شهید سیدشعبان میرنوری
نام پدر: سیدرمضان
تاریخ تولد: 1-10-1343 شمسی
سن:19سال
بسیجی
چهارم متوسطه رشته اقتصاد
محل تولد: البرز - ساوجبلاغ - هشتگرد
تاریخ شهادت : 21-5-1362 شمسی
محل شهادت : دیواندره
گلزار شهدا: اورازان
البرز - طالقان
شهید سید شعبان میر نوری فرزند سید رمضان در تاریخ 1/10/1343 در اورازان طالقان در خانواده ای روستایی و مومن دیده به جهان گشود . وی پس از سپری کردن دوران کودکی درآغوش گرم خانواده ، در سن هفت سالگی جهت کسب علم ودانش به مدرسه رفت و تا کلاس پنجم ابتدایی در روستا درس خواند و برای ادامه تحصیل به همراه خانواده به کرج عزیمت کردند و موفق به اخذ دیپلم در رشته اقتصاد گردید . وی تابستانها کار می کرد تا کمک خرجی برای خانواده باشد .
ایشان به مراه دیگر برادران رزمنده از طریق تبلیغات جنگی به کردستان اعزام شدند و در آن خطه فعالیت های زیادی را انجام داد که پس از مدتی حضور در منطقه در تاریخ 21/5/1362 در منطقه عملیاتی دیواندره بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نایل گردید .
روحش شاد و یادش گرامی باد.
بسم الله الرحمن الرحیم
قبل از نوشتن گزارش و سفرنامه باید مقدمه ای را به عرض برسانم و آن این است :
با درود فراوان به روان پاک شهیدان به خون خفته انقلاب اسلامی و با لاخص شهدای مظلوم کردستان و با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی ، هدف از نوشتن این سفرنامه چیزی جز یادبود نیست و چیزی جز این نیست.
والسلام علیکم و الرحمة اله برکاته
سید شهبان میر نوری اردوی هجرت دیواندره
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه هصفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مهراس مردار بود هر آنکه او را نکشند
بسم الله الرحمن الرحیم 15/08/61
در این روز با برادران منصور مجیدی پرست و اردشیر مهین خاکی به بسیج مرکزی سپاه رفتیم و در مورد رفتن به کردستان پرسیدیم .گفتند که امشب عازم می شوید و ما در مدرسه از بچه ها خداحافظی کردیم و با هم قرار گذاشتیم که شب ساعت 5/7 در میدان مرکزی کرج با هم جمع شویم و عازم کردستان شدیم ، ولی من به خانه رفتم و در آن شب مادرم از طالقان آمده بود و با هم خداحافظی کردیم و شام خوردیم .ساعت 6 بود و وقت خیلی به کندی می گذشت .پدرم گفت برویم خانه عمه ات و از آنجا برویم .گفتم چشم و لباسهایم را جمع کردم و در ساک گذاشتم و به راه افتادیم و به خانه عمه ام رفتیم و در خانه مقداری نشستیم ساعت 5/6 بود .به پدرم گفتم آهسته ، آهسته باید برویم بلند شوم و همه بلند شدم و همه بلند شدند و من با آنها خداحافظی کردم ، کفشم را پوشیدم و بیرون آمدم دم در ، عمه ام و مادرم صورتم را بوسیدند و خداحافظی کردم .پدرم و پسرعمه ام با من آمدند به کرج رفتیم در میدان مرکزی کرج ایستادیم که ناگهان یکی از بچه ها به نام مجتبی محمدی با پدرش آمدند با هم مقداری صحبت کردیم و بعدا منصور مجیدی و اردشیر خاکی با تاکسی پدر مجیدی آمدند و من از پدرم و پسر عمه ام خداحافظی کردم و روبوسی کردیم و همچنین با مجتبی محمدی و پدرش هم روبوسی کردیم و خداحافظی کردیم و شوار ماشین شدیم و مادر و پدر وبرادر مجیدی هم بودند و ماشین براه افتاد در راه به چیزهای گوناگونی فکر می کردم به زندگی ، مرگ ، خدا ، شهادت و هزاران چیز دیگر انگار که می خواهم به مسلخ عشق بروم و یک نیروی درونی به من می گفت که احسنت آفرین که از خانه و زندگی بریده ایی و قدم در این راه گذاشته ایی ، به گناهان گذشته فکر می کردم که چه گناهانی که نکردم و چه اعمالی که انجام نداده ام و در همین فکربودم و ماشین با سرعت حرکت می کرد و به تهران نزدیک می شدیم و من همچنان در فکرهایم غرق بودم ، فکر شهادت عبداله منوچهرمنک لی عدالت منش و دیگر دوستان و همکلاس و آشنا و فکر گناهان خود از خودم متنفر شده بودم به هر صورت به تهران رسیدیم و ماشین به طرف ترمینال غرب پیچید و در جلوی تعاونی شماره 8 ایستاد ، پیاده شدیم.
15/10/61
در تعاونی نشستیم ، ما قبلا بلیط برای سنندج گرفته بودیم و ساعت 5/10 شب ماشین سنندج آماده حرکت شد و با برادرو مادر و پدر مجیدی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و ماشین به راه افتاد و در ابتدا مقداری تخمه و سیب و غیره و در ماشین خوردیم و بعد خوابمان برد و مقداری خوابیدیم و داخل ماشین خیلی سرد بود و خواب را از چشم آدمی می ربود و ماشین همچنان به پیش می رفت و من گاهی خواب و گاهی بیدار و در بیداری فکرهای گوناگونی می کردم و خلاصه تا ساعت 6 صبح ماشین یکسره آمد و نزدیک سنندج رسیدیم که گفتند جاده تامین ندارد و فعلا همین جا بایستید و یک ساعت تمام آنجا ایستادیم و 16/08/61 وبعد ماشین به راه افتاد .در صبح اولین روزی که عازم کردستان شدیم مواجه با سرزمینی شدیم که برای گرفتن وجب به وجب خاک آن هزاران شهید و معلول و اسیر داده ایم و با سرزمین محروم و ستمدیده و با سرزمین ستم زده و ظلم دیده ماشین در حرکت بود و ما وارد سنندج شدیم و در سنندج در ترمینال پیاده شدیم و قرار بود به ستاد ناحیه 2 سپاه پاسداران ، 26/08/61برویم .آنجا را بلد نبودیم و سر خیابان ایستادیم تاکسی آمد و گفتیم میدان شهدا ، گفت بیا بالا ، میدان شهدا دیگر چیست و اولین بار بود با کردهای سنندج برخورد می کردیم و خلاصه جلوی ستاد ناحیه 2 پیاده شدیم و خودمان را به دژبانی معذفی کردیم و گفت بفرمایید بالا و رفتیم طبقه دوم و گفتیم که اردوی هجرت هستیم ، ما را به تاق اردوی هجرت راهنمایی کردند . وقتی وارد اتاق اردوی هجرت شدیم و مسئول اردوی هجرت نبود و چند تن از برادران اردوی هجرت در اتاق بودند و ما هم نشستیم و با آنها مشغول صحبت شدیم و شب را هم در مسجد ستاد خوابیدم و فردا هم آنجا ماندیم 17/08/61 و شب فردا برادر ایوب شعبان مسئول اردوی هجرت آمدند و چند برگه سئوال را به ما دادند و گفتند که اینها را پر کنید و ما هم پر کردیم .
18/08/61 امروز صبح با یک لندرور و سه تن از برادران اردوی هجرت همدان به طرف دیواندره حرکت کردیم ودر راه از پیچ و خمهای زیادی در جاده گذشتیم و به یک باره یک نفر با لباس کردی با قطار فشنگ و یک اسلحه ژ-3 پشت یک وانت بار نشسته بود وقتی مقداری از اینها جلو افتادیم به یک باره متوجه شدیم که این فرد مسلح است و فورا برادران مسئول کلاشینکف را مسلح کردند و به اولین واحد ژاندارمری اطلاع دادند و انها گفتند که این فرد خودی است و ما راه افتادیم و به طرف دیواندره پیش آمدیم ، ظهر بود ، وارد سپاه پاسداران دیواندره شدیم ، وضو گرفتیم و نماز خواندیم و ناهار خوردیم و آقای ایوب شعبان مسئول اردوی هجرت ما را به برادر هنرمند مسئول روابط عمومی سپاه معرفی کرد و آقای ایوب شعبان و برادر اردشیر مهین خاکی عازم سقز شدند وقتی خواستند بروند مهین خاکی به من گفت خوش به حالتان مسئولتان مرد خیلی خوبی است و ما رفتیم در اطاق روابط عمومی نشستیم با برادران همدانی هم با ما بودند و ما جمعا 5 نفر بودیم و بعد از مقداری نشستن در اطاق روابط عمومی آمدند و دو نفر از ما را صدا کردند و رفتیم مقداری وسیله در توی ماشین ریختیم و بیرون رفتیم مقداری لحاف و تشک و پتو توی ماشین ریختیم و پنج نفری سوار ماشین شدیم وقتی می خواستیم سوار ماشین شدیم ، برادر هنرمند 3 اسلحه کلاشینکف به ما داد و سوار ماشین شدیم و به طرف خانه به راه افتادیم و موقعی که جلوی در خانه ایستاد ، ما پیاده شدیم و وارد خانه شدیم و بارهای ماشین را خالی کردیم و به خانه سرو صورتی دادیم و چراغها را روشن کردیم تا اتاق گرم شود و کم کم شب فرا می رسید که هوا تاریک شد و شب شد ، برق را روشن کردیم، سر شام ما را بوسیله ماشین از سپاه آوردند ، نماز را خواندیم و شام خوردیم و در همین موقع بود که اولین گلوله ضدانقلاب شلیک شد و یکی از برادران از جا پرید و در آن شب مسئول اطلاعات سپاه و برادران دیگر از قبیل برادران آموزش و پرورش و سپاه به پیش ما آمدند و شب با ما صحبت کردند و آن شب تیراندازی خیلی شدید بود .
بسم الله الرحمن الرحیم
در اولین روز سال 62 به دیدار برادران شهیدمان در بهشت زهرا رفتیم و چون امت شهید پرور یاد آنها را گرامی داشتیم در سر قبر هر شهیدی که می رفتیم خانواده آن شهید در آنجا بود و عید را سر قبر جوانش گرفته بودند و بدون اینکه کوچکترین احساس ناراحتی بکنند مشغول خوردن شیرینی و غیره بودند و چون ما هم با برادران کرد به آنجا رفتیم خیلی احساس خوشحالی کردند و پدر یکی از شهدا برای ما سخنرانی کرد بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و گفت شما باید از امام پیروی کنید و تابع دستورات او باشید و از اسلام دفاع کنید و کوشش کنید کردستان را از لوث وجود ضد انقلابیون پاک سازی کنید .
بعدا به سر قبر شهید بهشتی و شهید رجایی و با هنر رفتیم و در آنجا چند تن از برادران کرد سرودی خواندند و بعد از چند ساعت ماندن در بهشت زهرا ساعت 6 بعد از ظهر به طرف محل اقامت خودمان دانشگاه ابوریحان بیرونی مستقر در ما مازند رفتیم و بعد از چند ساعت راه در ترافیک و خیابانهای تهران 5/7 شب به مقر خود رسیدیم . والسلام
امروز صبح 5/4 از خواب بیدار شدیم تا نماز بخوانیم و نماز را خواندیم و ساعت 5 بچه ها را به خط کردیم تا برای ورزش و اجرای مراسم صبحگاهی آماده بشوند و از محوطه خوابگاه بیرون آمدیم و در خیابان جلوی خوابگاه شروع به دویدن کردیم و سپس مقداری ورزش و نرمش کردیم و به طرف محل مراسم صبحگاه براه افتادیم و صبحگاه با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید شروع شد و با چند سرود و دعا مراسم به پایان رسید. بعد به سالن غذا خوری رفتیم صبحانه را خوردیم و بعد از آن ساعت 8 درس اخلاق توسط استاد طباطبایی شروع شد تا ساعت 5/9 ادامه یافت و از 5/9 تا 10 استراحت کردیم و ساعت 10 درس اصول عقاید شروع شد و تا یازده و نیم ادامه یافت و بعد از درس خود را آماده برای نماز ظهر کردیم و نماز را خواندیم و نهار را خوردیم و بعد از ظهر مسابقه فوتبال بود تا غروب غروب هم نماز خواندیم و شام خوردیم و بعد از شام حجت السلام فاکر نماینده امام در سپاه پاسداران برای ما در رابطه با چگونگی حفظ انقلاب صحبت کرد.
نوشته شده در ساعت 13/9 والسلام
دقیقه صبح روز دوشنبه 8/1/62 در زمین چمن دانشگاه کنار سالن آمفی تائتر و برادر رزاقی و برادر چراغی رفته اند روبرو تلفن بزنند .
امروز صبح طبق معمول ساعت 5/4 صبح از خواب بیدار شدیم تا نماز بخوانیم و برای مراسم صبحگاهی آماده شدیم تا ساعت 5 تمام برادران نماز خواندند و از ساعت 5 شروع به ورزش کردیم تا ساعت 6 و ساعت 6 در جایگاه مخصوص مراسم صبحگاهی حاضر شدیم و در اول صبحگاه آیاتی چند از کلام الله مجید تلاوت شد و مقاله و سرودی توسط برادران خوانده شد و سپس همگی با هم سرود صبحگاهی ما مسلح به الله اکبر را خواندیم و بعد از مراسم به سالن غذا خوری رفتیم و صبحانه را خوردیم و ساعت 8 پای درس اخلاق رفتیم تا ساعت 5/9 و از ساعت 10 هم پای درس اصول عقاید رفتیم تا 5/11 و بعد از 5/11 به سراغ نماز ظهر رفتیم که نماز را در سالن 12 خواندیم و نهار را خوردیم و به ما گفتند که می خواهیم به دیدار نخست وزیر برویم ساعت 2 سوار اتوبوس شدیم و به طرف کاخ نخست وزیری رفتیم و بعد از بازدید از ساعت 4 وارد کاخ نخست وزیری شدیم و یک ربعی نشستیم و چند تن از برادران برود و شعار کردی خواندند آنگاه میرحسین موسوی نخست وزیر آمد و برای ما سخنرانی کرد و برادران برای ابراز احساسات سرودی را که از قبل تعیین شده بود خواندند . و ساعت 5/5 دیدار با نخست وزیر محبوبمان پایان یافت . والسلام
امروز مانند روزهای قبل مراسم صبحگاهی را انجام دادیم و صبحانه خوردیم و ساعت 8 پای درس اخلاق و ساعت 9 پای درس اصول عقاید رفتیم و ساعت 12 نماز خواندیم و نهار خوردیم و بعد از نماز و نهار به طرف بهشت زهرا کربلای ایران حرکت کردیم تا تجدید میثاقی دوباره با برادران شهیدمان کرده باشیم و ساعت 3 به بهشت زهرا رسیدیم و سر قبر شهدای کردستان رفتیم و مادران و خواهران و پدران و برادران شهید در کنار قبر شهید بودن و قرآن می خواندند یا آهسته آهسته به مظلومیت اسلام گریه می کردند ، تا اینکه ما رفتیم و با ما مقداری صحبت کردند و تکیه آنها همه این بود که پیرو خط ولایت فقیه باشید بعدا من با آقای روشن خیر و برادر چراغی از بچه ها جدا شدیم و به سر قبر شهید بهشتی شهید با هنر و شهید رجائی رفتیم سر قبرها به حدی شلوغ بود و مردم به حدی برای این شهیدان ابراز احساسات می کردند که نمی شود وصف کرد و این خود حاکی از پیوند ملت و دولت و جدا نبودن این دوازدهم است .
و ما هم سر قبر این شهدا رفتیم و فاتحه خواندیم و ساعت پنج برگشتیم به طرف ماشین و 15/5 سوار ماشین شدیم تا به طرف دانشگاه حرکت کنیم و این دیدارها تاثیر بسیار زیادی در روی برادران کرد گذاشت .والسلام
امروز صبح ساعت 5/4 از خواب بیدار شدیم و نماز خواندیم و رفتیم آشپزخانه صبحانه خوردیم تا به طرف شهر خون و قیام قم برویم ما هفت عدد اتوبوس در اختیار داشتیم و یک عدد کم داشتیم که به خاطر آن یک عدد تا ساعت 5/7 صبح معطل شدیم و چون اتوبوس نیامد براه افتادیم به طرف قم در داخل ماشین زمزمه دیدار آیت الله مشکینی بود که متاسفانه موفق به دیدارش نشدیم ساعت 9 صبح به قم رسیدیم چون وقت ملاقات گذشته بود به نماز جمعه رفتیم و من از مسئول هماهنگی برادر روشن خیر خواستم که به من اجازه بدهد تا به منزل حاج میر جواد بروم و ایشان اجازه داد و من براه افتادم از جلوی مسجد اعظم قم به طرف شاه ابراهیم که راه را گم کردم و از میدان مطهری و میدان امام خمینی سر در آوردم و از آنجا برگشتم و با هزار زحمت توانستم منزل حاج سید جواد را پیدا کنم وقتی در خانه شان رسیدم ساعت 5/11 بود زنگ زدم علی دم در آمد و در را باز کرد و من وارد خانه شدم و خاله ام آمد و با هم احوالپرسی کردیم و او مقداری از شهید عبدالله گفت و تا ساعت یک خانه ایشان بودم و نهار را آنجا خوردم و بعد از ساعت 1 خداحافظی کردم و به طرف مکان نماز جمعه براه افتادم نمازم را در آنجا خواندم و به طرف تهران حرکت کردیم . والسلام
امروز صبح ساعت 5/4 از خواب بیدار شدیم و نماز را خواندیم و ساعت 5 صبح به ورزش پرداختیم تا ساعت 6 و ساعت 6 به جلوی آمقی تئاتر رفتیم و مراسم صبحگاهی را اجرا کردیم و ساعت 7 به آشپزخانه رفتیم و صبحانه خوردیم و ساعت 5/8 به سالن آمفی تئاتر رفتیم و درس اخلاق را گوش کردیم و بعد از ساعت 5/9 استراحت کردیم تا ساعت 10 و ساعت 10 درس اخلاق اصول عقاید شروع شد و تا یازده و نیم ادامه یافت و بعد از ساعت یازده و نیم به حمام رفتیم تا نهار را بخورم و بعد از نهار به سالن خوابگاه آمدیم و به اتاق خودمان رفتیم و خوابیدم و بعد از ظهر هم مسابقه فوتبال بود و بیرون نرفتیم تا ساعت 8 شب در این ساعت به آشپزخانه رفتیم تا شام بخوریم شام خوردیم بعد از آن برادر رفیق و دوست وزیر سپاه پاسداران برای ما در رابطه با بررسی انقلاب سخنرانی کرد و جلسه ساعت 5/9 تمام شد و من به اتاق خودمان آمدم و خوابیدم. والسلام .
امروز صبح کلاس اخلاق توسط استاد طباطبائی در ساعت 5/8 صبح شروع شد و تا ساعت 5/9 ادامه یافت و بعد از آن به مدت نیم ساعت استراحت داشتیم و راس ساعت 10 درس اصول عقاید شروع شد و تا ساعت 5/11 ادامه یافت و بعد از ساعت یازده ونیم به خوابگاه آمدم و خوابیدم تا ساعت 5/11 ادامه یافت و بعد از ساعت یازده و نیم به خوابگاه آمدم و خوابیدم تا ساعت 5/12 آقای روشن خیر من را پیدا کرد تا نماز بخوانم و من رفتم نهار خوردم و بعد نماز خواندم و بچه ها را آماده کردیم تا برویم شهر و رفتیم سوار اتوبوس شدیم اتوبوس براه افتاد و به طرف مرکز شهر تهران به راه افتادیم و در خیابان ناصر خسرو پیاده شدیم و به طرف خیابان 15 خرداد به راه افتادیم و با بچه های گروه خودم به گشت و گدار خیابان پرداختیم و بعد از مدتی گشت و گذار من این تقویم را خریدم تا در آن یادداشت را بنویسم و ساعت 10/6 دقیقه به طرف دانشگاه ابوریحان بیرونی به راه افتادیم و ساعت 15/7 به دانشگاه رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم . والسلام علیکم و الرحمة الله و برکاته 56/9
امروز هم طبق معمول گذشته تا مراسم صبحگاهی هیچ فرقی با مراسم قبلی نداشت و ساعت 7 به سالن غذا خوری رفتیم و صبحانه خوردیم و چون صبح درس اخلاق استاده نیامده بود وقت یک مقداری بیهوده گذشت و سپس مسابقه هوش بین گروه برادران سنندج و برادران کامیاران شروع شد و برادران کامیاران با 80 امتیاز در مقابل 78 امتیاز برنده شناخته شدند و بعد از آن درس اصول عقاید توسط استاد شروع شد و چند ربعی به طول انجامید و او سپس از ما خداحافظی کرد و رفت و ما رفتیم نهار خوردیم و نماز ظهر و عصرمان هم قضا شد و در ساعت 1 بعد از ظهر سوار اتوبوس شدیم تا به دیدار حضرت آیت الله موسوی اردبیلی در کاخ نخست وزیری برویم و ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود به آنجا رسیدیم و تا ساعت 4 معطل شدیم و ساعت 4 وارد کاخ نخست وزیری شدیم و در مسجد آن نشستیم من تشنه ام شد رفتیم که آب بخورم دیدم یک ماشین بلیزر ضد گلوله ایستاده و چند برادر پاسدار پیاده شدند و سپس حضرت آیت الله موسوی اردبیلی پیاده شدند دارای چنان گشاده روئی و جذابیت بودند که من بی اختیار ایستاده و به ایشان نگاه میکردم و بعد بچه ها با گفتن درود بر او ابراز احساسات کردند و او مقداری صحبت کرد و رفت .
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوندا چقدر دوست می دارم سینه ام هدف گلوله های دشمن قرار گیرد و از هم دریده شود .
خدایا کمکم کن تا در لحظه مرگ بر مرگ لبخند زنم تو خود گواهی که من این آرزو را از خیلی وقت است که در دل دارم . می دانم که بنده کنجکاو توام و معصیت زیادی انجام داده ام و تو خداوند کریمی رحیم رئوفی غفار الذونوبی و ستارالعیوب دست بدرگاه تو دراز می کنم و از تو می خواهم سعادت شهادت را نصیب من گردانی اگر چه من لایق این مقام نیستم .
خداوندا مرغ ناچیزی و محبوس در قفسی چشم به تو دوخته و با لرزاندن بالهای ظریفش آماده حرکت بسوی تو است ، نه برای اینکه از قفس تن پرواز کند ، و در جهان پهناور هستی بال و پری گشاید ، نه زیرا زمین و آسمان با آن همه پهناوری جز قفسی بزرگتر برای این پرنده شیدا ، چیزی نیست ، او می خواهد آغوش بارگاه بینهایت را باز کنی و بسوی خود بخوانی .
خدایا اسلام تو چقدر مظلوم شده است که جوانانش که در راه تو شهید می شوند حتی نمی توان از آنجا تجلیل به عمل آورد .
خدایا قلب کوچکم دیگر طاقت این همه بیعدالتی در جهان را ندارد هر روز برادرانم را در لبنان او تیره فلسطین ، فیلیپین ، دزفول اندیمشک آبادان و کردستان و غیره به خاک و خون می کشند خداوندا کمکم کن تا بتوانم همگام با امت حزب الله علیه این بیعدالتی بجنگم و تا می توانم مدافع عدالت باشم و هرگاه با وجودم نتوانستم کاری از پیش ببرم با خون خود این کار را خواهم کرد .
خدایا کمکم کن تا بر دارنده سلاحشان ادامه دهنده راهشان پیام رسان خودشان پر کننده و سنگرشان باشیم .
میرویم تا خط امام بماند .
میروم تا خط امام بماند . خطی که از ابراهیم آغاز شد و تداوم سرخ خویش با دستهای پاک محمد و علی به قلب پر شور امام امت رسید تا رنجبران زمین را از جو حکومت قابیلیان برهاند . خطی که تبلور تا طبیعت بر علیه جباران ، عصاره عصیان مستضعفان بر علیه مستکبران ، فریاد همیشه مظلومان ، راه پیروز محرومان است . می رویم تا خط امام بماند . خطی که رسالت گسستن زنجیره های اسارت از دست و پای مغضوبین زمین را به عهده دارد .
خطی که پیام قیام پیروزمندانه مستضعفان را بر تارک تاریخ خواهد داشت و پوزه کثیف جلا دان را سرانجام به خاک خواهد مالید . می رویم تا خط امام بماند .
الذی خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا ( قرآن کریم ) اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا بیازمایدتان که در صحنه پیکار حق و باطل کدامین از شما نیکوکارتر است . و خدایا تو بنگر که کدامین از ما نیکوکارتر است ببین که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیل وار به قربانگاه آزمایش می شتابد و پیروزمندانه جان میگذارند میسوزند تا با کفر نسازند . میروند تا ایمان نرود ، می میرند تا چراغ توحید نمی رد .
ببین که چگونه اسطوره های شهادت چگونه حیات را به بازی گرفته اند مرگ به اسارتشا در آمده است بسر مست عشقند ، عشق خدایی ببین که با پرتاب آیه آیه وجودشان در بستر جاری زمان چگونه حیات را تفسیر می کنید . خدایا سرودشان را شنیدی به انا لله و انا الیه راجعون . فریادشا را شنیدی نصر من الله . آوایشان را شنیدی لااله الا الله شعرشان را شنیدی به فبای آلاء ربکما تکذبان نامشان موحد کتابشان قرآن پیامشان ایمان ، جرمشان قیام ، راهشان اسلام امامشان امام ، سلاحشان وحدت ، درسشان جهاد ، سلاحشان تقوی ، مقصدشان شهادت .
خدایا ، یارانمان ! آری یارنمان را ربودند ، که تنها بودیم تنها شدیم .مهاجران رفته اند و بی انصار شده ایم دلاوران قبیله نور در نبرد با ظلمت به دشت روشنایی هجرت نمودند ، رفتند تا قله فلاح را فتح نمایند . رفتند تا قله توحید را بگشایند ، رفتند تا چونان ستاره ای در آسمان تیره بدرخشند . یارانمان ، بازوان پر توان انقلاب ، سربازان پر خروش امام ، پاسداران رهایی ، جانبازان مکتب ، حافظان قرآن یارانمان رفتند .....
خدیا : به ابرها بگو بگریند ، به کوهها بگو بشکافند ، به دریاها بگو بخروشند به طوفانها بگو بشتابند ، به رودها بگو بنالند ، چشم ها را بگو بجوشند به آسمان بگو ببارد، به زمین بگو بگرید ، به خورشید بگو نتابد به ماه بگو نیاید به ستاره بگو نماند به همه بگو اشک بریزند . آری اشک بریزند . ای جنگل ، ای دریا ای سرودها ای قله ها ، ای رودها ، ای چشمه ها ، ای دشت ها و ای بیشه ها از چشم خود رود جاری کنید . سیلابها جاری کنید خونابه ها جاری کنید .
خدایا به درختان بگو برگهایشان را فرو ریزند به عقابها بگو که به سوگ یارانمان ننشینند . به پرندگان بگو پرهایشان را به خون شهیدان رنگین کنند و به کبوتران بگو پیام خون را به خطه ستمکیشان برسانند خدایا باز هم به فرشتگانت بگو که افی اعلم مالا تعلمون فلسفه آفرینش انسان را در کربلای خوزستان و کردستان نشانشان ده .
خدایا به محمد (ص) بگو که پیروانش حماسه آفریدند به علی بگو که شیعیانش قیامت به پا کرده اند . به حسین بگو که خونش همچنان در رگها می جوشد بگو که از آن خونها که در دشت کربلا زمین ریخت سروها روئید . ظالمان سروها را بریدند . اما بازهم سروها روئیدند . بگو که آن خونها که از (( خرداد خون داد)) تا شهریور شهید بر ژاله شد بگو که دستهای عباس بر پیکرمان آویخته است . بگو که آن خونها به جانمان ریخته است و بگو که قاتلان همچنان خونمان را می ریزند اما باز هم لاله می روید .
خدایا : چرا خونمان را می ریزند به جرممان چیست ؟ جز هب تو ؟ از هابیل تا کنون همواره شهیدمان ساخته اند . قرنهاست که زنجیر بر پایمان ، زندان ما و ایمان و شکنجه همراهمان است پایمان را شکستند تا نرویم زبانمان را ببریدند تا نگوئیم خونمان را ریختند تا نباشیم . اینان چرا از انسان می هراسند ؟ چرا از ایمان می ترسند . خدایا تو می دانی که چه زجر است ماندن بدون آنها پنداری که تنمان سرد شده است ، چشممان در سوگشان پر اشک جایشان در نبودشان خالی است .
هنوز صدایشان در گوشمان طنین افکن است . چه نیکو آیه وحدت و دعای همت می خواندند . چه زیبا سوره شهادت را تفسیر کردند . چه خوب سرود ایمان را زمزمه کردند چه خوش در آسمان شب درخشیدند و چه زود از کنارمان رفتند . اللهم عوم بلائی ! خدای چه رنج بزرگی
خدایا : درد سالهای سال بر سرمان آوار شده – چه لحظات غمباری یارانمان تنهایمان گذاشتند . به سوی آسمان پر کشیدند حر بودند عمار بودند ابوذر بودند و یک کلام اصحاب امام بودند . و به نور مطلق پیوستند . طلوع فجر را سر قله گیتی نمایان ساختند . اگر چه خود در این راه سوختند . خدایا : تو می دانی که چه می کشیم . پنداری که چون شمع ذوب می شویم آب می شویم ما از مردن نمی هراسیم ، اما می ترسیم بعد از ما ایمان را به سر ببرند ، و اگر نسوزیم هم که روشنایی می رود و جای خود را دوباره به شب می سپارد . چه باید کرد ؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم ، و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شدیم – فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود . عجب دودی ! چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم .
آری یارا همه سوی مرگ رفتند در حالی که نگران فردا بودند . خدای نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند ؟ نکند شیطانهای کوچک با خون اینها خان شوند ؟ نکند جانمایه ها برای بی مایه های اون سرمایه و مقام شود . نکند زمین خونین رنگ به تسخیر هواداران نیرنگ در آید .
نکند شهادت اینها پایگاه دنائت آنها میشود ؟ نکند میوه درخت فداکاری اینها را صاحبان ریا کاری بچینند ؟ نکند ثمره جنگ یارانمان به چنگ فرنگی مسلکان افتد ؟ نکند خونین کفنان در غربت بمیرند تا خویش باوران غرب کام گیرند ؟
نکند که .......؟ نه مانده خدایا هرگز
اینها که گفتم کفر است مگر می شود خون حسین پایمال شود مگر می شود دست عباس بر پیکر یزید بیادیزد ؟ مگر می شود علی اکبر بمیرد ؟ نه ، نه هرگز کدام مردن به شهادت . خدایا : یاران پرتوانمان مردانه به قلب سیاهی یورش بردند تا رویش دوباره انسان را در کویر کفر به تماشا نشیند . اما پیکرشان را به تیغ تباهی بریدند . میخواستند تا خیزش انسان را بر قله تقوی جشن بگیرند ، اما جلا دان پایشا را بریدند و قصه توحید را باور داشند و بر سر آن بودند که دست به کاری زنند که غصه سر آید اما خونریزان دستشان را شکستند .
با قلب شکافته با پای بریده با دست شکسته ایستادند ! یعنی که اصحاب محمد (ص) ایستاده می میرند . حرف میزنند یعنی که اصحاب علی زنده می میرند . و حرفشان خدایا خمینی را قائم نگهدار .... ستایش همگان را بر انگیخته است که محمود بودند . اندیشه ای والا داشتند که حسین بودند درود تو بر آنان باد . خدایا : یاور ایمان بودند . چگونه از یاد ببریمشان به سیاهی شب به سرخی خون آنان شکافت . بازوان پر توان انقلاب بودند سرمایه قیام بودند . خدایا چگونه میتوان از یاد برد .
نجف آباد در خیابان منتظری شما – کوی شهید علیرضا سلطانی منزل غلامرضا کبیری .
غلامرضا چراغی – همدان کارخانه قند همدان – صندوق پستی 17برسد به دست علی چراغی
علی حضرتی – همدان – خیابان تختی – پشت فروشگاه ارتش – کوچه خدایاری پلاک 18 منزل دبیرمی
نصر الله رزاقی – نیروگاه میدان توحید – بیست متری آزاد – هشت متری ولی کوی موسوی بن جعفر دست چپ درب چهارم
عبدالله مرادی – نیروگاه میدان توحید 200 متری آزاد – جنب مسجد رسول اکرم منصور مجیدی پرست – کرج خیابان بهار – کوچه بابک سمت چپ پلاک 3
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا