شهید امرالله بابابزرگی
نام پدر: عزیزمراد
تاریخ تولد: 13-1-1341 شمسی
محل تولد: همدان - نهاوند
تاریخ شهادت : 21-11-1364 شمسی
محل شهادت : ام الرصاص
عملیات : والفجر8
گلزار شهدا: امامزاده اسماعیل
تهران - شهریار
برادر ایشان روح الله هم به فیض شهادت نائل آمده است
این دلاور شجاع و بیباک سردار شهید امرالله بابابزرگی
است که با رفتنش سیلی از مردم گریستند و متأثّر شدند و هنوز تاریخ مدیون
ایثارگریهای این مرد لایق و کارآمد است. او حماسهها آفرید و با قاطعیتی
که داشت به جستجوی دریای حقیقت شتافت و در ساحلش سکنی گزید تا بلکه روحش
آرام گیرد، ملائک دست به دست هم دادند و به لطف حق کودکی خوش سیما را به
آغوش مادری پاک طینت به امانت سپردند.
او در سیزدهم فروردین 1341، در
روستای اکبرآباد از توابع شهرستان نهاوند به دنیا آمد و تاریخ با تولد یک
عاشق حقیقی متحوّل شد. شهید امرالله بابابزرگی مانند تمامی کودکان آن
دوران با وجود شرایط سختی که حاکم بود بنا به علاقه فراوانی که به کسب علم و
دانش داشت به تحصیل پرداخت اما چون او در روستای محرومی زندگی میکرد به
علت مسافت دور معلّمی به آنجا نمیرفت، به همین دلیل تصمیم گرفتند به استان
البرز کنونی نقل مکان کنند. وی با جدیّت تمام تحصیلاتش را تا مقطع
دبیرستان ادامه داد، اما به علت کمبود امکانات و فقر مالی که در آن دوران
بیداد میکرد نتوانست آنگونه که باید به درخت علم و دانش خود از طریق مدرسه
و دانشگاه شاخ و برگ بیشتری بدهد. بنابراین تصمیم گرفت که در شرکت کفش
(بلّا) مشغول به کار شود.
مسئولیتپذیری بالا
حس
مسئولیّت پذیری وی به قدری بود که برای تأمین مخارج خانواده و کمک در
امرار معاش پا به روی تمام خواستهها و علایقش گذاشت، با اینکه سن و سالی
نداشت بسیار فعّال بود و سعی میکرد در تمام امور به نحو احسن خودی نشان
بدهد. او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی (ره) عاشقانه
وارد بسیج شد و شبانه روز به فعالیّت پرداخت.
خانم مریم زنگنه مادر او
میگفت: کمتر میشد او را در خانه پیدا کرد، از همان نوجوانی مدیر
بسیارقابلی بود و همزمان چند کار را می توانست با هم انجام بدهد. او در
حالی که هوای ما را داشت سر کار میرفت، درس میخواند و مخلصانه برای رضای
خدا در بسیج نیز فعالیّت میکرد.
قاطعیت در شخصیت
یکی
از ویژگیهای بارزش قاطعیت در شخصیّت وی بود، فعالیّتهای انقلابی او از
سال 1357 با پخش اعلامیه های امام و تظاهرات بر علیه رژیم سفّاک پهلوی شروع
شد و قسم یاد کرد در مقابل ظلم و استبداد ایستادگی کند و تا آخرین قطره
خونش به عهد خویش وفادار و پابرجا ماند. تصمیم گرفته بود به سوی حقیقت
پربکشد، برای همین در سال 1360، به عضویت سپاه درآمد و پایش به جبهههای
نبرد حق علیه باطل باز شد، گویی او طلبیده شده بود. امرالله هیچگاه در
جبههها جای ثابتی نداشت و همواره از طریق نامهنگاری با او در ارتباط
بودیم. گاهی به آدرس روزنامه، نامه میفرستادیم، او آغاز هر نامه را با این
جمله شروع میکرد: «با آرزوی پیروزی اسلام بر کفر جهانی، همیشه تاکید خاصی
بر دعای خیر ما داشت، زیرا معتقد بود؛ دعای خیر پدر و مادر پشتیبان بزرگی
است و همیشه متذکر میشد که امیدوارم با شهادتم تمام زحمات شما را جبران
کنم. او روحیهی شادی داشت، شوخ طبعی او زبانزد اهل خانواده و اقوام بود،
هیچ مسئلهای دل امرالله را بیتاب نمیکرد؛ مگر دوری از خانواده اش.
همواره موفقیّت همه را آرزو می کرد، بعد از مدتی از خانوادۀ متدینی در سال
1361، همسری برگزید و حاصل این پیوند دو فرشته است.
همسر او خانم صدیقه حسینی میگوید:
شهید امرالله بسیار متواضع بود و هیچگاه از مسئولیّت های بزرگی که انجام
می داد سخنی بر زبان نمی آورد، فوق العاده انسان درونگرایی بود، چیزی از
آشنایی ما نمیگذشت تا اینکه پی بردم او قائم مقام سپاه است. هنگامی که
متوجّه شدم همسرم چنین مسئولیّت مهّمی بر عهده دارد به او گفتم: یعنی شما
چنین مقام و مرتبه ای دارید و به روی خودتان نمی آورید؟ او فردای آن روز
استعفای خود را اعلام کرد و برگه استعفا نامه را به خانه آورد و به من
نشان داد و گفت: من نمی خواستم ریا شود، هر چه کردم فقط برای رضای خدا بوده
است،کارهایم نزد خدا زمانی ارزش دارد که کسی به آن پی نبرد و محفوظ بماند.
او علاقهی فراوانی به فرزندانش داشت،به یاد می آورم زمانی که برای آخرین
بار به جبهه اعزام شد از من خواهش کرد تا بچهها را بخوابانم، وقتی علّتش
را جویا شدم در جواب گفت: نمیخواهم هنگام رفتن نگاهم در نگاه معصوم
فرزندانم گره بخورد، در آن هنگام دل کندن و جدا شدن از دلبندانم برایم بسی
دشوار خواهد بود.
انزجار از غیبت
شهید
بابا بزرگی فضایل اخلاقی بیشماری داشت که یکی از بارزترین آنها بیزاری و
تنفّر از غیبت کردن بود. مادربزرگوارش میگفت: آخرین شبی که با اهل خانواده
کنار یکدیگر نشسته بودیم دوربینی از داخل کیفش درآورد و گفت: می خواهم با
تک تک شما عکس یادگاری بگیرم، ما هم آماده شدیم که به نوبت عکس بگیریم.
چهره پسرم روشنی خاصی داشت و نور عجیبی در چشمانش میدرخشید، گویی در سکوت
فریاد می زد که رفتنی است، اما آنقدر شوخ طبع بود که تمام غم هایش را پشت
خنده هایش پنهان میکرد و حرف دلش را به زبان نمی آورد. نمیدانم ناگهان چه
صحبتی میان ما گل کرد که امرالله با ناراحتی خطاب به همه گفت خواهش می کنم
غیبت نکنید این کار حرام است، اگر ادامه دهید با تمامی احترامی که برای
شما قائل هستم این جمع را ترک می کنم. من گفتم ما غیبت نمی کردیم، تعریف از
آن شخص بود، از کی تا به حال تعریف و تمجید از یک شخص گناه است؟ او در
جواب گفت: بله اگر با این هیاهو و خنده و تمسخر فضایل اخلاقی شخصی را در
جمع بازگو کنید غیبت است و گناه کبیره محسوب میشود، به روز جزا ایمان
داشته باشید. شهید امرالله ائمۀ اطهار را الگوی خود قرار داده بود و همواره
آرزو داشت کودکانش راه آنها را بپیماید.
رزمنده عاشق و متعهد
به نقل از یکی از همرزمانش:
شب عملیات در سنگر بودیم، در نیمه های شب متوجّه شدم که صدای زمزمه می
آید، وقتی برخواستم دیدم شهید بابابزرگی عکس کودکانش را روی سجادهاش
گذاشته و با حالتی که بر زمین زانو زده بود می گریست. جلو رفتم و به او
گفتم: شما یک رزمنده عاشق و متعهّد هستی و برای تحقق اهدافت به اینجا
آمدهای، بنابراین چرا برای کودکانت میگریی؟ آن بزرگوار دستی به محاسنش
کشید و گفت: به خاطر کودکانم نمی گریم، زیرا فرزندانم مادر دلسوز و مهربانی
دارند که با بزرگ منشی و عزّت، آنها را به رشد و تعالی خواهد رساند ولی
حضرت رقیه (س) و فرزندان امام حسین (ع) تنها و غریبانه در خرابه های شام
سرگردان مانده بودند، من به خاطر آنها می گریم. به یاد می آورم زمانی که در
قایق نشسته بودیم به من گفت: دوست دارم مفقود الاثر بشوم، هنگامی که علّتش
را پرسیدم، جواب داد: مفقودین نزد خدا اجر و قرب بیشتری دارند. شهید
بابابزرگی پس از نه ماه تلاش بی وقفه در جبهههای نور شرکت کرد و در عملیات
والفجر هشت در منطقه امّ الرصاص در بیستم دیماه 1364، نقش خط شکن را در
جبهه ایفا کرد و زیر آتش سنگین تا ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد شجاعانه در
مقابل دشمنان ایستادگی کرده بود و در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه 1364، با
اصابت ترکش به ناحیه سر به شدت مجروح شد. همرزمانش بدن مبارک وی را به پشت
خاکریزها آوردند، یک ساعت از این حادثه نگذشته بود که پیکرش در خاکریز از
آتش خصمانه دشمن آسیب شدیدی دید و روحش به لقاء الله پیوست. پیکر مطهر او
را در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل شهریار به خاک سپردند.
نوید شاهد البرز
بازنویسی وصیّت :
بارخدایا! تو را می پرستم و از تو کمک و نصرت می طلبم و در خواست آن را دارم که در نیّت ما، به جز رضای درگاهت چیز دیگری نباشد.
بار خدایا! شرمنده و خواریم از کثرت و معصیت و عدم شکرگزاری نعمات بی پایانت.
پروردگارا! لطف و کرم و بخششت را برای ما نازل گردان.
بارخدایا! نفس سرکش بنده ی گناهکارت را از تو جدا کرده این جدایی را با خدایی خودت بر من ببخش. بارخدایا! اسلام عزیز در خطر است مسلمین را در این راه یاری و پیروی گردان.
این بنده ی حقیر مطالبی چند به عنوان وصیّت به خانواده ی عزیزم عرض می کنم :
ضمن سلام به پدرومادرم از آنان عاجزانه در خواست حلالیّت می کنم و امیدوارم که این فرزند خود را که حقّ مسلّم آنها را رعایت نکرده و آنها را بیشتر اوقات رنجانده ببخشند و بدانند که با از دست دادن من در پیشگاه خداوند بزرگ و ائمّه ی معصوم علیهم السّلام وامام عزیزسر بلند خواهند شد. درست است که مرگ فرزند سخت است امّا باید به سیّد الشّهدا (ع) اقتدا کرد هر چند که بی نهایت انسان ها تار موئی از سیّد الشّهدا (ع) نخواهند شد. اسارت حضرت زینب سلام الله علیها را بیاد آورید و صبر او را در مقابل مصائب کربلا ببینید آنگاه نخواهید گفت که بر ما مصیبت وارد شده اگر کشته شدم شهادت واقع گردد برمن و خانواده ام رحمت خدا وارد شده است نه مصیبت.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا