شهید کاظم(مجتبی) امینی
نام پدر: محمد
تاریخ تولد: 10-9-1334 شمسی
محل تولد: گیلان - املش
تاریخ شهادت : 28-12-1362 شمسی
فرمانده محور قصر شیرین
محل شهادت : چنگوله
عملیات : والفجر5
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
شهیدکاظم امینی، فرزند محمد و تاجالملک ستارآذری، در دهم آذرماه سال 1334
در کرج به دنیا آمد. نام دیگرش مجتبی بود. کاظم (مجتبی) دوران تحصیلات
ابتدایی خود را در دبستان سعدی با موفقیت گذراند. کاظم با زرنگی و تیزهوشی
کامل موفق شد دوره ابتدایی خود را سپری کند، بهطوریکه کلاس سوم دبستان
حدود یک ماه مریض بود و در منزل بستری شد اما پس از بهبودی به مدرسه رفت و
امتحاناتش را به خوبی داد و موفق شد شاگرد اول شود. تحصیلات راهنمایی و
دبیرستان را در دبیرستان فارابی در رشته ریاضی و فیزیک سپری
کرد. با اوجگیری انقلاب درگیر مسائل سیاسی و مذهبی شد و وارد سیاست شد.
او
از ساواکیها شدیداً متنفر بود و به امام و آقای سلطانی (شهید) علاقه خاصی
داشت و آقای سلطانی را به عنوان الگو و اسوه خود میدانست.
مجتبی (کاظم) روحیه تسلیمناپذیری داشت و برای رسیدن بههدفش تلاش میکرد.
وی
همزمان با اوج انقلاب به خدمت مقدس سربازی رفت. 6ماه پس از پیروزی انقلاب
اسلامی برای دیدن آموزش نظامی و دوره دافوس به لبنان رفت. حدود 2 یا 3 ماه
در لبنان بود و پس از آن به ایران بازگشت. زمان مراجعت وی همزمان با تشکیل
سپاه بود. او عضو رسمی سپاه شد و در این مدت مسئولیتهای زیادی به عهده
داشت.
وی مدتی در سازمان مبارزه با مواد مخدر فعالیت کرد.
کاظم (مجتبی) امینی در سال 1362 ازدواج کرد حاصل ازدواج آنان 1 فرزند دختر است.
پس
از شروع جنگ تحمیلی وی عازم جبههها شد. در سال 1359 با اصابت ترکش خمپاره
به دستش مجروح شد. هنگامی که خانوادهاش از زخمی شدن وی مطلع شدند، در
اولین فرصت به ملاقاتش در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد رفتند، ولی با تعجب
بیش از حد مجتبی روبهرو شدند. علت تعجب را جویا شدند مجتبی در جواب گفته
بود که من میخواستم بعد از بهبودی دوباره به جبهه برگردم.
وی پس از
بهبودی نسبی دوباره به جبهه رفت، حدود 4 سال در جبهه غرب و قصر شیرین پست
فرماندهی عملیات محور غرب را عهدهدار بود و در این مدت رشادتهای زیادی از
خود نشان داد. شجاعت و رشادت های او در عملیات خیبر هنوز هم زبانزد خاص و
عام است.
وی عاشق شهادت بود و خیلی شجاع و با تدبیر بود. قهرمان و دلاور
جبهه ها بود، شجاعت و سر سختی اش همراه با متانتی که داشت او را محبوب
دلها کرده بود.
مجتبی(کاظم) در عملیاتهای زیادی شرکت کرد. وقتی یکی از
دوستانش شهید میشد، وی با خود میگفت: «چرا من شهید نمیشوم؟! شاید من
لیاقت شهادت ندارم یا به پاکی که لازم شهادت است نرسیدهام.»
شهید در
نامه هایش به همسرش گفته است : «من از تجملات و مال دنیا شدیداً بیزارم و
فقط برای رفع نیاز از پول استفاده می کنم و هر چه دارم با دوستان
و(همفکرانم) شریک هستم. همیشه آرزو داشتم که هیچ وقت به پیری نرسم و مرگ
مرا انتخاب نکند، بلکه من مرگ را که همان شهادت باشد انتخاب کنم به این
دلیل بوده است که تا کنون ازدواج نکرده ام. قبل از این که جنگی شروع شود در
کردستان بودم و قبل از این که عملیات کردستان شروع شود در لبنان بودم ولی
چه کنم که تا به حال خالص نشده ام. ولی اطمینان دارم به این آرزویم (
شهادت) خواهم رسید زیرا جوینده یابنده است.»
اعظم مظفری ، همسرش، نقل
کرده است: « بعد از عروسی در سر پل ذهاب مقر حاج بابا، خانه ای کرایه کردیم
، بیشتر فرماندهان با همسرانشان آنجا بودند و در کنار هم زندگی می کردند.
جمع جالبی بود کم توقع بودند و همه یک سطح زندگی می کردند. حدوداً دو سه
روز قبل از این که عملیات شروع شود زمزمه می کرد که عملیاتی در راه است.
آقای ناصح فرماندهی تیپ نبی اکرم به خانه ما آمد و در سکوت مطلق روی کاغذ
طرح عملیات را کشیدند با همدیگر مکالمهای نداشتند و خیلی آرام بودند زمزمه
عملیات در بین خانواده هایی که آنجا زندگی می کردند پیچیده بود. با تمام
وجود احساس می کردم که کاظم برای همیشه خداحافظی میکند. یک روز ساعت هفت
صبح بود در زدند و خبر شهادت مجتبی و ناصر علافی که از دوستان صمیمی او بود
را به من دادند.»
سردار کاظم امینی در 28/11/1362 در منطقه چنگوله، در عملیات والفجر 5 براثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید.
پیکر پاک وی پس از تشییع در امامزاده محمد به خاک سپرده شد.
سردار
شهید کاظم (مجتبی) امینی در قسمتهایی از نامهاش چنین نوشته است: «در
جبههها بود که به خلوص و معنویت رسیدم و تأثیر همین جبهه بود که مرا به
خدا نزدیکتر کرد و توانستم خدا را بهتر بشناسم و توانستم تا اندازهای بر
شیطان غلبه کنم. برای همین است که بازگشت از جبهه برایم مقدور نیست.
من
از جایی برایتان نامه مینویسم که تمامش نور است و روشنایی و صداقت است و
پاکی و نجابت است و ایمان. اینجا از مادیات خبری نیست. از دزدی و
کلاهبرداری و احتکار خبری نیست. کسی دنبال مقام و دنیا نیست.
اینجا
انسان خیلی خود را به خدا نزدیک میبیند. اینجا کمتر از یاد خدا غافل
میماند. اینجا فقط نور است و صفا و تنهایی. اینجا معنایی ندارد. همه با
هم برادرند. به کمک هم میشتابند. اینجا کسی برای پول کار نمیکند. در
ازای کار فقط صلوات میفرستند و برای هم دعا میکنند. هر چند وقت یکی به
زیارت امام زمان(عج) نائل میشود. اینجا هوایش بوی آقا و مولایمان
مهدی(عج) را میدهد...»
«مـردی از نسـل همانهـا کـه چـون برُادههـای آهـن تیـز هسـتند بـرای دشـمنان و چـون حریـر نـرم بـرای دوسـتان؛ مـردی از نسـل آنـان کـه شـوخ و شـنگ و شـادند و مـؤدّب و راســت گفتار و خوش برخــورد و اهــل صلــة رَحِــم در جمــع مؤمنــان و ســدید و شــدید و حدیدنـد بـرای کافـران؛ و از نسـل جوانانـی کـه زر و زیـور و زَرق و بـرق دنیـا کـور و کـر و لّالشــان نکــرد؛ جوانانــی کــه وقتــی بــر ســر ســفرۀ عقــد مینشســتند، میگفتنــد بــه مــا میگوینــد دامادهــای دو روزه!
قبـل از انقـلاب بـرای مبـارزه بـا نظـام شاهنشـاهی حتـی سـلاح تهیّـه کـرده بـود و آرزوی ایـن کـه «روزی بیایـد کـه در نظـام بـدون شـاه زندگـی کند.» انقـلاب کـه شـد، پـر کشـید و اوّلیـن کارش ایـن بـود کـه شـش مـاه را در لبنـان گذرانـد بـرای یادگیـری دورههـای رزمـی، بعـد فعّالیتّـش را از کمیتـه انقـلاب اسـلامی و مبـارزه بـا قاچاقچیـان مـواد مخـدّر شـروع کـرد و بـا آنکـه تهدیـدش کـرده بودنـد، آنقـدر شـجاع و بیبـاک بـود کـه کوتـاه نیایـد؛ و از آنجـا، نمنمک پایـش بـاز شـد بـه سـپاه و چیـزی نگذشـت کـه شـد یـک پـای ثابـت فرماندهـی اطّلاعـات ـ عملیـّـات منطقــه؛ از جبهههــای غــرب تــا مبــارزه بـا دموکراتهــا و کوملههــای ضّدانقــلاب، و سـپس کشـیده شـدن بـه جنـوب عشـق، خوزسـتان شهیدسـتان. حتـی یـک بـار هـم مجـروح شـد، امّـا او کـه خـودش را مهمـان چنـد روزۀ پرسـتارها میدانسـتّ، خیلـی زودتـر از موعـد مقـرّر از روی تخـت بیمارسـتان برخاسـت و بـه سـرعت خیـز برداشـت بـه سـمت جبهـه.
یـک روز کـه کنـار بزرگـراه خلـوت ذهنـش نشسـته بـود، و تقویـم روزهـای پرُتلاطـم زندگــیاش را ورق مــیزد، چهــار ســال پرُبــار را دیــد کــه در دل هیچ یــک از آن هــا بــرای یـک روز هـم کـه شـده، آبـی آرامـش را بـرای چشـمهایش نخواسـته بـودِ؛ امّـا ... امّـا چـون بـه مقصـد دلبـری نرسـیده بـود، بـه ایـن یقیـن رسـید کـه یـک جـای کار ایمانـش میلنگـد. حـالا بایـد کاری میکـرد، حرفـی مـی زد و راهـی میجُسـت. وقتـی بـا یکـی از دوسـتانش مشـورت کـرد، بـه ایـن نتیجـه رسـید کـه میـوۀ آرزویـش، چیـدن یـک شـکوفه سـپید اسـت از گُلِ درختـی بـه نـام ازدواج. ایـن بـود کـه راه افتـاد، حرفـی زد و کاری کـرد، تـا مؤمنـهای را یافـت همسـنگ خـودش: فروتـن، کمتوقـع و فـداکار، کـه بـه سـنتّ محمّـدی (ص) شـاید گـره از بختـش بـاز شـود، کـه شـد؛ راهـّی بـه سـوی آسـمان بگشـاید، کـه گشـود؛ و پـا گـذارد بـه دشتسـتانی از نـور و هـور و سُـرور، کـه گذاشـت.
یـک روز روبـه روی همسـرش نشسـت و گفـت: در کار خـدا مانـدهام؛ چـرا ایـن بسـیجیها دو ماهـه بـرات آخـرت را، بـه سـعادت و سـلامت، میگیرنـد و مـن چهـار سـال اسـت کـه حسـرتخور هسـتم و داغ بـر دل؛ صبـر تـا کجـا؟ چقـدر؟ و تـا چنـد؟ ... اینکـه حتـی قبـل از انقـلاب آرزو داشـتم کـه هیچ وقـت بـه پیـری نرسـم و مـرگ مـن را انتخـاب نکنـد و مـن مـرگ را، کـه همـان شـهادت باشـد، انتخـاب کنـم ... کـه چیـزی نگذشـت کـه بـه ماه پـارۀ آرزویـش رسـید و نشسـت کنـار گُل غنچههـای بـاغ شـهادت؛ در عملیـّات خیبـر و در جزیـرۀ مجنـون؛ بـا سـنجاق شـدن یـک پاره آتـشِ ترکـش بـه سـرش.
در شطّ سرخ آتش، نعش ستاره میسوخت خوننـامه نبرد است، آئین پـاسـداران
راسـتی! همسـرش کـه بـزرگ بـود و بزرگیهـا کـرد در حـق او و مـا، بـا بـزرگ کـردن دختــرش ـ کــه حتـّـی آن دلاور از آمدنــش هــم خبــر نداشــت ـ وصیتنامه مجتبــی را هــم نشـانمان داد کـه در بخشـی از آن آمـده اسـت:
نمـاز را برپـا داریـد کـه هرچـه داریـم، از نمـاز اسـت. بارهـا فکـر میکنـم کـه اگـر نمـاز را نداشـتیم، قـدم از قـدم نمیتوانسـتم بـردارم و حتـّی یـک روز در جبهـه بمانـم؛ و اینکه همسـرش در خاطراتش این چند سـطر را نیز نوشته است:
روزی کـه فرشـی نـو و دسـتبافت بـرای خانـه خریـد، بـا یـادآوری مـن، کـه مبـادا زندگیمـان نسـبت بـه دیگـر افـراد سـپاه تغییـر بکنـد، نهیـب خـورد، بـه خـود آمـد و در چشـم بـر هـم زدنـی فـرش را جمـع کـرد، فروخـت و پولـش را خـرج جبهـه و خانوادهاش کـرد؛ و نکتـه آخـر از روایتهـای همسـرش اینکـه: مـا فقـط دو مـاه بـا هـم زندگـی کردیـم؛ یـک مـاه در منـزل پـدریاش، یـک مـاه هـم در «مقـرّ حاج بابـا» در سـرپلُ ذهـاب!
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا