شهید حمیدرضا اوجانی
نام پدر: محمدولی
تاریخ تولد: 29-7-1335 شمسی
محل تولد: البرز - کرج
تاریخ شهادت : 1-4-1365 شمسی
محل شهادت : فکه
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
شهید «حمیدرضا اوجانی»، بیســت و نهم مهر 1335، در شهرســتان کرج به دنیا
آمــد. پدرش محمدولی و مادرش میخانم نام داشــت. تا پایان دوره متوسطه در
رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. مدیر مدرسه بود. سال 1360 ازدواج کرد و
صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم تیر 1365 در فکه
توسط نیروهای عراقی با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رســید. مزار وی در
امامزاده محمد(ع) واقع است.
در ادامه روایتی از معلم شهید «حمیدرضا اوجانی» برگرفته از کتاب «ستارگان راه» را بخوانید.
«نخواســتم از زندگــی و ولادت حمیدرضــا بگویــم در کــرج و محرومیتش در کودکــی از مهِـر پـدری و مخالفتهایـش بـا رژیـم پهلـوی قبـل از انقـلاب اسـلامی، تـا معلِّمـیاش و عشــقی کــه بــه تعلیــم و تربیــت دانش آمــوزان داشــت، ازدواجــش، بچّــهدار شــدنش، دوران دانشـجوییاش و همزمانـی آن بـا ادارۀ یـک مدرسـه کـه مدیـرش بـود، عضویتّـش در بسـیج، و بـه ویـژه اخلاقـش، کـه نگـو و نپـرس در احترامـی کـه بـرای همـگان قائـل بـود و صلـة رَحِمــی کــه تــرک نمیکــرد، و جبهــه رفتنــش در چنــد نوبــت و جراحتهایــش، حتـّـی آن مرتبـهای کـه مجـروحِ شـیمیایی شـد و ایـن آخـری کـه چیـزی بیـش از پنجـاه روز بیهـوشِ ضربـتِ ترکش هایـی بـود کـه در بدنـش نشسـت، و بالّاخـره روز و چگونگـی شـهادتش در منطقـة پرُخطـر فکّـه پـس از حــمله دشـمن، کـه اینهـا را همـه، کـم و بیـش دارنـد؛ خواســتم تـو عزیـزِ خواننـده را بـه تأمّـل در وصیتّنامـهاش سـفارش کنـم. ایـن بـود کـه قلـم برداشـتم و این طــور برایــت نوشــتم:
دُرواژه هـای «توفیـق»، «شـوق شـهادت»، «عشـق»، «امیـد» و خصوصـاً «اختیـار»، «بـا پـای خـود»، «انتخـاب» و «داوطلبانـه» کـه در وصیتّنامـه اش بـه تکـرار رسـیده اسـت، بـه چنـگ خوانندگانــی میافتــد کــه بــه خوبــی و بــا هنــر غوّاصــیِ تفکّــر بــه عمــق دریــای وجــودی افـکار معلّـم شـهیدِ منطقـة شـهید صدوقـی ساسـانی شهرسـتان کـرج سـر فـرو کـرده باشـند، تـا هـم شـور و شـعف درونـی ایـن پاکباختـه فهیـم و حمیـم را بتواننـد دیـد، و هـم پاسـخ به جــای او را بــه یاوه دراییهــای حنجره هایــی چرکیــن در آن روزگار ســخت کــه انکرانگــی صوتشــان فضــای پــاکِ آن روزهــا را میآلــود: ... شــما را بــه زور بــه جبهــه میبرنــد ...
شستشــوی مغزیتــان دادهانــد ... نمیفهمیــد ...
و ایـن معرفت نوشـته کـه گُلِ سـر سـبد پختگـی ذهـن قرآن نمـای اوسـت، جوابـی اسـت بــه همــان دســت پراکنده گویی هــا:
بـه نـام او کـه بـه مـن جـان داد و ایـن «توفیـق» را بـه مـن عنایـت فرمـود تـا بتوانـم در جبهـه نبـرد حـق علیـه باطـل حضـور یابـم؛ و حمـد و سـپاس او را کـه «شـوق شـهادت» را در مـن بـه وجـود آورد و بـا ایـن «عشـق» و بـا ایـن «امیـد» تـا بـه اینجـا راهنمایـی و «شـوق» داد.
عزیزانـم! ایـن مسـئله را بـرای شـما بازگـو میکنـم کـه مـن زندگـی دائمـی را «اختیـار» نمـودهام و از بیـن مـرگ و زندگـی، «شـهادت» را پذیرفتـهام.
چـه زیباسـت کـه انسـان «بـا پـای خـود» بـه سـوی دیـار ابـدی بـا «انتخابـی زیبـا» کـوچ نمایـد و مـن هـم بـه شُـکر خـدا، «انتخـاب» خـود را بـر ایـن مبنـا قـرار دادم و «بـا پـای خـود» و بـا «اختیـار کامـل» بـه منظـور یـاری اسـلام]ایـن راه را انتخـاب کـردهام.
همسـرم! بـه فرزنـدم بگـو کـه پـدرت «داوطلبانـه» بـه ایـن مسـیر گام نهـاده؛ و در اینجـا ایـن مطلـب را هـم بگویـم کـه مـن «داوطلبانـه» آمـادۀ رفتـن بـه میدان هـای] نبـرد شـدم.
در میان آتشم، امّا خوشم، زیرا که عشق بی گزند از آذر و آزار میدارد مرا
«نخواســتم از زندگــی و ولادت حمیدرضــا بگویــم در کــرج و محرومیتش در کودکــی از مهِـر پـدری و مخالفتهایـش بـا رژیـم پهلـوی قبـل از انقـلاب اسـلامی، تـا معلِّمـیاش و عشــقی کــه بــه تعلیــم و تربیــت دانش آمــوزان داشــت، ازدواجــش، بچّــهدار شــدنش، دوران دانشـجوییاش و همزمانـی آن بـا ادارۀ یـک مدرسـه کـه مدیـرش بـود، عضویتّـش در بسـیج، و بـه ویـژه اخلاقـش، کـه نگـو و نپـرس در احترامـی کـه بـرای همـگان قائـل بـود و صلـة رَحِمــی کــه تــرک نمیکــرد، و جبهــه رفتنــش در چنــد نوبــت و جراحتهایــش، حتـّـی آن مرتبـهای کـه مجـروحِ شـیمیایی شـد و ایـن آخـری کـه چیـزی بیـش از پنجـاه روز بیهـوشِ ضربـتِ ترکش هایـی بـود کـه در بدنـش نشسـت، و بالّاخـره روز و چگونگـی شـهادتش در منطقـة پرُخطـر فکّـه پـس از حــمله دشـمن، کـه اینهـا را همـه، کـم و بیـش دارنـد؛ خواســتم تـو عزیـزِ خواننـده را بـه تأمّـل در وصیتّنامـهاش سـفارش کنـم. ایـن بـود کـه قلـم برداشـتم و این طــور برایــت نوشــتم:
دُرواژه هـای «توفیـق»، «شـوق شـهادت»، «عشـق»، «امیـد» و خصوصـاً «اختیـار»، «بـا پـای خـود»، «انتخـاب» و «داوطلبانـه» کـه در وصیتّنامـه اش بـه تکـرار رسـیده اسـت، بـه چنـگ خوانندگانــی میافتــد کــه بــه خوبــی و بــا هنــر غوّاصــیِ تفکّــر بــه عمــق دریــای وجــودی افـکار معلّـم شـهیدِ منطقـة شـهید صدوقـی ساسـانی شهرسـتان کـرج سـر فـرو کـرده باشـند، تـا هـم شـور و شـعف درونـی ایـن پاکباختـه فهیـم و حمیـم را بتواننـد دیـد، و هـم پاسـخ به جــای او را بــه یاوه دراییهــای حنجره هایــی چرکیــن در آن روزگار ســخت کــه انکرانگــی صوتشــان فضــای پــاکِ آن روزهــا را میآلــود: ... شــما را بــه زور بــه جبهــه میبرنــد ...
شستشــوی مغزیتــان دادهانــد ... نمیفهمیــد ...
و ایـن معرفت نوشـته کـه گُلِ سـر سـبد پختگـی ذهـن قرآن نمـای اوسـت، جوابـی اسـت بــه همــان دســت پراکنده گویی هــا:
بـه نـام او کـه بـه مـن جـان داد و ایـن «توفیـق» را بـه مـن عنایـت فرمـود تـا بتوانـم در جبهـه نبـرد حـق علیـه باطـل حضـور یابـم؛ و حمـد و سـپاس او را کـه «شـوق شـهادت» را در مـن بـه وجـود آورد و بـا ایـن «عشـق» و بـا ایـن «امیـد» تـا بـه اینجـا راهنمایـی و «شـوق» داد.
عزیزانـم! ایـن مسـئله را بـرای شـما بازگـو میکنـم کـه مـن زندگـی دائمـی را «اختیـار» نمـودهام و از بیـن مـرگ و زندگـی، «شـهادت» را پذیرفتـهام.
چـه زیباسـت کـه انسـان «بـا پـای خـود» بـه سـوی دیـار ابـدی بـا «انتخابـی زیبـا» کـوچ نمایـد و مـن هـم بـه شُـکر خـدا، «انتخـاب» خـود را بـر ایـن مبنـا قـرار دادم و «بـا پـای خـود» و بـا «اختیـار کامـل» بـه منظـور یـاری اسـلام]ایـن راه را انتخـاب کـردهام.
همسـرم! بـه فرزنـدم بگـو کـه پـدرت «داوطلبانـه» بـه ایـن مسـیر گام نهـاده؛ و در اینجـا ایـن مطلـب را هـم بگویـم کـه مـن «داوطلبانـه» آمـادۀ رفتـن بـه میدان هـای] نبـرد شـدم.
در میان آتشم، امّا خوشم، زیرا که عشق بی گزند از آذر و آزار میدارد مرا
منبع:نوید شاهد البرز
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا