شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید سادات رسول-سیدشعبان
شهید سیدشعبان سادات رسول
نام پدر: سید اسلام
تاریخ تولد: 30-6-1347 شمسی
محل تولد: البرز - ساوجبلاغ 
تاریخ شهادت:28-11-1365 شمسی
محل شهادت : شلمچه
لشگر 10 سیدالشهدا(ع)
گردان حضرت زینب(س)
عملیات : کربلای5
گلزار شهدا: ورکش 
البرز - ساوجبلاغ

https://s33.picofile.com/file/8483460068/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_7_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460076/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_8_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460084/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_9_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460092/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_10_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460100/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_11_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460118/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_12_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460126/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_13_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460134/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_14_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460142/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_15_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460168/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_16_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460176/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_17_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460350/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_18_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460376/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_19_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460384/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_20_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460392/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_21_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460018/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_2_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460026/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_3_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460034/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_4_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460042/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_5_.jpg
https://s33.picofile.com/file/8483460050/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_6_.jpg



https://s33.picofile.com/file/8483460442/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D9%86_1_.jpg



مصاحبه با پدر شهید سید شعبان سادات رسول

س) بسم الله الرحمن الرحیم پدر جان لطف میکنید خودتون رو معرفی کنید ؟

ج) سید اسلام سادات رسول پدر سید شعبان سادات رسول .

س) پدر جان چند سالتونه ؟

ج) تقریبا 92 سال ، 93 سال ، همین جورا .

(خدا حفظتون کنه پدر جان )

س) اسالتا کجایی هستین ؟

ج) ورکشی هستیم اصلش نوریانی هستم اومدم اینجا پدرانمان از نوریان اومدن اینجا .

س) پدر جان خداوند به شما چندتا فرزند داده ؟

ج) 5 تا پسر 4 تا دختر .

س) پدر جان شهید فرزند چندمتون بود ؟

ج) آخریش همین شعبان بود .

س) پدر جان تاریخ تولد پسرتون رو یادتون هست ؟

ج) سال 47 به دنیا اومد .

س) پدر جان پسرتون کجا به دنیا اومد ؟

ج) از همین ورکش دیگه .

س) پدر جان خاطره ای از دوران کودکیش یادتون میاد برای ما تعریف کنید ؟

ج) کودکیش که خب همین میرفت مدرسه میامد اینجا علف هارو خرد میکرد خیلی منو کمک میکرد خیلی بچه خوب  ازهمۀ بچه هام بهتر بود از همشون بزرگتر بود کمک دست من بود تا اینا بزرگ بشن. این جور بچه ای بود

س) پدر جان پسرتون تا کلاس چندم درس خوند ؟

ج) تا یازده رو خوند میخواست دیپلم بگیره نرسید به دیپلم همون سال رفت

س) پدر جان پسرتون تو دوران نوجوانی کار هم میکردن ؟

ج) کار میکرد پس چی کار میکرد علف چینی میکردیم با ما پهلوی مالها میرفت میگن گرگ میان گله بیوفته خوبشو میبره الان دیگه خوبشو برد .

س) پدر جان اخلاق پسرتون تو خونه چه جوری بود ؟

ج) اخلاقش خیلی خوب همه چیش خوب بود اینقدر این بچه مظلوم بود ورکش یه همچین بچه ای نداره.

س) اهل شوخی کردن بودن با خواهر برادراش شوخی میکرد ؟

ج) چرا شوخیم میکرد میرفت مدرسه یه یعقوبی بود مال گیلنک مدیرشون بود میگفت شعبان میری خونه چیز کن پای پدرتو به کرسی ببند شوخی  میکرد با او پای پدرتو با  کرسی ببند شوخی یعقوبی گیلنکی معلمشون بود خیلی بچۀ ، همه شان اصلا یه چیز دیگری بودن .

س) پدر جان پسرتون وقتی بچه بود پیش میومد با خواهر برادراش تو خونه دعوا کنه ؟

ج) نه دعوا چیه با خواهرش خیلی خوب بود ولی پسره ؛ یکدفعه رفتیم یک مادیانمان خیلی علف بار کرده بود بیووردیم منزل بشه یه بار گفتیم شما بار کنین ببرین اونا هم بار کردن بیاوردن به راه آهن به ترکی بار من گتی من یه نگاه کردم به خنده گفتم من تنهایی اوردم بردم منزل شما دوتا بردین سر راه گذاشتین دوباره از نو بار کردیم و بردیم مدرسه هم میخواست بیاد از شهرک بار رو دوشش من بود میخواستم برم میگفت بابا تا تو برگردی من چایی دم میکنم یه ایجور بچه ای بود .

س) پدر جان اون موقعه ها پسرتون دوستی داشت که باهم خیلی صمیمی باشن ؟

ج) خیلی خوب بودن خیلی با یکدیگر خوب بودن .

س) پدر جان پسرتون رفت و آمدش با فامیلا چه جوری بود ؟

ج) با رفیقاش خوب بودن با عموشم خوب بود با هم صحبت میکردن مدرسه میرفتن با فامیلانش خیلی پسر خوبی بود خانمان سقفش شیروانی نشده بود میخواستیم برف و پارو کنیم صبح اذان وقت هنوز اذان نگفته بود این برف و پارو میکرد دوباره میومد چایی دم میکرد چاییشو میخورد میومد طویله پیش من میگفت یه مثل پول میخواست خنده میکرد دلش نمیومد به من بگه خنده میکرد من میدونستم این پول میخواد یه 5 زار یه 1 تومن میدادم میرفت مدرسه .

س) پدر جان اگر یکی جلوی پسرتون غیبت میکرد دروغ میگفت چه عکس العملی نشون میداد ؟

ج) چه بچه ای بود من نمیدانم چی بگم  وقتی لباساشومیذاشت میگفت بیا من کرجم اونجا به حال خوش دمر میخوابید

تا دوباره دلم میسوخت میگفتم لباساشو میشستم تا دوباره بتونه بره کرج .

س) یادتون میاد پسرتون اولین باری که نماز خوند چند سالش بود ؟

ج) نماز خواند 5 ، 6 سالش بود میومد پهلوی من نماز میخواندی نماز میومد کنار من میخوند الان که اون نمیتونه بخونه یه بچه رو الان بیار ببینم میتونه نماز بخونه .

س) پدر جان پسرتون اهل مسجد رفتن . نماز جماعت بودن ؟

ج)نماز میخواندی با خدا بود خیلی بچۀ ، خیلی خوبی بود

س) پدر جان نماز جماعتم میخوندند ؟

ج) نماز جماعت داشتیم میرفت مسجد پیش آقای طالقانی ده دفعه نماز میخواندیم این آقای طالقانی همین ورکشی هست دیگه او تعارف کرده نواب پیش بره او تعارف کرده که او بره آخرشم نواب نرفته آقای طالقانی رفته چه نوابی بود کمر به این نازکی بود چشمان مثل حوز وقتی میومد خرمن شانه رو میگرفت گندمتون باد میزد میگفت کربلایی سید اسلام گندمتو همه رو باد دادم این دفعه بار میکرد یک رجاء داشتیم اندک صبر میکردیم این برق میزد این جور نوابی بود اونوقت بریم مال سواری هرکاری کردی مارو سوار نکردی آخر سر مردم سوار میشدن پیاده میرفت کمرش به این نازکی بود 4 ماه ورکش بود دیگه 4 ماه .

س) پدر جان پسرتون قبل از اینکه بره جبهه ازدواج کرده بود ؟

ج) نه بابا ازدواج کجا بود حالا 18 ساله نشده بود مدرسه هنوز دیپلمشو نگرفته بود تازه یه دختره رو میخواسته حالا نهایت دختره رو میخواسته دختره بعد از او اینقدر میخواسته ، که میخواستیم وارد مسائل بشیم که هیچی شد ، شهید گردید دختره یک سال به انتظارش موند.اینجوری بچه بود .

س) پدر جان پسرتون موقعه ای که رفت جبهه چند سالش بود ؟

ج) نمیدانم 17 ، 18 سالش بود ، 17 نمیدونم مدرسه اش تموم نگردیده بود حالا میخواست درس بخونه الان عکسشو آموزش پرورش زده به دیوار اون شهرک داره بچه بود دیگه .

س) پدر جان از طرف کجا اعزام شدن ؟

ج) کرج بردن دیگه خودم نمیدانم کرج بودم نکردن بگن همراه میشی ، نمیشی مبیبرن همراه او یا نه ؟ بسیج بود دیگه خودش بسیج بود برد خودشو دیگه اون دوباره سالش بشه شناسنامشو جا بدم یا ندم یه فتوکوپی داشت نمیدونم چی داشت گفت بیار جاده دوباره بشد هر بار 2 دفعه بشد یک سال 4 ماه بشد یک ماه میومد دوباره میرفت  

س)  پدر جان پسرتون وقتی رفت جبهه از اونجا براتون نامه هم مینوشت ؟

ج) چرا نامه هم مینوشت نامه میداد میوردن اون اولین سالش 4 ماه شد اخریشم 20 روز طول کشید تا بشه

س) تو نامه چی نوشته بود براتون ؟

ج) نامه داد سلام داد گفته بود بابا من زود میام مثلا جوابشو زود مینوشتم تو کاغذ میدادم دوباره چیز شد اون موقعه که  زنده با رفیقاش بر گشتن برای من صحبت میکردن میگفت میان سنگرها بودیم شب عیدی به ما شیرینی اوردن ، شیرینی اوردن من شیرینی رو بردم اونور سنگر اونا گناه هستن ، اونا روندادن مارو دادن همین که از سنگر بیرون اومد خمپاره میخوره گردنش اگر دست به دست نمیکردن یه جایی میرسوندن نمیرده نتونستند . اینقدر بچۀ با رحمی بود .

س) وقتی خیلی دل تنگ پسرتون میشید چیکار میکنید ؟

ج) هیچی چیکار میکنم چشمانم دیگه نمیبینه کتابان را دیگه نمیتونم بخونم چشمم دیگه نمینه اصلا این خیلی خوبه بچه من غیر از اون بچه هام دوتا از بچه هام کوچیک بودن اینا رو بر میداشت  بغل میکرد هوایی داشت میگفت بابا من کی بزرگ شم این دوتا بچه را بر دارم یه اینجور بچه ای بود دیگه ما نمیدونستیم میخواد شهید بشه بردن شلمچه اونجا سنگر داشت شلمچه سنگرشان سمت عراق بود همونجا قطاری بکنند همونجا قطاری بود نشون دادن این سنگر هستش شلمچه بردن همونجا عراق بود اونجا بردن اروند کنار تانک ها رو بستن طرف عراق چرخ تانک اونجا افتاد بود دریای آبی بود میخ میزدن قائم میکردن سرهنگ میگفت ما تا مسجد و نشنون میداد با دستان میگفت ما تا اونجا رو گرفتیم بعدا دوباره اصلاح کردن برگشتیم ، دو دفعه منو بردن جنوب . خرمشهرم رفتم تمامشو سوراخ سوراخ زده بودن آهنا اومده بودن پایین تمام محله خرابه بود الان میگن بازم درست کردن نمیدام .

س) پدرجان تا حالا خواب پسرتونو رو دیدین ؟

ج) خواب ندیدم هیچی ندیدم خواب .

س) پدر جان کوچه یا خیابانی  هست که به اسم پسرتون ثبت شده باشه ؟

ج) زدن بالای اون محل اونجا ف آخر اون محل رو آخری رو زدن چیزش ، تابلوشو زدن بچه بود دیگه ، بچه بود یگه حالا تازه میخواست 2 سال مدرسه اش تموم بشه .

س) پدر جان چقدر شباهت تو اخلاقو رفتار پسرتون تو جواتهای امروزی مبینید ؟ اخلاق پسرتون شبیه جوانهای امروی هست ؟

ج) اخلاقشو نگو دیگه این اخلاقش چه اخلاقی بود چه بچه ای بود این همون اینجوریه میشه بچه مدرسه داره میره شلمچه بیخود نمیگم میومد خونه همسایه لباسشو میشست میرفت کرج .

س) پدر جان پسرتون وصیت نامه هم داشت ؟

ج) وصیت نامه ؟ وصیت نامه داشتیم نمیدونم چه کردیم نمیدونم بچه هام بردن برادرام بردن نمیدونم چه کردیم وصیت نامه که بچه بود دیگه چیزی نداشت زیاد بنیویسه مثلا چی کنه زندگی داشت بچه بود دیگه 18 ساله میگفت من میام نگفت من شهید میشم 10،15 روز دیگه میام دوباره .

س) پدر جان پسرتون چه سالی شهید شد ؟

ج) سال 65 شلمچه ؛ کربلای 5 ، شهید شد اوردن اونجا رفیقاش همین عکس شلمچه رو کشیدن اوردن تو خونه همین جا این بچه چه بچه ای بود نمیدانی ، چه بگم چه تعریف کنم .

س) پدر جان میدونید پسرتون چه طوری شهید شد ؟

ج) شهید شد خب شلمچه تیر زدن گفتم که میخواست این شیرینی رو ببره رفیقاش گفتن نرو بیرون رفته بیرون خمپاره زدن دیگه همین گردنش رگ هاش ، رگ هاش خورد دیگه.

س) پدر جان چند روز بعد از شهادتش پیکرشو براتون اوردن ؟

ج) چیزی نکشید نمیدونم 1 روز 2 روز نکشید تا اوردن خیلی راهه دیگه تا از شلمچه بیارن  .

س) پدر جان موقعه ای که پیکر پسرتونو اوردن شما پیکرشو دیدین چه حسی داشتین چی کار کردین ؟

ج) اونو بردن شهرک بردن بالا خانه اون موقعه حالیم نبود چی به چیه نمیدانم .

س) پدر جان مراسم تشییع و تدفینش چه جوری انجام شد ؟شلوغ بود ؟ مردم اومده بودن ؟

ج) مردم اومده بودن خودشان از شلمچه مردم طالقان اومده بودن دیگه یه بچه بود چه بچه ای بود چی بگم دیگه .

س) پدر جان مزارش به شما نزدیکه ؟

ج) چی

س) مزار پسرتون به شما نزدیکه ؟

ج) نه مزارش اون محل هستش اونم درست کردن آجر اوردن درست کردن مزارشو .

س) کی یا میرین سر مزارش ؟

ج) میریم دیگه جمعه ها میریم هر جمعه شبها میریم اونجا راهم دوره دیگه قابل نیستم برم الان خیلی راه تا اونجا اون محل رو بلدین اون دسته .

 س) وقتی میرین سر مزارش شده که باهاش درد و دل بکنید ؟

ج) مزارش میرم هی میشورم مزارشو یه پرچم داره سپاه گذاشته

س) وقتی که سر مزارش میرین باهاش حرف میزنید ؟

ج) حرف که نه هرچی صدا میکنم حرف نمیزنه او من خیلی صدا میزنم ولی هیچی نمیگه او .

س) چی بهش میگین وقتی باهاش حرف میزنین چی بهش میگین ؟

ج) کی تو رفتی من کی بهت گفتم بری پسرجان من دیگه حالی نیستم او چی میگه او جوان بود.

س) پدر جان شما الان از مردم و مسئولین چه خواسته ای دارین ؟

ج)  هیچی از مردم چه خواسته ای دارم  پری روز فرماندار اومد اینجا گفت اگه کاری داری بگو ما برات انجام بدیم گفتم هیج کاری ندارم که برام انجام بدین همین 7 ، 8 ، 10 روز پیش اومد نمیدونم فرماندار بود ، بخشدار بود .

س) پدر جان اگر دعایی هم دارین بفرمایین بگین ؟

ج) هیچی ندارم ، هیچی دست شما درد نکنه خیلی ممنون

س) پدر جان اگه الان پسرتون روبه روتون نشسته بود چی بهش میگفتین ؟

ج) الان میرفتیم نمیذاشتم بره دیگه الان نمیگذاشتیم بره من دیگه نمیدانستم که میخواد شهید بشه الان میره هی گریه و زاری میکنه میاد دمَر میخوابه میگه دمر میخوابم دلم میسوزه هیچی دیگه .

س) پدر جان یعنی الان دوست داری که پسرت کنارت باشه ؟

ج) حالا شد دیگه خدا قسمت کرده بره دیگه میخواست این دنیا رو نبینه که چی میخواد بشه رفت دیگه لابد یا دیگه این دنیا رو نمیخواست دیگه چه کنم .

س) پدر جان پسرتون اون موقعه که رفت جبهه باهاش مخالفت کردین ؟

ج) آره دیگه من اونجا لباسشو دادم ملاقات کردم راه رفتیم میخواستم دیگه نگذارم بره میرفتم اونجایی که میخواست سوار بشه نمیذاشتم بره نمیدانستم میخواد این جوری بشه .

مرسی پدر جان  دسستتون درد نکنه مرسی از اینکه وقتتون رو در اختیار ما گذاشتین ممنونم .

کارگردان : مصطفی عبادی

تصویر بردار : میلاد فروزان

مصاحبه : سیما هوشمند

بنیاد شهید و امور ایثار گران استان البرز شهرستان طالقان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات