در حالیکه
دست راستم زیر بدن حاجی بود و تمام حواسم برای جلوگیری از ورود هوا به ریهاش بود و
از همهجا قطع امید کرده بودیم با حالت تضرع در دلم گفتم: " یا امام رضا
حاج علی را شفا بده، بهش میگم بیاد پابوست! " ثانیهها به سختی سپری میشد،
لحظهای بعد برادر مطلبی گوش خود را از روی قلب حاجی برداشت و گفت: " نه، قلبش
هنوز میزند! " و سپس به راننده آمبولانس گفت: حرکت کن!.
حاج علی فضلی در سالِ ۱۳۴۰ در شهر تویسرکان زاده شد و در ۶ سالگی به همراه خانواده به تهران نقل مکان کرد. او پس از وقوع انقلاب، در سال ۱۳۵۸ دیپلم گرفت و ابتدا به کمیتههای انقلاب اسلامی پیوست و پس از تشکیل سپاه پاسداران، در سال ۱۳۵۸ به عضویت این نهاد درآمد.از ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۱ فرمانده تیپ ۳۳ المهدی و از ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۲ فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسولالله(ص) بود. او در فاصله سالهای ۱۳۶۴ تا ۱۳۷۶ فرماندهی لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) را برعهده داشت. وی از ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ جانشین فرمانده قرارگاه ثارالله بود و از ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۷ نیز بهعنوان معاون عملیات ستاد مشترک سپاه پاسداران فعالیت میکرد.در فاصله سالهای ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۷ جانشین رئیس سازمان بسیج بود. او از ۱۳۹۷ تا ۱۳۹۹ فرماندهی دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین را برعهده داشت.
در فروردین ۱۳۹۱، وزارت خزانهداری ایالات متحده آمریکا شیطان بزرگ و سپس اتحادیه اروپا مستعمره شیطان بزرگ نیز او را تحریم کرد.
محمد برات:
عنایت امام رضا علیه السّلام
مدتها بود که قصد حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل را داشتم، اما به لحاظ شرایطکاری در سپاه، امکانپذیر نمیشد تا اینکه در مراسم هفتمین روز شهادت فرمانده گرانقدر و شجاع سپاه کرج، شهید والامقام حاج احمد آجرلو، در تهران دوست و همکارم جناب آقای محمدعلی توکلی را دیدم، ایشان فرمودند: ساختار سازمانی سپاه تغییر کرده است و در تهران سپاه یکم ثارالله تشکیل شده و هر سپاه موظف است قرارگاه پشتیبانی از یگانهای رزم خود را در جبهه تشکیل دهد و شما را برای کارگزینی قرارگاه پیشنهاد دادهام، نظرت چیست؟. عرض کردم بهشرط آنکه موقع عملیات اجازه دهند در عملیات شرکت کنم مانعی ندارد. چند روز بعد خبر دادند که با درخواست شما موافقت شده است. لذا هماهنگی لازم با مسئولین مربوط و تیمی که بنا بود اعزام شویم در سپاه یکم ثارالله انجام شد و روز 21 بهمن 1366 به اتفاق برادران بدیعالزمان و محمد زاده عازم قرارگاه پشتیبانی سپاه یکم ثارالله در جادهی اندیمشک - اهواز شدیم.
سرکشی و رسیدگی به امورات اداری، دریافت آمار و اطلاعات لشکرها و تیپهای زیر مجموعه قرارگاه سپاه یکم ثارالله که در سراسر جبهههای غرب و جنوب مستقر بودند، کار مداوم و شبانهروزی ما بود که باید انجام میدادیم تا اینکه عملیات والفجر10 در جبهههای غرب شروع شد و همکارانی که در قرارگاه با هم بودیم از ما سبقت گرفته و موفق شدند برای شرکت در عملیات به یگانها ملحق شوند.
چند روز بعد، در ادامه عملیات والفجر10، عملیات بیت المقدس4 در تاریخ 05/01/1367 شروع شد. در این مرحله ما هم موفق شدیم به اتفاق برادر بسیجی جناب آقای محمدی از کارکنان آموزش و پرورش تهران از قرارگاه ثارالله عازم دوکوهه شده و روبروی پادگان در ایستگاه پلیس راه، کنار جاده منتظر شدیم تا با خودروهای عبوری، خودمان را به کرمانشاه و از آنجا به منطقهی عملیات برسانیم.
دقایقی از انتظار ما میگذشت که دو دستگاه کامیون جلو ما توقف کرده و آدرس قرارگاه بعثت در کرمانشاه را از ما جویا شدند، خداوند بهترین گزینه را برای ما رقم زده بود ما هم از فرصت استفاده کرده و گفتیم: اتفاقاً ما هم عازم آنجا هستیم و مسیر را هم بلدیم اگر اجازه بفرمائید در خدمت شما باشیم. لذا به اتفاق آقای محمدی سوار یکی از کامیونها شدیم[1].
پس از ساعتها طی مسیر در جادهی اندیمشک - پلدختر و سپس اسلامآباد غرب و بجا آوردن نماز ظهر و عصر و استراحت مختصر در بین راه، بالاخره نزدیک غروب آفتاب در شهر کرمانشاه به یک سه راهی رسیدیم که در سمت راست، قرارگاه بعثت نمایان بود و ما هم قصد داشتم در سمت چپ به اردوگاه شهید باهنر (شهرک آناهیتا ) مقر لشکر 27 حضرت رسول (ص) برویم. لذا ضمن تشکر از آنها و خداحافظی، از کامیون پیاده شدیم و به سمت مقر لشکر 27 حرکت کردیم.
هوا کاملا تاریک شده بود که به مقصد رسیدیم و پس از بجا آوردن نماز جماعت مغرب و عشا در اردوگاه لشکر، به کارگزینی لشکر مراجعه نموده و پس از احوالپرسی با برادر غنجال مسئول کارگزینی لشکر، مستقر در اردوگاه شهید باهنر، آن شب میهمان ایشان بودیم و قصدمان از سفر به کرمانشاه و مقصد فردا را با ایشان در میان گذاشتیم. راهنمایی کردند و فرمودند: هر روز صبح زود یک دستگاه اتوبوس از شهرک به سمت منطقهی عملیاتی حرکت میکند .
صبح روز 08/01/1367 در محوطه شهرک حاضر شدیم و اتوبوسی که به سمت خطمقدم میرفت سوار شدیم. از کرمانشاه به سمت جوانرود و ادامه مسیر تا منطقه شیخسله در حرکت بودیم و در بین راه چندین مرحله اعلام کردند دشمن شیمیایی زده و منطقه آلوده است، لذا حولهای که برای همین منظور همراه داشتیم جلو بینی و دهان میگرفتیم تا مواد شیمیایی، زیاد مؤثر نشود، نهایتاً حدود ظهر بود که اتوبوس به مقصد نهایی خود یعنی سه راه شیخسله رسید، ولی ما برای رسیدن به خطمقدم راه طولانی در پیش داشتیم پس از بجا آوردن نماز ظهر و عصر و کسب اطلاع از منطقه عملیاتی، متوجه شدیم از سه راه شیخسله بهسمت خطمقدم دو مسیر وجود دارد . ابتدا مسیر شمالی را که عملیات والفجر10 از آن منطقه شروع شده بود انتخاب کردیم. لذا وانتهای تویوتا که به خطمقدم میرفتند سوار شدیم، جاده خاکی و بسیار ناهموار و کوهستانی باعث شده بود که خودرو با دشواری و کندی حرکت میکرد. وقتی به نقطهی نهایی رسیدیم، به اورژانس حضرت رسول (ص) که در ابتدای سد دربندیخان ایجاد شده بود مراجعه کردیم تا با برادر رستمی که از دوستان و مسئول آمار بود صحبت کنیم و اطلاعاتی از خطمقدم و منطقهی عملیاتی کسب کنیم. لذا پس از پرسوجو متوجه شدیم که ایشان حضور ندارند، لذا از اورژانس بیرون آمده و مقداری به سمت سد دربندیخان پیادهروی کردیم در همینزمان کامیونهای موشکانداز کاتیوشا را دیدیم، به سراغ یکی از برادران سپاه رفته و جویای برادرم شدیم، چون ایشان در تیپ 63 خاتم الانبیا (ص) خدمت میکرد و میتوانست اطلاعات خوبی از محل استقرار یگانها به ما بدهد. به پیش برادر پاسداری رفتیم و پس از احوالپرسی گفتیم : برادر برات را میخواهیم، آیا از محل استقرار ایشان مطلع هستید؟. با تعجب سوال کرد شما چه نسبتی با ایشان دارید؟ عرض کردیم برادرشان هستیم، فرمودند: دیروز گلوله توپ شیمیایی دشمن، مستقیم به سنگرشان اصابت کرد سه نفرشان درجا شهید شدند و اخوی شما و دو نفر دیگر را که بیهوش بودند به اورژانس انتقال دادند ولی آنها هم شهید شدند[2]. تعارف کردند که به سنگرشان برویم و شب در خدمتشان باشیم. تشکر کردیم و گفتیم: فعلا گشتی در منطقه بزنیم و جلوتر برویم شاید شب خدمت برسیم. لذا از آنها خداحافظی کردیم و مسیر کوتاهی را پیاده طیکردیم تا به کنار سد دربندیخان رسیدیم.
مدتی منتظر شدیم تا قایقی پیدا کنیم و به خطمقدم برویم. نوجوانی قایقاش را به سمت ما هدایت کرد و سئوال کرد کجا میروید؟ گفتیم گردانهای لشکر10 سیدالشهدا(ع) که در خطمقدم هستند، گفت سوار شوید. در بین راه متوجه شدیم ایشان از بچههای محمدشهر کرج هستند و برادر پاسدار غلامرضا طالبیپور[3] را میشناختند. مسیر طولانی را طی کرد تا از بشکههای 220 لیتری که توسط دشمن به همدیگر وصل شده بود تا موانعی باشد برای نیروهای اطلاعات عملیات که نتوانند مخفیانه از آن مسیر تردد کنند، عبور کردیم. اطراف را نگاه میکردیم که چشممان به برادر گرانقدر فرامرز جهانی فرمانده گردان تیپ فرات و دو سه نفر از همراهانش افتاد که درحال بررسی و پاکسازی سنگرهای عراقیها که در عملیات چند شب قبل به تصرف رزمندگان اسلام درآمده بود مشغول بودند، به قایقران عرض کردیم ما به مقصد موردنظر رسیدیم لذا ضمن تشکر، از ایشان خداحافظی کردیم و از قایق پیاده شدیم و پس از سلام و احوالپرسی با برادر جهانی و همراهان ایشان، به جمع آنها پیوسته و حدود یکی دو ساعت، بازرسی سنگرهای عراقی طول کشید.
در راه بازگشت تا مقر بچههای فرات که سمت غرب سد دربندیخان بود از برادر جهانی آخرین نقطه درگیری را جویا شدیم که فرمودند: یک خطمقدم در سمت جنوب سد که کوههای شاخشمیران است وجود دارد که مسیر آن از جاده شیخسله به سمت جنوب سد دربندیخان است. درخواست کردند که شب در سنگر بچههای فرات بمانیم ولی ضمن تشکر، خداحافظی کردیم و به واحد کاتیوشا، نزد برادر شکارچی برگشتیم[4].
حدود اذان مغرب بود که به واحد کاتیوشا، سنگر برادر شکارچی رسیدیم و عرض کردیم اگر اشکالی ندارد شب در خدمت شما باشیم. با گشادهروی و خوشحالی پذیرای ما شدند و محبت ویژهای برای بنده و همراهم برادر محمدی داشتند و پس از بجا آوردن نماز مغرب و عشا و صرف شام، شب را در سنگر آنها سپری کردیم.
صبح زود پس از بجا آوردن نماز صبح و صرف صبحانه و تشکر از میهماننوازی آنها، خداحافظی کردیم تا مجدد به سهراه شیخسله بازگردیم و از مسیر جنوب به خطمقدم برویم، لذا پس از مقداری پیادهروی و رسیدن به ابتدای جاده، به خودروهای عبوری سوار شدیم و حدود ساعت11 به سهراه شیخسله رسیدیم سپس در مسیر جاده جنوبی که به سمت خطمقدم جبهه، یعنی کوههای شاخشمیران بود در کنار جاده منتظر ماندیم تا با خودروهایی که به خطمقدم میروند سوار شویم و به آن سمت برویم.
انتظار ما در آن نقطه مدتی طول کشید چرا که تمام ماشینها از سمت خطمقدم برمیگشتند و تقریباً ماشینی به سمت خطمقدم نمیرفت تا اینکه اتفاقا وقتی در کنار جاده رو به سمت شرق و پشت به خطمقدم قدم میزدیم یک لحظه متوجه شدیم تویوتا وانتی که از سمت خطمقدم آمد و از کنار ما عبور کرد مسئول پرسنلی لشکر 27 حضرت رسول (ص) برادر رسول آرامش بود، خدا را شکر کردیم که اگر از روبرو ما را میدید به احتمال زیاد ما را میشناخت و لذا شاید مسیر دلخواه ما اتفاق نمیافتاد. اما چند دقیقه بعد، مجددا با همان حالت، مشغول قدم زدن به سمت شرق و پشت به خطمقدم بودیم که تویوتا وانت دیگری از کنارمان عبور کرد، اما ایندفعه بر خلاف خودرو قبلی یک برادر بسیجی بهنام صفر فرجی از بچههای باصفای رباطکریم پشت وانت بود و ما را از دور شناخت لذا به راننده گفت که توقف کند، رزمنده بسیجی خیلی بامعرفت و خونگرم بود، از خودرو پیاده شد و با خوشرویی مثال زدنی با ما احوالپرسی کرد و علت ایستادن ما در کنار جاده را جویا شد، گفتیم میخواهیم به خطمقدم برویم، گفت:
ما الان میرویم مقر پشتیبانی گردان مالک و حدود ساعت 4 بعد از ظهر به سمت خطمقدم حرکت خواهیم کرد، بهتر است با ما بیایید کمی استراحت کنید تا بعدا با هم برویم، پیشنهاد خوبی بود لذا با هم به مقر پشتیبانی گردان که در همان نزدیکیها و در محدودهی نزدیک بیمارستان صحرایی حضرت رسول (ص) بود رفتیم و پس از بجا آوردن نماز ظهر و عصر و حدود دو سه ساعت استراحت، عصر ساعت4 بعد از ظهر، سوار همان تویوتا وانت شدیم و به سمت خطمقدم در قسمت جنوبی منطقه عملیاتی، یعنی شاخشمیران حرکت کردیم.
مسیر طولانی و جاده خاکی و بسیار ناهموار و کوهستانی باعث شده بود که خودرو با دشواری و کندی حرکت میکرد تا اینکه به تپههای تمورژنان رسیدیم و از آنجا به بعد باید از خودرو پیاده میشدیم چون احتمال اصابت گلولههای توپ و خمپاره دشمن زیاد بود، هوا کم کم رو به تاریکی میرفت پیاده شدیم و همه به ستون یک و با فاصله دو سه متری آماده حرکت میشدیم که یک لحظه همکار عزیز و بسیار با صفا و خوبم جناب آقای جواد کیان از دوستان سپاه کرج را دیدیم، پس از احوالپرسی و جویا شدن از علت حضور در منطقه، عرض کردیم با این دوستان به خطمقدم میرویم، البته در بین صحبتها متوجه شدیم یگان ادوات لشکر10 سیدالشهدا(ع) در آنجا مستقر هستند و کانکس سفید رنگی در سمت چپ نظرم را جلب کرد که مشخص بود اورژانس لشکر10 سیدالشهدا(ع) است[5]. بدون هیچ تردیدی با برادر عزیز و همکار خوبم برادر کیان خداحافظی کردیم و بلافاصله ستون نیروها حرکت کرد و حدود دو سه کیلومتر جلوتر رفتیم و به سنگریکه جانشین فرمانده محترم گردان برادر مجید کسایی در دامنه کوه شاخشمیران مستقر بود رسیدیم، نماز خواندیم و مختصر غذای کنسروی سرو شد و ساعتی استراحت کردیم تا اینکه حدود ساعت 12 شب به اتفاق برادر مجید کسایی و همراهان برای سرکشی و رساندن آذوقه به رزمندگان مستقر در سنگرهای خطمقدم دفاعی حرکت کردیم، در بین راه از نیزارهای بلند و فشرده و درختان جنگلی کنار سد دربندیخان و جنازه نیروهای بعثی که در عملیات دو شب قبل به درک واصل شده و هنوز روی زمین مانده بودند عبور کردیم تا نزد رزمندگان عزیزی که پس از عملیات تهاجمی و شکسته شدن خطدفاعی دشمن بعثی، در سنگرهای خود مستقر بودند رسیدیم.
پس از سلام و احوالپرسی و عرض خسته نباشید و تحویل آذوقهای که همراه برده شده بود، برادر مجید از فرمانده گروهان شهید بهشتی، جویای احوالات و روحیهی رزمندگان اسلام شدند که ایشان فرمودند: روحیه بچهها بسیار عالی است و علیرغم خستگی و عملیاتی که انجام دادهاند و 48 ساعت است که استراحت خوبی نکردهاند ولی هیچکس صحبت از رفتن به پشتخط و استراحت را نمیکند. پس از ساعتی گفتگو که بهشدت آهسته انجام میشد، در برگشت به محل استقرار فرمانده گردان، یکی از همراهان، پیکر مطهر یکی از شهدا را که به نام ابراهیم بود شناخت و با کمک هم به پشت جبهه انتقال دادند، واقعاً موضوع عجبیی بود در تاریکی شب و در بین کشتههای عراقی، به یکباره پیکر مطهر یک شهید را دیدن و شناسایی کردن و قلب خانواده شهیدی را از نگرانی خارج نمودن، مثل یک معجزه بود.
زمان بهسرعت سپری میشد، هر کس تخته سنگی را برای استراحت خود انتخاب کرد تا خواب کوتاهی بکند، بنده و برادر محمدی هم هرکدام روی تخته سنگی با یک پتوی سربازی استراحت مختصری کردیم تا اینکه اذان صبح شد. چشمهای در پایین کوه شاخشمیران وجود داشت، وضو ساخته و روی سنگهایی که نسبتا صاف بود نماز را بهجا آوردیم و سپس دقایقی از استراحت مجدد ما گذشته بود که آقای محمدی فرمودند: ما به قصد خطمقدم و شرکت در عملیات آمده بودیم که به مقصود خود رسیدیم پس امروز برگردیم و به قرارگاه برویم. با شنیدن این حرف بیاختیار یک نگرانی و استرسی در دلم بهوجود آمد، گویا به دلم برات شد که ما یک کار ناتمام داریم که هنوز محقق نشده است لذا عرض کردم فعلا استراحت کنیم تا ببینیم چه میشود!.
کمتر از یک ساعت بعد، یک لحظه چشمم به پاسداری که لباس سبز و تمیز سپاه بر تن و پوتین برپا داشت و از جاده خاکی و سنگلاخ پائین کوه شاخشمیران به تنهایی عبور میکرد نظرم را جلب کرد! مقداریکه نزدیکتر شد دقت کردم متوجه شدم فرمانده عزیز و شجاع لشکر10 سیدالشهدا(ع) حاج علی فضلی است. لذا از این لحظه به بعد، بیاختیار چشم را از او برنمیداشتم و تمام حرکاتش را زیرنظر داشتم، گویا آن گمشدهای که در این مدت بهدنبالش بودم و آن ماموریتی که مرا از جنوب به جبهههای غرب کشانده و این مسیر طولانی را در این چند روز طی کرده و حوادثی که یکی پس از دیگری سپری شده و اتفاقاتی مانند خبر شهادت برادر، دیدن رفقا در چندین مکان و موقعیت متعدد و ... هیچکدام نتوانسته بود مرا متوقف کند، اکنون درحال رقمخوردن است .
حاج علی جلوتر آمد و از کنار آمبولانس گردان مالک لشکر 27 که در روبروی ما و کنار جاده بود عبور کرد و به نزدیک ساحل سد دربندیخان رفت، من هم از کوه پایین آمدم و برای اینکه با یک فاصلهای کاملا ایشان را تحتنظر داشته باشم به بهانهی آب به سمت چشمه رفتم و تجدید وضو کردم، و در این مدت دقیقاً تمام حرکاتش را زیرنظر داشتم. از دور برداشتم چنین بود که حاجی در حال بررسی میزان و انواع مهمات سلاحهای سنگینی است که توسط دشمن مورد استفاده قرار گرفته و بهعبارتی زمین را شخم زده است.
پس از دقایقی که قدم میزد و ترکشهای توپ و خمپاره و سایر اداوات جنگی را از زمین برمیداشت و نگاه میکرد و نمیدانم چه نتایجی از این بررسیها عایدش میشد شروع به برگشت نمود و مجدداً از همان مسیری که آمده بود به راه خودش ادامه داد و از کنار آمبولاس عبور کرد، من هم از کنار چشمه برگشتم و کنار آمبولاس که کمتر از یکصد متر با ایشان فاصله داشت قرار گرفتم، در همین زمان بود که دیدم دو نفر از بسیجیان عزیز در جهت خلاف مسیر حاج علی در حرکت هستند و هر لحظه به همدیگر نزدیکتر میشوند، ناگهان صدای غرش هواپیماهای عراقی نقطه تمرکز نگاهم را تغییر داد، دیدم دو فروند هواپیمای جنگی عراق در آسمان است، به عقربه ساعت نگاه کردم، زمان رأس ساعت 7 صبح روز دهم فروردینماه 1367 را نشان میداد ابتدا سمت تپههای تمورژنان را با بمبهای خوشهای، که از لحظه رهاکردن هواپیما به وضوح قابل رؤیت بود بمباران کردند، صدای انفجار بمبها و دود سیاه و غلیظ منطقه را فراگرفته بود اما خوشبختانه هیچ نیروی رزمی در محدوده ریخته شدن بمبها مستقر نبود و بمباران بیحاصلی بود. به سمت حاج علی و آن دو بسیجی عزیز نگاه کردم، دقیقا در نقطهی پیچ 90 درجه جاده به همدیگر رسیده بودند، نمیدانم فرصت سلام و علیک پیدا کردند یا نه؟ اما ناگهان دیدم یکبار دیگر هواپیماها چرخشی کردند و سمت پایین ارتفاعات شاخشمیران و دقیقا بالای سر ما بمبهای خوشهای مرحلهی دوم را ریختند، مشاهده این صحنه خیلی عجیب بود مثل اینکه چند گونی تکههای آلومینیوم از هر هواپیما به پایین رها شده باشد و اول صبح و طلوع آفتاب بهاری، بمبهای خوشهای را که از هواپیماها رها شده بود و آفتاب به آنها میخورد مثل ستاره در آسمان میدرخشیدند. یک لحظه احساس کردم کار تمام شد و با این بمبهای خوشهای شهادت همه ما حتمی است. لذا کنار همان آمبولانس که جوی آب کوچکی بود و مختصر آبی هم روان بود، دراز کشیدم بهنحویکه صورتم با آب تماس داشت، بمباران گسترده و وحشتناکی بود بمبهای کوچک، منطقه وسیعی را پوشش داده بود، پس از اصابت بمبها به زمین، ترکشها و سنگهای پرتاب شده به آرامی به بدنم اصابت میکرد و برخی ترکشها هم حاشیههای بادگیر تنم را نوازش داده و پاره کرده بود، انفجار بمبها تمام شد، به حول و قوه الهی هیچ اتفاقی برای بنده نیفتاده بود اما وظیفهای بزرگ و مأموریت خطیری را باید انجام میدادم، از جا برخاستم به سمت فرماندهی عزیز لشکر سیدالشهدا (ع)، حاج علی فضلی و بسیجان گرانقدر نگاه کردم اما هیچ جایی دیده نمیشد همه جا پر از دود و گرد و خاک غلیظ و سیاه بود، به آمبولانس که در کنارم بود توجه کردم دیدم بهعلت اصابت ترکش، چرخ جلو خودرو پنچر و رادیاتور آن هم سوراخ شده است. در همین لحظه یکی از آن دو بسیجی که کنار حاج علی فضلی بودند با ناراحتی و بغض شدید و گریهکنان به سمتم آمد و در حالیکه بسیار نگران و مضطرب بود گفت: یک نفر بهشدت زخمی شده است و الان شهید میشود... .
دستش را گرفتم، دلداری دادم و سریعاً او را بهسمت سنگر برادر مجید کسایی جانشین فرمانده گردان مالک که در ارتفاع حدود بیست سی متری کوه بود بردم و سفارش کردم ایشان را آرام کنید، من هم پیش زخمیها میروم و تنها وسیلهی شخصیام که یک حولهای بود و احتمال شیمیایی بودن بمباران را میدادم، برداشتم و خیلی سریع به سمت حاج علی دویدم وقتی رسیدم حاج علی درازکش به پشت روی زمین افتاده بود، شانههای حاجی را گرفتم و خواستم بلندش کنم که بسیجی همراهش که خوشبختانه از بچههای امدادگر بود و دقیقاً میفهمید چه اتفاقی افتاده است، گفت: صبرکن! به علت اصابت ترکش از ناحیه پشت به کتف و آسیب وارده، ریهاش سوراخ شده و باعث میشود که مستقیم از شکاف ایجاد شده به ریهها هوا وارد شود. لذا نباید بلندش کنیم، بلند فریاد زدم راننده آمبولانس بیا!.
حدود یکصد متر با آمبولاس فاصله داشتیم، راننده جوان، بسیار مسئولیت پذیر، شجاع و زرنگی بود، خیلی سریع آمد. گفتم: میدانم چرخ جلو خودرو پنچره و رادیاتور سوراخ شده است ولی سریع چرخ خودرو را تعویض کن ولی به موضوع رادیاتور توجه نکن، سریع بیا!.
با این اقدام، رزمنده کنار حاج علی گفت: ایشان را میشناسی؟ گفتم بله ! وسایل جیب حاجی را به من داد و گفت اینها وسایل جیبش بود "چشم مصنوعی، دعوتنامه جلسه در قرارگاه برای روز پنچ شنبه و با علامت تعجب (!) داخل پرانتز بود و چند مورد دیگر را" تحویل داد و گفت: تنها راه کمک به ایشان، این است که کف دست خودت را روی سوراخ ایجاد شده در کنار کتف ایشان، با فشار نگهداری تا هوا وارده ریهها نشود.
وقتی توصیههای ارزشمند و حیاتی آن رزمندهی عزیز بسیجی امدادگر تمام شد، یک لحظه مشاهده کردم آمبولانس رسید (واقعا هر زمان که آن لحظه به یادم میافتد راننده را تحسین میکنم که با این سرعت چرخ خودرو را تعویض کرد و آمد). راننده آمبولانس و امدادگر برانکارد را آوردند و کنار حاجی قرار دادند من هم کف دستم را محکم به روی شکاف ایجاد شده گذاشته بودم، حاجی را روی برانکارد گذاشتند، سریع برانکارد را بلند کرده و داخل آمبولانس قرار دادیم.
از امدادگر بسیجی تشکر و خداحافظی کردیم و به راننده آمبولانس گفتم: فقط تا بالای تپه که یک کانکس سفید رنگ مربوط به بهداری لشکر10 است ما را برسان و ناراحت سوراخ بودن رادیاتور نباش، حداکثر موتور میسوزد و هیچ اشکالی ندارد چون جان یک نفر را نجات میدهیم!، حدود دو سه کیلومتر تا کانکس اورژانس فاصله بود همان نقطهای که شب قبل، وقتی از خودرو پیاده شده بودیم دیدم و در خاطرم مانده بود.
رانندهی شایسته و با کفایتی بود با تمام سرعت ما را به اورژانس لشکر رساند حاجی را سریع از آمبولانس پیاده کردیم حالا امدادگر اورژانس، حاجی را میشناخت تا حدودی خیالم راحت شد به امدادگر توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده است او هم گفت تنها اقدام اصولی گذاشتن کف دست بر روی شکاف است اما تا من اقدامات اولیه را انجام دهم شما هم به ستاد لشکر خبر بده! از کانکس اورژانس بیرون آمدم، در همین لحظه برادر باهک فرمانده یگان ادوات لشکر که مقرشان در همان اطراف بود با یک وانت تویوتا رسید، گفتم: حاجی مجروح شده، میخواهم به ستاد لشکر بروم و خبر بدهم، گفت ما هم به ستاد میرویم. لذا با هم سوار عقب وانت تویوتا شدیم و حرکت کردیم هنوز دقیقهای نگذشته بود که احساس کردم آقای باهک میتواند این کار را انجام بدهد. لذا گفتم برادر باهک، بهتر است شما این زحمت را بکشید من پیش حاجی برگردم، آقای باهک بیدرنگ تایید کردند. لذا به راننده گفت توقف کند، پیاده شدم و سریع به اورژانس برگشتم امدادگر عزیز در حال انجام پانسمان و تزریقات بود.
با رسیدن پیام مجروحیت حاجی به ستاد لشکر، چندین نفر از جمله رئیس ستاد لشکر برادر حاج حسین پروین و جانشین بهداری برادر مطلبی خود را به اورژانس رساندند؛ با مشاهده وضعیت وخیم فرمانده لشکر، تصمیم گرفته شد هرچه سریعتر انتقال حاج علی فضلی انجام شود، لذا برادر مطلبی تعدادی آمپول همراه خودش برداشت و امدادگر به بنده سفارش اکید کردند که کف دستت نباید از روی شکاف کتف حاجی جدا شود. لذا در حالیکه مجدد کف دستم را در شکاف بین کتف و ستون فقرات حاجی محکم گذاشته بودم تا هوا وارد ریهاش نشود حاج علی فضلی را روی برانکارد جدید در آمبولانس اورژانس لشکر قرار دادیم و تصمیم گرفته شد حاج حسین پروین با خودرو تویوتا استیشن در جلو حرکت کند و ما هم به دنبال او حرکت کنیم لذا در بین راه حاج حسین خیلی تلاش میکرد که راه را باز کند و خودروهای عبوری را متوقف کند تا آمبولانس سریعتر حرکت کند و بعضاً موانعی بهوجود میآمد که از داخل آمبولانس مشاهده میکردیم حاج حسین مجبور میشود درگیری لفظی پیدا کند، مثلا در یک مورد توپ غنیمتی را بچههای لشکر نجف با یک خودرو انتقال میدادند و چون وسیله زرهی سنگین است سرعت کمی داشتند در حالیکه آمبولانس باید سریع مجروح را انتقال میداد، در هرصورت برادر مطلبی داخل آمبولانس، سمت راست حاجی نشسته بود و مدام وضعیت جسمی حاجی را بررسی میکرد، در بین راه بعضاً تزریق آمپولی هم انجام میداد جادهی کوهستانی با پستی و بلندیهای فراوان، سنگلاخ و ناهموار و وضعیت وخیم حاجی باعث شده بود به سختی مسیر را طی کنیم.
تقریبا حدود یک ساعت از حرکت ما گذشته بود که یک لحظه برادر مطلبی احساس کرد که قلب حاج علی از کار افتاده است و نبض او دیگر نمیزند!، استرس و نگرانی عجیبی در ما بهوجود آمده بود، با اضطراب شدید به راننده آمبولانس گفت توقف کن. راننده، آمبولانس را متوقف کرد و برادر مطلبی سر خود را پایین آورد و گوش خود را روی قلب حاجی گذاشت، بنده بهشدت به نگرانیام افزوده شده بود، مضطرب و نا امید از اوضاع رو به وخامت حاج علی، در حالیکه دست راستم زیر بدن حاجی بود و تمام حواسم برای جلوگیری از ورود هوا به ریهاش بود و از همهجا قطع امید کرده بودیم با حالت تضرع در دلم گفتم: " یا امام رضا حاج علی را شفا بده، بهش میگم بیاد پابوست! " ثانیهها به سختی سپری میشد، لحظهای بعد برادر مطلبی گوش خود را از روی قلب حاجی برداشت و گفت: " نه، قلبش هنوز میزند! " و سپس به راننده آمبولانس گفت: حرکت کن!.
از ساعت 7 صبح که این حادثه رخ داده بود تقریبا ساعت10 صبح بود که بنده کنار حاجی یک لحظه احساس ضعف کردم، با خودم گفتم من که آدم سالم هستم عرق سرد کردم و حالم کمکم بد میشود، حاجی بنده خدا چه میکشد؟!، مدتی بعد حدود ساعت11 صبح بود که در بین راه به اورژانس الغدیر رسیدیم که مربوط به تیپ الغدیر یزد بود.
حاج حسین پروین سریع داخل اورژانس رفت و گفت که مجروح بدحال داریم، حاج علی را از آمبولانس به تخت اورژانس انتقال دادیم پزشکان و پرستاران مسئولیتپذیر اورژانس، تلاش قابل تقدیری کردند، خون تزریق کردند پانسمان را تعویض کردند و در حال اقدامات و تزریقات لازم بودند که حاج محمد کوثری فرمانده محترم لشکر حضرت رسول (ص) تشریف آوردند، در عین حال تلاش میشد که کسی متوجه نشود ایشان فرمانده لشکر است که مجروح شده و بدحال است حتی یکی از کارکنان اورژانس پیش بنده آمد و سوال کرد مگر ایشان چه کاره است؟ گفتم یک رزمنده!.
حاج محمد کوثری و حاج حسین پروین و سایر عزیزان مشورت میکردند که در ادامه مسیر، حاجی را با بالگرد یا همچنان با خودرو به بیمارستان صحرایی حضرت رسول (ص) در اطراف سلهآباد انتقال دهند. نهایتاً بهخاطر عدم امنیت هوایی و پروازهای مکرر هواپیماهای جنگی دشمن در آسمان منطقه، مقرر شد مجدد با همان آمبولانس ادامه مسیر طی شود. حالا چند نفر از بچههای لشکر10 سیدالشهدا (ع) به جمع همراهان حاجی اضافه شده بودند، مجدد برادر فضلی داخل برانکارد آمبولانس قرار گرفت و یکی از بچههای لشکر سریعتر از بنده داخل آمبولانس و سمت چپ حاجی قرار گرفت لذا وقتی خواستم مجدد کنار حاجی قرار بگیرم جایی برای بنده نبود، حاج حسین پروین در این لحظه سوال کرد: ایشان کیست؟ گفتم یک بسیجی!، برادر مطلبی فرمودند: ایشان از لحظه اول کمک کرده و حاجی را آورده است. تشکر کرد و گفت خیلی ممنون شما برو، بچهها خودشان هستند!، من هم دست به جیب لباس بادگیرم که روی سینه لباسها تعبیه شده بود و جیب بزرگی هم داشت بردم و وسایل حاجی (چشم مصنوعی، نامه و... ) را تحویل حاج حسین دادم و آمبولانس به سمت بیمارستان صحرایی حضرت رسول (ص) حرکت کرد.
کاروان انتقال حاجی همه پشت سر آمبولانس حرکت کردند و بنده وسط جاده تنها و غریب ماندم، یک نگاه به مسیری که آمده بودیم کردم؛ راه بسیار طولانی را از صبح طی کرده بودیم ضمن آنکه احساس کردم گویا ماموریت من به اتمام رسیده است لذا انگیزهای برای برگشتن نداشتم یک نگاه هم به باقیماندهی راه تا مقر پشتیبانی گردان مالک کردم، دیدم تقریباً نزدیک شدهام و فاصلهام حدود دو ساعت پیادهروی بیشتر نیست، بنابراین همچنان که سراشیبی جاده کوهستانی را پیاده به سمت مقر پشتیبانی گردان میرفتم نگاهم به خودروهایی بود که پشت سر هم در امتداد جاده خاکی به سمت بیمارستان صحرایی حضرت رسول (ص) در حرکت بودند. چند دقیقه بعد صدای دلنواز اذان ظهر به گوشم رسید. از دور آمبولانس را میدیدم که هر لحظه به بیمارستان نزدیک و نزدیکتر میشد.
در نهایت به مقر پشتیبانی گردان مالک که نزدیک همان بیمارستان بود رسیدم. مشغول نماز و استراحت شدم در ذهنم مکرر حوادث این چند روز را تا پایان ماموریتم در اورژانس الغدیر و ادامه آن را مرور میکردم، در درون خود احساس میکردم تقدیری که بنا بود رقم بخورد، حالا تمام شده است و تمام اینها در آن نکتهای نهفته بود که باید دست به دامن امام رضا علیه السلام میشدیم و شفای حاجی را از امام رئوف درخواست میکردیم .
السلام علیک یا حجت الله، یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
[1]- هم ما خوشحال بودیم که خداوند وسیلهای را فراهم کرد که دقیقاً به سمت مقصد ما میرود و هم رانندگان آن دو کامیون که از آباده شیراز حرکت کرده بودند و برای کمک به رزمندگان جبهههای نبرد حق علیه باطل، ماموریت داشتند به قرارگاه بعثت در کرمانشاه بروند و این مسیر طولانی را نمیشناختند.
[2]- البته با تلاش قابل تقدیر کادر پزشکی بیمارستان امام حسین (ع) کرمانشاه، الحمدلله درمان ایشان مؤثر واقع شده بود و اخوی پس از پنج روز، علیرغم داشتن برگه اعزام به بیمارستان بقیه الله الاعظم (عج) در تهران، مجدد به منطقه عملیاتی برگشته و در واحد کاتیوشا اعلام حضور کرده بود.
[3]- برادر پاسدار غلامرضا طالبیپور بهعلت عوارض شیمیایی سال 1373 آسمانی شد.
[4]- هنوز هم متحیرم که چگونه ما مسیرها را انتخاب میکردیم؟! واقعاً اگر بنای ماندن در خطمقدم بود چرا از برادر جهانی خداحافظی کردیم و نزد آنها نماندیم در حالیکه برادر جهانی و رزمندگان تیپ فرات از همکاران سپاه و بسیجیان کرج بودند و سالها آشنایی با آنها را داشتیم اما برادر شکارچی جز اینکه همکار و همرزم برادرم بود آشنایی دیگری با هم نداشتیم.
[5] باز هم اگر بنای ماندن در یک موقعیت مناسب بود بهطور طبیعی همانجا بهترین مکان بود، همه دوستان و رزمندگان اهل کرج و اغلب همکارانم بودند، با هم دوست و رفیق بودیم، لذا بهترین موقعیت بود، ولی همچنان دل در گرو کسی و جایی دیگر بود.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا