حال و هوای این روزهای بازمانده آن گردان سیصد نفره شده بغضهای فروخورده
است و غنیمتی که از جنگ آورده تنی زخمی، فراق و دلتنگی یاران سفرکرده!
وقتی بهترینهایت رفتهاند و تو جامانده لشکر فرشتگانی، حکمتش را فقط خدا میداند. ماموریت سختی است خبر شهادت رفیق هایت را برسانی و نلرزی!
وقتی بهترینهایت رفتهاند و تو جامانده لشکر فرشتگانی، حکمتش را فقط خدا میداند. ماموریت سختی است خبر شهادت رفیق هایت را برسانی و نلرزی!
نوید شاهد البرز گفتگو با جانباز ۲۵ درصد جنگ تحمیلی را تقدیم مخاطبان میکند.
انقلابی خودجوش
بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، من عضو بسیج مسجد جامع کرج شدم. بعد از دو سال فعالیت در بسیج مسجد جامع به جبهه رفتم. بیشتر فعالیتهای انقلابی و جهادی من خودجوش بود و مشوق نداشتم. من میدانستم که اگر وارد بسیج و نیروهای نظامی شوم هر زمان در هر جایی جنگ باشد باید بروم و در این مسیر ممکن جانباز یا شهید شوم و با آگاهی کامل این موضوع را پذیرفته بودم. خانواده نگران بودند و این طبیعی است. آن زمان طوری بود که همه با جون و دل میرفتند. من هم داوطلبانه رفتم.
من آن زمان شانزده، هفده ساله بودم. سال ۱۳۶۱ به جبهه رفتم. مدت سه ماه در جبهه بودم و در این مدت در منطقه جنوب بودم. در اولین اعزام از کرج، ابتدا به دوکوهه فرستاده شدیم و مدتی در آنجا بودیم. بعد به منطقه فکه رفتیم و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردیم.
حماسه شانزده سالگی
من و همه شانزده سالههای آن زمان، با جان و دل به جبهه رفتیم. نه مادیاتی در کار بود که بگوییم به طمعی رفتیم و نه اینکه به اجبار ما را به جبهه فرستادند. همه ما با آگاهی و عشق به جبهه رفتیم. من در شانزده سالگی میدانستم که وطن، دین و ناموس چیست و باید برای حفظش بهایی درحد جان را هم داد. البته خیلی از ما کوچکتر هم بودند که با دستکاری شناسنامه میرفتند.
عملیات والفجر مقدماتی بود. همه چیز همانطور که انتظار میرفت در جریان بود که صبح عملیات من مجروح شدم. هم تیر خوردم و هم خمپاره زدند. سینه و ریه و پاهایم ترکش خورد. من را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. بعد به اهواز و اصفهان منتقل شدم. بعد از اینکه به تهران منتقل شدم پرسنل بنیاد شهید به خانواده من اطلاع دادند. زمانی که خانواده من را روی تخت بیمارستان مجروح دیدند، بسیار ناراحت شدند و مدتی گذشت و من بهبود پیدا کردم، اما عوارض ناشی از جانبازی با من بود. دست چپم کار نمیکرد و دیگر توفیق شرکت دوباره در جنگ برای من پیش نیامد.
رزمی همدلانه
در جبهه رزمندگان از شهرها و مناطق مختلف ایران حضور داشتند. اما همه با همدیگر یکدل بودند. این اتحاد و همدلی در حدی بود که مثل اعضای یک خانواده بودند؛ حتی بیشتر از یک خانواده با یکدیگر اتحاد داشتند. عجیب بود که نه تنها از مناطق مختلف ایران بلکه از ادیان و مذاهب مختلف با یکدیگر متحد بودند. در عملیات روحیه رزمندگان عالی بود و همه آماده شهادت بودند.
تک تیرانداز
هر رزمنده در جبهه یک مسئولیتی برعهده داشت. من تکتیرانداز بودم و این انتخاب خودم بود. در مسجد جامع کرج آموزش دیده بودم و البته من آموزش نظامی هم میدادم. مسئول بسیج بودم و صبحهای جمعه کوه میبردیم. خط مقدم جبهه جنگ و درگیری بود؛ اما در پشت خط مقدم فرصتی برای ورزش و برگزاری مناسک مذهبی بود؛ حتی ما فوتبال و والیبال بازی میکردیم و بیشتر شبها دعای کمیل و توسل داشتیم. گاهی در حین بازی فوتبال و ... هواپیماهای عراقی میآمدند و بمباران میکردند. خیلی سخت بود! وقتی همرزم و همسنگرمان در کنار ما بازی میکرد صحبت میکرد و چند لحظه بعد میدیدم که مجروح یا شهید شده است و کاری نمیتوانستیم برای او انجام دهیم، خیلی سخت بود.
پای کشور و انقلاب
یکبار در سنگر نشسته بودیم صحبت میکردیم یکی از رزمندهها همین که سرش را بالا آورد آرپیجی خورد و از گردن رفت و این خیلی دردناک بود. بهترین دوست من «شهید کریم آخوندی» بود که به شهادت رسید. خبر شهادت خیلی از دوستانم را به خانواده دادم. دفعههای اولی که خبر را میرساندیم خیلی سخت بود. همچنین دیدن حال و روز خانواده شهید داده، هم خیلی سخت بود و من را از شدت شرمندگی واقعا میلرزاند. رفقا رفتند و ما ماندیم. همه فکر میکنند جبهه پر از خاطرات تلخ است؛ اما من تلخی در خاطرات جبهه نمیبینم. خیلی سختی کشیدیم؛ اما هیچ گله و شکایتی نبود. امروز هم خدایی نکرده اگر جنگ شود با همان عزم و با همان اعتقاد باز ما آمادهایم. سالهای جانبازی سخت بود، اما ما پای کشور و انقلابمان هستیم.
حرفهایی ناگفته
سال ۱۳۶۴، ازدواج کردم. همسرم از بستگان من هستند و حاصل ازدواجمان یک پسر و دو دختر و دوتا نوه هست. تحصیلات خوبی هم دارند. در سالهایی که با خانواده گذشته است همسر و فرزندانم از جبهه زیاد سوال میپرسند؛ اما من خیلی تعریف نکردم. میدانید از همرزمان من که در یک گردان بودیم سه، چهار نفر بیشتر برنگشتند. تعریف خاطرات جبهه پر از بعض است و من همیشه طفره رفتم.
والفجر مقدماتی عملیاتی آسمانی و گردان ما گردان شهادت بود. از آن گردان سه چهار نفر که به شدت مجروح شدند کسی نماند. رزمندهها در کانال محاصره شدند. من قبل از سپیده صبح مجروح شدم و به عقب انتقال داده شدم. من جای خالی همرزمانم را خیلی احساس میکنم و گاهی سر مزارشان میروم. فیلمهای روایت فتح، من را یاد خاطرات جنگ میاندازد و برایم خیلی تاثیرگزار است. من از آن روزها اصلا عکس ندارم. با خودم دوربینی به جبهه برده بودم که بعد از مجروحیت وسایلم ماند و دیگر نتوانستم آنها را پیدا کنم. شب عملیات نزدیک صبح من مجروح شدم. بعد هم دوسه تا خمپاره خورد روی قلبم و ریههایم ترکش است. من در فاصلهای که در بیمارستان صحرایی بودم بیهوش بودم؛ اما متوجه بودم که در حال انتقال به بیمارستان هستم و در جاده هم خمپاره میزدند.
جانبازی و دِین ادا نشده
من هنوز دینم را به انقلاب، امام و شهدا ادا نکردم، کاش میتوانستم. ما یک فرمانده گردان داشتیم، تُرک بود. در عملیات بیت المقدس قبل از والفجر میگفت: ما وقتی عملیات تمام شد، تانکهای زیادی از عراق مانده بود. هر کسی یک تانک و نفربر و غنیمتی میبرد. من هم تانکی را برداشتم و در حالی که از روی خاکریز ردمیشدم، تانک چپ کرد و کمرم شکست. پشت کمرش ورم کرده بود. هر چه اصرار میکردند برای عمل کمرش اقدام کند، نمیرفت و به بعد موکول میکرد. بچهها خیلی او را دوست داشتند و بعد هم فکر میکنم با گردان شهید شد.
گردان ما ۳۰۰ نفر بودند که سه چهار نفر ماندند. همه همرزمان و دوستان کسایی که یک ماه دو ماه با هم بودند و با آن زندگی که آنجا داشتیم؛ آن رفاقت و آن صمیمیتی که در آنجا بود را نمیشود، توصیف کرد.
معرفی یک قهرمان
«پرویز
حاجیکریمی» هستم. سال ۱۳۴۳، در کرج به دنیا آمدم. تحصیلاتم ابتدایی است
که بعدها تا سیکل ادامه دادم و بعد از آن هم دیپلم افتخاری به ما دادند.
پدرم باغبان بود. من یک خواهر و چهار برادر دارم که یکی از آنها فوت
کردهاست. وضعیت مالی خانواده ما متوسط بود و نیاز بود که ما برادرها هم
در امرار معاش خانواده کمک کنیم. خانواده من در حد اعتدال مذهبی بودند و
امروز الگویی برای فرزندان من هستند. قبل از پیروزی انقلاب من با اینکه سن
زیادی نداشتم در راهپیماییها شرکت میکردم. چون ما منزلمان از شهر دور بود
نمیتوانستیم به موقع در جریان تظاهرات قرار بگیریم و در آن شرکت کنیم،
اما تا جایی که میتوانستیم در تظاهرات شرکت میکردیم و خانواده هم مخالفتی
نداشتند.انقلابی خودجوش
بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، من عضو بسیج مسجد جامع کرج شدم. بعد از دو سال فعالیت در بسیج مسجد جامع به جبهه رفتم. بیشتر فعالیتهای انقلابی و جهادی من خودجوش بود و مشوق نداشتم. من میدانستم که اگر وارد بسیج و نیروهای نظامی شوم هر زمان در هر جایی جنگ باشد باید بروم و در این مسیر ممکن جانباز یا شهید شوم و با آگاهی کامل این موضوع را پذیرفته بودم. خانواده نگران بودند و این طبیعی است. آن زمان طوری بود که همه با جون و دل میرفتند. من هم داوطلبانه رفتم.
من آن زمان شانزده، هفده ساله بودم. سال ۱۳۶۱ به جبهه رفتم. مدت سه ماه در جبهه بودم و در این مدت در منطقه جنوب بودم. در اولین اعزام از کرج، ابتدا به دوکوهه فرستاده شدیم و مدتی در آنجا بودیم. بعد به منطقه فکه رفتیم و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردیم.
حماسه شانزده سالگی
من و همه شانزده سالههای آن زمان، با جان و دل به جبهه رفتیم. نه مادیاتی در کار بود که بگوییم به طمعی رفتیم و نه اینکه به اجبار ما را به جبهه فرستادند. همه ما با آگاهی و عشق به جبهه رفتیم. من در شانزده سالگی میدانستم که وطن، دین و ناموس چیست و باید برای حفظش بهایی درحد جان را هم داد. البته خیلی از ما کوچکتر هم بودند که با دستکاری شناسنامه میرفتند.
عملیات والفجر مقدماتی بود. همه چیز همانطور که انتظار میرفت در جریان بود که صبح عملیات من مجروح شدم. هم تیر خوردم و هم خمپاره زدند. سینه و ریه و پاهایم ترکش خورد. من را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. بعد به اهواز و اصفهان منتقل شدم. بعد از اینکه به تهران منتقل شدم پرسنل بنیاد شهید به خانواده من اطلاع دادند. زمانی که خانواده من را روی تخت بیمارستان مجروح دیدند، بسیار ناراحت شدند و مدتی گذشت و من بهبود پیدا کردم، اما عوارض ناشی از جانبازی با من بود. دست چپم کار نمیکرد و دیگر توفیق شرکت دوباره در جنگ برای من پیش نیامد.
رزمی همدلانه
در جبهه رزمندگان از شهرها و مناطق مختلف ایران حضور داشتند. اما همه با همدیگر یکدل بودند. این اتحاد و همدلی در حدی بود که مثل اعضای یک خانواده بودند؛ حتی بیشتر از یک خانواده با یکدیگر اتحاد داشتند. عجیب بود که نه تنها از مناطق مختلف ایران بلکه از ادیان و مذاهب مختلف با یکدیگر متحد بودند. در عملیات روحیه رزمندگان عالی بود و همه آماده شهادت بودند.
تک تیرانداز
هر رزمنده در جبهه یک مسئولیتی برعهده داشت. من تکتیرانداز بودم و این انتخاب خودم بود. در مسجد جامع کرج آموزش دیده بودم و البته من آموزش نظامی هم میدادم. مسئول بسیج بودم و صبحهای جمعه کوه میبردیم. خط مقدم جبهه جنگ و درگیری بود؛ اما در پشت خط مقدم فرصتی برای ورزش و برگزاری مناسک مذهبی بود؛ حتی ما فوتبال و والیبال بازی میکردیم و بیشتر شبها دعای کمیل و توسل داشتیم. گاهی در حین بازی فوتبال و ... هواپیماهای عراقی میآمدند و بمباران میکردند. خیلی سخت بود! وقتی همرزم و همسنگرمان در کنار ما بازی میکرد صحبت میکرد و چند لحظه بعد میدیدم که مجروح یا شهید شده است و کاری نمیتوانستیم برای او انجام دهیم، خیلی سخت بود.
پای کشور و انقلاب
یکبار در سنگر نشسته بودیم صحبت میکردیم یکی از رزمندهها همین که سرش را بالا آورد آرپیجی خورد و از گردن رفت و این خیلی دردناک بود. بهترین دوست من «شهید کریم آخوندی» بود که به شهادت رسید. خبر شهادت خیلی از دوستانم را به خانواده دادم. دفعههای اولی که خبر را میرساندیم خیلی سخت بود. همچنین دیدن حال و روز خانواده شهید داده، هم خیلی سخت بود و من را از شدت شرمندگی واقعا میلرزاند. رفقا رفتند و ما ماندیم. همه فکر میکنند جبهه پر از خاطرات تلخ است؛ اما من تلخی در خاطرات جبهه نمیبینم. خیلی سختی کشیدیم؛ اما هیچ گله و شکایتی نبود. امروز هم خدایی نکرده اگر جنگ شود با همان عزم و با همان اعتقاد باز ما آمادهایم. سالهای جانبازی سخت بود، اما ما پای کشور و انقلابمان هستیم.
حرفهایی ناگفته
سال ۱۳۶۴، ازدواج کردم. همسرم از بستگان من هستند و حاصل ازدواجمان یک پسر و دو دختر و دوتا نوه هست. تحصیلات خوبی هم دارند. در سالهایی که با خانواده گذشته است همسر و فرزندانم از جبهه زیاد سوال میپرسند؛ اما من خیلی تعریف نکردم. میدانید از همرزمان من که در یک گردان بودیم سه، چهار نفر بیشتر برنگشتند. تعریف خاطرات جبهه پر از بعض است و من همیشه طفره رفتم.
والفجر مقدماتی عملیاتی آسمانی و گردان ما گردان شهادت بود. از آن گردان سه چهار نفر که به شدت مجروح شدند کسی نماند. رزمندهها در کانال محاصره شدند. من قبل از سپیده صبح مجروح شدم و به عقب انتقال داده شدم. من جای خالی همرزمانم را خیلی احساس میکنم و گاهی سر مزارشان میروم. فیلمهای روایت فتح، من را یاد خاطرات جنگ میاندازد و برایم خیلی تاثیرگزار است. من از آن روزها اصلا عکس ندارم. با خودم دوربینی به جبهه برده بودم که بعد از مجروحیت وسایلم ماند و دیگر نتوانستم آنها را پیدا کنم. شب عملیات نزدیک صبح من مجروح شدم. بعد هم دوسه تا خمپاره خورد روی قلبم و ریههایم ترکش است. من در فاصلهای که در بیمارستان صحرایی بودم بیهوش بودم؛ اما متوجه بودم که در حال انتقال به بیمارستان هستم و در جاده هم خمپاره میزدند.
جانبازی و دِین ادا نشده
من هنوز دینم را به انقلاب، امام و شهدا ادا نکردم، کاش میتوانستم. ما یک فرمانده گردان داشتیم، تُرک بود. در عملیات بیت المقدس قبل از والفجر میگفت: ما وقتی عملیات تمام شد، تانکهای زیادی از عراق مانده بود. هر کسی یک تانک و نفربر و غنیمتی میبرد. من هم تانکی را برداشتم و در حالی که از روی خاکریز ردمیشدم، تانک چپ کرد و کمرم شکست. پشت کمرش ورم کرده بود. هر چه اصرار میکردند برای عمل کمرش اقدام کند، نمیرفت و به بعد موکول میکرد. بچهها خیلی او را دوست داشتند و بعد هم فکر میکنم با گردان شهید شد.
گردان ما ۳۰۰ نفر بودند که سه چهار نفر ماندند. همه همرزمان و دوستان کسایی که یک ماه دو ماه با هم بودند و با آن زندگی که آنجا داشتیم؛ آن رفاقت و آن صمیمیتی که در آنجا بود را نمیشود، توصیف کرد.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا