شهید علی اصغر آزادفلاح
نام پدر: نعمت الله
تاریخ تولد: 8-1-1345 شمسی
محل تولد: البرز - ساوجبلاغ
تاریخ شهادت : 18-6-1366 شمسی
فرمانده گردان جندالله
محل شهادت : اشنویه
گلزار شهدا: شیخ حسن
البرز - نظرآباد
معصومه قیطاسی:
هشتم فروردین ماه تولد شهید علی اصغر آزاد فلاح است. همین امر بهانه ای شد، چکیده ای از زندگینامه شهید بزرگوار را به اشتراک بگذارم، البته در این پست نحوه آشنایی من با شهید عزیز است. اسفند ماه ۱۳۹۴ بود که بالاخره تصمیم گرفتم زندگینامه شهید را که فرمانده ای غیور در کردستان بود را بنویسم. البته این تصمیم برمی گردد به یادواره شهدای روستای شیخ حسن، زادگاهش تا تصویرشان را دیدم مهر برادری بر دلم نشست. در موردش سوال کردم. این شهید تقریبا شش هفت سالی در کردستان رزمیده و فرمانده گردان امام حسین و بعد گردان جندالله بوده که در کمین ضدانقلابی آن به شهادت میرسد. همیشه دوست دارم خودم را به چالش بکشم. کردستان و مردم مورد همینطور جنگ در این منطقه و رزمندگان بخصوص فرمانده ای که اهالی بوکان و اشنویه به شدت به ایشان علاقمند بودند و ایشان را بنام فرمانده صدا میزدند. تقریباً ذهنم خالی بود از این حجم اطلاعات...
اما درونم نشسته بود برادر دوم شهیدم. اسفند ماه ۹۴ شروع کردم به جمع آوری اطلاعات و مصاحبه. پروژه پیش نرفت. مجبور شدم کار را کنار بگذارم. سپردم به خود برادر اصغر. تا اینکه باز شش ماهه دوم ۱۴۰۰ پروژه نفس گرفت و شروع به حرکت شد. شماره همرزمانش یک به یک از طرف پسر بزرگوارشان آقا هادی به دستم میرسید.
در کل کتاب شهدا را خودم انتخاب می کنم؛ هر چند در این انتخاب کردن هم سری هست که خود شهدا بهتر میدانند. امید که بعد از نگارش کتاب شهدای قریشی و سفر به شهرهای بوکان و اشنویه با دست پر کتاب ایشان را با قوتی که خود شهید عزیز به ذهن و قلمم خواهد داد شروع و تمامش خواهم. ان شاالله که شرمنده شان نباشم.
کمیــن در رانـــدوله بابـــوله
چکیدهای از زندگی شهید سردار علی اصغر آزاد فلاح به بهانه تولد ایشان
صغرا سرفلاح هر چه به پایان بارداریش نزدیک می شد، دلشورهاش هم بیشتر می شد. چرا که اولین فرزندش در همان نوزادی فوت شده بود. به همین خاطر از سیدپیری که در دعانویسی معروف بود، دعا گرفت. حتی نوزادش را هم نذر کرد. هشتمین روز از اولین ماه بهارِ 1345 دومین نوزاد خانواده به دنیا آمد؛ نوزادی درشت. اما هنوز خاطر صغرا و نعمت الله آسوده نبود. به همین خاطر نعمت الله نوزاد پسر را نذر علی اصغر نمود و نامش را به نام شیرخواره اقا امام حسین (ع) صدا زد.
علی اصغر سر سفرۀ پدری بزرگ شد و قد کشید که با چوپانی امرار معاش می کرد. به جز چشمان رنگی اش که او را متمایزتر از باقی کودکان کرده بود، خصلت هایش هم زبانزد بود. بسیار کم حرف، صبور و زیرک بود. بیشتر فکر می کرد تا حرف بزند. در کنار تحصیل به مادر در کارهای خانه و کنار پدر در نگهداری و زاد و بلد گوسفندان در صحرا کمک می کرد.
اصغر به خاطر نبود مدرسه راهنمایی در روستا مثل باقی بچه ها بعد از پنجم ابتدایی در کارخانۀ فخر ایران استخدام شد؛ تا در معاش خانواده نه نفره کمکی کرده باشد. پانزده سالگی اش با عضو شدن در بسیج پایگاه روستا، اجین شد. مطالعات کتابهایی چون داستان و راستان و... گوش سپردن به سخنرانی های امام خمینی، فکرش را بیشتر مشغول میکرد تا سرگرمی های دیگر. تجزیه و تحلیل و بررسی صحبت ها در او چالشی عظیم ایجاد کرده بود تا درونش انقلابی عظیم شکل بگیرد. نیمۀ شب هایش حالا دیگر با خواندن نماز شب، رنگی دیگر گرفته بود. شروع جنگ تحمیلی هم او را در مسیر جدیدی انداخت. 8/12/60 با عده ای از هم محلی ها به عنوان بسیج اعزم شد منطقۀ غرب. موقع اعزام مادربزرگ اصغر که به او علاقۀ بیشتری داشت او و باقی بچه ها را به یکی از جوانان که 28 سال سن داشت سپرد. طی سه ماه ماموریتی که در منطقه داشت بارها از منطقه کردنشین و مردمان مظلومش سخن ها شنید و حسابی در خلوت ذهنش را به چالش کشید.
بالاخره ماموریت سه ماهه به پایان رسید و به خانه برگشت. خیلی زود ساز رفتن به مناطق کردستان را زد. دغدغۀ دفاع از منطقه و مردم کردنشین رفته رفته انقلاب درونش را به نور تبدیل نمود و راه را نشانش داد. حتی مخالفت خانواده و رفقا هم کارساز نبود. اصغر تصمیماش را گرفته بود. ساکش را بست. پانزده یا شانزده سالگی عازم منطفه بوکان شد. به نیروهای قرارگاه سپاه حمزۀ سیدالشهدا پیوست. از همان روزهای اول قابلیت خود را نشان داد. از مسئول دسته و گروهان به مسئول گردان امام حسینِ بوکان ارتقاء یافت.
بسیار شوخ طبع، جسور و زیرک عمل می کرد. اصغر حالا می دانست باید برای اینکه در این منطقه خوب عمل کند و محبتش را به مردم کرد نشان دهد؛ اولین قدم همرنگ و همدل بودن با آنها است. پس لباس کردی به تن کرد و سعی کرد زبان کردی را هم بیاموزد. دومین موفقیتش هم رابطه خوبی که با روستائیان و ماموستا امام جمعه آنها داشت، بود. اصغر خالصانه و صادقانه هم دل شده بود و مشکلات مردم روستاها دلش را به درد می آورد. برای همین به جز دفاع و بیرون راندن ضد انقلابیان از کردستان، رسیدگی به تک تک مشکلات آنان مهمترین وظیفه اش بود. همین طور نشستن پای صحبت تک تکشان. گاهی حتی بر می خورد به اینکه یکی از اعضای خانوادهای یکی از اهالی روستایی عضو دموکرات است. تمام توان خود و نیروها را برای برگردادن ان شخص به کار میگرفت. گاها چند ماه هم زمان میبرد اما کارش را می کرد. چون درک کرده بود اگر شخصی به گروه حزب پیوسته حتماً به خاطر درآمد نداشته شان است و سفره خالی، طبق قولی که به خانواده ان شخص داده بود امان نامه صادر میکرد. حتی دست توابین را هم میگرفت و سعی می کرد از لحاظ مادی تامینشان کند.
اگر قرار می شد در منطقه یا بازپس گیری روستایی عملیاتی انجام شود حتما از مردم کُرد کمک میگرفت و خود شناسایی آن منطقه را به عهده می گرفت. مردم مهربان کُرد هم همه جوره کنار اصغر بودند. نام مستعارش مسلم رشیدی بود. مردم کرد او را به نام فرمانده میشناختند.
سال 1361 فرمانده عضو رسمی سپاه شد. سعی می کرد با نیروهایش همرنگ و همراه باشد. سعی می کرد کم بخورد، کم بخوابد و بیشتر کار کند. منطقه بوکان که به اصغر سپرده شد، دموکرات سعی کرد نیروهایش را سمت مرز بکشند. زمانی که اصغر بود تحرکات کمی از سمت آنها صورت میگرفت. چون به شجاعت و جدیت او در کار پی برده بودند.
مردم کرد آنقدر به اصغر لطف داشتند و دوستش داشتند که چند بار به او پیشنهاد دادند با دختر کُرد ازدواج کند و همانجا بماند. اما اصغر قبول نمی کرد. چون از همان دوران کودکی به خواست مادر بزرگ مادری دخترخاله اش (اکرم) نشان کرده اصغر بود. اصغر جوانی بود که به بزرگترهایش احترام زیادی قائل بود، پای همان خواستۀ مادربزرگش مانده بود و از همان نوجوانی علاقۀ به دختر خاله در دل اصغر شکل گرفته بود. مرخصی هایش بیشتر از یک هفته تجاوز نمیکرد چون معتقد بود کردستان بیشتر به او نیاز دارد تا خانواده.
سال 1364 به روستا برگشت. مراسم عقد و عروسیشان را برگزار کرد. فوری سر یک هفته برگشت. تمام فکرش در منطقه بود. دلشورهاش هم بیراه نبود. در نبود فرمانده، دموکرات فرصت را غنیمت شمرده و با عملیاتی دو پایگاه از نیروهای خودی را گرفته بود و نیروهایی که در دو پایگاه بودند را شهید کرده بود.
فرمانده در یک عملیات سنجیده جواب دندان شکنی به دموکرات داد. در کمین ها و عملیات هایی که صورت می گرفت، تکنیک و تاکتیک مخصوص خودش را داشت. همیشه هم به نیروها توصیه می کرد طوری عمل کنند که تلفات کمتر بدهند همین طور در مورد برخوردشان با افراد کُرد. در صف نماز هم همیشه آخرین نفر می ایستاد. معتقد بود: مردم کُرد مظلوم و محروماند و باید بیش از توانمان کار کنیم. مردم ضدانقلاب نیستند بهخاطر ترس از گروهک است که جرئت نمیکنند طرف ما بیایند و الا ما را دوست دارند. باید با آنها مهربان باشیم تا امنیت به این منطقه هم بیاید.
گروهک ضدانقلاب در قالب هیز در منطقه فعالیت میکرد. سرپرستشان هم شرور استا احمد بود. تلاش زیادی کرد تا اصغر را از سر راهش بردارد که موفق نشد بالاخره هم سال 66 به هلاکت رسید. مردم با روشنگری و کمک فرمانده اصغر و نیروهایش کم کم از گروهکها فاصله میگرفتند. هنوز هم مردم منطقه یاد و نام اصغر را به خاطر دارند.
به گفته همسرش زندگی مشترکش با علی اصغر هجده ماه بیشتر نبود. زمانی که مرخصی میآمد خیلی زود برمی گشت.
سال 66 به علت نیاز مردم اشنویه و سپاه به خدمات ارزشمند اصغر ایشان به شهرستان اُشنویه منتقل شد؛ به عنوان فرمانده زرهی جندالله منصوب شد. شهرستان اشنویه یکی از شهرهای حساس منطقه به حساب می آمد. به لحاظ هم مرز بودن با ترکیه و عراق، جنگی که از طرف صدام درگرفته بود و هم گروهک ضدانقلاب که نزدیک مرز ما قرار گرفته بود. منطقه اجازه این راه می داد که روزانه گروهک خارج و وارد شود. به همین خاطر کار در آن منطقه را دو چندان کرده بود. تنها گزینۀ مناسب برای این جایگاه خطیر علی اصغر بود. بیشترین ناامنی متوجه مردم و شهر و منطقه اشنویه بود. ضد انقلاب مدام به دنبال شرارت در منطقه بود. با رفتن او ضدانقلاب کم کم خودش را از مرکز شهر کشید بیرون و فاصله گرفت. حتی از محدوده شهر هم خودش را به ارتفاعات کشید. عمده فعالیتش را معطوف روستاهای دور دست کرد.
ولی اصغر حتی تحمل را نداشت، دشمن دور دستها هم قادر به فعالیت باشد. به همین خاطر تدابیری اتخاذ نمود. تصمیم بر این شد که تمام جاده های مالرو که حرکت خودروهای نظامی را با مشکل مواجه می کرد را با ایجاد تامین نیروهای مهندسی(ارومیه) را به منطقه فراخواند.
باید جادههای مالرو تبدیل به جادههایی می شدند که خودروهای نظامی قادر به تردد باشند. چون این جاده ها شاهرگ حیاتی ضدانقلاب بود و ایشان قصد داشت با این کار شاهرک حیاتیشان را قطع کند. شبانه روز مشغول بود. همیشه کنار نیروها بود. عادت نداشت دستور بدهد و از دور تماشا کند. همیشه در همه جا جلوتر از نیروها حرکت میکرد. تابستان سال 1366 اصغر کاملاً ضد انقلاب را به عقب رانده بود. حالا دیگر امنیت نسبی به منطقه بازگشته بود. در صدد این بود که در ارتفاعات صعب العبور ایجاد پایگاههای عملیاتی نمایند تا تمامی منطقه تحت کنترل نیروهای خودی باشد. از جمله ارتفاعات راندوله و بابوله که از ارتفاعات سوق الجیشی منطقه بودند.
20/5/1366 خداوند به اصغر پسری داد. خیلی دوست داشت نامش را هم نام رفیقش که بسیار جسور و شجاع بود هادی بگذارد. اما مادربزرگ گفت دوست دارد غلامرضا باشد. اصغر به احترام مادربزرگ حرفی نزد و گفت غلامرضا صدایش کنیم. حالا دیگر دل کندن از نوزاد پسر سخت بود اما باید میرفت. هنوز منطقه راندوله بابوله ذهنش را مشغول میکرد.
بیست و هشت روز از تولد فرزندش گذشته بود. از مرخصی برگشته بود و مشغول استراحت بود که خبر می دهند بچه های مهندسی که بالای ارتفاعات راندوله بابوله مشغول به کار هستند، با هیز کلاشین درگیر شده اند. اصغر بلافاصله با نیروهایش گردان جندالله به منطقه میروند. 18 شهریور 1366 در بالای راندوله بابوله با هیز کلاشین درگیر میشود. تیر کلاش و کلتش تمام می شود. زخمی میشود. اصغر مجروح روبه روی فرمانده یا یکی از نیروهای هیز قرار میگیرد. آب دهان به صورت او میاندازد. فرد حزبی هم با دو تیر خلاصی اصغر را به شهادت میرساند. قبل از اینکه خبر شهادتش به خانه برسد، نوزاد بیست و هشت روزهاش بی قرار می شود و گریه می کند. یکی دوبار دکتر می برند اما افاقه ندارد و ساکت نمیشود. پیش همان دعانویس سید پیر میروند (که در نوزادی اصغر دعایی می دهد) دعایی می نویسد. بین راه ساکت است اما باز در خانه شروع به گریه می کند. تا اینکه خبر شهادت پدر به خانه می رسد و نوازد بیست و هشت روزه بعد از سه روز بیقراری و گریه، ساکت میشود.
زمانی که علی اصغر در منطقه بوده و ماموریت ایشان ختم به شهادت می شود؛ پدر و برادر کوچکتر از خود نیز در منطقه جنوب بودند. خبر شهادت اصغر و نیروهای گردان جندالله و نیروهای مهندسی از رادیو دموکرات سه روز با آهنگ های شادی پخش می شود. اهالی اشنویه با شنیدن خبر شهادت شهر را سیه پوش می کنند و بنرهای شهادت فرمانده در سرتاسر کوچه پس کوچه های اشنویه پر میشود. همه کوچک و بزرگ سیاه پوشِ فرمانده اصغر می شوند. نقل قولی هم هست که حزب دموکرات برای اصغر خط و نشان می کشیده و از رادیو پخش می کردند که: او ضد خلق کُرد است و...
عملیات ها و کمین های زیادی به ضدانقلابیان در کردستان زده و روستاها و پایگاه های زیادی را آزاد نمود.
فرمانده گردان امام حسین (بوکان)
فرمانده گردان جندالله(اشنویه) میدانی در این شهر به یاد و نام شهید نامگذاری شده است.
این شهید و فرمانده بزرگ را بیشتر از اینکه در نظرآباد بشناسند اهل بوکان و اشنویه خوب به خاطر دارند و ساعت ها می توانند در مورد شخصیت و عملیات ها و تکنیک و تاکتیک هایی که در عملیات ها،کمین ها، احداث پایگاه ها و آزادسازی روستاها؛ صحبت کنند. حتی بهتر از نظر آباد با ابعاد شخصیتی ایشان آشنا هستند.
و من الله توفیق
1401/1/8 شب تولد فرمانده غیور کردستان
او تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، پس از آن در کارخانه فخر ایران شهرستان نظرآباد مشغول به کار شد، شرکت در پایگاه بسیج روستای محل تولدش تحولاتی در او ایجاد کرد، مشغول مطالعه کتابهای داستان و راستان شهید مطهری و کتابهای دیگر این شهید شد و نیز گوش دادن به سخنرانیهای بزرگان و امام خمینی (ره) کارهایی بود که در پایگاه انجام میداد.
خواندن نماز واجب و نماز شبش نیز از همین پایگاه شروع شد. بعد از شروع جنگ تحمیلی با اعزامی که از روستا و شهرستان نظر آباد بود در حالی که شانزده سال سن داشت به سمت مناطق غرب رفت. سه ماه ماموریت نوجوان شانزده ساله تمام شد. برگشت و ساز رفتن به مناطق کردستان را زد. حتی مخالفت دوستان و خانواده هم در تصمیمی که گرفته بود اثر نگذاشت. عازم منطقه بوکان شد و به قرارگاه حمزه پیوست.
در بوکان چنان خودی نشان داد و جسارت و رشادتش زبانزد شد که از همان اول از مسئول دسته کم کم به فرمانده دسته و بعد مسئول گروهان و فرمانده و… بالاخره طی دوسال فرمانده گردان امام حسین (ع) شد. در سال ۶۲ عضو سپاه پاسداران قرارگاه حمزه در بوکان شد. با تاکتیکها و عملکردی که در عملیاتها و کمینها از خود نشان میداد وحشت در دل ضد انقلاب میانداخت و بودن ایشان در آن منطقه باعث شد که برای زنده یا مرده اش جایزه تعیین کنند.
دلسوزی بیش از حد اصغر به مردم کُرد که مورد ظلم مهاجمان و ضد انقلاب قرار گرفته بودند زنجیری بین اصغر و کردستان تشکیل داد و او را تا لحظه شهادت در آن جا نگه داشت. به طوری که بومی بوکان و اشنویه بهتر و بیشتر از شهرستان نظرآباد و روستا اصغر را میشناسند حتی بلواری در اشنویه به نام این فرمانده دلیر نام گذاری شده است.
اصغر در آخرین سمتش فرمانده گردان جندالله بود. بسیار برنامهریز، دقیق، منظم و مهمترین شاخصه او صبوری و کم حرفی، صداقت، کم رو، پرتلاش، فداکار، در انجام ماموریتهای محوله سنگ تمام میگذاشت. به نیروها توجه خاصی داشت. یک رزمنده منضبط و از شجاعت بالایی برخوردار بود. همیشه پای کار بود.
او در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک پسر میباشد.او عاشق امام و به انقلاب اسلامی علاقهمند بود. علاقه شدیدی به امام خمینی و شهید بروجردی داشت. چنان که زمان سخنرانی امام خمینی با گوش دل گوش میکرد و دقیق میشد به رهنمونهای امام.
به خانوادهاش توصیه میکرد: «امام را در هر حالی تنها نگذارید.»
بیشتر اوقات خود را در جبهه به سر میبرد. اگر به مرخصی میآمد. سریع به جبهه برمیگشت، میگفت: «انقلاب اسلامی به ما نیاز دارد.»
عاشق جبهه بود.
به خواهرانش توصیه میکرد: «حجاب را حفظ کنید.»
در نماز جماعت شرکت میکرد. نماز شب او ترک نمیشد.
ابوالفضل آزاد فلاح، برادرش، نقل میکند: «شبی بیرون میرفتم که صدای ناله و زمزمه علیاصغر را شنیدم که با خدای خود راز و نیاز میکرد. او طالب آمرزش گناهان بود و آرزوی شهادت مینمود. از خدا خواست به او پسری بدهد و بعد به شهادت برسد که همین طور هم شد. خداوند به او پسری داد و بعد از ۴۵ روز از تولد فرزندش به شهادت رسید.»
علی اصغر آزاد فلاح در هجدهم شهریور ۱۳۶۶ در منطقه اشنویه قرارگاه حمزه به علت اصابت تیر به ناحیه سینه و دست و سر به شهادت رسید.
پیکر پاکش بعد از تشییع در گلزار شهدای ساوجبلاغ نظرآباد به خاک سپرده شد.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا