
ها را میآورند تقسیم میکنند بین رزمندگان. ایشان میرود بازداشتگاه، به
تمام افرادی که در بازداشتگاه مأمور بودند، یک سکه میدهد. یک نفر هم از آن
طرف بازداشتی بوده، اسیر بوده است. نگاهی به ایشان میکند و یک سکه هم به
او میدهد. این فرد سکه را میگیرد و نگاه میکند. یک مقداری مردد بوده که
سکه را بگیرد یا پس بدهد، خلاصه به دلش برات میشود که سکه را بگذارد در
جیبش.
این داستان را آقای قربانی تعریف میکند؛ احتمال دارد امروز اینجا پیدایش
شود چون میخواست برای برنامهی آیت الله طالقانی به طالقان بیاید. آقای
قربانی اهل شمال هستند و در دفتر ایشان خیلی نزدیک با ایشان کار میکرد.
تعریف میکنند که نشسته بودیم، دیدیم ولولهای در شهر افتاد. جمعیت زیادی
همراه با یک نفر آمده بودند و آن فرد گفته بود اِلله و بالله من میخواهم
حمید را ببینم. جمعیت هم دنبال ایشان راه افتاده بود و آمده بودند. حمید با
کسانی که همراهش بودند، بیرون میرود که ببیند جریان چیست؟ تا حمید را
میبیند، می افتد روی پای حمید، حمید می گوید: برادر چه شده است؟ این چه
کاری است که می کنید؟ فرد سکه 1ریالی را در میآورد و میگوید: این همانی
است که تو به من دادی. من رفتم و این سکه من را هدایت کرد و من برگشتم.
خلاصه این فرد میآید جزو رزمندگان ما و شهید هم میشود.
-صعود به بالاترین قله و فتح آن با کمترین نیرو
پدر شهید قاضی میرسعید: مصداق آیهی قرآن مجید است. {اِتَع بِالَّتی هیَ
اَحسَنُ وَ اَذَالَّذی بَینَ بَینَهُم عَداوَةُ کَانَّهُم وَلیُ حَمید} چه
کسی یاور تو شود. این اثر خوبی و اثر محبت است. از این مسائل ایشان زیاد
داشت؛ در مسائل جنگی تنها نامهای که من این جا بودم و ایشان برای من نوشته
بود، شب عید 1360 یا 1361 بود. شبی بسیار بارانی و سرد بود. جایی که ایشان
آنجا بودند، آنجا فقط کمان کارهای آمریکایی میرفتند، هیچ ماشینی نمی
توانست آن سربالایی را برود و فقط کمان کارها میرفتند. ایشان نیرو را
برمیدارد و به بلندترین قلهای که آنجا بود (اسمش یادم نمی آید) میرود.
این قله بزرگترین و بلندترین قله بود که در دست بعثیها بود و تجهیزات و
توپخانهی سنگین داشتند و در پایین قله تمام گروهکها بودند و سنگربندی
کرده بودند و کسی حاضر نمیشد به آن جا برود.
این داستان را خود آقای قربانی باید باشد و تعریف کند، ایشان نیرو را
برمیدارد و در شب عید، قصد رفتن به این قله را میکند. از آن طرف هم
گروهکهایی که مقرشان شهر لودش بود، میگویند امشب چه کسی از اینجا میآید
بالا. شب عید است، میروند و مشغول خوشگذرانی میشوند. تمام سنگرها را ترک
میکنند و میروند در شهر لودش. ایشان میآید و آن قله را با آن ارتفاعات
زیاد میرود بالا و با کمترین تلفات این قله را تصرف میکند. یعنی ببینید
چقدر صرفهجویی میکند از جهت هزینههایی که ممکن است پیش بیاید. خب شما
خودتان بهتر میدانید که هر زخمی چقدر هزینه دارد برای مملکت و دولت؛ چه
مشکلاتی ایجاد میکند و چقدر دست و پاگیر میشود. این درست چیزی است که
مولی امیرالمؤمنین در مورد قبیله ی بِلِلمُستَلَق اعمال کرد که جناب ابوبکر
رفت، آن سردار معروف “خالدبن ولید” با یک نفر دیگر رفتند، هر سه برگشتند.
درست مثل موضوع یمن؛ رسول الله این بار به فرماندهی مولی امیرالمؤمنین
دستور داد که بدان، شب بر خلاف آن مسیر نیرو میبرند، بدان که آنجا
میخواهد ارتباطی شکل بگیرد. در سوره ی والعادیات آمده است که صبحگاهی این
ها را در میان میگیرند و بدون کمترین تلفات قبیله ی بِلِلمُستَلَق که
یهودی هم بودند را محاصره میکنند. این نحوه ی برخورد ایشان با افراد بود.
-شما خودتان هم در مناطق جنگی حضور داشتید؟
– پدر شهید قاضی میرسعید: می رفتم. من خودم پشت جبهه میرفتم، در یکی دو
مرحلهی بسیج شرکت کردم ولی خب 50-60 سالم بود و دیگر توان این که بخواهم
کاری کنم را نداشتم. مدتی در قرارگاه نجف بودم، مدتی هم در چنانه بودم.
میرفتم پشت جبهه و ایستگاه های صلواتی را اداره میکردیم و یا کارهای
اداری را انجام میدادیم.
-در زمانی که حمید بود هم میرفتید؟
– پدر شهید قاضی میرسعید: بله میرفتم، بعضی شب ها رفتم. من از سال 1326 در
کردستان بودهام، من در جنگ بارزانیها بودم، در جنگ دموکراتهای کردستان
بودم. در جریان برنامهی قاسم محمد و سیف قاضی و صدر قاضی هم درمهاباد بودم
و یک مختصری هم مؤثر بودم که اگر بتوانیم نگذاریم، به این صورت ختم شود که
خب نتوانستیم و زورمان نرسید.
-نظر ایشان در مورد مداوای مجروحی چه بود؟
پدر شهید قاضی میرسعید: یکی دیگر از کارهای ایشان این بود که در جنگهایی
که آن جا اتفاق میافتاد، زخمیها را با قاطر میآوردند تا برسانند به جایی
که با ماشین ببرند. این خیلی خسارت برای مملکت و مدیران جنگ ایجاد میکرد.
ایشان نظرش این بود که در خود محل خاکریز باید درمانگاهی باشد که اگر کسی
مجروح میشود، همان جا بدون این که خون از او برود، سلامتی اش به خطر بیفتد
و نیرو و انرژیاش تحلیل برود، تحت درمان قرار بگیرد. آخرین بار هم خودشان
در خود فاو یکی از سنگرهای بعثی ها که به طرف ایران حفاظ داشت را از پشت
سر تصرف کرده بودند که این همان ابتدای فتح فاو بود. در همان جا ایشان به
اتفاق شهید “دکتر سیدعلی کرباسی” به شهادت رسیدند. در آن جا 5 نفر در
آنواحد شهید شدند. ایشان بود، دکتر کرباسی بود، مجروحی که آورده بودند
برای درمان و کسانی که امدادگر بودند، شهید تاج الدینی و شهید پیکری که این
افراد در آن زمان در ایجاد درمانگاه بالاترین نقش و بالاترین نمره را
داشتند.
-از روز شهادتشان با خبر هستید؟ اینکه مشغول به انجام چه کاری بودند؟
– پدر شهید قاضی میرسعید: بله. از قول آقای”دکتر جعفری نصب” عرض میکنم که
الان هم متخصص چشم هستند و متخصص بزرگی هستند، اهل یزد هستند و از همکاران و
هم دورهایهای حمید بودند و همراه ایشان بودند. در آن سنگر و درمانگاه هم
ایشان حضور داشتند و تعریف میکردند که بعد از زیارت عاشورا که هر روز
میخواندیم، حمید وضو گرفته بود برای نماز ظهر. در سنگر با آن تخت درمان و
اینها جا برای یک نفر بود که نماز بخواند. ایشان آماده شده بود تا نمازش
را اول وقت بخواند که مجروح را میآورند. وقتی مجروح را میآورند، ایشان به
دکتر جعفری نصب میگوید تو بیا این جا بایست نمازت را بخوان، من می خواهم
بروم. دکتر جعفری نصب می گوید: من که آماده ام، شما وضو گرفتی، شما بخوان.
میگوید: نه شما بیا اینجا، جای من نمازت را بخوان، من میروم. ایشان که
میروند، از پشت سر راکت به ایشان میخورد. شهید”پیکری” و شهید “تاج الدین”
که دو تن از امدادگران بودند و شهید “سیدعلی کرباسی” که در مقابل ایشان
بودند، همه شهید میشوند. این 5 نفر در آنجا به شهادت میرسند.
-حاج آقا ببخشید که مزاحمتون شدیم
امروز روز عید من است. دیدار با شما برای من عید است. شما سرمایههای این
مملکت هستید. اگر وجود شما نبود، آنهایی که میخواستند کاری انجام دهند تا
الان انجام داده بودند. حضور شماها باعث شده که نتوانند کاری کنند.
-آنها هیچ صدایی ندارند.
حاج آقا: بله. { فِی الباطِلَه الجولَه و فِی الحَقِ دوله } آن ها جولانشان را میدهند.
https://p-golf.ir
////////////////////////////////////
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا