شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید اشکانی-پویا

 

شهید امنیت و مدافع وطن پویا اشکانی
نام و نام خانوادگی : پویا اشکانی
فرزند : عباس
تاریخ تولد : ۱۳۷۷/۹/۴
محل تولد : کرج
تعداد خواهر و برادر : یک خواهر و یک برادر
وضعیت تاهل :متاهل
تعداد فرزندان : ندارد
لقب : شهید دهه هفتادی
 میزان تحصیلات : دیپلم
علاقمند : ورزش کشتی و بدنسازی (قهرمان وزن۸۵ کیلو ؛ مدال طلا و نقره مسابقات پرس سینه)
تیکه کلام : دنیا دوروزه ؛ چون میگذرد غمی نیست
مدت خدمت درنیروی انتظامی : 9ماه
درجه : سرباز
کارهای مهم : دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ دستگیری متجاوزان به عنف ؛ دستگیری باندبزرگ قاچاقچی مواد مخدر درکرج
نحوه شهادت : در عملیات مربوط به دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ به دست قاچاقچی سوزانده شد و پس از ۴۳ روز بستری شدن در بیمارستان به فیض شهادت نائل آمد
محل شهادت : محل درگیری کمالشهر کرج
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۹/۲۲
آدرس مزار : کرج ؛ کمالشهر ؛ امامزاده محمد و سکینه خاتون ؛ قطعه شهدا ؛ ردیف اول ؛ قبل از آبخوری دوم
 
خصوصیت بارزاخلاقی
پویا پسر سر به زیری بود اگر گاهی دعواش می کردیم سکوت می کرد تا طرف مقابل آرام شود. (مادر شهید)

 

ازدواج
۱۷ آبان ۹۵ روزی بود که پویای من تو سن ۱۷سالگی به مامانش (عمه ام) از علاقه اش به من میگه و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خواستگاری؛ پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم خریده بود(خامه ای) آقاپویا برای مراسم خاستگاری  نبودن؛  مامانش بهم گفت: که از دایی وزندایی  خجالت می کشید ونیومده بود. منم نبودم روز خاستگاری؛ بعد که اومدم خونه از آبجی پویا آمار روگرفتم‌. دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود. پدرم بهم گفت: من گفتم هر چی دخترم بگه؛ نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ؛ همون سکوت علامت رضاست. و بعدش با هم رفتیم خونه مامان بزرگم اینا.
 
مراسم عقد
من و پویا از بچگی علاقه داشتیم اما حجب حیامون  همیشه مانع از ابراز این علاقه می شد. بالاخره ۱۳خرداد  ۹۶ب عقد هم آمده ایم. در دوران عقد پویا سرباز بود و قرار بود عید ۹۷ زندگیمان را شروع کنیم که خداوند جوری دیگر برایمان رقم زد. زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویام رو می شنیدم. خطبه عقد که می خوندن باراول دوم برخلاف همه عروسها گفتن عروس داره سوره ی نور می خونه؛ بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم وبار سوم با استناد از آقا امام زمان علیه السلام و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله را گفتم. حاج آقا هم بعداز عرض تبریک و مبارک باشی گفتند: ماشاالله که آقای داماد سرباز اسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین علیه السلام بشند؛ سفید بخت بشید ان شاالله. دعای عاقدمون چه زود به استجابت رسید و پویام تو ایام اربعین سرباز امام حسین علیه السلام شد. عاشقی من و پویا دوران شیرینی بود. (همسر شهید)
 
احترام به همسر
ما در سن پایینی ازدواج کردیم هردونفرمان هفده ساله بودیم ولی چیزی که در پویا عجیب بود احترامی بود که برایم قائل بود؛ پویا آنقدر در احترام گذاشتن و محبت کردن به من بالا بود که گاهی فکر می کردم با یه عارف دینی ازدواج کردم.
 
توجه به ورزش
پویا توجه بالایی به ورزش داشتن طوری که چندین مدل طلا و نقره در پرس سینه دارد و عکسهای از شهید به یادگار مانده کاملا مشخص است ورزشکار هستند.
 
شوق شهادت
یک روز پویا برای دوره رفته بود غرب یک عکس با لباس افسری گرفته بود که بی نهایت خوشگل و زیبا شده بود تا عکس و دیدم بهش گفتم : پویا چقدر نور بالا میزنی ؛ اونروز پویا در جوابم خندید وگفت: خانم این عکس و برای شهادت گرفتم؛ چندماهی از گرفتن اون عکس نگذشت که پویا به درجه رفیع شهادت رسید.(مادر شهید)
 
مقام شهادت وجانبازی
پویا میامد دنبالم منو میبرد خونشون پویای من سرباز نیروی انتظامی بود. هرموقعه که با ماشین از دم خونه رد می شد یا آژیر یا بوق میزد منم با ذوق میرفتم پنجره رو باز میکردم ؛ یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه وقتی دیدم گفتم: وا؛ پویا چه نور بالا میزنی پویا گفت:آره؛ این عکس و به نیت شهادت گرفتم ؛گفتم: پویا این چه حرفیه!؟  پویاگفت: خانمم گریه چرا ؟! حالا نه به من شهادت دادن نه جانبازی!! ولی مهرنازم خیلی حس قشنگیه که داری از وطنت دفاع میکنی؛ اونروز حرفای پویا رو نفهمیدم ولی پویا خیلی زود به آرزوش رسید. چیزی که درمورد پویا عجیب بود جایگاهی بود که برای شریک زندگیش قائل بود. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود ولی پویا مثل یه عارف  برام جایگاه بالایی قائل بود. اصلا طاقت یه قطره اشک منو نداشت. آخ چقدر الان که مرور خاطرات می کنم دلتنگشم.
 
خرید عروسک
اونروز دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود دلم گرفته بود ساعت شش غروب بود که پویا اومد خونه تا چشمش به من افتاد گفت: خانم کوچولوی من چی شده؟! هیچی نگفتم ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود. پویا در حالیکه دستم میکشد؛ پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده. اونروز پویا تا ساعت ۱۲شب منو برد بیرون دوردور ، باهم آب هویج خوردیم  تو مسیر برگشت به خونه؛ یه آقایی داشت عروسک می فروخت؛ پویا سریع ماشین و زدکنار ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام خرید. پویا بهم‌گفت: دیگه نبینم بغض کنیا وگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت؛ اونروز خیلی بهمون خوش گذشت. چندماه بعدش پویا روز زن صورتی همون خرس و برام خرید و گفت: مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم. چقدر سخته که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم.(همسرشهید)
 
روز واقعه
هر زمان که کرج پیش پویا بودم صبح پامی شدم براش صبحونه درست کنم می گفت: پانشو عزیزم  صبحونه نمی خورم؛ راضی به زحمتت نیستم؛ هیچ وقت نمیزاشت صبحونه بزارم براش درست کنم. می گفت: سخت میشه برات زحمت میشه دکمه های لباسش روکه می بستم  واسش آیت الکُرسی می خوندم. بنده های پوتینش رو باهم می بستیم وان یکاد می خوندم. همیشه تا دم در بدرقه اش می کردم و به خدامی سپردمش. صبح ها خداحافظی هامون خیلی طول می کشید. هعی می رفت بعد برمی گشت خداحافظی می کرد. می رفت تو آسانسور باز برمی گشت عقب؛ می گفت: مواظب خودت باشیا؛ آنقدرتکرار می کرد من همیشه می گفتم: من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش؛ همیشه می گفتم پویا تو امانت منی دست خودت؛ نبینم امانت داری نکنی؛ نبینم خیانت در امانت کنی. اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم می گفت. ی وقتایی که ساعت می شد ۶:۰۵ دقیقه و پویازنگ آیفون و نمیزد من و عمه ام دیگه از دلشوره می مردیم. اگه قرارم بود دیر بیاد ماموریت جایی بره حتما بهم خبر میاد. اگه هم که کرج نبود تا می رسید خونه بهم زنگ می زد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه. اما اونروز واقعه دلم اساسی شور می زد ظهر به پویا پیام دادم ولی جواب نداد. خودم آروم می کردم ومی گفتم: مهرناز حتما جائیه، نشینده؛ کار داره. خلاصه از این حرفا؛ تا اینکه  ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم اصلا سابقه نداشت پویا طی روز زنگ نزنه اگه نمی تونست زنگ بزنه حتما پیام می داد. یه بار زنگ زدم کسی گوشی برنداشت برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت. گفتم : الو سلام؛ بابا گفت: مهرناز جان خوبین؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گفت: گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد. دلشوره ام بدتر شد با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده !! دوباره گرفتم؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: الاناست که برسه نگران نباش. می گفتم: حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید سه ساعتی که سی سال بود برام.
انتظار
تا ساعت ۸:۳۰ شد وبابام زودتر از همیشه اومد خونه تا وارد خونه شد بدون سلام علیک گفت: از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه. صدای یا ابوالفضل خواهرم ، شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم و بغض گلو پدر حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت؛ همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین؛ مامان: پویا تیر خورده ؟ باباگفت: نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه می گفت: جانباز میشه؛ پیش خودم گفتم: حتما به پاش تیر خورده؛ رفتم سمت گوشی که شمارش و بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد. همون شبانه به سمت کرج حرکت کردیم جاده رشت-کرج بدترین جاده عمرم بود و ازش متنفرشدم؛ هر کیلومتر یه چیزی می شنیدم؛ اول گفتند: فقط یه کم دستاش سوخته. بعد گفتند: یه کم پاهاش سوخته. بعدش گفتند: یه کوچولو سینه اش سوخته.‌ تا برسیم کرج مشخص شد پویای من کامل سوخته. وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰ شب بود. گریه می کردم الان منو ببرید بیمارستان گفتن نمیشه باید تا صبح صبر کنی. تاساعت ۹صبح بشه من صدبار مردم زنده شدم.
 
عیادت ازپویا
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم: پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستار‌گفت: شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ همسرشون هستم؛ پرستار: خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات؛ دیگه جوش آورده بودم من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام و ببینم. خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم و نبینم. پرستارگفت: گفتم نمیشه. دیدم که لج کردن فایده نداره گفتم: خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو  یه لحظه فقط اجازه داد برم. رفتم داخل اتاق سه تا تخت بود؛ یکیشون روش یه بیمار بود اون دوتا خالی؛ اون یه نفر هم سرتاپاش باند پیچی بود باد کرده بود. خیلی بزرگ بود. اومدم بیرون از اتاق. گفتم: خانم اشکانی رو می خواستم ببینم‌.گفت: همونه؛ باهم رفتیم دوباره داخل اتاق. پرستار گفت: اشکانی. دیدم یکم پای پویا تکون خورد. گفتم: پویا؛ پویا جان؛ اروم سرشو آورد بالا و گفت:جان؛ جانم خانومم؛ بیا اینجا رفتم کنارش. درحالی که گریه می کردم. پویا اینجوری امانت داری کردی. اینجوری مراقب امانت من بودی. پویاگفت: من خوبم خانمم تو مواظب خودت باش. مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم. همون موقعه پرستار وارد شد پویا: مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش.
 
انتقال به بیمارستان دیگر
پویا رو بردن برای تعویض پانسمان؛ منم به اصرار آقای پرستار از اتاق خارج شدم. تا از اتاق دراومدم بیرون آنقدر حالم بد بود که  افتادم کف بیمارستان. مامانم اومد بلندم کرد وگفت: حال پویا چطور بود؟ گفتم: اینا که میگن خوبه؟ مامان پویای من کامل سوخته  و گریه امانم نمی داد. بعداز تعویض پاسمان هرکسی می رفت دیدن پویا حالش داغون می شد همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری می دادن خودشون که از اتاق میومدن بیرون حالشون داغون بود. همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستان دیگه؛ زمانی که آمبولانس اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت: شما کجا خواهرم. منم می خوام بیام با شوهرم. پرستار:‌ نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه. گفتم: تو روخدا آقا من می خوام همراه شوهرم بیام. پرستار: خواهرم یه سوال شما آقاتون رو دوست دارین؟ گفتم: این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم.گفت: خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی. گفتم: آخه اذیتِ چی؟! من می خوام باهاش برم من می خوام پیشش باشم. باید منم بیام وگرنه نمیزارم آمبولانس حرکت کنه. گفت: آقاتون خودش به من گفت: خانومم نیاد تو آمبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم. اگه بیاد ناراحت میشه. نمی تونم ناراحتیش رو ببینم. خواهرمن آقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمی خواند اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟ من دیگه هیچی نگفتم. زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من. آخه تو اون وضعیت به فکر من بود. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود. هیچی نگفتم دیگه تا اینکه آوردن پویا رو. گفتم :پویا؟ یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد سرشو چرخوند گفت: جانم نازنازم جان. گفتم: پویا اینا نمیزارن من باهات بیام. اشکش از گوشه چشمش اومد گفت: عزیزم فردا بیا بیمارستان؛ حالم خوبه. فردا مرخص میشم..و در آمبولانس رو بستن. اشک چشم من بود که بدرقه شون کرد.
                                                  
مراقب خودت باش
بعد که رفتیم ملاقات تو بخش مراقبت های ویژه ی  سوختگی  bicu  از پشت شیشه دیدمش صورتشو باز کرده بودن. تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست. منو دید خودشو کشید بالا گفت: خوبی؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم. گفتم: آره خیلی. تو خوبی؟ درد داری؟ اینجا خوبه؟ راحتی؟ گفت: آره؛ درد ندارم و خوبم. بعد اشاره داد بیا داخل. گفتم: احازه نمیدن. چشمک زد از اون در بغل بیا. اومدم برم پرستاره نزاشت. گفتم: نمیزاره. از داخل  صدا کرد یه پرستار اومد بالا سرش دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم گفت: آقا تورو خدا زنمه بزار بیاد تو. آقاعه گفت: نمیشه عزیز من اینجاقسمت سوختگیه نمیشه. گفت: توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا؛ منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت: نه. همزمان اشک از چشامون ریخت. گفت: اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش؛ میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟ منم زود اشکامو پاک کردم‌. یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره؛ بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد. دلم نمیومد برم؛ هعی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..چند بار گفت: مواظب خودت باشیا؛ دیگه اومدن کرکره رو ببندن گفت: دوست دارم باز اشکش اومد. منم گفتم: من بیشتر آقایی. توهم مواظب خودت باش.

چشماشو بست
تا سه روز کارمون همین بود با ایما و اشاره یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم. روز سوم رفتم بیمارستان دیدن پویام. بهش گفتم: پویا واست آبمیوه بیارم تو؟ گفت: نه عزیزم هست اینجا. ببر خونه خودت بخورهمشو. گفتم: چشم. بعد گفت: مواظب خودت باشیا. بعد به عمه ام اشاره داد. گفت: مامان مواظب مهرناز باشیا؛ منو عمه ام خندیدیم. عمه ام گفت: ببین چه پرروعه. بعد واسش قلب فرستادم و گفت: مواظب خودت باش عزیزم. با دستش بوس فرستاد.گفت: خدافظ چشماش بست دیگه باز نکرد پویام رفت تو کما؛ الان که مدتیه از شهادت پویا می گذره و عمه ام و شوهرعمه ام به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستند. به این موضوع فکر می کنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر؛ بهار من شروع نشده خزان شد، تو نوزده سالگی سنگین ترین داغ زندگیم و دیدم. تو روخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه. پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن.
چشم به راه
چندروزی بودقراربود تو خونمون آش فاطمه الزهرا "علیهاالسلام"  بپزیم سر آش خیلی برای شفای پویا دعا کردم. خیلی امیدوار بودم به برگشتش. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمی دادم. هرروز با عمه ام می رفتیم ملاقات. پشت اتاق بودم دستم روی شیشه پویا توروخدا چشماتو باز کن پویای من، منتظرتم. روز سی ام اونقدر امیدوار بودم که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو می پرسید. می گفتم: خوبه؛  ان شاء الله. خوب میشه. چند روز دیگه مرخص میشه. می گفتم: شما برید آماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر می گیریم. این چهل و دو روز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بد بودم. خیلی با خودم  کلنجار میرفتم؛ می گفتم: باید محکم باشم. پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره. باید ازش مراقبت کنم. من باید قوی باشم و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم. من اصلا به این فکر نمی کردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون. من فقط به این فکر می کردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم. به این فکر می کردم که  پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم.
 

رفت پیش خدا
روز ۲۲ آذر بود دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن، آنقدر اون روز خیلی  امیدوار بودم. هم من؛ هم مامان پویا، خیلی امیدوار بودیم. گفتیم: امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.از ته دلم امید داشتیم. رفتیم بیمارستان تو حیاط بودیم که دیدیم پدر پویا هم اومده تعجب کردیم جفتمون چون قرار نبود بیان بیشتر وقتا منو عمه ام تکی می رفتیم. چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود، اونا رو که دیدم قلبم یه آن لرزید. یکم نزدیک شدیم دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده. اومدیم بریم سمتشون دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن دور بشن. اون خانم  اومدن جلو  سلام و علیک کردن. من  نمیتونستم نفس بکشم. فهمیدم یه اتفاقی افتاده ولی نمی خواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان. ایشون اول از چادر و حضرت زینب "علیهااسلام" حرف زدن. من اسم حضرت زینب "علیهاالسلام"  رو که شنیدم بند دلم پاره شد.گفتم: پویام چیزیش شده مگه؟؟ گفتن: نه و از صبر حضرت زینب" علیهاالسلام" گفتن، گفتم: پویای من مگه چیزیش شده؟؟ گفتن: اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت  صحبت کردن من نمی فهمیدم چی میگن فقط می شنیدم ولی متوجه نمی شدم.بعد گفتن: مابه امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم شهید؟ چرا حرف شهید میزنید شما.مگه پویام چش شده؟! مگه پویاشهید شده؟! یک آن قلبم واستاد، نفسم گرفت، نه تونستم حرف بزنم، نه تونستم گریه کنم، نه تونستم راه برم، همونجا خشک شدم. بعد یهو به خودم اومدم دویدم سمت بابای پویا پرسیدم پویام کو؟ پویام کو؟ گفتن: بردنش خارج؛ گفتم: چرا این خانم میگه شهید؟شهید؟ چیشده؟ دادزدم پویام کوووو... بابای پویا اومد جلو دیگه دید یسره دارم گریه می کنم و داد می زمم گفت: مهرناز پویات شهید شد. رفت پیش خدا. گفتم شهید؟؟؟نهههه دویدم برم بالا جلومو گرفتن. می گفتم: من باید پویامو ببینم.باید. نمیزاشتن گفتن: اونجا نیست.گفتم: هرجا هست باید برم پیشش. گفتن: شهید شده.می شنیدم ولی نمی تونستم قبول کنم. هعی می پرسیدم پویام کو ؟ پویام کو؟. سوار ماشینمون کردن فقط صدای آژیرهای ماشین پلیس رو می شنیدم که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن. چراغ گردونش یادم میاد. سرم گیج میرفت نگاه می کردم به جلو. چند تا قرص آرامبخش بهم دادن. یسره تا خود خونه منو عمه ام خودمون رو می زدیم و گریه می کردیم. نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم. یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم. از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه کنان رفتیم بالا کلی آدم اومده بود. شلوغ شده بود. همه مشکی پوشیده بودن. دم در افتادم. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود. بیحال فقط همه رو تار می دیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم و بیحال شدم.شهادت
شهید اشکانی سرباز نیروی انتظامی  به عملیاتی مربوط به دستگیری قاچاقچی مواد مخدر اعزام می شوند. این قاچاقچی که قصد داشت خانه و خانواده اش را بسوزاند پس از اینکه ماموران در محل حاضر شدند قاچاقچی با ماموران همکاری نکرده و در را باز نکرد. ماموران ناچار به شکستن در شدند. شهید اشکانی چند بار در را هُل میدن لگد میزنن  تا در باز شود. یک مرتبه قاچاقچی در را باز می کند و بنزین را که قبلا آماده کرده بود تا روی خانواده اش بریزد، روی  ماموران می ریزد و بدلیل اینکه شهید اشکانی جلوتراز بقیه ایستاده بودند بیشترین  بنزین  به بدن ایشان ریخته می شود. همان لحظه فندک می اندازد و آپارتمان منفجر شده و ماموران وشهیداشکانی پرت می شوند پایین که شهید براثر پرت شدن سرش می شکند و لباس هایش سوخته بود تا لباس ها را در بیارورند طول کشید و کمربندش چون قسمت فلزی داشت داغ شده بود نتوانست باز کند. همین باعث شد کمرش و پشت پهلوش آسیب شدید ببیند و سوختگی اش عمیق تر شود. دست چپ تا آرنج، دست راست کامل، بازوها و ساعد، کف دست، صورت یک مقدار کم  و پاها نیز کاملاً سوخته بود. آتش، دود و بنزین به دهانشان وارد شده بود و ریه ها نیز سوخته و عفونت کرد. پس از ۴۳ روز بستری بودن در  بیمارستان و تحمل رنج و درد ناشی از سوختگی صبح روز  چهل و سوم ۲۲ آذر ۱۳۹۶  ساعت ۸ صبح به فیض شهادت نائل آمدند.
 
همسر وهب
همه چیز تیر تار بود برام. روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود. فرمانده کل ناجا شروع کردن به سخنرانی و گفتن همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب "علیهاالسلام"  رو سفیدی. گفت: همسر وهب به امام حسین " علیه السلام"  گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه. زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت. و چقدر شیرین بود همون هفت ماه به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم. الان کل دنیای  خاطره های عاشقانه مون و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده. ودوتا حلقه ازدواج یه مزار که تمام عاشقانه هایم را آنجا خرجش می کنم. دیگه پویام نیست که بگه؛ خانومم مگه پویا مرده که گریه میکنی. فکر نمی کردم اولین سالگرد عقدمون تنها باشم؛ چه برنامه ها و آرزوهایی داشتیم. حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم.

خواب صادقه
پویا دوست داشت مدافع حرم و شهید راه دفاع از حرم شود. 9 ماه خدمت بود. او با خودروی پدرش در ساعت های بیکاری  کار می کرد. پسرم با  دختردایی اش هفت ماه بود عقد کرده و قرار بود پایان سال به خانه بخت بروند. پسر شهیدم تازه 20 ساله شده بود. با شهادتش آرزوی دامادی او بر دلم ماند. یک هفته پیش از این که به آخرین ماموریت بی بازگشت برود، من خواب  عجیبی دیدم. خواب  دیدم پویا در یک مزرعه پر از گل ایستاده و چفیه  به دور گردنش انداخته است. می گفت: مامان من شهید شده ام برایم بی تابی نکن. از خواب  که بیدار شدم، خیلی دلنگران  بودم. صبح که پویا می خواست به کلانتری محل خدمتش برود، خوابم را برایش تعریف کردم که گفت: مامان نگران نباش خیر است. یک هفته بعد از آن خواب او به ماموریت رفت و دیگر بازنگشت. او برای برقراری امنیت در جامعه اش شهید شد. از مسئولان قضایی می خواهم قاتل فرزند شهیدم را هرچه زودتر محاکمه و او را در ملأ عام مجازات کنند که دیگر فردی امنیت جامعه  را به خطر نیندازد.
منبع:راسخون
*********************************
**********************
****************

 مردی از جنس ققنوس

با شهادت پویا و دستگیری قاتل محل آرامش پیدا کرد. همه می گفتند که پویا شهید شد و ما با فداکاری او آرامش پیدا کردیم. نام پویا هم با شهادتش برای همیشه پویا ماند.
نویسنده :
اباذری

مردی از جنس ققنوس

نویدشاهد البرز؛ گفتگوی اختصاصی نوید شاهدالبرز با خانواده شهید مدافع حریم و امنیت «پویا اشکانی» را در ادامه می خوانید؛

 

شهید حریم و امنیت «پویا اشکانی» که نام پدرش «عباس» بود در چهارم آذر ماه 1377، در «کمال شهر» کرج چشم به جهان گشود. وی در بیست و دوم آذر ماه 1396، در حالیکه سرباز بود در یک ماموریت بعد از جانفشانی و دلاوری در راه امنیت و حریم هموطنان به شهادت رسید.

مردی از جنس ققنوس

· خانم اشکانی شما مادر شهید « پویا اشکانی » در مورد پیشینه خانوادگی و اینکه آیا شهید متاهل بود بفرمایید:

ما اصالتا اهل «خلخال» هستیم و با همسرم فامیل دور بودیم که ازدواج کردیم.

بله! پویا متاهل بود. با دختر دایی اش عقد کرده بود. ما دوتا پسر و یک دختر دارم. پویا فرزند دوم ما بود. ابتدا محل خدمت سربازیش کرمانشاه بود. من یک شب خواب دیدم که شهید شده است از پدرش خواستم هر جوری که شده از کرمانشاه به کرج منتقلش کند. اما خودش دوست داشت که دور از کرج باشد. بعد از اینکه ازدواج کرد به کمال شهر کرج منتقل شد. هشت ماه خدمت بود که آن اتفاق افتاد و بعد از چهل و سه روز منجر به شهادتش شد.

· خواب تان را برای ما تعریف می کنید:

خواب دیدم که کسی به من گفت: « پویا شهید شده است» نمی دانم کی بود. در خواب شکه شدم و صبح که بیدار شدم تمام صورتم تاول زده بود. رفتم پیش همسایه خواب رو تعبیر کردم گفت: عمرش زیاد می شود. بعد از شهادت پویا همسایه امان آمد و گفت تعبیرش این بوده که اگر ادم بدی باشد به راه راست هدایت می شود و خوب باشد شهید می شود .

پویا که شب به خانه آمد گفت: مامان صورتت چی شده ؟ گفتم:دیشب خوابی دیدم که ان شالله خیر. گفت: مامان خوابتو تعریف کن . خوابمو تعریف کردم . گفت : به! به! چی از این بهتر شما مادر شهید، نازنین زهرا خواهر شهید و همسرم هم همسر شهید می شود. من گفتم نه مادر این حرف ها را نزن من برات خیلی آرزو ها دارم. ان شالله عمرت زیاد می شه. پدرش حرفهای ما رو شنید گفت: من بیست و چهار ماه توی جبهه خدمت کردم شهید نشدم. تو توی خونه می خواهی شهید شوی.

پویاگفت: من اگر در خانه هم شهید نشوم قصد دارم مدافع حرم شوم و خدمت حضرت زینب(س) را کنم. من دوست دارم شهید شوم. شهادت آرزویش بود. «شهید حججی» را آورده بودند به تلویزیون نگاه می کرد و می گفت: خوش به سعادتت. کاش! من جای تو بودم. پویا خیلی با تقوا و با ایمان بود. بسیار اهل بخشش بود. ایمان واقعی داشت دوست نداشت کسی بداند که مذهبی است. بر رعایت حجاب تاکید داشت. در وصیتی هم به همسر و خواهرش سفارش کرده بود که حجابشان را رعایت کنند.

· تحصیلات شهید در چه سطحی بود:

تازه دیپلم گرفته بود، دانشگاه دولتی هم چهاربهار قبول شده بود که نرفت و گفت: اول باید به سربازی بروم. پویا متولد هفتادو هفت بود. من پویا را خیلی دوست داشتم دوری پویا برای من خیلی سخت بود. او دوست داشتنی بود همه او را دوست داشتند از اول با هم سن و سالهایش فرق داشت.

سال هفتادو هفت روز تولد امام سجاد بود که به دنیا آمد. چهارم آذر ماه بود من دوست داشتم اسمشو سجاد بذارم. مادر بزرگش گفت من دوست دارم اسمشو پویا باشد و این بود که اسمشو پویا گذاشتیم. تولد و شهادتش در آذرماه بود.

روزهای تحصیلش را بی هیچ مشکل دردرس و انظباطی طی کرد. با هوش بود و ندیدم در منزل درس بخواند اما نمراتش عالی بود. علاقه به کار فنی داشت ما تاکسی داشتیم تاکسی خراب می شد ما تعمیرگاه نمی بردیم. پویا و پدرش تعمیرش می کردند. دوستاشون اگر وسیله اشان خراب می شد پویا درست می کرد.

تنها چیزی که ما را تسکین می دهد شهادتش هست.

 

· چگونه به شهادت رسید؛

من و عروسم هر روز به بیمارستان می رفتیم روز شهادتش از دکتر پرسیدم که مریض من حالش چطوره؟ اجازه ملاقات نداشنیم . گفت: حالش خوب شده است.

به پدرش گفتند که پویا حالش بد شده به بیمارستان مراجعه کنید. وقتی من و عروسم طبق معمول هر روز به بیمارستان می رفتیم. هم فامیل ها و پرسنل نیروی انتظامی در بیمارستان بودند تعجب کردم. جلوی در بیمارستان خانمی از نیروی انتظامی جلو آمد و گفت که شما چادر حضرت زینب(س) را سرتون گذاشتید خدا بهتون صبر بدهد. من باز هم متوجه نشدم. گفتم قربون حضرت زینب برم شفا پسرم را داده است.

عروسم پرسید: چی شده است. گفت: خدا به شما صبر بدهد.

از پدر پویا پرسیدم چی شده که گفت: پویا شهید شده است.

مردی از جنس ققنوس

 

· حاج آقا شما پدر شهید پویا اشکانی هستید لطفا در مورد شرایط خدمت سربارزی پویا بفرمایید:

پویا ایتدا خدمت سربازیش در کرمانشاه بود. مادرش خواب دیده بود شهید می شود و ناراحت بود و من اقدام کردم که به کرج منتقل شود. گفتند: اگر متاهل باشد انتقالی می دهند که مادرش به من گفت: پویا دختر دایی اش می خواهد به خواستگاری رفتیم و به تهران منتقل شد. یک مدت تهران بود ساعت چهار صبح می رفت و شب دیروقت می امد تا اینکه به کمال شهر منتقل می شد.

· در مورد شخصیت و منش پویا بفرمایید:

پویا به شهادت علاقه داشت. هر زمانی من به محل تحصیلش می ر فتم معلم ها و مدیر مدرسه از او راضی بودند و معدلش هم بالا بود و علاقه به رشته فنی داشت که این رشته را انتخاب کرد.

مردی از جنس ققنوس

· در مورد روز واقعه که منجر به شهادت شهید شد بفرمایید:

 

به پاسگاه گزارش می دهند که یک نفر قصد دارد ساختمان محل زندگیمان را آتش بزند به دادمان برسید. خانه آپارتمانی بوده است و همسایه ها در محل دیگری زندگی می کردند. پاسگاه فوری از دادسرا حکم می گیرند که نجاتشون بدهند. نوبت پویا نبوده که برود نوبت سرباز دیگه ای بوده است که پویا می گوید: من جای شما می روم شما تازه از ماموریت آمدید و خسته هستید.

مامورین به محل که می رسند اخطار می دهند در را باز کن ما از کلانتری هستیم. او هم تهدید می کند که اگر وارد شوید من شما را به آتش می کشم.

در حال پخش بنزین و آتش زدن خانه بوده است که مامورها کلید ساز می آورند و در را باز می کنند و نیروی انتظامی باز هم از او می خواهند بیرون بیاید. پشت در وسیله گذاشته بود که پویا در رو باز می کند و همین که وارد می شود قاتل با استامبولی بنزین را روی پویا می پاشد و انفجاری صورت می گیرد که پویا و سربازهای دیگر را پرتاب می کند و آتش می گیرند و می سوزند.

مردم نیروهای انتظامی را که آتش گرفته بودند خاموش می کنند و متهم هم از طرف دیگر ساختمان با سوراخ کردن دیوار فرار می کند.

 

 

· شما چگونه از اتفاق افتاده با خبر شدید:

یکی از رفیق هایم به من زنگ زد که اقای اشکانی کجا هستید. چند تا از سربازهای نیروی انتظامی را در کمال شهر در درگیری آتش زدند. حسم به من گفت که پویا هم یکی از سربازهاست. چون می دانستم در این مواقع پویا پیش قدم می شود. رفتم پاسگاه گفتم پویا کجاست؟ گفتند: به بیمارستان مدنی بردند.

در بیمارستان چند نفر رو باند پیچی کرده بودند که قابل شناسایی نبودند. پویا من را صدا زد و گفت: بابا من اینجا هستم آرام باش. گفتم: بابا سوختی؟

گفت نه چیزی نشده ؟ اب خواست ...

آرام بود و انگار دردی نداشت همین که ازاتاق بیرون آمدم صداش در اومد داد می زدکه می سوزم. رفتم پیش سردار محمدی گفتم: اینجا مناسب اینها نیست گفت که شما بگوییدکه کجا ببریم. گفتم بیمارستان مجهز و مناسب.

در بیمارستان چمران هماهنگ کردند. شش هفت روز در بیمارستان حالشون خوب بود. صحبت می کرد سه ماه بستری بود که شهید شد. یک سیدی به من گفت : شفا گرفته است فردای اربعین از همه خداحافظی کرد و چشماشو بست و چهل و سه روز چشماش بسته بود. فردای اربعین چشاشو باز کرده بود اما ما را نگاه نمی کرد من گفتم: شهید شده است. همه گفتند: خوب می شود من گفتم نه رفت خدا حافظیش خداحافظی عادی نبود.

به دلم افتاده بود که شهید می شود. تا اینکه چند روز بعد دکتر زنگ زد و گفت که خودتون را برسانید. رفتم داخل پرستارها را که دیدم گفتم :پویا کجاست؟ گفت که پویا شهید شده است.

· در مورد شخصیت پویا بیشتر صحبت کنید:

اوایلی که پویا شهید شده بود دیدم چندنفر پایین جمع شدند و عکس پویا رو که توی حجله درب منزل ما بود نگاه می کردند و گریه می کنند که ظاهر ژنده و کهنه دارند. رفتم پایین و پرسیدم که قضیه چیه؟ شما مگه پویا رو می شناسید؟ می گفتند که پویا گاهی برای ما غذا می گرفت. یکی دو ماه دیدیم از پویا خبری نیست امشب اینجا این حجله را دیدیم.

اخلاقی که پویا داشت هیچ بجه ای نداشت ورزشکار بود. اهل هیچ چیز نبود. سعی می کرد جوانها را به سمت راه راست بکشاند و معتادها رو می دید می گفت: بابا اینها بیمارن . از اینکه من سربازیشو انتقالی گرفته بودم به کرج ناراحت بود می گفت: کاری کن من راه دور باشم. اینجا همه آشنا و فامیل و رفیق هستند.

همسایه مان می گفت: پویا را در اسانسور دیدیم. من به خانمم گفتم: این جوون نور بالا می زند. خانمم گفت: نور بالا یعنی چی؟ بعد از شهادتش به همسرم گفتم: نور بالا یعنی این چهره اش شهادت را نشان می دهد.

مربی بدنسازی بود در شهرک و مدال طلا هم گرفت. مسابقات استانی بود. از بچگی ورزش می کرد تکواندو کاراته و فوتبال هم می رفت . که بدن سازی کار می کرد. دوستان شان را به ورزش تشویق می کرد. صبح تا ساعت دوازده شب می رفت. بعد از اتمام درسش به باشگاه می رفت. پویا بسیجی بود کارت فعال داشت بسیجی های محل برایش هیات آورده بودند.

مردی از جنس ققنوس

 

 

· آیا شما اقدام قضایی و شکایت از عامل این جنایت کردید:

ساعت یازده این اتفاق افتاد ساعت پنج بعد ازظهر دستگیر شد. خودش می گفت: من توهم زدم. مثل اینکه خانواده اش هم ترکش کرده بود. قاچاق فروش بود. می گفت: من داشتم مواد مصرف می کردم که اینها وارد شدند. چندین پرونده داشت «شر» محل بود.

شکایت کردیم اسلحه داشت. با شهادت پویا و دستگیری قاتل محل آرامش پیدا کرد. همه می گفتند که پویاشهید شد اما ما آرامش پیدا کردیم.نام پویا هم با شهادتش برای همیشه پویا ماند.

· سخن پایانی

سخن که با مردم دارم از مردم خواهش می کنم راه شهدا را ادامه بدهند و از مسئولین خواهش دارم شرایط رشد و بالندگی جوانها را فراهم کنند که به بیراه کشیده نشوند.

جوونها راه شهدا را ادامه دهند و خونشون را پایمال نکنند.

می گفت: سرکوچه دو نفر را که قمه داشتند دستگیر کردم و به پاسگاه بردم. من نگران شدم و گفتم اگر باقمه تو را می زدند چه می کردی؟ گفت: من نمی توانم این اراذل و اوباش را در جامعه تحمل کنم که نظم و امنیت عمومی را بر هم بزنند. خیلی تعصبی بود. بچه با غیرتی بود.

مردی از جنس ققنوس

 

 

خواهر شهید «نازنین زهرا » در مورد برادرش چنین می گوید : پویا همیشه به من سفارش می کرد که نمازم را به موقع بخوانم و پدر و مادرم را اذیت نکنم. بی احترامی به بزرگترها نکنم. در مدرسه بچه ها به من می گویند خوش به حالت که برادرت شهید شده است. من می دانم که برادرم در بهشت است و جایش خیلی خوب است. با اینکه از دست دادنش خیلی سخت است.

گفتگو و عکس از نجمه اباذری

****************************

******************

*************

به گزارش اختصاصی خبرنگار رکنا؛ رسیدگی به این پرونده از 10 آبان ماه سال 96 از وقتی شروع شد که تعدادی از ساکنان یک آپارتمان در کمالشهر به پلیس گزارش دادند یک شرور بدنبال درگیری خانوادگی قصد اتش زدن آپارتمان را دارد خیلی زود گشت پلیس از کلانتری کلانتری 24کمالشهر کرج در محل حضور یافت تا جلوی حادثه را بگیرد. چندین ساعت برای آرام کردن مرد شرور با او صحبت کردند اما این حرف زدن ها فایده ای نداشت سرانجام به دستور مامور گشت کلانتری قرار بر این شد که برای جلوگیری از یک فاجعه بزرگ او او را هر طوری شده بازداشت کنند چون شرور با یک تشت بزرگ بنزین و یک فندک قرار بود همه جا را به آتش بکشد  اما هنگام بازکردن درخانه ، شرور همه بنزین را روی سرباز وظیفه کلانتری ریخت و در یک چشم بر هم زدن او را آتش زد پسر جوان در اثر شعله های سوزان به شدت سوخت و به بیمارستان منتقل شد اما پس از 42 روز تحمل رنج و سختی دراثر سوختگی به مقام رفیع شهادت نائل شد.

بازداشت عامل شهادت سرباز وظیفه

شرور پس از چند ساعت توسط ماموران پلیس دستگیر شد این متهم پس از محاکمه به اتهام قتل عمد در دادگاه کیفری یک استان البرز پای میز محاکمه ایستاد .

این متهم پس از محاکمه باتوجه به درخواست پدر و مادر شهید به قصاص نفس محکوم شد پس از تایید حکم قصاص ازسوی قضات دیوانعالی این متهم دریکی قدمی چوبه مرگ قرار گرفت.

در حالیکه تلاش زیادی از سوی خانواده قاتل برای گرفتن رضایت از اولیای دم انجام شده بود اما اولیای دم تن به رضایت ندادند و سرانجام روز موعد فرا رسید قرار بود متهم قصاص شود اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد و در حالیکه هیچ کس انتظارش را نداشت مادر شهید درست لحظه آخر قاتل جگر گوشه اش را بخشید.

گفتگو با پدر و مادر شهید که قاتل فرزندش را بخشید

در این مجال به سراغ به این پدرو مادر رفتیم تا درگفتگویی ویژه از تصمیم عجیب آنها بپرسیم .

ساعت یک ظهر بود که به همراه همکارم وارد بلوار شهید اشکانی در کمالشهر کرج شدیم ساختمان پویا که رسیدیم پدر شهید با تاکسی زرد مقابل خانه ایستاده بود وارد خانه شدیم و مادر و خواهر کوچک شهید به استقبال ما امدند.

هنوز سر صحبت را باز نکرده بودم که مادر شهید چشمانش پر از اشک شد او گفت که پسرش قبل از شهادت به تازگی نامزد کرده بود و قرار بود پس از پایان خدمت سربازی عروسی کند.

او گفت نمازش را در اتاق پسرش میخواند تا اینطور آرام شود.

از پدر شهید خواستیم ماجرا را تشریح کند ؟

من عاشق شهادت بودم اما این شهادت نصیب پسرم شد پسرم هم همیشه دوست داشت شهید شود.

من راننده تاکسی هستم آن روز  تازه چند سرویس مسافر برده بودم که بین راه یکی از همکاران به من گفت که از پسرت خبر داری ؟ او مدعی شد  که در حوالی کلانتری که پسرم خدمت می کنم آتش سوزی رخ داده است برای همین نگران شدم و خیلی زود به کلانتری رفتم همکاران پسرم گفتند که او سوخته است و به بیمارستان شهید مدنی کرج منتقل شده است.

وقتی به بیمارستان رسیدم به بخش سوانح و سوختگی رفتم در اتاق ها پسرم را صدا میزدم که صدای پسرم را شنیدم که به من گفت بابا من اینجا هستم حالم خوب است نگران نباش وقتی پرده را کنار زدم دیدم پسرم سوخته پسرم گفت که خوب است و از من خواست که بروم .

بعد به خانه رفتم به شدت دستپاچه و نگران بودم که همسرم از من پرسید چه اتفاقی افتاده به او گفتم پویا هنگام دستگیری یک متهم از پرتگاه افتاده و پایش شکسته بعد او را به بیمارستان بردم.

مادر شهید درادامه تشریح ماجرا می گوید: وقتی پسرم را دیدم دنیا بر روی سرم خراب شد  بعد از 42روز پسرم را که فقط از پشت شیشه ملاقات می کردیم از دست دادیم و او شهید شد .

پس از محاکمه عامل قتل پسرتان چه اتفاقی افتاد و شما چه درخواستی دادید؟

پدر شهید درپاسخ به این سوال گفت: من و مادر شهید درخواست قصاص دادیم.آنها پس از درخواست ما بسیار تلاش کردند تا ما رضایت بدهیم اما ما نپذیرفتیم تا اینکه خبر مهر تایید اجرای حکم را به ما دادند.

در مراسم اجرای حکم چه چیزی باعث شد شما رضایت بدهید؟

مادر شهید در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت من انقدر در فراق از دست دادن پسرم سوگوار بودم که تنها چیزی که فکر می کردم مرا آرام کند اجرای حکم قاتل او بود.

روز اجرای حکم مراسم کمیسیون ویژه برگزار کردند و با من بسیار صحبت کردند تا رضایت بدهم اما نپذیرفتم و قرار بود پدال چوبه دار را خودم فشار دهم.

طناب دار را دور گردن تمام انداختند او اشهدش را خواند و من پایم را مقابل پدال قرار دادم درهمین لحظه بود که شهید مقابل چشمانم ظاهر شد و او گفت که او را ببخشم او لیاقت مردن را ندارد با این جمله بود که من حاضر شدم قاتل فرزندم را ببخشم.

بعد از بخشش شما چه اتفاقی رخ داد؟

متهم که ازبخشیده شدنش را باور نداشت و به سجده افتاد تشکر کرد.

الان چند ماهی از بخشیدن شما می گذرد ایا الان هم از این بخشش راضی هستید؟

من فکر می کنم اگر نمی بخشیدم آرامشی که الان خداوند به من نصیب کرده است را نداشتم من از خون فرزندم فقط به خاطر رضای خداوندگذشت کردم .

بعد از بخشش شما مردم چه گفتند؟

 

بعد از بخشش برخی هم فکر کردند ما دیه گرفتیم تا بخشیدم درحالیکه ما صرفا به خاطر خدا بخشیدیم .

****************************

*******************

****************

وانی که می‌خواست مدافع‌حرم شود، شهید دفاع از امنیت شد

گفت‌وگوی خواندنی با خانواده شهید امنیت شهید پویا اشکانی را از نظر می‌گذارنید.

این روز‌ها بسیاری مشغول خانه‌تکانی و مهیا‌کردن سوروسات آمدن نوروز هستند و خانه را برای آمدن سالی جدید آب و جارو می‌کنند؛ حال و هوایی که جلوه‌هایی از آن را در آرامگاه‌ها و گلزار شهدا نیز می‌بینیم. برای زیارت شهدا وارد گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) کرج می‌شوم. در مسیر گلزار شهدا چشمم به مردی می‌افتد که کنار مزار شهیدی نشسته است. قوطی‌های رنگارنگی اطراف مزار شهید چیده شده و او قلم به دست مشغول مرمت و زیبا‌سازی مزار شهید است. نزدیک‌تر می‌شوم، قلم را به رنگ سرخ آغشته می‌کند و نام شهید را رنگی دیگر می‌زند. در گپ‌وگفتی کوتاه متوجه می‌شوم او پدر شهید است و آمده تا با همه دلتنگی‌هایش مزار پسرش را رنگ و جلایی دوباره ببخشد.

 

قلم سیاه‌رنگ به نام شهید پویا اشکانی می‌رسد. آری! او پدر شهید پویا اشکانی از شهدای امنیت است. دلتنگی‌های پدر بر مزار شهید و حال و هوایش آن روز اجازه ادامه همکلامی را نمی‌دهد. قرارمان می‌شود به وقتی دیگر و نهایتاً در روز‌هایی که گذشت با مادر شهید پویا اشکانی و همسر شهید همراه شدیم و مادر در این مجال از شهید ۱۸ساله‌اش روایت کرد؛ از شهید مدافع امنیتی که حین دستگیری یک قاچاقچی با بنزین به آتش کشیده شد و پس از ۴۳روز در ۲۲آذر ماه سال۱۳۹۶ به فیض شهادت نائل آمد. خواندنش خالی از لطف نیست.

 

شهید پویا اشکانی

 

چه کسی قرار است امنیت کشور را حفظ کند؟

 مادرانه‌هایش را اینگونه آغاز می‌کند: من متولد سال۱۳۵۳، مادر سه فرزند هستم. پویا فرزند دوم من است. او یک خواهر کوچک‌تر و یک برادر بزرگ‌تر از خودش دارد. ما در کمالشهر کرج زندگی می‌کنیم. پسرم علاقه زیادی به درس داشت. ۱۱ سال داشت که به سمت ورزش گرایش پیدا کرد. ورزش را با کاراته و تکواندو آغاز کرد و وقتی بزرگ‌تر شد، به سمت بدنسازی و کشتی هم رفت. هم خودش اهل ورزش بود و هم دیگران را به ورزش توصیه می‌کرد. سه مدال طلا در بدنسازی گرفت و در کاراته و تکواندو هم صاحب مدال بود. او خیلی به کار‌های فنی نظیر مکانیکی علاقه داشت. پویا با توجه به علاقه‌اش به بسیج، وارد این نهاد انقلابی شد و در فعالیت‌های بسیج شرکت کرد. او در جلسات قرآن مسجد هم شرکت می‌کرد.

 

 حافظ امنیت بود 

به خلقیات شهیدش می‌رسیم، می‌گوید: پویا مهربان بود و صبور. من هیچ‌گاه از او رفتار ناشایستی ندیدم. اهل کار خیر بود؛ کار‌هایی که ما بعد از شهادتش متوجه آن‌ها شدیم. تعدادی از آن‌هایی که پویا کمک‌شان کرده و دست‌گیرشان شده بود، با دیدن بنر شهادت و تصاویر پسرم به خانه ما آمدند. آن‌ها با شنیدن خبر شهادت پویا گریه می‌کردند. وقتی از آن‌ها می‌پرسیدیم که پویا را از کجا می‌شناسند؟ شروع می‌کردند به گفتن خاطرات‌شان از پسرم؛ از کمک‌هایی که پویا به آن‌ها کرده بود، از لطفی که از دل‌رحمی پسرم نصیب‌شان شده بود. شنیدنش برای ما افتخار بود. همه وجود پویا باعث افتخار بود. او بسیار حرف‌گوش‌کن بود. وقتی متوجه شرایط خدمت و سختی‌های آن می‌شدیم، بسیار توصیه می‌کردیم که مراقب خودش باشد. گاهی پدرش می‌گفت: پویا جان خودت را جلوی خطر نینداز. بگذار دیگران ابتدا ورود کنند. با تمام احترامی که برای من و پدرش قائل بود، در این مورد کار خودش را می‌کرد و می‌گفت: اگر قرار باشد من نروم، آن دیگری نرود، پس چه کسی قرار است امنیت کشور را حفظ کند؟ سه ماه آموزشی‌اش در کردستان بود. من نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. وقتی متأهل شد، به کرج منتقل شد. تازه کمی خیال‌مان راحت شده بود.

 

خوش به حال محسن حججی

شما هم شنیده‌اید که می‌گویند خواب زن‌ها چپ است! اما خوابی که من از پسرم دیدم، به درستی با شهادتش تعبیر شد. پسرم با دختردایی‌اش عقد کرده بود. برنامه‌های زیادی برای ازدواج، خانه و زندگی‌اش داشتیم، اما پویا آرزوی شهادت داشت. یک شب همگی دور هم نشسته بودیم و تلویزیون را تماشا می‌کردیم که خبر شهادت محسن حججی از شهدای مدافع‌حرم را پخش کردند. مرداد ماه۱۳۹۶ بود. پویا به پدرش گفت: بابا نگاه کن و ببین او چگونه به شهادت رسیده؟ خوش به حالش! من باید بروم و شهید شوم، پدرش گفت: پویا جان تو که اینجا خدمت می‌کنی! گفت نه بعد از خدمتم برای حضور در جبهه مقاومت می‌روم. این بار در لباس مدافعان حرم به اسلام خدمت می‌کنم. من اینجا نمی‌مانم. همسرش که کنار ما نشسته بود، گفت: پویا پس چرا ازدواج کردی؟

 پویا با مهربانی گفت: تو دلت نمی‌خواهد همسر شهید بشوی؟ مگر بد است؟ حججی را ببین که با چه افتخاری او را می‌برند؟

پویا گفت: بابا من شهید می‌شوم و این کوچه را به نام من می‌کنند. شما و مادر هم می‌شوید مادر و پدر شهید. چه افتخاری از این بالاتر. نازنین‌زهرا هم می‌شود خواهر شهید. 

می‌گفت: من تاب دیدن تعدی به حرم حضرت زینب (س) را ندارم. بنشینم و شهادت این همه جوان‌ها را ببینم و کاری نکنم؟! 

شجاع بود، غیرت داشت. گاهی اوقات که دلتنگ شهدا می‌شد این مداحی را که علاقه زیادی هم به آن داشت، با صدای بلند می‌خواند:

منم باید برم

برم سرم بره

آره برم سرم بره...

آن روز‌ها او بیشتر از ۱۸سال نداشت. می‌گفتم: پویا نخوان! دل من را نسوزان، تو اصلاً فکر مادر هستی، من خیلی برای تو آرزو دارم. 

پدرش هم از آن طرف می‌گفت: پسرم شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود! من دو سال در دوران جنگ در جبهه حضور داشتم، ولی اتفاقی برایم نیفتاد. تو هنوز دم در هستی، شهادت می‌خواهی! پویا در پاسخ پدرش گفت: ان‌شا‌ءالله نصیب من می‌شود. بعد هم به من گفت: نکند بعد از شنیدن خبر شهادتم، گریه و بی‌تابی کنی. تحمل کن و صبور باش.  پویا همیشه پای خاطرات پدرش از جبهه می‌نشست و غبطه می‌خورد که چرا آن روز‌ها نبوده است.

 

 اشک‌هایی که پای ولایت ریخت

او در ادامه می‌گوید: اطرافیان همیشه از رفتار و خلقیات پویا تعریف می‌کردند. رابطه خوبی با دوستان و بستگان داشت. گاهی به پدرش می‌گفتم: باید به خاطر داشتن چنین پسری نماز شکر بخوانیم. باید خیلی مراقب او باشیم. پویا ارادت زیادی به رهبرمعظم داشت. آنقدر حضرت آقا را دوست داشت که گاهی پای صحبت‌های ایشان، اشک می‌ریخت. مؤمن و معتقد بود. خیلی مهربان بود. شجاع و صبور بود. از غیبت دوری می‌کرد. به پدرش که مسافرکشی می‌کرد، می‌گفت: بابا من خودم بزرگ می‌شوم، کار می‌کنم و شما باید استراحت کنی. 

همیشه سفارش پدرش را به من می‌کرد و می‌گفت: مراقب بابا باش. من رابطه صمیمانه‌ای با پویا داشتم. او هم مرا دوست داشت. خیلی وابسته‌اش بودم، اما با شهادتش فهمیدم فقط باید خدا را دوست داشت. 

 

 قاب عکسی برای شهادت 

و بعد به آخرین دیدارش با شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: «روزی که رفت را به یاد دارم. صبحش بیدار شدم و دیدم لباس‌هایش را پوشیده. از من خداحافظی کرد و رفت. کمی بعد دوباره برگشت و گفت: مادر کاری ندارید و مجدداً خداحافظی کرد. من هم با همان حس و حال مادرانه همیشه او را به خدا می‌سپردم و به نام مبارک حضرت‌ابوالفضل بیمه‌اش می‌کردم.

 

حالا هم که مادر شهید شده‌ام، راضی‌ام به رضای خدا. دلتنگی‌های‌مان را با حضور در کنار مزارش تسلی می‌دهیم. دلم در کنار مزارش آرام می‌گیرد. پدرش هم همین طور. در کنار مزار پویا آرام می‌شود. هر وقت که دلتنگ او می‌شود، خودش را به آنجا می‌رساند. همان روزی که شما او را در کنار مزار پویا دیدید، رفته بود برای ترمیم نوشته‌های سنگ مزار پویا. کلی رنگ و فرچه با خودش برد. همیشه به پویا سر می‌زند. گاهی اوقات که سر مزار شهید هستیم، دیگران می‌آیند و از حاجت‌روایی‌های‌شان در توسل به شهدا و شهید ما می‌گویند، با شنیدنش آرام می‌شویم. جوان‌ها می‌آیند و می‌خواهند آمین‌گوی شهادت‌شان شویم، اما من دلم نمی‌آید. سخت است، دلتنگی دارد. یک روز پویا برای گذراندن دوره رفته بود غرب. عکسی با لباس افسری گرفته بود که بی‌نهایت زیبا شده بود، تا عکس را دیدیم به پویا گفتیم: پویا چقدر نوربالا می‌زنی. آن روز پویا خندید و گفت: این عکس رو برای شهادت گرفتم. چند ماه از گرفتن این عکس نگذشته بود که شهید شد. 

 

بعد از شهادتش وقتی به پادگان محل خدمتش رفتیم، همه دوستانش گریه می‌کردند و از دلتنگی‌های‌شان برای‌مان می‌گفتند. پویا پسر سربه‌زیری بود، اگر گاهی حرفی به او می‌زدیم، سکوت می‌کرد تا طرف مقابل آرام شود. 

 

 برای شهادت انتخاب شد 

مادر شهید در پاسخ به سؤال چگونگی شنیدن خبر شهادت فرزندش می‌گوید: من خانه بودم، پدرش گفت: پویا حین انجام مأموریت همراه با بچه‌های نیروی انتظامی با متهم درگیر شده و پایش آسیب دید. خیلی ناراحت شدم و گفتم: برویم بیمارستان. رفتیم بیمارستان شهید مدنی. همه فامیل در بیمارستان بودند. تعجب کردم. بعد همسرم من را برد سمت بخش سوختگی. تعجب کردم و نگرانی‌ام بیشتر شد. گریه و بی‌تابی می‌کردم. رفتم پیش پویا سرش سوخته بود و من نشناختمش. خودم را می‌زدم. او که مرا دید سرش را بلند کرد و گفت: «مامان، گریه نکن من خوبم»، اما اصلاً حالش خوب نبود و برای اینکه ناراحت نشوم اینطور به من گفت. 

 

پزشکش آمد و گفت: به خاطر پسرتان آرام باشید، بعد هم او را به بیمارستان شهید چمران منتقل کردند. روز هفتم، وقتی رفتم دستش را تکان می‌داد. بعد از آن دیگر حرکتی نداشت. بعد هم که با پدر پویا تماس گرفته و گفته بودند، خودش را برساند بیمارستان. 

 

بعد‌ها از نحوه شهادتش برایم روایت کردند. از بنزینی که متهم روی او و چند تا از بچه‌های فراجا ریخته و آن‌ها را آتش زده بود. او به شدت سوخته بود. ۹۰ درصد سوختگی داشت. خیلی تلاش می‌کردند به مجروحان رسیدگی شود. جز پویا سه نفر از دیگر درجه‌دار‌ها هم بودند.

 

همسر  شهید پویا اشکانی

 

 تشییع باشکوه 

وقتی می‌گویند خدا شهدا را انتخاب می‌کند، واقعاً هم همین گونه است. پویا بیش از ۴۰ روز در بیمارستان بستری بود. تیم پزشکی هر کاری از دست‌شان برمی‌آمد انجام دادند، اما قسمتش شهادت بود. وقتی پیکر شهیدم را آوردند، روی دستان پرمهر مردم و دوستداران شهدا تشییع شد. وقتی آن جمعیت و حضور باشکوه را دیدم، اصلاً باورم نمی‌شد. همان جا به خود گفتم کاش من جای او بودم. برای من و پدرش چه افتخاری از این بالاتر که او به چنین مقام عظیمی رسیده باشد.

همسر شهید می‌گوید: من و پویا به هم علاقه داشتیم و نهایتاً در ۱۳خرداد ۱۳۹۶ در سن ۱۸سالگی به عقد هم درآمدیم. زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویا را می‌شنیدم. خطبه عقد که می‌خواندند بار اول و دوم با خواهرم هماهنگ کردم و او برخلاف همه مراسم‌های عقد گفت: عروس دارد سوره نور می‌خواند. بار دوم گفت: عروس دعا می‌خواند و بار سوم با استعانت از آقا امام‌زمان (عج) و شهدا و بزرگ‌تر‌ها بله را گفتم. 

حاج آقای عاقد بعد از عرض تبریک و مبارک باشی گفتند: ماشاءالله که آقای داماد سرباز اسلام هستند، ان‌شاءالله سرباز امام حسین (ع) بشوند. دعای عاقد‌مان چه زود به استجابت رسید و پویای من در ایام اربعین سرباز امام حسین (ع) شد. در دوران عقد پویا سرباز و قرار بود عید سال۱۳۹۷ زندگی مشترک‌مان را شروع کنیم که خداوند طوری دیگر برای‌مان رقم زد.

 اهل حلال و حرام و نجیب بود

 نجابت و چشم پاکی او باعث شد من به او جواب مثبت بدهم. او صداقت داشت. با اینکه هر دو کم‌سن و سال بودیم، اما او خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید و می‌دانست چطور با خانواده برخورد کند. او به جایگاه همسر اهمیت می‌داد. یکی از ویژه‌ترین خصوصیات پویا اهمیتش به حلال و حرام بود. عاشقی من و پویا دوران شیرینی داشت. بیشترین زمانی که باهم بودیم، ماه محرم بود؛ محرم سال ۱۳۹۶. شب‌ها باهم هیئت می‌رفتیم با اینکه ساعت ۶ صبح می‌رفت خیلی خسته بود، اما وقتی به خانه می‌آمد، می‌رفتیم هیئت. او به بزرگ‌تر‌ها خیلی احترام می‌گذاشت، مخصوصاً احترام مادرش را خیلی داشت و همیشه دست مادرش را می‌بوسید و می‌گفت: خیلی برایم زحمت کشیده است. می‌گفت: هرکس به پدر و مادرش محبت کند، نتیجه اش را می‌بیند. از دعای مادرم است که من به اینجا رسیده‌ام، همسر خوبی دارم، بدنم سالم است. خیلی خدا را شکر می‌کرد، خیلی کار می‌کرد و دستش در جیب خودش بود. گاهی مسافرکشی می‌کرد و می‌گفت: می‌خواهم روی پای خودم بایستم. او اهل قناعت بود. به داشته‌های‌مان قانع بود.

 زیارت با دعای پویا

همسر شهید ادامه می‌دهد: هر روز که از شهادت پویا می‌گذرد به این فرموده که شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند، بیشتر ایمان می‌آورم. بار‌ها حضور معنوی او را در کنار خود حس کرده‌ام. به وقت مشکلات به کمکم می‌آید. خوب یادم است بعد از شهادتش خیلی دلم گرفته بود. با شهید درددل کردم و گفتم ما قرار بود به مشهد برویم، اما تو زیر قولت زدی، فردای همان روز زنگ زدند و گفتند یک سفر مشهد برای ما هماهنگ شده است. سفر بسیار خوبی بود. من حضورش را در کنار خودم حس می‌کردم، حتی وقتی در صحن راه می‌رفتم، حضورش را حس می‌کردم. 

من سفر کربلا از شهید خواسته بودم، با اینکه خیلی مشکل بود. هم از لحاظ تنها بودنم، هم از لحاظ مالی به مشکل برخورده بودم، اما دلم عجیب ضریح امام حسین (ع) را می‌خواست. دلتنگ شده بودم. پدرم خیلی راضی نبود، می‌گفت: تنها نرو. از شهید کمک خواستم که بروم. فردای آن روز با من تماس گرفتند و گفتند قرار است فراجا یک کاروان به کربلا ببرد. پدرم موافقت کرد و گفت: کاروان خیلی هم خوب است. تنها نیستی. پول سفر هم به لطف امام حسین (ع) جور شد. همیشه می‌گویم که آن سفر کربلا با دعای شهیدم اجابت شد. 

 بسیاری از دوستان هستند که وقتی مشکلی برای‌شان پیش می‌آید و برای شهید نذر می‌کنند، حاجت‌روا می‌شوند و گره مشکلات‌شان برداشته می‌شود. شهادت او روی بسیاری تأثیر گذاشت، البته مهم‌تر از همه تأثیری بود که روی خودم داشت. من به خدا و ائمه (ص) خیلی اعتقاد داشتم، واجبات را انجام می‌دادم، اما شهادت پویا، در رشد معنوی‌ام تأثیر زیادی داشت. اعتقاداتم خیلی قوی‌تر شد.

خداحافظی شهادت

 از شهادت برایم حرف می‌زد، اما من اصلاً جدی نمی‌گرفتم تا روز‌های آخر. پویا خیلی تغییر کرده بود. خیلی آرام و نورانی شده بود. شب قبل از آن مأموریت خیلی با من خداحافظی کرد. من به او گفتم: مگر کجا می‌خواهی بروی که اینطوری با من خداحافظی می‌کنی! مگر چی شده؟ پویا گفت: مگر چی شده؟ یک دفعه دیدی شهادت قسمت ما شد. مادرش خواب دیده بود که پویا شهید می‌شود و ماجرای خواب را برای او تعریف کرده بود، اما من از این خواب بی‌اطلاع بودم. ما برنامه‌های زیادی برای زندگی‌مان داشتیم؛ برنامه‌هایی که هیچ کدام عملی نشدند.

روایت صبر حضرت زینب (س) و خبر شهادت

خبر مجروحیت و سوختگی را هم پدرم به من گفت. خانه بودم که از من پرسید: از پویا خبر داری؟ گفتم: نه، زنگ می‌زنم جواب نمی‌دهد. به خانه‌شان هم زنگ زدم، پدرش گفت پویا نیامده است. گفتم: بابا چی شده، بابام گفت: رفته مأموریت پایش شکسته، وقتی خیلی اصرار کردم، گفت: پویا حین مأموریت سوخته. 

خودم را به کرج رساندم. با خودم فکر می‌کردم، پویا مرخص می‌شود و او را به خانه می‌آوریم. روز آخر همراه با عمه به بیمارستان رفتیم. ساعت ۳ وقت ملاقات بود. به عمه گفتم: امروز پویا مرخص می‌شود؟ وقتی وارد حیاط بیمارستان شدم، کلی مأمور دیدم. پدر پویا هم آمده بود. در همین حین خانمی آمد پیش‌مان نشست و برای‌مان در مورد حضرت زینب (س) گفت. از صبر ایشان و بعد هم از شهادت و شهدا، گفتم: چه شده، پویا شهید شده که از شهدا صحبت می‌کنید؟! 

هر کاری کردم که بروم کنار پویا اجازه ندادند. بعد هم پدرش آمد و خبر شهادتش را به ما داد. دیگر نمی‌دانم چه شد و چگونه خود را به خانه رساندیم. پویا همانطور که دوست داشت، رفت. 

تا چند روز شهادتش را باور نمی‌کردم. شب سوم، خواب دیدم پویا در میدان شهر ایستاده است و می‌گوید: خدایا اگر قرار است من از این دنیا بروم، نقطه پایان زندگی من همین جا باشد. من می‌خواهم، همین جا همین طوری از دنیا بروم. از خواب که بیدار شدم، دلم آرام شده بود و شهادتش را پذیرفتم، به خود گفتم که پویا دیگر برنمی‌گردد. 

 همان اوایل وقتی می‌خواست برود سربازی، صدایش را ضبط کرده و برای من فرستاده بود. بعد شهادتش آن را باز و صحبت‌هایش را گوش کردم. من را به حجاب چادر توصیه کرده بود. می‌گفت چادر یادگار حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) است.

 

منبع: روزنامه جوان

********************************

**********************

*****************

 به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «پویا اشکانی» سربازی که چهارسال پیش در یک ماموریت برای امنیت وطنش جانش را فدا کرد تا وظیفه شناسی خود را اثبات کند. امروز پنج شنبه ۱۴۰۰/۰۹/۲۵در چهارمین سالگرد شهادت این شهید امنیت پدر شهید بر مزار فرزندش اعلام کرد قاتل پسرش که سال 97 محکوم به مجازات و قصاص شده و تا کنون در انتظار اجرای حکم بوده است را بخشیده اند و از قصاص قاتل فرزند شهیدشان گذشته اند تا «فرهنگ گذشت و بخشش» تا جایی که امکان دارد در جامعه جاری و ساری باشد.

 

 
طنابِ داری که خانواده «شهیداشکانی» از گردن قاتل برداشتند
 
شهید حریم و امنیت «پویا اشکانی» که نام پدرش «عباس» بود در چهارم آذر ماه 1377، در «کمال شهر» کرج چشم به جهان گشود. وی در بیست و دوم آذر ماه 1396، در حالیکه سرباز بود در یک ماموریت بعد از جانفشانی و دلاوری در راه امنیت و حریم هموطنان به شهادت رسید. 
 
 

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات