شهید هوشنگ ابوالحسنی
نام پدر: تیمورتاج
تاریخ تولد: 14-10-1340 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 3-12-1362 شمسی
محل شهادت : جزیره مجنون
رجعت پیکر مطهر : 6-3-1375 شمسی
گلزار شهدا: بهشت زهرا (س)
قطعه:27 ردیف:13 شماره مزار:1/چ
تهران
شهید هوشنگ ابوالحسنی در تاریخ چهاردهم دی سال 1340 در شهر اهواز دیده به جهان گشود . وی نوزاد بود که به همراه خانواده به شهر تهران عزیمت نمودند و در این شهر مستقر شدند وی دوران کودکی خود را در کنار خانواده و در دامان پر مهر و محبت والدین خود سپری نمود و در سن هفت سالگی به مدرسه قدم نهاد و شروع به تحصیل نمود و با موفقیت دوره تحصیلات خود را پشت سر نهاد و موفق به اخذ دیپلم گردید . شهید هوشنگ پس از اخذ دیپلم در شهر تهران به همراه خانواده به شهرستان کرج عزیمت کرده و در این شهرستان ساکن شدند . وی با اوج گیری انقلاب و شعله ور شدن جرقه های آن همانند دیگر برادران و خواهران دینی و مبارزش در مبارزه شرکت کرده و بر علیه رژیم منفور پهلوی دست به افشاگری می زد با پیروزی انقلاب، وی دست از فعالیت نکشید و برای تحقق بخشیدن به اهداف انقلاب لحظه ای آرام نمینشست . وی در مصیبتها و سوگواریها از هیچ کمکی مضایقه نمیکرد . فردی مؤمن با ایمان و معتقد به اسلام بود و بعد از دیپلم نیز به حوزه علمیه رفته و درس طلبگی را شروع به خواندن کرد . پس از پیروزی انقلاب و تشکیل نهادهای انقلابی ایشان مشتاق رفتن به این ارگانهای انقلابی بود و با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه در آمد و در آنجا به فعالیتهای خود ادامه داد و سعی در پیشرو اهداف انقلابی اش داشت و همیشه کارهای خود را طبق قوانین و دستورات الهی انجام میداد و به نصایح بزرگتران و پدر و مادرش که سالها زحمت پروراندن ایمان را برای او کشیده بودند، گوش دل میداد و در رفتارش به کار میبست ، باشروع جنگ تحمیلی و یورش وحشیانه عراق به ایران لباس رزم پوشیده و برای مقابله با تهاجم کفار به جبهههای جنوب اعزام گردید و سرانجام پس از حماسههای بسیار و رزم بیامان در عملیات خیبر شرکت کرده و پس از رشادتهای بسیار در آن عملیات در تاریخ 4/12/62در منطقه عملیاتی جزیره مجنون (طلائیه) مفقود اثر میگردد و پیکرش در آن منطقه بجای میماند و پس از سالها دوری از وطن در سال 75 به وطن رجعت پیدا میکند .
2ـ فرازهایی از وصیت نامه :
دلم میخواهد یاران بدانند برای چه این راه را انتخاب کرده ام . باید بدانید که نه برای طمع بهشت و نه از ترس دوزخ این راه را برگزیده ام بلکه باید در یک کلمه بگویم علت آن عشق به الله است عشق به معشوقم ، معبودم به مقصودم و به امیدم . آری این عشق است که یک لحظه مرا آرام میگذارد و میل به رفتن را در درونم شعله ور میسازد و آری این عشق است که پروانه را وا می دارد که گرد شمع بگردد تا بالش بسوزد و این سوختن از عشق است.




















بازنویسی وصیّت:
بسمه تعالى
با سلام به آنکه بیشتر از جان دوستش دارم، همان آزاد کننده انسان ها پیر جماران بت شکن زمان امام خمینى(ره) کبیر. و با سلام به امت مسلمان مبارز که کمر یزیدیان زمان را شکستند و سلام به مادر و پدر و برادر و خواهرانم که هر چه هستم از آنجا برخاسته ام.
از آنجا که هر فرد باید وصیّت نامه اى داشته باشد از این رو دست به قلم مى برم. در آغاز شهادت مى دهم که خدا یکتاست و همتایى ندارد، بى شریک است و از هر عیب و نقصى مبراست و شهادت مى دهم که محمّد (ص )رسول اوست و آخرین رسولان است و بعد از او 12 امام که اولین آنها على (ع ) و آخرین آنها مهدى (عج )که در غیبت است مى باشد، که خداوند فرج او را نزدیکتر سازد و شهادت مى دهم امام امت نایب و جانشین او در زمین است.
در مورد مال و داراییم: ثلث آن را برایم نماز و روزه بـخرید که سخت به آن محتاجم مـن نماز مى خواندم و به اسم روزه و گرسنگى و تشنگى می کشیده ام ولى خوب مىدانم بى فایده و بى ارزش بوده زیرا آن نماز و روزه اى ارزش دارد که حرکت و ایثار بی آفریند. نیروى از خود بی خود شدن و به خدا پیوستن را در نهادآدمى زنده کند و من تا به امروزاز این نماز و روزه بى بهره بوده ام.
در مورد محلّ دفنم: بر این عقیده ام که این مهّم نیست که جسم آدمى کجا باشد در زیر خاک و خوراک مور و یا در روى خاک در بهترین کاخ ها این مهّم است که در کجا و در چه حالت سیر کند پیش خدا باشد یا نزد شیطان هر جا باشد جسمم را بدست خاک بسپارید خدا خود داند که با روحم چه کار کند. بدانید اگر به افتخار شهادت رسیدم آگاهانه این راه را قبول کرده ام شهادت براى من همچون پرواز کردن است پرواز به قله بلند هستى آیا شما پرنده را از پرواز کردن مى ترسانید؟ دلم مى خواهد یاران بدانند براى چه این راه را انتخاب کرده ام باید بدانند که من نه براى طمع بهشت و نه از ترس دوزخ این راه را برگزیده ام بلکه باید در یک کلمه بگویم علّت آن عشق به الله است. عشق به معشوقم معبودم به مقصودم و به امیدم.
آرى ایـن عشق است کـه پـروانه را وا مى دارد که گرد شمع بگردد تا بالش بسوزد و این سوختن از عشق است.آرى من هم به گرد محبوبم مى گردم و مى گردم تا گلوله اى سینه ام را بسوزاند.
خدایا! دلم مى خواهد به دست بدترین مردمان کشته شوم تا شاید گوشه اى از بار سنگین گناهانم را بگیرد.
خدایا! دلم مى خواهد بعد از مرگم کسى باشد که راه نیمه رفته ام را ادامه دهد و به این خاطر است که مى گویم شهید گریه کننده نمى خواهد بلکه دنبال کننده مى خواهد کسانى را مى خواهدکه نه تنها به حرف و هنگام گریه بلکه در میدان عمل و میدان مبارزه راهش را ادامه دهند و اما اینکه راه شهید چیست؟ هر مسافرى قصد رفتن سوى معبود را دارد از یاران مى خواهد که دنباله رویش باشند باید بگویم راه شهید راهى است که از خاک بسوى الله مى رود از نیستى به هستى و به سوى کمال مطلق مى رود. شهید است که با خونش گواهى مى دهد باطل رفتنى است، و حق ماندنى و خوشبخت کسانى که در این راه گام مى نهند باشد که یاران یار باشند.
دیگر آنکه بدانید دنیا و متاع آن همه فانى است جز خدا، پس ما که این را مى دانیم چرا این قدر به دنیا چسبیده ایم چرا اینقدر به این دنیا دل بسته ایم انگار نه آن که باید روزى سوى پروردگار مان برویم از من به شما از علاقه به این دنیا کم کنید و علاقه تان را سوى خدا متوجّه کنید. و این جمله را هم به مادرم مى گویم:
مادر! مى دانم که در فراقم بسى گریه ها خواهى کرد و می دانم که براى تو گفته هایم سخت و درد آور است. مادر مردن حق است ولى من شهادت را انتخاب کرده ام در فراقم گریه بکن اما گریه ضعف و درماندگى هرگز گریه از روى ناراحتى بله ولى گریه ضعف نه.
مادر! از خدا برایت طلب صبر مى کنم بمان و بعد ازمن فریادم را بگوش خفتگان خواب آلود برسان و هر جا رفتى بگو براى چه کشته شدم پیام خونم را برسان که غیر از این اگر کارى کنى باعث عذابم مى شوى.
در آخر مادر و پدر و برادران و یاران! شما را بخدا قـسم مى دهم که از راه امام و روحانیّت خارج نشوید این انقلابى که این همه خون نثارش شد باید بماند.
خدایا! افتخار شهادت را نصیبم کن هر چند که خود مى دانم لایق آن نیستم ولى تو مهربان و بخشنده هستى،
خدایا! به آنان که هنوز در خواب غفلت و فراموشى هستند از نور ایمانت در قلب هاى تاریک شان بتابان. خدایا! به ما توفیق بندگى و اطاعت از خودت را عنایت بفرما.
خدایا! به رزمندگان ما نصرت عطا بفرما به مجروحین ما شفاعت عنایت بفرما،
خدایا! خودت از گناهان ما بندگان ناشایست در گذر. به امید پیروزى حق علیه باطل به رهبرى امام زمان و نایب بر حقش امام خمینى(ره) همگى شما را به خدا مى سپارم.
باشد که پاسدار دین مان باشیم و پاسدار خون شهیدانمان. والسلام على من التبع الهدى
پیام شاخص شهید بزرگوار بر اساس متن وصیّت نامه و مطابقت با آیات و روایات
مقام شهید:
پیام شهید : شهید است که با خونش گواهى مى دهد باطل رفتنى است، و حق ماندنى و خوشبخت کسانى که در این راه
گام مى نهند باشد که یاران یار باشند.
شاهد قرآنی :وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ .(آل عمران / 169)
هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شدهاند مرده مپندار بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
مصاحبه با مادر شهید هوشنگ ابوالحسنی
پرسش: بسم الله الرحمن الرحیم، منزل شهید بزرگوار هوشنگ ابوالحسنی هستیم، در محضر مادر محترمشون، می خوایم که خودشون رو معرفی کنند و باقی سوالات. حاج خانوم بفرمایید.
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم، من مادر هوشنگ ابوالحسنی، بتول پوسته توده تهرانی، تاریخ تولد شهید 1340، متولد اهواز.
پرسش: اهواز. ماه تولدشون هم یادتون میاد؟
پاسخ: ماه تولدش. چهاردهم دی.
پرسش: 14 دی. خب مادر اون شبی که ایشون متولد شدند حال و هواتون یادتون میاد؟
پاسخ: والا شبی که ایشون متولد شدند من به تنهایی رفتم بیمارستان. هیچ کس همراه من نبود. درست فردا، اذان ظهر بچه متولد شد. در تنهایی خودم. غربت. یعنی، من حس می کنم همه چیزش غریبانه بود. چه شهادت و چه دنیا اومدنش، بله.
پرسش: یعنی چطور تنها بودید؟ یعنی شرایطتتون[چطور بود] همسرتون[ کجا بودند؟]
پاسخ: پدرشون راه آهنی بود، به ایستگاه شوش منتقل شده بودند. نمی تونستن همراه من باشند. من صبح با قطار اومدم اهواز، رفتم بیمارستان بستری شدم. اقوامی نبود که اونجا همراه من باشه، اینطور شد که تنها بودم.
پرسش: خب، حالا بچه به دنیا اومد. حال و هواتون، اینجور که مشخصه شما اغلب با بچه تنها بودید،
پاسخ: بله.
پرسش: فرزند اولتون بود؟
پاسخ: بله.
پرسش: خب از حال و هواتون بگید، حال و هوایی که فرزند اول و پسر و تنها به دنیا اوردینش.
پاسخ: ببینید، چون من سنم 14سال بود که خداوند این رو به من داد. بلد نبودم بچه داری کنم، خیلی سخت بود برام، ولی در کل بچه فوق العاده ساکتی بود. بچه ای نبود که اذیتم کنه، من نتونم کنترلش کنم. سرم گرم بچه بود و بچه داری طبق روال همه.
پرسش: اسمش رو کی انتخاب کرد؟
پاسخ: اسمش رو اون موقع ما اجازه نداشتیم، بدون اجازه بزرگترامون اسم بچمون رو انتخاب نمی کردیم. پدر بزرگش – که پدر پدرش باشه – زنگ زدیم تهران ایشون اسم رو انتخاب کردند. کلا اسم این 4تا رو پدربزرگ انتخاب کردند. گذاشتن هوشنگ.
پرسش: چندتا فرزند دارید؟
پاسخ: 4تا. 2تا دختر، دوتا پسر.
پرسش: و ایشون هم اولی بودند؟
پاسخ: ایشون اولی بود و یه پسر دیگه.
پرسش: خب، قبل از اینکه مدرسه بره معمولا بچه ها تو خونه با مادرها هستن.
پاسخ:بله.
پرسش: بیشتر وقت ها. تو این دوران کودکی و خردسالی بازیگوشی می کرد؟
پاسخ: بازیگوش نبود. بچه فوق العاده مودبی بود، ساکت و مودب، شما باورتون نمیشه ؛بیش از حد ساکت و مودب بود. یعنی کسی به من می گه پسرام اذیتم می کنند من تعجب می کنم.
پرسش: چون تجربه اش رو نداشتید؟
پاسخ:چون خیلی بچه ساکت و مودبی بود. ما اون موقع ها وقت می گذاشتیم برای بچه ها. شما باورتون نمیشه، اون عکسش شاهدشه؛ نمی دونم 5 سالش بود یا 6 سالش، حکم کرد که من می خوام نماز بخونم که من و پدرش شروع کردیم به این بچه نماز خوندن رو یاد دادیم. از همون اول هم شروع کرد نماز خوندن، علاقه شدیدی داشت. الان من بگم نماز می خوند؛ نه. اون عکس شاهد. [لبخند می زنند]
پرسش: عجب. رسید به دوران مدرسه، مدرسه رفتنش، روز اول مدرسه اش یادتون میاد این هارو؟
پاسخ: روز اول مدرسه ، مدرسه اون موقع نمی گفتن، غیرانتفایی می گفتن" مدرسه ملی،" من گذاشتم. متاسفانه چون سنش کم بود، این رو فرستادن خونه. اون روز روز سختی بود برای من، خیلی گریه کردم که چرا این رو من نتونستم اون روز بفرستم مدرسه، خودش هم ناراحت بود.نشد. این یه مقدار خاطره بد شد اون سال. نتونست این بچه مدرسه بره. که دیگه سال های دیگه جبران شد. درسش هم خوب بود. می گم اصلا هیچ آزار و اذیتی برای من نداشت. یعنی این دوازده سالی که این بچه درس خوند برعکس بچه های دیگه، که خیلی اذیت می کردند، اصلا نبود. یک چیز خدادادی در وجود این بچه بود.
پرسش: دوست و رفیق داشت؟
پاسخ: یکی.
پرسش: صمیمی؟
پاسخ: یک دوستی داشت که الان هم اون دوستی پا برجا مونده. بعد از اون هنوز این دوست ما رو ول نکرده و ما رو خانواده خودش می دونه.
پرسش: ایشون هم تو فردیس هستند الان؟
پاسخ: نه. کرج هستند.
پرسش: کرج هستند؟
پاسخ: بله.
پرسش: ایشون مدرسه رفتن، اهواز تشریف داشتید اون موقع؟
پاسخ: نه تهران بودیم.
پرسش: تهران بودید؟
پاسخ: بله. تقریبا 4 سالش بود که منتقل شدیم تهران.
پرسش: اومدی تهران؟
پاسخ: بله.
پرسش: درسش چجور بود؟
پاسخ:بد نبود. نه شاگرد ممتاز بود نه شاگرد تنبل، درسش بد نبود. اینقدر که به مسائل دینی اهمیت می داد و علاقه داشت، به خوندن درسهای مذهبی به درس های دیگه اش زیاد نه. نمره قرآنش این بود درساش. انظباطش خوب بود. بیشتر رو مذهب کار می کرد. چون علاقه عجیبی داشت.
پرسش: و اینکه شده بود مدرسه شما رو تو مدرسه خواسته بودند. با کسی دعوا کنه؟
پاسخ: یکبار کتک خورده بود. [لبخند می زنند]
پرسش: خاطره ای تو ذهنتون هست؟
پاسخ: کتک خورده بود، و داییش رفت جبران کرد. اون آقا رو کشید بیرون. اصلا اهل کتک کاری نبود چون بلد نبود کتک کاری کنه، کتک خورد.
پرسش:بعد تو کوچه؛ اونجایی که زندگی می کردید، کجای تهران زندگی می کردید اون وقت؟
پاسخ: هفت چنار..
پرسش: هفت چنار
پاسخ: بله [سرشان را تکان می دهند]
پرسش: بالاخره تو همسایه ها هم دوستی داشت دیگه. پسر بچه ها زیاد بیرون بازی می کنند.
پاسخ: نه. اجازه نمی دادم من. من تفریحاتشون رو با خودم بیرون می بردم. فرض کنید می رفتیم سینما، خودم می بردم. خودم پارک می بردم، ولی من به تنهایی اجازه نمی دادم، بچه هام – پسرا- با کسی جایی برن. با کسی بازی کنند یا فوتبالی برن، از این برنامه ها اصلا اجازه نمی دادم.
پرسش: یعنی، نشده بود تو کوچه با کسی دعوا کنه؟
پاسخ:اصلا
پرسش: بین دم در.
پاسخ: نه آقا. نه اصلا. من دیکتاتور بودم. سخت می گرفتم به بچه ها.
پرسش: به غذای خاصی علاقه نداشت؟
پاسخ: نه.
پرسش: بد غذا نبود؟ بگه من این رو نمی خورم؟
پاسخ: [لبخند می زنند] من اگر بخوام تعریف کنم می گید این.
پرسش: نه. تعریف کنید ، اون احساساتی که دارید و فکر می کنید نیازه. بگید. خاطره ای که یادتون میاد.
پاسخ: نه. اذیت نمی کرد.
پرسش: به ورزش ، کار خاصی تو خونه می کرد؟ کار دستی، هنری، ورزشی، یک چیزی، مشغولیتی که، اوقات فراغتش رو با اون پر کنه؟
پاسخ: مشغولیتش ماشین نویسی بود که خیلی علاقه داشت.
پرسش: به تایپ کردن.
پاسخ: الان برای تشویق کامپیوتر می خرند ولی من اون موقع براش دوتا ماشین خریدم، یکی لاتین یکی فارسی، عجیب علاقه داشت. یادداشت می خواست، کاری داشت با ماشین انجام می داد. ولی اینکه بیرون بره ورزش کنه، نه. فوتبال رو مسخره می کرد. می گفت: برای چی 12-13 نفر دنبال یک توپ می دوند، برای خودشون وقت گذاشتن؟ حیف از این وقت نیست که صرف
پرسش: بیهوده بشه.
پاسخ: بیهوده هدر بره؟ البته یک زمانی هم ایشون؛ برخوردی کرد با دوتا خانوم که، بهایی بودند، ایشون خیلی روی پسر من کار کردند، یک نسبتی داشتند یک نسبت دوری، از نظر دوستی، خیلی کار کردند، یک چندوقتی بود نماز نخوند، وقتی با پدرش صحبت می کرد می گفت: من تا شناخت کامل از نماز پیدا نکنم، نماز نمی خونم. بعد از اون شروع کرد به نماز ، ما همیشه می گفتیم: اگر این نماز خوندنه، وای برما پدر و مادرش [لبخند می زنند] ای کاش ما هم می تونستیم خدا رو مثل اون بشناسیم و اینطور نماز بخونی. این حسرتی بود که همیشه من و پدرش داشتیم. یعنی واقعا خدارو شناخت. من بگم با این سنم هنوز نتونستم.
پرسش: مثلا جلو آینه رفتنش رو یادتون میاد؟ موهاش رو شونه کنه، عطر خاصی بزنه.
پاسخ: عطر خاصش عطر گل محمدی بود. چون خیلی دوست داشت طلبه بشه، یک مدت هم رفت. زمانی که رفت سپاه، ایشون رفت حوزه، علاقه داشت و همیشه هم می گفت: چرا اسم من رو هوشنگ گذاشتین؟ همیشه بگید علی. اسم من رو عوض کنید. به طلبگی علاقه پیدا کرد. زمانی هم که اعزام شد، کتاباش رو برده بود تا آماده بشه برای کنکور. می گفت: بیام برم دانشگاه.
پرسش: دیپلم چی گرفت تو مدرسه؟ تجربی بود؟ ریاضی بود؟
پاسخ: تجربی بود.
پرسش: تجربی بود.
پاسخ: بله[ با سر پاسخ می دهند]
پرسش: کجا حوزه رفت یک مدت؟ قم
پاسخ: تو بازار یه حوزه بود
پرسش: مدرسه دینی.
پاسخ: نمی دونم بگم؟
پرسش:بله.
پاسخ: اوایل که جمکران درست شد.جمکران میشه قم. یک گروهی بودند، که می گفتند، باید اینقدر گناه بکنیم که امام زمان ظهور کنه، حجتیه.
پرسش: حجتیه.
پاسخ: و ایشون جایی رفت که رخنه کرد تو این ها، ببینه این گروه حجتیه چیه. فهمید که درست نیست و بالاخره یک درگیری شد و مجبور شدند که جمکران رو بچه های خودمون اشغال کنند و بی افته دست اینا. حجتیه کنار برن. رو این حساب یه مدتی هم اینجور مطالعه می کرد. چرا می گن که باید گناه باشه. چون حجتیه عقیده اش این بود.
پرسش: درسته.
پاسخ: حالا دیگه من نمی دونم هست یا نیست. چون چند ساله من
پرسش: خوشبختانه نیست. خیلی ضعیف شدن.
پاسخ: بله
پرسش: پس خیلی دوره های مختلفی رو گذرانده قبل از شهادتش؟
پاسخ: بله [با سر جواب می دهند]
پرسش: اون موقع که تصمیم گرفت بره حوزه پدرش، شما، مخالفت نکردید؟
پاسخ: نه. من آزاد گذاشتمش. چون به بچه اطمینان داشتم، به این جوون، آزادش گذاشتم.
پرسش: حالا این فضای خانه شما بوده، اهل اقوامش بود، مثلا خاله، دایی،با خواهر شما با برادر شما. صله رحم، کسی رو دوست داشت؟ با کسی رابطه نزدیک داشت. دوست داشت بره خونه خاله، تو دوران نوجوانی؟
پاسخ: بله. بیشتر به مادر بزرگش علاقه داشت. مادر مادرم. دوست داشت این کار هارو می کرد، می رفت سر می زد، کاری از دستش برمی اومد انجام می داد. ولی سعی می کرد پنهان کنه. زمانی که اول انقلاب ما نفت کم داشتیم، امکانات کم بود، خیلی کار ها انجام می داد. برای همین فردیسی ها، ولی پنهان می کرد. دوست نداشت کسی بدونه.
پرسش: با توجه به اینکه ایشون قبل از انقلاب رو درک کرده بود، مسئله بی حجابی رو تو اطراف تو اقوام، عکس العمل نشون می داد اون موقع که علاقه مند مسائل دینی بود؟
پاسخ: شدید.
پرسش: خواهر کوچیکتر از خودش داشت اون موقع؟
پاسخ: این خواهراش دوقلو هستند، این دوتا ازش نه سال فاصلهه سنی داشتند. خیلی سخت. مثلا می ایستاد به نماز، بعد پسر دومی من ، یعنی اون بیشتر حمد و سوره این رو قبول می کرد، اون رو وادرار می کرد می ایستاد جلو خودش عقب اون دوتا هم می ایستادند، باهم و نماز جماعت می خوندند. تو خونه. به این صورت خواهراش رو تشویق می کرد برای نماز. همیشه همینطور بود. مثلا کمیل می خوند، خودش می نشست به برادرش می گفت تو بخون، همه با هم بخونیم. یک جلسات کوچلو بین خواهر و برادر ایجاد می شد تو خونه، همیشه.
پرسش: عجب.
پاسخ: مهمترین خاطره که من از این جوان داران، من حجابم زیاد کامل نبود، وقتی صحبت از حقیقته. چادری نبودم، یک شب اومد به من گفت: من خیلی دوست دارم تو بری جلسه، و من جلسات رو دوست داشتم، اما به دلایلی با این خانوم ها که میان یا صحبته یا غیبت، نمی دونم برای مد لباس میان، ببین به من گفتید بگو، حالا من نمی دونم چقدر درسته چقدر غلط، نمی رفتم. ما یک خانوم داشتیم توی فردیس به نام خانوم خراسانی؛ فوق العاده خانوم مومن، متدین. خیلی خوب بود، یعنی هرچی از علمش بگیم کم گفتیم، ایشون رو رفته بود پیشش و خیلی مودبانه، مثلا به من می گفت: اگر مامان روسریت رو کمی بدی جلو خیلی خوشگلتر می شی، قشنگ می شی، به خودش اجازه نمی داد که مامان روسریت رو به این شکل بکن، خانوم می تونی یک کاری بکنی که مادر من رو چادری بکنی؟ که وقتی خواست. من گفتم: این چیزی نیست من انجام می دم. اگر جاب رو تو به این می گی من انجام می دم. به قدری این مودب بود، خواسته اش رو نمی اومد تحمیل کنه. به ما یا خواهرش. از طریقی اقدام می کرد و به خواستش می رسید.
پرسش: بعد درباره بی حجابی و این ها ...
پاسخ: [سرشان را تکان می دهند]
پرسش: حالا تو خانواده اش اینجوری ، تو اطراف یک موقع تو خیابون، کسی رو می دید؟
پاسخ: شدید. برخورد می کرد. ولی نه برخوردای تندی که باعث زدگیه اون طرف بشه، برخوردش خوب بود. برعکس. این یکی که خیلی خشک مقدسه، اون نه. اون برخوردش خیلی نرم بود. چون کسی رو از خودش نمی رنجوند، چون اگر فکر کنی ما می تونیم خیلی ها رو دل زده کنیم با حرف هامون، از این مسائل.
پرسش: اصلا چجوری با امام آشنا شد، حالا با توجه به اینکه، اصلا شما تو خونتون، صحبت های فرهنگی می شد؟ درباره امام صحبت می شد؟ اون زمزمه های انقلاب بلند شد ایشون چند سالشون بود؟
پاسخ: فکر کنم16 یا 17 سالش بود.
پرسش: سال 56؟این سالهارو می گم.
پاسخ: فکر می کنم 16-17 سال.
پرسش: فردیس هم بودید اون موقع؟
پاسخ: همین حدودا بود.
پرسش: فردیس هم بودید موقعی که انقلاب شد؟
پاسخ: نه. ما تهران بودیم.
پرسش: انقلاب شد تهران بودید؟
پاسخ: تهران بودیم.
پرسش: 22 بهمن 57؟
پاسخ: همش تهران بودیم.
پرسش: هفت چنار؟
پاسخ: ما طبقه دوم بودیم – خونمون 3 طبقه بود- شب درگیری بود و تیر اندازی شده بود، ما حواسمون بود. پدرش می گفت: نذار بچه ها از خونه برن بیرون اتفاق یک مرتبه می افته. اون موقع، یک مقدار ترس هم بود، از پنجره طبقه دوم خودش رو انداخت پایین و رفت راهپیمایی شبانه. شبا شعار می دادند, رفت. من اینجا دلهره داشتم که خدایا بلایی سر این نیاد، یعنی علاقه اش به این شدت بود. نمی تونستیم کنترلش کنیم. می رفت. بالاخره شناختم . اکثریت شاید بگم 90 درصد از مردم امام رو یک مرتبه شناختند، خیلی ما کم داشتیم که از قبل شناختی داشته باشند، یک حقیقتی است که همه می دونند. ولی علاقه ای که ایشون داشتند خیلی بود.
پرسش: وقتی که انقلاب پیروز شد.
پاسخ:بله.
پرسش: صحبت می کرد؟ اون موقع 16 سالش بود، تو خونه می اومد از امام، با پدرش بحث می شد؟
پاسخ: نه. تو خونه بحث نمی کردیم.
پرسش: همسر شما نظرش چی بود درمورد انقلاب؟
پاسخ: همسر من اهل نماز بود، اهل روزه بود اما از اون جوان های تهرانی بود که تیپ خاصی داشت، حقیقت من بگم. نمی گم که آدم، مخالفی بود. زیاد تو این مسائل قاطی نمی شد، می گم که، یک تیپ خاصی بود که خودش رو قاطی این مسائل نمی کرد.
پرسش: همون موقع پدرش ممانعت نمی کرد تو این مسائل؟
پاسخ:نه. اصلا.
پرسش: شما وقتی
پاسخ: آخه پنهان می کرد.
پرسش: مادرا گزارش می دادند به پدر، پسر رفت این کارو کرد، اون کارو کرد.
پاسخ: نه. این صحبت ها توی ما نبود. چون من از این اخلاق ها نداشتم. ایشون رو کلاس زبان گذاشته بودم، موسسه زبان گذاشته بودم. تو خیابون ولیعصر، در صورتی که این بجای اینکه بره کلاس زبان سر راهش رو کج می کرده می رفته دانشگاه، از دانشگاه اکثرا راهپیمایی شروع می شد، قاطی اونا می شد. ما هم فکر می کردیم، پسرمون داره درس می خونه. تا روزی که منافقا درگیری پیدا کردند و بچه های ما رو اذیت کردند، تو خیابوناف که اومد تو خونه خیلی بیقرار بود. گفت: خیلی این منافق ها بی رحمند، گفتم: چرا؟ گفت: می زدند و زخمی می کردند بچه ها رو دختر ها با چادر مشکی می اومد به هوای اینکه زخمت رو پانسمان کنند نمک و فلفل می ریختند رو زخم بچه ها، این هارو می انداختن کنار جوب آب یا کنار خیابون ول می کردند و می رفتند. یکسری کمک کردیم و این ها که دیگه آخر شب اومد خیلی حالش بد بود.
پرسش: این بعد از انقلاب بود.
پاسخ: بله. بعد انقلاب بود.
پرسش: شروع کار گروهک ها و منافقین.
پاسخ: بله. شلوغ بازی در اوردن، ولیعصر و اینا. اسماش یادم رفته الان اینا، تاریخش
پرسش: بعد از انقلاب بود این قضایا؟
پاسخ: بله. بعد انقلاب بود.
پرسش: حالا با توجه به انقلاب که شد، که بعد انقلاب ترور ها شروع شد، و جامعه توش بود که اون موقع حرکت هاش چجوری بود؟ اون موقع شما منعش می کردید؟
پاسخ: والا ایشون رفتن سپاه، تقاضا کردند رفتن سپاه.
پرسش: قبلش؟
پاسخ: سپاه تازه افتتاح شده بود.
پرسش: قبل از شروع جنگ؟
پاسخ: نه. بعد از... نه سپاه قبل از جنگ بود.
پرسش: قبل از جنگ بود.
پاسخ: بله. رفتن سپاه که یکبار اومدند اینجا تحقیقات، رد شدن.
پرسش: اون موقع که تو فردیس بودید؟
پاسخ: بله.
پرسش: یعنی انقلاب که شد شما اومدید فردیس؟
پاسخ: بله. رد شدنش هم به این دلیل بود که، اینها خونشون طاغوتیه، مادرشون حجاب نداره. دو دلیل بهش داده بودند. خیلی ناراحت بود. دلش خیلی می خواست بره سپاه. بعد از این دوباره تقاضا کرد. دفعه دوم که اومدند تحقیق من دم در راه ندادم این هارو، گفتم: بذارید پیش از اینکه شما می خواید چیزی بنویسید من بهتون بگم، گفتن: نه خانوم اشتباه شده. اومدن تو و تحقیقشون رو نوشتن و ایشون قبول شد و رفت تو سپاه. توی سپاه بودند که یکسری رفتند جبهه، موج گرفتگی پیدا کردند، یکسری هم ترور می کردند بچه های سپاه رو شدید یک روز دنبالش می کنند با موتور برای ترورش که ایشون نجات پیدا می کنه، که من عصری اینجا داشتم- نماز مغرب و عشا رو خونده بودم- دیدم در می زنند و به اسم هوشنگ صداش زدند، اول گفتم: نیومده خونه، بعد فکر کردم اینجا هیچ کس به اسم هوشنگ نمی شناسدش، چون ما به اسم منوچهر صداش می زدیم. هوشنگ رو کسی نمی شناسه، همون با چادر سراسیمه رفتم تو کوچه، در حیاط که رسیدم، دیدم سر کوچه یه بنز مشکی آخرین مدل با سرعت در زد و رفت. یکی از همسایه هامون کوچه بود گفتم: نمی دونی این ماشین اینجا چیکار داشت؟ گفت: دوتا بودند. یکی هم سر کوچه ایستاده بود. که من زنگ زدم کجایی مادر، میایی خونه امشب؟ گفت: چی شده؟ گفتم: یه همچین نسئله ای. گفت: مامان جان ناراحت نشو دزد که دومرتبه خونه آدم نمیاد. از این چیزا تو تهران زیاده تو ناراحت نشو. که دیگه همیشه می اومد کلت داشت می بست به خودش می اومد.
پرسش: ایشون مسلح بود.
پاسخ: بله. من خودم فکر می کردم یه سپاهیه ساده اس، بعد از شهادتش که نوارهای سخنرانیش رو اوردن، دیدم نه.
پرسش: فعالتر بوده.
پاسخ: بیشتر لز اونچه که هست من فکر می کنم.
پرسش: این هنوز جنگ شروع نشده؟ بین ترورهاست که هنوز جنگ شروع نشده. سال 59؟
پاسخ: جنگ شروع شده بود.
پرسش: شروع شده.؟
پاسخ: بله. ما اومدیم فردیس.
پرسش: پس ایشون اعزام شده بود. جبهه رفته بودند؟
پاسخ: یکسری جبهه رفت که موج گرفتگی پیدا کرد، با سری بعد که دومرتبه رفت و نیومد.
پرسش: درمورد سری اول که گفتید، موج گرفتگی پیدا کرد، خاطره ای تعریف کردید قبل از اینکه ما ضبط رو شروع کنیم،اون رو بفرمایید.
پاسخ: والا ایشون، رو موج گرفته بود برده بودند خونه مادرم، من وقتی رفتم، ایشون چون دوستش شهید شده بود، روی تانک رفته بودند، ایشون بر اثر خمپاره این بچه شهید شده بود. ایشون رو بغل می کنند و ادامه می دن میارن اهواز، که جنازه رو منتقل تهران می کنند، اون موجی هم ایشون رو گرفته بود، اولا همه چیز رو خون می دید، قرمز می دید. که من رفتم خونه مادرم. همچنان هفت چنار بودند، هواپیما اومد رد شد، دیدم تمام بدن این رعشه اس. خوب من تو زندگیم عاشق این پسر بودم. همه هم می دونستند. پدرش هم می دونست. یعنی فقط با منوچهر زندگی کردم، که اسم اصلیش هوشنگه. حتی دوستان،همه می دونستند که من واقعا عاشق این بچه بودم. دوست داشتن من حدی نداشت. می پرستیدمش، چون هیچ وقت من از این بچه بی احترامی ندیدم. اگر مریض می شد شب تا صبح بالا سر من می نشست. یعنی همه دوستان می دونستند، فامیل می دونستند، تا الان هم یک موقع صحبت می شه می گن، می گن: اون برای تو یک چیز دیگه ای بود. واقعا یک جواهری بود که خداوند به من داد، نعمتی که خداوند به من داد و من لیاقتش رو نداشتم و خدا از من گرفت. من اینجوری می گم. نعمتی بود که خداوند داد و من نشناختم. قدرش رو ندونستم. یعنی اگر من بخوام بگم. هرچی بگم. هیچه دربرابر اون. شما باورتون نمیشه که من چی داشتم. هر همسایه ای می گفت: وقتی این جوان میاد می ره سرش پایینه ، اصلا سر بلند نمی کنه به کسی نگاه کنه. من می تونم برای شما قسم بخورم که، تا 22 سالگی به چشم هیچ دختری نگاه نکرد. هیچ دختری دست این رو لمس نکرد. اینقدر پاک بود. یک چیز عجیبی بود اصلا.
پرسش: گفتید که این وقتی موج گرفتگی داشت؛ بهبودی موج گرفتگیش رو، تعریف می کردی.
پاسخ: شب عاشورا، صبحش بود[تاسوعا] تتوی کوچه ما اینجا غذا درست می کردند، و مسئولیت و کمک کردن با من بود، ما معمولا روز عاشورا 1000تا 1500 تا غذا درست می کردیم.
پرسش: همین فردیس؟
پاسخ: تو همین کوچه. منزل آقای فاضل اگر فردیسی باشی باید می شناختی. من نماز خوندم بلند شدم برم دیدم صدای گریه میاد، توی اتاقش گریه می کرد. من از اتاق اومدم بیرون و رفتم، رفتم و عصری اومدم، 4 بعدظهر. دیدم نشسته خیلی پکره. گفت: مامان؟ گفتم: بله. گفت: اگر از این به بعد خواستی بری تو اتاق من با احترام برو. من خندیدم گفتم: حالا چی شده که من باید به اتاق شما احترام بذارم؟ گفت: برو تو و بیا بیرون،من رفتم تو، دیدم انگار دنیایی گلاب و گل محمدی تو این اتاق ریختن. و الان هم که میاد و حضور پیدا می کنه اول اون عطر گل محمدی می پیچه اینجا. به من یه نگاه می کنی؟ چون وقتی برای نماز می ایستاد تمام بدن می لرزید. تشنج داشت. خیلی تشنج های بدی بود. گفت: من شفا گرفتم. من خوب شدم. و واقعا هم شفاش رو گرفت و رفت.
پرسش: و این بهبودی و شفا گرفتنی که می گید و بعدش رفتند جبهه باز دوباره؟
پاسخ:بله.
پرسش: چقدر فاصله ؟
پاسخ: دهم شفاش رو گرفت.بیست و هشتم با هم رفتیم مشهد، بعد از 28م چند روزی گذشت شد 10 بهمن، اعزام بود که من فکر نمی کردم بفرستنش سال 62 ، به خاطر اینکه برف خیلی سنگین بود و تعطیلات زیادی بود از پادگان شرعپسند اعزام شد.
پرسش: خب این اعزام دومین بار بود، یعنی وقتی موج گرفت، فاصله اومدنش تا بهبودش و اعزام دومش چقدر تو خونه بود؟
پاسخ: اوایل 61 تا اسفند 62
پرسش:یک سال تقریبا؟
پاسخ: بله.
پرسش: تو این یکسال معمولا چیکار می کرد؟
پاسخ: خوابیده بود خونه. خیلی من پرستاری می کردم. درست مثل بچه. باید یواش یواش غذا می ذاشتم دهنش، دائم خواب نگهش می داشتند، می خواستن بیمارستان بستریش کنند گفتن چون به رنگ قرمز حساسه، این کارو نکرد دکتر. گفتم، من تضمین می کنم صدا رو، بعد از اون اومدم همه جارو سفید کردم، ملافه های سفید کشیدم. پرستاری زیاد. غذارو دهنش می ذاشتم یواش یواش دکتر به من می گفت: راهش ببر. بعد از راه بردن گفت: مسافرت ببر، طبق برنامه دکتر انجام دادم، تا روزی که شفا گرفت، خوابیده بود. یک سال.
پرسش: تو این یک سال بیرون نمی رفت؟
پاسخ: نه بیرون هم می رفت باهاش می رفتم.
پرسش: پس تو این یکسالی که تو خونه بودند، خیلی سخت گذشت به شما؛ پرستاری کردید از ایشون و بیرون هم نمی رفت. به هیچ وجه تنها.
پاسخ : چون نمی ذاشتیم بره بیرون. می ترسیدیم. به صدا خیلی حساس بود. حتی دوستان من در نمی زدند. رفت و آمد رو قطع کرده بودند. صدا خیلی براش وحشتناک بود.
پرسش: حالا کسی که اینقدر علاقه داشته حالا به اجبار میاد تو خونه وبستری میشه، خبرهای جبهه و جنگ رو چجوری؟ شما می ذاشتید ؟ یادتون میاد؟ بالاخره اینجور موقع ها، مادرها می گن این رو نشنوه حساسه، اون رو نشنوه , تلوزیونی می دید، خبری؟ رادیویی؟
پاسخ: دائم خواب بود. آرامبخش بهش می دادند.
پرسش: هشیاریش کم بود.
پاسخ:بله[ با سر می گویند] برای همین روزی که رفت محل کارش بهش اسلحه داده بودند من فورا زنگ زدم و فرمانده اش رو اینجا خواستم، گفتم: شما به چه اجازه ای به این [اسلحه] دادید؟ گفت: خانوم از نظر من مشکلی نیست. گفتم: از نظر من مشکله. برای اینکه خیلی راحت می تونه یکی رو بکشه. وقتی حالش بد باشه. شما این کارتون اشتباه بود. و بهش هم نگید من اقدام کردم.
پرسش: بعد، بالاخره این آدم وقتی تو خونه بستریه، درسته شما می گید بیشتر اوقات خواب بود یا کم هوشیار بود، ولی وقتی غذا می خوره و وضعیت عادی تری داره، دوست داره خبرهای جایی که دوست داره بپرسه، جبهه چه خبره؟ عملیات ها، اتفاق ها، تلوزیون رو پیگیری نمی کرد؟ نمی گفت: چه خبره؟
پاسخ: چرا. می پرسید. یک خط درمیون من جواب می دادم. چون خودم منطقه زیاد رفتم.
پرسش: منطقه رفتن خودتون به چه شکل بود اصلا بهانه اش چی بود؟
پاسخ:سال 63 عملیات مرصا من اونجا بودم... عملیات مرصاد نه. جلوتر، درگیری های دشت شیلر، اینا بود که من بانه و سردشت بودم. خوزستان خیلی رفتم. عملیات خیبر اهواز بودم. دنبالش می گشتم.
پرسش: بعد از دومین بار
پاسخ: بله.
پرسش: تو اولین دفعه یا دومین دفعه؟
پاسخ: من وقتی مفقود شد، نیومدن به من بگن. برای اینکه، به پدرش شب چهارشنبه سوری گفتم: بلند شو برو اهواز پادگان، به این بچه سر بزن. ایشون امشب رفت، فردا برگشت. برای من خیلی غیر منتظره بود. برای اینکه پدرش من رو ناراحت نکنه. بعد من عصرش من خیلی بی قرار بودم، دست خودم نبود. اومده بودم تهران برای دخترا خرید کنم. همینطور که تو مغازه خرید می کردم یک مرتبه حالم خیلی بد شد.سریع ماشین گرفتم برگشتم فردیس، همینطور بی قرار بودمف مادرم اومد، گفت: چته؟ گفتم: هیچی. گفت: چته بگو به من. گفتم: هیچی نگو به من. من حقیقتش، مادرم به من احترام می ذاشت. یعنی طوری رفتار کرده بودم، که برعکس اینکه فرزند به پدر و مادرش احترام بذاره، رفتارم طوری بود که مادر به من خیلی احترام می ذاشت. یکدقیقه نشست گفت: بذار غذا درست کنم. من همینطور که نشسته بودم، فکر می کردم، پدرش اومد . من گفتم: از منوچهر من چه خبر؟ گفت: خانوم می خوای چی بشه؟ بچه ات شهید شده رفته. من همینطور که نشسته بودم درجام. گفتم: چی؟ یکدفعه دیگه بگو.گفت: منوچهر شهید شده. حالا من چی بگم؟ به من چی گذشت ، نمی دونم. صبح که شد با کمک برادرش اومدیم تهران ، خیابون فرصت. که خانه شهید بود؟
پرسش: تو وصال شیرازی؟
پاسخ: دیدم همه مادرا نشستن، یکی می گه، بچه ام تو قیر فرو رفته، یکی می گه بچه ام اینطور شده، دیدم اون آقایی که سپاهی بود اومد اسم منو صدا کرد و گفت: شما بفرمایید تو. خب وقتی رفتم تو گفتم: چرا من از همه مجزا شدم؟ گفت: ان شالله. ان شالله یک عملیات دیگه می شه – این جمله رو هیچ وقت یادم نمی ره- ما مادرا از سنگ نیستیم. " ان شالله یک عملیاتی میشه؛ جنازه پاک فرزند شما رو بهتون می دیم" گفتم: آقای محترم. من اسم شما رو نمی دونم، اگر قرار باشه به قیمت جون بچه های دیگه جنازه بچه من بیاد من اون جنازه رو نمی خوام. گذاشتم اومدم بیرون؛ گفتم: اون جنازه به درد من نمی خوره. منظورتون، یه عده برن شهید بشن، جنازه بچه من رو بیارید.من نخواستم. که برگشتم؛ رفتم بلیط گرفتم رفتم اهواز پادگان دوکوهه، پادگان دوکوهه هم داستانی داشت چون همش منطقه نظامی بود. وقتی که رفتم، خواهرش یه نامه نوشت. البته اون خواهرشون ایران نیست الان. یه نامه ای نوشت. گفت: این رو بده دستش. که رفتم پشت اون تورهای- یک مادر درمونده با یک ماشین مینی بوسی که پر از سرباز بود رفتم اندیمشک – پشت اون توری ها ایستادم؛ پادگان که نذاشتن من برم ممنوع بود،ایستادم، یک آقایی اومدند، ایشون مجروح بودند، دست و پاشون قطع شده بود من متوجه نشدم. اومد گفت: چیکار داری؟ گفتم که، اومدم دنبال گمشده ام می گردم، شروع کردن تو بلندگو اعلام کردن و صدا زدن که بهش گفتم: فکر نکنم اینجا باشه. خودت رو خسته نکن. یک سربازی اومد گفت: چیکار داری؟ گفت: می رم الان تو دفتر برای شما سوال می کنم خبر میارم. این آقا هم رفتند یکی دیگه هم همینجور. سه تا. مثل اون مادر فلسطینی که مرغش رو بغل کرده بود نشسته بود پشت سیم ها [لبخند می زنند] نشستم غریبانه اونجا که برای من چی جواب می دن؟ دیدم یه خانواده اومدند بیرون یک خانواده هم اومده بودند به پسرشون سر بزنن احیانا، اومد سوره والعصر رو خوند، تا ایشون خوند بقیه اش رو من خوندم. گفتم: چی می خوای به من بگی؟ گفت: ازت خواهش می کنم برگرد برو تهران، تهران بهتر جواب می گیری. گفتم که: اسیره؟ گفت: نمی دونم. گفتم: شهیده؟ گفت: نمی دونم. گفتم: پس چس؟ مجروحه برم بیمارستان هارو بگردم؟ گفت: یک کلام. مجنون لیلی های مارو خیلی گرفته. چون جزیره مجنون عملیات شده بود. سوار ماشین شدم اومدم. این عین حقیقته که خدا شاهده به شما می گم. من یه مادره، نمی دونم چجوری به شما بگم، چون دوست نداشتم گریه هامو کسی ببینه. اومدم ، رفتم، برگشتم اهواز منزل یک دوست بود. وقتی که داشتم می رفتم. دیدم اذان ظهره، فکر کردم الان ظهره برسم خونه، جیغ و داد و گریه. چون از صبح دارم منفجر می شم. خودم رو نگه داشتم. تنها کاری که کردم، یه مغازه باز بود. رفتم گفتم: آقا این اسباب بازی ها چنده؟ گفت: خواهر من شما از سر کوچه داری میای خیلی بی قراری. اسباب بازی نمی خوای. گفتم: حقیقتش رو می دونی؟ من آقا اومدم دنبال گمشده ام می گردم. اگر من الان برم منزل اون خانواده ،خب این خانواده چی می شه؟ گفتم: ایجاد مزاحمت دوست ندارم. من رفتم یک مقدار اسباب بازی خریدم و رفتم منزل اون دوست. اونجا که رفتم واقعا بی قرار بودم. دیگه خیلی ؛ خیلی، به قول معروف خودم رو خالی کردم تا آرامش بگیرم. یک قسمت دیگه اش هم موقعی که رفتم دنبال پسرم، رفتیم سردخونه سه پنتا. اون موقع کرده بودند برای شهدایی خوزستان که می اوردند. که آلبومی رو باز کرد که همه بدن های متلاشی بود. گفت: عصری قراره برای ما چندجعبه پودر بیارن. گفتم: خود شما آقا می تونید پودر رو تشخیص بدید. من مادر تشخیص بدم؟ من همچین کاری می تونم بکنم؟ دیگه حالم بد شد و برگشتم و گفتم: دیگه اصلا دیگه نمی رم.
پرسش: و اومدید تهران؟
پاسخ: اومدم تهران. قطار داشت عازم تهران می شد با مجروحینی که، ساده تر بودند با قطار می اوردند مجروحینی که شدید تر بود با هواپیما می اوردند. که دونه دونه این کوپه ها رو گشتم باز از گمشده ام خبری نشد. پیدا نکردم [لبخند می زنند] اومدم تهران. برگشتم مشهد. چون بچه های تهران رو می بردند شهرستان و بچه های شهرستان رو می اوردن تهران باز رفتم اونجا. بیمارستان ها رو گشتم باز دست خالی اومدم. همینطور به نوبه شهر هارو گشتم.
پرسش: دنبال شهیدتون؟
پاسخ:چیزی پیدا نکردم.
پرسش: خب. چطور متووجه شدید مفقود شده؟ به چه شکل شد که اصلا رفتید دنبالش. احتمال داشت عملیات های مختلف می شد ایشون می رفت و بر می گشت. چجوری فهمیدید؟
پاسخ: این مفقود شدن رو یکسری دفترهایی هست تو منطقه های جنگی مثل اهواز،میان بچه هایی که مشاهده می کنند و شما که تو عملیات هستی، فلانی با ما بود، مجروح شد یا شهید شد ما دیدیم. همون گزارش اومده بود مرکز خانه شهید خیابون فرصت. اونا هم همین جمله رو به ما گفتند، پادگان همین رو به ما گفتن. به طور کلی. برادرش که با من همراه بود صبحش رفت خرمشهر که برش گردوندند. تو که برادرت مفقود شده تو هم بری. چون بیشتر گلوله هارو عراق عملیات خیبر ریخت سر بچه های ما. بچه های ما رو زیر آتش شدید قرار داد. بچه های ما شهید میشن.
پرسش: نه. سوال ما اینه که
پاسخ:می گم. همونجا اومده بود نامه اش.
پرسش: شما از طریق اون نامه کنجکاو شدید؟ که آقاتون رو فرستادید اونجا دنبالش؟
پاسخ: نه. من به عنوان اینکه عیده برو سر بزن بیا. که تو پادگان اینجور بهش گفتن. ولی من خواب دیدم.
پرسش: آهان.
پاسخ: اگر اعتقاد داشته باشید. من خواب دیدم.
پرسش: ایشون رفته بود و شما گفتید، سریعا برگشت، شما مشکوک شدید.
پاسخ: بله.
پرسش: شما بلافاصله رفتید؟
پاسخ: بلافاصله.
پرسش: که رفتید و این خبر هارو شنیدید.
پاسخ: من که خیلی گشتم دنبالش،
پرسش: عملیات یادتون هست؟ که تو چه عملیاتی مفقود می شن ایشون؟
پاسخ: عملیات خیبر بود. روز سوم اسفند، شب چهارم، خط شکن می ره، و خمپاره انداز بوده.
پرسش: این خبر رو و چیزهای تکمیلی رو بعد ها متوجه شدید؟
پاسخ: بعد ها، یکسری از بچه ها که آزاد شدند، جزو همین
پرسش:آزاده ها
پاسخ:اسرا بودند. یکسریشون، مال اهواز بود، از فرمانده ها گروه به گروه 17 نفره بودند که این هارو فرستاده بودند. چون عملیات خیبر اولین عملیاتی بود که عراق کانال کنده بود، که بچه ها بیشتر از تو کانال رد می شدند، این تقسیم کرده بودند و به هرکدوم یک قسمت داده بودند. اون بچه هایی که باهاش بودند دیده بودند.
پرسش: بعد که برگشتید و تو قطار دنبال ایشون می گشتید بین مجروحین، بعد چجوری گذشت و چجوری خبرهارو می گرفتید؟
پاسخ: خب دیگه قبول کردم. مفقود شدنش رو. از چندجا پرسیده بودم. وقتی جوابی که اومده بود به چند قسمت و ارگان، قبول کردم، شهادتش رو. چون خواب دیده بودم، خودش هم خواب دیده بود.تو اثر خواب گفتم.. الان هم تو خواب اومد بهم گفت.
پرسش:که شهید شده.
پاسخ: [ سرشان را تکان می دهند به علامت تصدیق]
پرسش: حالا یک وقت هایی آدم تو شَک. نمی دونه، مفقود شده اسیر شده یا شهید شده.
پاسخ: من خیلی راحت قبول کردم. ولی پدرش نه. پدرش همیشه می گفت: اسیره. و اینکه جنازه اومد خیلی بهش سخت گذشت. ولی من نه. من خیلی راحت برخورد کردم. من قبول کرده بودم. از اینکه وقتی مفقود شده بود بله من بی قراریم زیاد بود، ولی در خفا.
پرسش: ولی یقین داشتید شهید شده.
پاسخ: صد در صد.
پرسش:ولی پدرش قبول نمی کرد؟
پاسخ: اصلا. اگر کسی من رو می دید باور نمی کرد من مادر شهید هستم، پسرم رو از دست دادم.
پرسش: از اون لحظه که مفقود شدنش رو مطمئن شدید. شما هم که می گید من یقین داشتم، شهید شده، خب. از لحظه ای که یقین پیدا کردید تا لحظه ای متوجه بشید داره تابوتی برمی گرده، و بقایای پیکرش داره بر می گرده چقدر طول کشید؟
پاسخ: 13سال.
پرسش: و این 13 سال از شما یقین که شهید شده و از پدر انکار که نه اسیره.
پاسخ:[با سر پاسخ مثبت می دهند] من حتی پیش پدرش نمی تونستم گریه کنم. همه ساله برنامه براش داشتم. مراسم براش می گرفتم، مراسم های خوبی براش برگزار می کردم.
پرسش: تو همین فردیس؟
پاسخ: بله. مراسماش رو می گرفتم. مثلا 23 ماه رمضان تا صبح با خانوم ها احیا داشتیم. خیلی کارا براش کردیم.
پرسش: تو همین منزل.
پاسخ: تو همین منزل.
پرسش: این یقینی که گفتید بهش رسیدید گفتید از خواب بوده، از خوابتون یادتون میاد چیزی؟ اون باید خیلی جالب باشه.
پاسخ: نه زیاد. می ترسم یه وقت کلمات رو جا به جا بگم.
پرسش: نه. هرچی که احساس کردید، ساده، اصلا چی احساس کردید چی باعث شد که اینقدر یقین داشته باشید شهید شده؟
پاسخ: نمی دونم. عقلم بهم می گفت. قلبم بهم می گفت. چون رفته بودم و دیده بودم بچه هایی که شهید شده بودند. خیلی چیز ها دیده بودم.
پرسش: خب خبر برگشتن تابوت و بقایاش.
پاسخ: تو نماز جمعه برادرم دیده بود و اسمش رو خونده بود. این ها به ما نگفته بودند برنامه داشتند برای تاسوعا که جنازه های کرج زیاده بیارن و درست تشیع کنند. که خودمون گرفتیم. چون من از گروه هایی که باید کمک کنند به خانواده شهدا دلخوری داشتم قبلا. اینکه از پسرم خواستم، حتی پلاکارد و اینا هرچی لازمه تو خونه خودمون انجام بدیم، کمکی نمی گیرم از کسی. و درست به اندازه یک عروسی برای پسرم گرفتم. همه کاری براش کردم.
پرسش: وقتی تابوت برگشت؟
پاسخ: وقتی تابوت برگشت.
پرسش: خب، خبردار شدید از طریق نماز جمعه کرج؟
پاسخ: نماز جمعه تهران.
پرسش:که لیستش روی تابوتاس. چه سالیبرگشتش؟رجعت پیکرش؟
پاسخ: 76بود مثل اینکه.
پرسش: سال 76 پیدا شدند؟
پاسخ : بله.
پرسش : این تو تفحص پیدا شد پیکرش؟
پاسخ: تو تفحص.پلاکش هم پیدا شد. پلاکش همراش بود.
پرسش: تو همون جزیره مجنون؟
پاسخ: تو جزیره مجنون. ولی من شک دارم، برای اینکه زمانی که رفت من براش بادگیر دوختم، بادگیر مواد پلاستیکه. شاید کنجکاویی باشه. هیچ کس نبود جواب من رو بده. پلاستیک هیچ وقت نمی پوسه، ولی شما لباستون از نخ باشه خاک کنی، 20 سال 30 سال دیگه دربیاری پودر میشه. پس بادگیرش کجا بوده؟ چون شبی که رفت – چون من خودم بافتنی بلد بودم- با ماشین بافتنی براش ژاکت دوختم چون فکر می کردم می ره کردستان. دستکش و کلاه و شالگردن بافتم. ساکش رو که بستم گفت: چه مامان خوبی دارم که داره همه کارهای من رو می کنه. ولی بادگیرش تنش نبود. در صورتی که سرد بود. نمی دونم. به این مسئله. مس گم اگر جنازه خودش بود باید اون بادگیر باشه.شاید بی خود شک می کنم. نمی دونم.
پرسش: بله امکان داره بادگیر رو جایی دراورده باشه.
پاسخ: درسته.
پرسش: زیاد نمیشه بهش تکیه کرد.
پاسخ: نیت رو می ذارم به اینکه تنش نبوده.
پرسش : بله امکان داره، امکانش زیاده. بعد خبر رو شنید و رفتید. اولین مواجحه با تابوت رو یادتون میاد؟ کجا تابوت رو دیدی که گفتن: این پیکر پسر شماست؟
پاسخ: من پزشک قانونی نرفتتم. اینجا که بودم، شهید همت رو که اوردند، مادرش دلش می خواست در تابوت رو باز کنه. البته موقعی که شهدا رو می اوردند می اومدند دنبال من، چون شهدایی که تو عملیات خیبر بودند شروع شد به شیمیایی شدن و آلوده شدن اجساد، به این حساب مادراشون رو که می بردیم من نگهشون می داشتم که نچسبند به اجساد، در تابوت رو باز می کردند برای دیدن بچه شون. اینجا شهید همت رو، آقایی بودند به نام مصطفی تو فردیس، نمی دونم بچه های بسیج، گفتم این جنازه رو بیارید تو. گفت: خانوم ابوالحسنی نمیشه. گفتم: من به تو می گم بیار تو. جنازه رو اوردن تو . در تابوت رو گفتم باز کنید. منظورم. به حرف خودم می رسم. در تابوت رو که باز کردند، من گذاشتم قشنگ جنازه بچه اش رو مادر ببینه. خانوم همت قشنگ دید جنازه رو. و من فکر می کنم زیباترین چهره ای که ما دیدیم شهید همت بود.
پرسش: همین شهید همت معروف؟
پاسخ: نه. به همت دیگه ما داشتیم.
پرسش: توی فردیس بود؟
پاسخ:بله. محمد همت. شما هرچی که از این چهره بگید کم گفتید. خداوند اونچه نوربود تو صورت این بچه ریخته بود.
پرسش:نورانیتش رو دارید می گید؟
پاسخ: اصلا.. ببینید وقتی که انسان فوت می کنه مشکلاتی پیدا میشه، رنگش زرد میشه. ولی موقعی که بچه من رو اوردند، همون آقا مصطفی گفته بود، اگر خانوم ابوالحسنی تو صورت من بزنه نمی ذارم در تابوت رو باز کنه. خب. اینجا اومدند مادر شهدا سر من رو گرم کردند به زیارت عاشورا خوندن، ولی یک مرتبه یه دست گل برداشتم و رفتم، من 7 روز کفش پام نکردم. نمی تونستم. پای برهنه. دوست داشتم زینب گونه باشم. کاری نکنم که؛.. همه نشستن و گفتن :13 ساله مگه بچه اش شهید نشده؟ چرا گریه نمی کنه؟ پس شما نشستید گریه من رو ببینید؟ من اونچه رو که خداوند مال خودش بوده, داده و گرفته. من نمی تونم در برابر خدا حرفی بزنم. خب رو این حساب، از اینجا تا سر کوچه خودم بگم می دویدم. سر خیابون که رسیدم به جنازه، اینکه می گید اولین بار آره جنازه رو که تشیع می کردند سر هشتم که رسیدم. البته تو گروه موزیک سپاه بود داشت تشیع می کرد. گفتم: دست نگه دارید. اگر شما می گید این مسافر کربلاس. شما بذارید من برم استقبال مسافرم. اونجا چرا. خیلی حالم بد بود، همه هم دوره ام کرده بودند. گفتم: من این گل هارو می ذارم روی تابوت و استقبال می کنم از مسافر کربلا . اونجا من تابوت پسرم رو دیدم.
پرسش: اولین بار تابوت رو دیدید.
پاسخ: [با سر جواب مثبت می دهند]
پرسش: باز که نکردید تابوت رو؟
پاسخ: نه. من می دونستم توش چیه. مگه جز استخوان چیزی هست؟ [لبخند می زنند]
پرسش: همسرتون گفتید بیقرارتر بود.
پاسخ: ایشون چندوقت بعد سکته کردند.. دوام نیوردن.
پرسش:بعد فوت کردند؟
پاسخ: یکسال سکته کردند، خیلی خراب شدند بعد مرحوم شدند.
پرسش: پس به محض رسیدن تابوتشون و روشن شدن تکلیفشون یکسال بعد فوت کردند؟
پاسخ: بله
پرسش: خدا رحمتشون کنه. بعد تابوت رو اوردید خونه؟ اینجا؟
پاسخ:بله. هست فیلمش.
پرسش:آهان فیلمش رو دارید.
پاسخ: فبلمش هستش. بله. اوردیم بردیم تو اتاق خودش، بدرقه اش کردیم. نقلاش رو براش ریختم[ با لبخند] چون سر داماد قانونش نقل ریختنه. کاری که باید انجام می دادم به عنوان مادر انجام دادم براش.
پرسش: کجا دفنش کردید؟
پاسخ: بهشت زهرا.
پرسش: چندوقت یکبار می رید سر خاکش؟
پاسخ: والا از وقتی مریض شدم. الان یکساله نرفتم. چون نمی تونم. چون کافیه از چشمم یک قطره اشک بیاد. سریع مغزم عکس العمل نشون می ده. چون سکته مغزی بود. ولی اوایل نه. زیاد می رفتم. هر شب جمعه می رفتم.
پرسش: کی می بردتون؟ با خانواده؟
پاسخ: من خودم می رفتم. من آدمی نیستم که بشینم کسی بیاد منو ببره. یا پسرم بیاد ماشینش رو بیاره من رو ببره. [با لبخند]من خودم.
پرسش:پس سال 76 ایشون رو تشیع کردید؟
پاسخ:[ با سر جواب مثبت می دهند] بله.
پرسش: و تاریخ شهادتش؟
پاسخ:سوم اسفند، شب چهارم.
پرسش:چهارم سال؟
پاسخ: سال 62.
پرسش: خب مادر ممنونم تا اینجای مصاحبه،
پاسخ: خواهش می کنم.
پرسش: ان شالله که طول عمر با عزت خدا به شما بده.
پاسخ: زنده باشید.
پرسش:خستتون کردیم. ممنون.
پاسخ: ان شالله که شما جوان ها هم زنده باشید موفق باشید تو زندگیتون
کارگردان: حسین غلامی
تصویر: اقبال امین خاکی
مصاحبه : مرصاد نصیری
زمان: 52:18"
اداره کا بنیاد شهیدان و ایثارگران استان البرز

..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا