شهید محمد آقایی
نام پدر: سعدالله
تاریخ تولد: 6-4-1347 شمسی
محل تولد: آذربایجان شرقی - میانه
تاریخ شهادت : 21-4-1367 شمسی
محل شهادت : دهلران
گلزار شهدا: جاویدالاثر
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده محدثه سادات عباسی هستم از طرف موسسه ی خورشید هشتم وکنگره ی شهدای استان البرز. امروز 26/6/1397 در خدمت خانواده شهید آقایی هستیم. سلام عرض می کنم خدمتتون.
علیکم السلام.
اگرمیشه خودتون و شهیدتون رو برای ما معرفی کنید.
بنده ستاره انگوتی.. پسرم محمد آقایی.
از بچگی هاشون چیزی یادتون هست بهمون بگید؟
خیلی خوب بود.. خیلی آرام بود ، تو اون سالها یک ذره منو اذیت نکرد.. نه من.. نه فامیل.. نه هیچکس ، خیلی خوب بود.. خیلی پسر خوبی بود.
اسم آقا محمد رو خودتون انتخاب کردید؟
بله... خودم انتخاب کردم ، اولش دوتا بچم فوت شد.. بعد گفتم ای خدا یک بچه به من بده اسمشو بذارم محمد... بعد آقا محمد دنیا اومد اسمشو گذاشتیم محمد ، خیلی خوشگل بود.. خیلی خیلی بچه ی خوشگلی بود...
بچه که بود شیطونی نمیکرد ، اذیتتون نمیکرد؟
نه.. اصلا ، میرفت بیرون کار میکرد... سرم زیاد درد میکرد یکبار ، اومد نشستیم باهم حرف زدیم ، چایی خوردیم ، گفتم سرم درد میکنه.. گفت بلند شو بریم دکتر ، چرا درد میکنه.. خیلی بچه ی خوبی بود.
مدرسه رفتنشونو یادتونه؟
آره.. چرا یادم نیست.
علاقه داشت به درس خواندن؟
آره... درسش خیلی خوب بود ، دوست داشت... من بیسواد بودم.. پدرش بیسواد بود.. یکبار سر نیم نمره یک سالعقب موند.
از طرف مدرسه مقامی جایزه ای چیزی گرفته بودند؟
معلم هاش خیلی دوستش داشتند... میگفتند دفترچه بیار ، دفتر بیار ، مداد بیار... پسرت خیلی قشنگ درس میخونه.. من بردم.. دفترچه.. دفتر.. مداد.. بردم تشویقش کردند.
آقا محمد ورزش هم میکردند؟
نه.. ورزش نمیکردند ، سرکار میرفت از اول دیگه.. اون موقع ورزش نبود که خیلی.
از چند سالگی سرکار رفتند؟
15سالگی.
شما نگفتید که نرو سرکار بشین درستو بخوان... چرا میرفت سرکار؟
نتونست بشینه... خودش دوست داشت بره.
مادرجان.. ایشون اهل مسجد و بسیج هم بودند؟
مسجدمیرفتند
بله... اما بسیج... همون خدمتشون رو رفتند.
از زمینه ی آشناییشون با امام خمینی(ره) چیزی میدونین؟؟ اصلا چطور شد که با امام آشنا شدند؟
خیلی خیلی دوست داشت امام رو ، خیلی سعی میکرد که بیشتر بشناسه از طریق فامیل ها.. خودم.. بچه هام همه امام رو خیلی دوست داشتند ، آقا محمدم خیلی امام رو دوست داشت.
از سربازیشون برامون تعریف کنید... اولین اعزامشون چه جوری بود؟
اولین بار که اعزام شد یک هفته نیومد.. رفته بود پادگان ، بعد ما با ماشین رفتیم با باباشو داداشش ببینیمش... رفتیم ملاقات.. تا یک ساعت هم نمیذاشتند بیاد ببینیمش... از یک ساعتم بیشتر ، گفتم ای خدا دستم به دامنت من میخوام پسرمو ببینم... همون یک دفعه رفتیم گفت نیاید ، نمیخواد بیاید.. نیاید ، ماشین نداشتیم... میگفت بنده راضی نیستم ، نیاید... سخته ، میگفت خودم میام.
مادر... از رابطشون با خواهر برادرشون بگین برامون؟؟ باهم خوب بودند؟
همشون رو دوست داشت ، اصلا پیش نیومد دعوا کنن.
اگر بخواید یک ویژگی خیلی خوب از آقا محمد برامون بگید ، چی میگید؟
خیلی خوب بود... از هر لحاظ ، خیلی خوب بود.. راه خوبی رو رفت ، راه راست رو رفت.
مرخصی هم می آمدند که شما رو ببینند؟
یک سال همین جا خدمت کرد... تهران/کرج ، بعد از یک سال فرستادند منطقه... تو منطقه یکبار اومد مرخصی ، اومد رفت عکس انداخت آورد برام.. گفت مامان اینو میدم برا شما یادگاری ، لباساشو در نیاورده بود.. همون با لباس سربازی رفت عکس گرفت.. آورد گذاشت رو طاقچه گفت مامان اینو یادگاری به خاطر شما انداختم گفتم آخه پسرم این چه حرفیه انشاالله صحیح و سالم سربازیتو تموم کنی برگردی گفت مامان صدام تهدید کرده میخواد حمله کنه ، گفتم اگر تهدید کرده خب نرو فعلا یکی دو روز دیگه... گفت مامان آخه همه میخوان مرخصی برن خانواده هاشونو ببینند دیگه مگه میشه من برنگردم.. ببینیم قسمت چی میشه.. هر چی خدا بخواد ، اگر بخواد من زنده بمونم زنده میمونم اگرم بخواد شهید بشم... خب شهید میشم.. که دیگه وقتی رفتش همون 17روز بود که رفته بود... شهید شد.
شما بهش میگفتید که نرو؟
میگم که... وقتی گفت خطرناکه و شلوغه و تهدید کردن آره گفتم نرو گفت نه من نمیتونم بمونم.. هرچی خدا بخواد منم همونو میخوام دیگه اون موقع گفتم پس باشه دیگه... برو.
شما رو چطوری راضی میکرد؟
سرباز بود دیگه... باید راضی میشدم.
یک ذره از بچگی هاشون برامون تعریف کنید... کلا از خاطره هاش بگید ، چطوری بود؟؟ تو کارای خونه کمکتون میکرد؟
آره ، کمکم میکرد.
چیکار میکرد؟
همه کار... تو هرکاری کمکم میکرد ، حتی تو ظرف شستن هم کمکم میکرد.. انقدر خداپرست... با ایمان.
مادرجان پیش اومده بود که بهشون بگید بریم خاستگاری... برات زن بگیرمو اینها؟
میگفت خودم نمیخوام.. باید برم خدمت ، گفتم بهش بریم خاستگاری یک دخترو نامزد کنیم بعد بری سربازی تموم کنی برگشتی ازدواج کنید گفت نمیخوام. خیلی پسر خوبی بود حتی یکی میگفت من نگه داشتم دخترمو محمد بیاد بدمش به او.. بعد من به محمد گفتم که میگه بیاد دخترمو بگیره گفتش که نه الآن نمیتونم ازدواج کنم ، میگفت من الآن نامزد دولتم ، هرموقع خدمتم تموم شد برگشتم اون موقع هر چی گفتی همونو انجام میدم.
مادر جان از هیئت رفتناشون بگید... میرفتن هیئت؟؟
بله.. هیئت میرفتند ، با داداشش میرفت.. با باباش میرفت.
چطور به شما خبر دادند که آقا محمد شهید شده؟
رفتیم تهران.. پادگان ، بعد یک سرباز گفتش که مادر اسم پسرت چیه؟ گفتم محمد آقایی... گفت مادر دیگه اینجا نیاید ، اونا همشون شهید شدن... دیگه هی رفتیم پادگان اومدیم... خیلی هم شلوغ بود پادگان ، آخرش دیگه گفتند برید شما ، اگر خبری شد خودمون میگیم بهتون.. بعد از چند مدت دیگه خبر دادند که اونا چند نفر بودند همشون شهید شدند... خودمونم خبر نداریم جنازه هاشون کجاست.
میدونید کجا مفقود شدند؟
شرهانی... هیچی ازش نیومد ، نه کیفش... نه خودش... هیچی ، فقط گفتند شهید شده برید بشینید خونتون...
هنوزم منتظرش هستید که بیاد؟
آره... فقط چشمم به راهه... ندیدمش که ، اگر میومد میدیدمش میگفتم اومده ، الآن فقط چشمم به راهه. یک سرباز میبینم یک موقع میگم این محمده.. میرم نگاه میکنم میبینم نیست.. شخصی میبینم میگم این محمده.. بعد میبینم نیست ، چشمم همش منتظره. خیلی سخته... خدا قسمت هیچکس نکنه اینجوری... (حزن رو میشه تو نگاهشون احساس کرد)
مادر انتظارتون از مسئولین چیه؟
هیچی... سلامتی.
مادر یک دعا میکنید....
آره.... خدا همه رو نجات بده ، اینایی که شهید شدند خدا رحمتشون کنه... روحشون شاد باشه ، دست شمام درد نکنه زحمت کشیدین.. اومدین ما رو دیدین.. دستتون درد نکنه.
مادر اگر الآن اینجا بودند دوباره اجازه میدادین که بره؟؟ اگه میدونستید که شهید میشن... دوباره اجازه میدادین؟
آره... چرا نمیدادم.
ناراحت نیستین از اینکه الآن نیستش؟
نه... یک روز همه میرن دیگه ، خوش به حال او که شهید شد.
تا حالا از شهادت حرفی زده بودن؟
من افتخار میکنم به اینکه پسرم شهید شده.
مادر... خواب آقا محمد رو دیدین تا حالا؟
آره...
برامون تعریف میکنید؟
خیلی گریه میکردم خودم... دیدم دو نفرو زنده زنده خاک کردند ، بعد من دویدم خودمو انداختم رو خاکا... گفتم میخوام اینا رو بیدار کنم... نذاشتن که بیدارشون کنم.
ممنونم حاج خانم... مرسی ، ببخشید اگر اذیت شدید.
بسم الله الرحمن الرحیم ، میشه خودتون رو معرفی کنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم... من فاطمه آقایی خواهر شهید محمد آقایی هستم. خاطراتی که از بچگی دارم باهاشو مرور کنم براتون... خیلی بچه ی آرومی بود ، متین... حرف گوش کن بود... حرفی که میزدی همونو انجام میداد... بچه ی قانعی بود. از بچگی در مورد غریب مردن حرف میزد... مثلا برا خود ما غیر منتظره بود.
ینی چی؟؟ مثلا چی به شما میگفت؟
مثلا میگفت فلانی جای غریبی مرده... قسمتش بوده ، مثلا ایران و عراق که جنگ میکردن مرده های عراقی رو میدید میگفت این قسمتش این بوده که اینجا دفن شه ، اون موقع 15 یا 16سالش بود... یک سری حرفا میزد ما خودمون تعجب میکردیم که این چه حرفیه... بعد مادرم خیلی گل های قشنگی نگه میداشت آب میداد بهشون قشنگ شاداب بودند... از خدمت که می اومد رو به گلها می ایستاد میگفت اینجا بوی بهشت میده ، چقدر خوبه اینجا... مامان همیشه به این گلها برس ، که بعد از شهادتش همه گلها خشک شدند.. هیچ کدوم نموند. وقتی مرخصی میومد خونه ، تند تند سر میزد ، بعد وقتایی که دیر میومد بهم میگفت خواهر هر روز که من نمیتونم بیام پیشت.. بیا طبقه پایین پیش مامانینا بشین که من میام دیگه هر دوتایی تون رو ببینم بتونم بخوابم. از سیگار کشیدن خیلی بدش میومد ، حتی سیگار میدید حالش اصلا بد میشد.. قلیون که دیگه بدتر. چیزای بد رو واقعا بدش میومد... هرموقعی هم که یک شهید میدید از همسایه آشنا میگفت این واقعا حقش بوده دیگه ، خدا اینو جداش کرده.
به شما میگفت که دوست داره شهید بشه؟ از شهادت حرف میزد بهتون؟؟
آره.. اتفاقا میگفت خواهر وقتی همسنگرام که شهید میشن میبینم میخندن.. حتما چیز خوبیه ، میخندن... یک خورده رژه میرفت میخندوند ما رو.. البته تا حرف شهادت میزد ناراحت میشدم ته دلم خالی میشد واقعا.. میگفتم نگو ، میگفت خواهر حالا اونا رو گفتم چرا ناراحت شدی حالا خیلی مونده منم شهید شم ، آخرین مرخصی که اومده بود بعد رفتنی گفتش من میرم دیگه 5 یا 6محرم میام که عاشورا تاسوعا اینجا باشم.. رفت که دیگه همون آخرین بارش شد.. ما هنوزم چشم به در موندیم که بیاد ولی خبری نشده.. اتفاقا هر موقع محرم 5 یا 6 میشه حالم خراب میشه... فکر میکنم همون روزیه که میخواست بیاد و نیومد... واسه خواهر خیلی سخته که نبود برادرشو ببینه.. هربار که میومد در میزد احساس میکردم که قدش بلند تر شده... واسه بودنش انقدر افتخار نکردم که واسه رفتنش... اما خیلی ناراحت شدم... خیلی (در حال گریه بیان میکنن)
از خاطره هاتون باهم بگین؟
بچه ی حرف گوش کنی بود.. خیلی درک میکرد آدمو... خیلی متین بود.
کمک شما میکرد؟
آره.. عیدی هامو سر جاش میاورد ، عیدی بچه هامو سر وقت میاورد. اصلا چشم به راهمون نذاشت.. ولی اینجوری رفت عوض همه رو دراومد. خدا جوونا رو به راه راست هدایت کنه ، ماها رو هم شرمنده شهیدامون نکنه ، ماها رو پشت خالی نذارن که دشمنامون خوشحال شن شهیدامون اینجوری رفتن... جوونا سرشون گرم این طرف اون طرف نباشه.. پشتیبان شهدا باشند ، یک موقع نذارند خونشون پایمال شه.. اینه همه جوون خوب از کشور رفتن.. نباید بذاریم پایمال بشه. جوونامون اگر میخوان جوونی کنن از شهیدامون عبرت بگیرند.. از امام حسین (علیه السلام) عبرت بگیرند.. ببینند شهدا به چه راهی رفتند.. چه جوری رفتند.. .اقعا جوون سالم بوده ، حالا ما میگیم امام حسین (علیه السلام) رو ندیدیم ولی حداقل شهدامون رو که دیدیم.. جوونا شهدا رو دیدند.. نگاه کنند ببینند بین شهدا یک معتاد هست؟! یک سیگارکش هست؟! چرا خودشونو اینجوری از بین میبرند؟! (در حال گریه بیان میکنند)
حاج خانوم... پیش میومد که بیاد بشینه با شما حرف بزنه؟؟ نصیحتی.. درد دلی...
آره... خیلی ، درد دل که خیلی میکرد.
چی میگفت بهتون؟
همین در مورد جوونا.. خب اون زمان هم بودند ، اینکه چرا حیف میکنن خودشونو.. یا مثلا سرسفره که بودیم یک موقع تلویزیون آفریقایی ها رو نشون میداد.. وضعیت اونا رو.. همیشه گرسنه از سر سفره بلند میشد ، میگفت اینا گرسنه بمونن ما اینجوری... میگفتم بابا اونا اونجا موندن.. ما چه میدونیم حالا راسته یا دروغ ، میگفت نه خونه هاشونو نگاه کن.
نصیحت خاصی به شما میکرد؟ چیزی بهتون میگفت که یادتون مونده باشه؟؟ بگین محمد همیشه این حرفو به من میزد...
میگفت وقتی میخواین تصمیم بگیرین از فاطمه زهرا (سلام الله علیها) کمک بخواین ، من نمیتونم چیزی بگم. ببینید ایشون چی میخوان... از او الگو بردارید.
شده بود به شما برادرانه تذکری بده یا چیزی از حجاب بگه؟
بزرگتر از او بودم ولی مثلا وقتی چیزیو میدیدم که یک موقع ناراحت میشه ، یا مثلا میگفت مثل فلانی اینکارو نکن زود اون کار رو میذاشتم کنار ، دیگه پی اون نمیرفتم... چه اون برادرم بود.. چه این یکی برادرم باشه ، راضی نمیشم به ناراحتیشون.. هرچی بگن گوش میکنم ، اینام همینجور.. هرچی بگم گوش میکنن.
وقتی دلتون براش تنگ میشه چیکار میکنید؟
وقتی دلم تنگ میشه میام عوضشو رو این یکی برادرم در میارم... اون محبتی که به اون داشتم رو میام خرج این یکی برادرم میکنم.. بیشتر بهش محبت میکنم ، سعی میکنم ناراحتش نکنم اصلا.. دیگه میگم اون از دستمون رفته ، زنده رو باید قدرشو بدونیم.. انشاالله که بتونیم از اون ها هم شرمنده نشیم.. تا اونجا که میتونیم پشتیبانشون هستیم.
اتفاقی تو زندگیتون پیش اومده تا حالا که بعد از شهادتشون از ایشون کمک بخواین ، بهش توسل کنین چیزی بخواین؟
اتفاق خیلی افتاده ، ولی نه.. چیزی ازش نخواستم... چون همیشه همچنان برام زنده است... نمیتونم بگم خدا بیامرز.. هنوزم نمیتونم باور کنم شهید شده. (در حال گریه)
هنوزم منتظرشونید؟
خیلی... ( با گریه بیان میکنند)
خوابشون رو دیدید؟
آره میبینم ، یکبار خواب دیدم لباس راه راهی پوشیده سرمه ای و سفید ، دویدم دنبالش گفت خواهر روسیت کو.. گفتم شمارو دیدم هول کردم.. روسریم افتاد ، گفت روسریتو سر کن موهات سفید شده.. موهاتو کسی نبینه.. جای دوری نیستم ، همینجا پشت کوهم برو روسریتو سر کن بیا منو ببین.. بعد روسری رو سر کردم دیدم نیستش.. رفته ، یکبار دیگه هم دیدم تو تانکر آبه.. با چند تا سرباز ، بعد اینا هی دنبال اینن که در بیان ولی راهی پیدا نمیکنن.. من از بالا نگاه کردم گفتم میرم الآن براتون کمک میارم ، اومدم کمک بردم دیدم اصلا تانکر نیستش... گاهی خوابای اینجوری میبینم ، بدتر آدم دلگیر میشه و ناراحت..
منطقه ای که برا عملیات بهتون گفتند که ایشون اونجا مفقود شدند تا حالا رفتید؟
نه.. فک نکنم جای خانم باشه اونجا.
اگر الآن اینجا بودند چی بهشون میگفتید؟
بلند میشدم دور سرش میگشتم....
انتظاری از مسئولین دارید؟
اینکه خب جوونا رو یک خورده بیشتر رعایت کنن ، انقدر گرانی نباشه که مردم به سختی بیوفتند.. ببینن هر کسی که درست کار نمیکنه عوضش کنن.. یک نیروی جوون بزارن که اونم زندگیشو شروع کنه ، پیرا دیگه عمرشونو کردن... زندگیشونو سر و سامان دادن ، به این جوونا کار بدن.. که یک لقمه هم این جوونا نون بخورن.
براتون نامه مینوشتند؟
آره... نامه مینوشتند برامون ، اتفاقا هر هفته دوشنبه ها منتظر نامه هاش بودم...
بیشتر چی میگفتند تو نامه هاشون؟
قربونت برم خواهر... به جای مادرم هستی ، اندازه ی مادر دوستت دارم.( در حال گریه بیان میکنن)
تا حالا براتون هدیه ای خریده بود؟
آره میگرفت... اکثرا لباس میگرفت برام.
کلام آخر؟
کلام آخر.. اینکه خدا جوونا رو حفظ کنه ، به راه راست هدایت کنه از شهیدامون عبرت بگیرند ببینند چه جور زندگی کردن چه جوری رفتن ، نمیخوایم از دنیا برن ولی میخوایم سالم زندگی کنن.
ممنونم.. مرسی از اینکه وقتتون رو در اختیار ما گذاشتید.
بسم الله الرحمن الرحیم ، میشه خودتون رو برامون معرفی کنید؟
به نام خدا ، من احمد آقایی هستم برادر مفقودالاثر محمد آقایی... شهید 8/4/1347 به دنیا اومدند و تاریخ شهادتشون هم 21/4/1367 بود.
از نحوه ی شهادتشون برامون تعریف میکنید؟
نحوه ی شهادتشون خب از تاریخ 1/1/1367 رفتند منطقه شرهانی و تقریبا یک ماه بعدش اومدند مرخصی بعد دوباره برگشتند منطقه تا 18/4/1367 ، بعد ما هر چی نامه میفرستادیم برگشت میخورد از اونجا بعد یک سری دیگه هم نامه فرستادیم که برگشت خورد ، چون دشمن هم حمله کرده بود... بعدش ما راه افتادیم رفتیم لویزان پادگان21حمزه اونجا پیگیر شدیم... تو همین پیگیری ها یکی از همسنگراشون رو اونجا دیدیم ، که به ما گفت از اونجا خبر میدم بهتون که چیشده.. بعد ایشون رفت تقریبا بعد یک ماه نامه برام فرستاد که اینجا دنبالش نگردید کلا گردانشون نیست شده... ایشون یا شهید شده یا اسیر.
پیگیری کردید که ببینید اسیر شدند یا شهید؟
بله خیلی پیگیری میکردیم.. لویزان میرفتیم ، یک سری فیلما بود نشون میدادن برای ما حتی رفتیم پرس و جو کردیم که فرمانده هاشون کجان که به ما گفتند والا اینا تمام لشگرشون نیست شده ، دیگه از حمله ی آخر دشمن احتمالا همشون اسیر شدند ، ما هم بر این فرض که اسیر شده از طریق خود پادگانشون دیگه پیگیر شدیم.. که دیگه متوجه شدیم مفقودالاثر شدند.
شما کوچکتر از آقا محمد هستید؟
بله.. بله.. دوتا کوچکتر از آقا محمد هستم.
یک مقدار از فضای کودکی تون برامون بگید... اینکه به عنوان برادر بزرگترتون بودند.. چقدر کمکتون میکردند؟؟ چه تاثیری داشتند؟؟
والا.. اون موقع که همیشه کمکم میکردن ، من چون خب کوچکتر از او بودم شیطون تر بودم همیشه جور من رو او میکشید توکتک خوردن... کارا رو من خراب میکردم اون بنده خدا کتک میخورد.
خاطره ای دارید از دوران کودکی تون؟
خاطره که بله ، زیاد دارم... مهربون بود ، هیچ موقع دوست نداشت مثلا من کاری که کردمو کتک بخورم همیشه خودشو مینداخت جلو... میگفت من اینکارو کردم ، مدرسه هامونو باهم رفتیم.
توی درسا کمکتون میکردند؟ ایشون درسشون بهتر بود یا شما؟؟
ایشون کلاس بالاتر میرفت... به من کمک میکرد ، اوایل انقلاب مثلا امام که میخواست بیاد ما آرم سینه میفروخیتم.. پدرمون برامون آرم سینه خریده بود ، من تقریبا 7سالم اینا بود.. دوتایی تو خیابونای کرج داد میزدیم آرم سینه ، چون امام داشت میومد... تو تظاهراتم که همیشه صف اول بود ، حتی تو شهربانی کرج که میخواستند بگیرند منو برادرم خب اونجا بودیم.
خانواده هیچوقت مخالفت نمیکردند به این فعالیت هایی که نجام میدادند؟
نه مخالفت نمیکردند.. اصلا مشکلی نداشتند ، میگفتند برید مسجد یا حتی قبل از انقلاب بود دیگه.. هنوز انقلاب عوض نشده بود ما کلاس قرآن هامون رو میرفتیم ، یک شیخی بود تو خونش کلاس قرآن گذاشته بود.. ما میرفتیم کلاسارو ، که بعد ریختند خونش او رو بردند..
اسمشون یادتون هست؟
نه.. نمیدونم ، اسمش یادم نیست. پدرم هم تو تظاهرات ها شرکت میکرد ، اصلا خودش ورمیداشت ما رو با خودش میبرد... بعد موقعی که امام میخواست بیاد آرم سینه ها رو به ما داده بود بعد خودش با عمو هام بعد از ظهر رفته بودند بهشت زهرا استقبال آقا.
پدرتون هم لطف میکنید برای ما معرفی کنید؟
پدرم سعدالله آقایی بود ، اون موقع تو شرکت اتوبوس کار میکرد بعد از چند وقت رفت شرکت مزدا ، بعد اونجا جزو بسیج کارگری بود.. مخالف این نبود که ما بخوایم بسیج بریم تظاهرات ها شرکت کنیم یا اینجور فعالیت ها داشته باشیم.. همیشه تشویقمون میکرد.
پس میشه گفت که نحوه ی آشناییتون با امام خمینی(ره) از طریق پدرتون بوده؟
بله از طریق پدرمون بود.
صحبتی میکردند برای شما و برادرتون از امام؟؟ اینکه حالا تو چه جریانی هستیم... از وضعیت اجتماعی چیزی میگفتند بهتون؟؟
بله.. اون موقع من 6 یا 7سالم یادمه که اعلامیه هاشون رو میاوردن یا میرفتند دیوار نویسی با چند نفر که تو محل بودند.
اگر یک ویژگی بارزی بخواین از آقا محمد برامون بگید به کدوم یکی از صفاتش اشاره میکنین؟
هم مهربون بود ، هم صبور بود ، هم دوست داشتنی. یعنی کل فامیل دوستش داشتند... ازخاطره های دیگه بخوام بگم براتون.. آزاد سازی خرمشهر بود ، اون موقع ما روزنامه میفروخیتم ، یک دونه دکه بود اونجا.. یک بنده خدایی روزنامه به ما میداد که مثلا باهاش کار میکردیم.. بعد روز آزاد سازی خرمشهر بود که روزنامه ها رو آورد گفت ببرید پخش کنید.. اون روز کلی روزنامه فروختیم.. بعد روزنامه ها رو میگرفتیم بالا میدویدیم اینور اونور ، یا مثلا اولین شهیدی که اومد تو همین منطقه ی خودمون هم تشییع جنازش رفتیم.. هم تو ختمش شرکت کردیم.. اصلا یک حس و حالی داشت.. اون موقع.
انتظاری از مسئولین دارید؟
والا انتظار از مسئولین که چی بگم... فقط به داد این جوونا برسند.
کلام آخر؟
همه ی جوونا عاقبت بخیر بشن.
ممنونم.. مرسی از اینکه وقتتون رو در اختیار ما گذاشتید.
دایی عزیزم با اینکه هرگز ندیدمت ولی هنوز که هنوزه مادرم از نبودنت غمگینه ...خیلی دوستت دارم ...برامون دعا کن از بهشت