شهادت در اسارت؛ روایتی از یک شاهد عینی
فریاد لبیک مجاهدانی که در اسارت به شهادت رسیدند در خونینسرای الرشید بغداد
آزاده سرافراز، اسدالله سلطانیان، حماسهای جاودان از همبندی شهیدش
«غلامحسن اکبری زیارانی» است که در اسارت بعثیون در الرشیدیه بغداد، با
نثار خون خویش، برگ دیگری از افتخارات مردان خدا را در دفتر مقاومت ایران
اسلامی ثبت کرد، روایت میکند.
به گزارش نوید شاهد البرز؛
«اسدالله سلطانیان» در پنجمین روز از بهمن ماه سال ۱۳۴۳ در ساوجبلاغ از
توابع استان البرز دیده به جهان گشود. او در دوران نوجوانی و همزمان با
اوجگیری انقلاب اسلامی، مانند بسیاری از جوانان انقلابی، با آرمانهای
امام خمینی ره آشنا و همراه شد.
با شروع جنگ تحمیلی، عشق به دفاع از
میهن و ارزشهای انقلاب، او را به سوی جبهههای نبرد حق علیه باطل کشاند.
وی به عنوان یک نظامی متعهد، در گردان محمد رسول الله (ص) از لشگر قزوین،
مسئولیت مهم «مسئول تبلیغات» را بر عهده گرفت و با روحیهبخشی و روشنگری،
در تقویت معنویت رزمندگان ایفای نقش کرد.
اسدالله سلطانیان در هفتم
شهریور ماه سال ۱۳۶۵، در اوج دوران دفاع مقدس، پایههای یک زندگی جدید را
با ازدواج بنا نهاد تا همزمان با دفاع از میهن، به ساختن آیندهای روشن
بیندیشد.
سرنوشت، آزمون سخت دیگری برای این رزمنده جوان رقم زد. تنها ۷
ماه پس از ازدواج، در تاریخ ۲۲ فروردین سال ۱۳۶۶ و در حالی که تنها ۲۳ بهار
از عمرش میگذشت، در جبهههای نبرد به اسارت نیروهای متجاوز بعثی درآمد.
او که به عنوان "مفقودالاثر" ثبت شد، ۱۲۳۵ روز؛ روزهای سخت و طاقتفرسایی
را در اردوگاههای عراق، از جمله اردوگاه مفقودین ، اردوگاه ۱۱ صلاحالدین
در تکریت، تجربه کرد.
اسدالله سلطانیان به مدت ۳ سال، ۵ ماه و ۱۳ روز،
اسارت و شکنجه را تحمل کرد، اما هرگز روحیه مقاومت و ایمان خود را از دست
نداد. سرانجام پس از تحمل این دوران پررنج، در پنجم شهریور ماه سال ۱۳۶۹،
در قالب اولین گروه آزادگان مفقودالاثر به میهن اسلامی بازگشت و به جمع
خانواده و عزیزانش پیوست. او در زمان آزادی ۲۷ سال داشت.
اکنون آزاده
اسدالله سلطانیان، پس از سالها خدمت صادقانه، به عنوان یک ایثارگر
بازنشسته، عمر خود را به عنوان یک سرباز فرهنگی نظام در عرصه های قرآنی
هنری و مداحی وقف نظام مقدس جمهوری اسلامی می کند . او نماد ایثار، مقاومت و
وفاداری به میهن است و یادآور رنجها و فداکاریهای هزاران رزمنده ایست که
برای حفظ استقلال و عزت ایران اسلامی، از گرانبهاترین دارایی خود گذشتند.
اینک
در گفتوگوی پیش روی این آزاده وجانباز دوران دفاع مقدس از روزهای سخت
اسارت و به ویژه چگونگی شهادت شهدای غریب در اسارت و همچنین شهید غلامحسن
اکبری زیارانی روایت میکند.

نوید شاهد البرز:
آقای سلطانیان،
از اینکه وقت گرانبهای خود را در اختیار ما گذاشتید تا بخشی از خاطرات
ناگفته آن دوران سخت و افتخارآمیز را روایت کنید، صمیمانه سپاسگزاریم. اگر
موافق باشید، گفتوگو را از انگیزه اصلی حضورتان در جبهه آغاز کنیم. چه شد
که راهی خط مقدم نبرد شدید؟
آزاده سلطانیان: انگیزه
اینجانب به عنوان یک سرباز اسلام و ایران اسلامی ، تنها و تنها دفاع از
حریم اسلام و میهن اسلامی بود و لبیک گویی به ندای امام راحل ره که همان
ندای حسین زمان (عج) بود. هنگامی که فرمان دفاع صادر شد، آن را تکلیف شرعی و
ملی خود دانسته و بدون درنگ عازم جبهه های نبرد شدم . این انگیزه متعالی،
نیروی محرکه بسیاری از رزمندگان بود.
نوید شاهد البرز: در صبح روز ۲۲ فروردین، با پاتک سنگین دشمن مواجه شدید. در آن لحظات حساس، زمانی که گلولههایتان تمام شده بود و محاصره شده بودید، وضعیت نیروهای خودی چگونه بود و در آن موقیت اسارت شما چگونه شکل گرفت؟
آزاده سلطانیان: ساعت ۹ صبح روز ۲۲ فروردین بیابان شلمچه در آن صبح
بهاری لاله باران بود از خون پاک فرزندان این وطن، پیکرهای در خون نشسته و
بوی دود و خون و باروت. حال از فاصله ده متری از بالای کانال تیر مستقیم
بود که به سمت ما نشانه میرفت.
یاد آوری کنم قبل از ورود به خط ، حقیر
به عنوان مسئول تبلیغات در گردان انجام وظیفه می کردم، تا اینکه شب عملیات
با کنار گذاشتن بلند گو به عنوان تک تیرانداز با رزمندگان گردان همراه شدم
لذا در آن لحظات خطیر با انجام وظیفه تبلیغی و روحیه بخشی شروع کردم به
فریاد زدن و خواندن آیه " کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله "
چه
بسا به اذن خدا عده کمی بر بسیاری از دشمنان غلبه کنند.
صادق باراجینی این
نوجوان دلاور هم با خنداندن و شکلک درآوردن سعی میکرد به بچه ها نشاط و
روحیه ببخشد.
من که در پشت خاکریز کوتاه نشسته بودم از جا برخاستم و
همراه با شهید صادق باراجینی در گودالی که با انفجار گلوله توپ ایجاد شده
بود سنگر گرفتیم، در اندک زمان یکی از همرزمان در جایی که من در پشت
خاکریز نشسته بودم درست جای من نشست.
در همان فاصله در حالیکه تیر
دشمن به پیشانی پاکش نشسته و خون از محل گلوله فوران میکرد ، لحظاتی را
خیره خیره محو جان دادن آن عزیز شدم و شما چه میدانی با دیدن آن صحنه بر
انسان چه میگذرد.
عراقیهای مستقر بر روی کانال از تمام شدن گلوله ها و
مهمات ما مطمئن شدند در این حال بود که یک درجه دار و چند سرباز عراقی از
کانال سرازیر و به سمت خاکریز روانه شدند و افسر سیه چرده بعثی در حالی که
کلت کمری در دست داشت رو به بچه هایی که تعدادشان به بیست نفر نمیرسید با
عصبانیت فریاد زد که : یاالله قم یعنی «یاالله برخیزید »
در فاصله ده
متری از داخل کانال خشاب اسلحه را وارسی کردم ، چند فشنگ هنوز داخل خشاب
باقیمانده بود، کلاش را به سمت افسر عراقی نشانه گرفتم با چکاندن ماشه،
اسلحه عمل نکرد و به دلیل وجود گرد و خاک در لوله و اجزاء آن ، اسلحه گیر
کرد.
کلاش را به کناری پرت کردم در این حال صادق از من پرسید : چه کنیم ؟ اسیر بشیم؟
گفتم : چاره ای نداریم
صادق
سخنی گفت که از یک نوجوان ۱۶ ساله انتظار نداشتم ، این سخن از دهان
بزرگمردی به نام صادق باراجینی ۱۶ ساله صادر شد که ۱۰ سال بعد بقایای
استخوانهای پیکرش به خانواده اش تحویل شد .
صادق گفت : من اسیر نمیشم چون امام فرموده مکتبی که شهادت دارد اسارت ندارد .
گفتم : صادق چی داری میگی ، چیزی نمونده برامون برای جنگیدن.
گفت : من اسیر نمیشم.
خیلی اصرار کردم ولی فایده نداشت.
بچهها از همان نفرات اول یکی یکی دستشان بر روی سر بلند شدند من هم از تو گودال بلند شدم.
لحظه
بسیار سختی بود ، وقتی حرکت کردم به سمت افسر عراقی یک لحظه به یاد خوابی
افتادم که چند سال قبل، اسارت خودرا در عالم رویا دیده بودم و این همان
لحظه تعبیر خواب من بود.
لحظاتی بعد در بالای خاکریز وقتی نگاهی به عقب
انداختم. صادق و پنج ، شش نفر از همان بچه هایی را دیدم که سر دوستان شهید
خود را روی پایشان گذاشته و حاضر به تسلیم شدن نشدند و در برابر دستور
دشمن مقاومت کردند.
آنان هم در خون خویش غلتیدند و در مشهد شلمچه در
زیر گرمای آن دشت با لبان تشنه آسمانی شدند وبرگی دیگر از سرنوشت در
ایستگاه اسارت برای جاماندگان ورق خورد.
نوید شاهد البرز؛ اولین بار شهید
غلامحسن اکبری زیارانی را در کجا و تحت چه شرایطی ملاقات کردید؟ او اهل کجا
بود و در جنگ چه سمتی داشت؟
آزاده سلطانیان: شهید غلامحسن اکبرى اصالتا اهل زیاران شهرستان آبیک و شغلش فنی و تراشکار بود.
در
گردان محمد رسول الله ، ایشان در گروهان رزمی به عنوان رزمنده بودند و
حقیر در کادر گردان در تبلیغات انجام وظیفه می کردم و در همان گردان با او و
با همرزمان زیارانیاش آشنا شدم.
اما برای نحوه شهادت ایشان لازم است مقدمه ای را خدمت شماعرض کنم.
بعد از اسارت به دستور فرمانده بعثیها همه را در پشت کانال روی یک
دستگاه پی ام پی سوار کردند. (پی ام پی خودروی زرهی شبیه تانک است که از
تایرهای لاستیکی قطور برخوردار است)
همه سوار شدند ، پی ام پی راه افتاد، شهید علی اصغر برزگر از من پرسید: آقای سلطانی مارا کجا میبرند؟
گفتم: شاید اردوگاه میبرند. همراه ما بر روی پی ام پی دو سرباز عراقی مسلح ما را میپاییدند.
یکی
از بچه ها از سرباز عراقی مقداری آب طلب کرد، سرباز عراقی با تمسخر گفت :
"مای کربلا " یعنی آب کربلا ، عربها به زبان محاوره ای ماء را مای می
گویند.
پی ام پی صد متری در عرض کانال به عقب نرفته بود که ناگهان صدای رگبار
گلوله سکوت آن لحظه را شکست ، رگبار ممتدی که رزمندگان اسیر سوارشده بر روی
پی ام پی را نشانه گرفته بود.
شلیک کننده ، افسر فرمانده عراقی بود که با به رگبار بستن بچه های بدون سلاح و اسیر ، خوی وحشی گری و دشمنی خود را نمایان ساخت.
پی
ام پی در جا ایستاد . به همه امر شد از پی ام پی پیدا شوند . در این
تیرباران شهید علی اصغر برزگر با اصابت تیر به سرش به شهادت رسید و از
بالای خودروی زرهی بر روی زمین افتاد ، نگهبان عراقی به شدت مجروح شد.
بیشتر بچه ها مجروح شدند و بعضی شدیدتر ، همچون شهید غلامحسن اکبری که ۵ تا
بچه قد و نیم قد خود را رها کرده و کربلایی شده بود . پاشنه پای هاشم
برجعلی دونیمه شده بود گویی آن را با ساطور دونیم کرده بودند. ناگهان درد
شدیدی را در زیر زانوی چپ خود احساس کردم ، خون گرم روی پوست جاری و پوتین
از خون پر شد . یک گلوله هم پای راستم را سوراخ کرد و از سوی دیگر خارج شده
بود.
با همان حال سعی کردم مثل دیگران از پی ام پی خودروی را به پایین
بکشم ، اما لباس نظامی به لبه پی ام پی گیر کرد ، خیلی تلاش کردم تا
بالاخره با پاره شدن بلیز از کناره خودرو روی زمین افتادم.
سرباز عراقی با اسلحه بالای سر من ایستاده بود و با تندی اشاره کرد برخیز برو پیش بقیه .
چشمم به بچه ها افتاد ، همه دست روی سر و روی زانوهایشان نشسته بودند. گمان همه این بود که شاید دستور کشتن ما را داده باشند.
ولی دوباره همه را سوار همان خودرو کردند. بچه ها کمک کردند من هم سوار شدم.
ظهر بود و هوا گرم و با رفتن خون و درد طاقت فرسا ، شدیداً احساس تشنگی میکردم.
کریم غلامی با دیدن حال بد و خونریزی شدید پای من ، روی پی ام پی چفیه مشکی خود را دور پا بست شاید جلو خونریزی را بگیرد.
با همان حال بچه ها را به پشت جبهه منتقل و بعد از فیلمبرداری به مدرسه ای در شهر العماره منتقل کردند .
بعد از طی مراحل سخت و آزارها و بازجویی ها در شهر العماره ، بعداز
ظهر روز ۲۳ فروردین با چشمها و دستهای بسته اسرای ایرانی را به استخبارات
عراق یا به قول خودمان ساواک بغداد انتقال دادند.
استخبارات بغداد
جایی شبیه زندانهای ساواک زمان شاه بود که زندانیان سیاسی در آنجا با
مامورانی بسیار خشن و لباسهای متحد الشکل، پیراهن سفید با دوجیب و شلوار
سرمه ای مورد بازجویی و شکنجه قرار می گرفتند. آن شب همه بچه ها را با
وحشیگری در یک سلول جمعی ریختند.
صبح روز ۲۴ فروردین مصادف شده بود با
روز نیمه شعبان سالروز ولادت آقا امام زمان سلام الله علیه، من به بچه ها
امروز را یادآور شدم حال و هوای خوبی بود، انگار نام امام زمان (عج) به همه
انرژی بخشیده بود.
بچه ها شاید دلی پر درد و جسمی رنجور و درد کشیده
داشتند اما چهره های مصمم و خندان بعضی شان نشان از روح بلند آنان داشت ،
بچههای سالم مثل پروانه دور مجروحین میچرخیدند محمد غلامی، کریم غلامی
این دو جوان نازنین اما کاری از دستشان بر نمیآمد.
اینجا دیگر حال و
وضع مجروحین به هم ریخته بود، زخمها عفونت کرده بودند ، دو روز بود که
زخمها باز و مداوایی در کار نبود، بوی عفونت تمام سلول را گرفته بود ،
شاید مشام ما به این بوی زننده عادت کرده بود اما میدیدیم مامور استخبارات
با باز شدن در سلول ناگهان خود را عقب میکشد و برایش این فضا قابل تحمل
نیست و ماسک میزند و بر میگردد.
در یک گوشه از سلول ، شهید سعادت
کریمیان بچه کاشان که روی پی ام پی از ناحیه کمر تیر خورده بود دمر افتاده
بود و دوستانش وضع او را وارسی میکردند و شهید غلامحسن اکبری که زیر رانش
با گلوله دشمن به اندازه یک نیم لیوان، سوراخ و گوشت پایش رفته بود ، در
حالت اغماء بود ، ناگهان ولوله ای در بین بچه ها افتاد، سعادت را از حالت
دمر برگرداندند و به رو خواباندند، چشمانش بسته و دیگر نبضش نمیزد، بچهها
با کوبیدن در مامور استخبارات را خبر کردند اما دیگر دیر شده بود.
سعادت
در همان سلول جمعی به سعادت ابد رسید و مرغ جانش به بهشت رضوان الهی پر
کشیده بود. خون زیادی هم از شهید غلامحسن اکبری زیارانی رفته بود ، این
عزیز قدی نه چندان بلند ولی هیکل درشتی داشت، اما زخم عمیق و از دست دادن
خون، تاب و توان از او گرفته بود و حالات او نشان از غیر عادی و وخیم بودن
حالش داشت. شاید هرکس دیگر بود با این حد از دست دادن خون، همان روز اول
اسارت کارش تمام شده بود.
از نور روز و به صورت تخمینی می شد پی برد ساعت چیزی بین ده و یازده صبح باشد.
بچهها
هر دو پای او را بالا گرفتند و به دیوار تکیه دادند، شاید خون به سرش
برسد و کمی حالش بهتر شود اما فایده نداشت چرا که بدن ، خون بسیاری را از
دست داده بود.
غلامحسن عزیز به کما رفته بود دیگر به صدا زدن بچهها
عکسالعملی نشان نمیداد ، بچهها با کوبیدن در نگهبان را خبر کردند، دریچه
باز شد، به مامور عراقی فهماندند که حال این اسیر وخیم است ، او هم از
همان دریچه نگاهی به سمت بدن نیمه جان غلامحسن انداخت و دریچه را بست و
رفت، اما چند دقیقه بعد در را باز کرد و از بچه ها خواست او را به بیرون
سلول منتقل کنند سه تا از بچهها پا و دستان غلامحسن را گرفتند و بدن
عریانش را کشان کشان به بیرون از سلول بردند و برگشتند. ما گمانمان این بود
که آن عزیز مجروح را به درمانگاهی یا بیمارستانی منتقل میکنند.
هنگام
ظهر در را باز کردند و از بچهها که همه بدون لباس و تنها با یک شورت
بودند خواستند از سلول خارج و در محیطِ بازِ دایره شکل وسط استخبارات که در
آن آسمان پیدا بود و نور آفتاب بر آن میتابید بنشینند. هر کس که خارج
میشد باید از کابل ماموران نوش جان میکرد؛ آن هم کابل بر تنهای بدون
لباس. این روال عادی آنها بود هنگام خارج شدن، وارد شدن، یکسره کابل در
کار بود.
وقتی پا را از سلول بیرون گذاشتیم پیکر بیرمق غلامحسن را در
کناره دیوار سالن دیدیم، گویا آن عزیز مظلوم را همانجا رها کرده بودند و ما
نمیدانستیم در چه وضعیتی قرار دارد.
در آن مدت کوتاه همه چشمها دوخته
به کنار دیوار به سمت آن رزمنده مظلوم بود که حرکتی یا تکانی یا علامتی که
نشان دهد حیات در او وجود دارد یا خیر؛ اما هیچ حرکتی از آن بدن مجروح
دیده نشد. بعد از دستشویی و شستن دست ورو و وضو گرفتن و وارد شدن در سلول ،
بچه ها به نماز ایستادند ، این چند روز چاره ای نبود جز تیمم کردن و حتی
نماز بدون تیمم و دستهای بسته آن هم به هر سمتی که بود.
بعد از ظهر
دریچه سلول باز شد و مامور که تنها صورتش پیدا بود گفت: غلامحسن اکبری مات ،
یعنی غلامحسن اکبری مرد .بچه ها از هم پرسیدند که او چه گفت ؟
من که
اندکی عربی می دانستم، گفتم: آقای اکبری شهید شد . سرباز عراقی اسم پدرشان
را خواست که هیچکدام نمیدانستیم، دریچه را بست و رفت. دقایقی غم شهادت
غریبانه شهید غلامحسن همه را در خود فرو برد و شهید غلامحسن هم بعد از
سعادت کریمیان، در دومین روز اسارت قفس تن شکست و مرغ جانش در همان دیار
غربت به سمت باغ بهشت و به سوی ابدیت به پرواز در آمد.
در غربت اگر مرگ بگیرد بدن من
آیا که دهد غسل و که پوشد کفن من؟
تابوت مرا جای بلندی بگذارید
تا باد برد بوی مرا در وطن من
نوید شاهد البرز؛ امروز چه پیامی برای نسل جوان دارید؟
آزاده
سلطانیان: با ما یا بدون ما ، خداوند ظهور را محقق خواهد کرد. ما اگر از
قافله یاران خدا جدا شویم ، مطمئن باشیم خدای بزرگ لنگ یاری نکردن ما نمی
ماند، خواهند بود افرادی از همین نسل نجیب و صبور و شکیب یا ملیتها و تازه
مسلمانان که یار دین خدا و حجت خدا خواهند شد، ولی وای بر ما که اگر غفلت
کنیم و با فریب شیاطین و به بهانههای مختلف از صف حقمداران و سمت درست
تاریخ جدا شویم که در این صورت دچار زیان ابدی در دنیا و آخرت خواهیم شد.
ایفای
نقش در این نبرد آخر الزمانی و آماده سازی خود در این دوره حساس تاریخی و
کمک به اجرای برنامه پایانی فرمانروای کل هستی برای ظهور آخرین منجی، سفارش
اولیاء خدا به ما و شماست.
«ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین»
گفتوگواز اباذری
..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا