شهید قربان تلوحسینی
نام پدر: محرم علی
تاریخ تولد: 30-6-1349 شمسی
محل تولد: مازندران - تنکابن
تاریخ شهادت : 26-2-1367 شمسی
محل شهادت : ماووت
گلزار شهدا : جاویدالاثر
نوید شاهد البرز؛ شهید «قربان تلو حسینی» در سی شهریور 1349، در شهرستان «تنکابن» دیده به جهان گشود. قربان در کودکی همراه خانواده خود به شهر کرج هجرت نمود. تحصیلات خود را در شهرستان کرج در منطقة چهارصد دستگاه آغاز نمود و پس از گذراندن دوره ابتدائی وارد دوره راهنمایی شد که همزمان با آن انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) آغاز شد و شهید با وجود سن کمی که داشت نتوانست فعالیت چشمگیری داشته باشد. او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال دوم راهنمایی بود که عضو بسیج دانش آموزی شد.
وی با وجود اینکه دانش آموز بود خیلی اصرار داشت تا رضایت خانواده را جلب کند و بتواند به یاری رزمندگان اسلام برود اما از آنجایی که نان آور خانواده محسوب می شد مادرش اجازه نمیداد . علاقة وافر او به جبهه رفتن باعث شد تا قربان با اصرار، رضایت مادر را بگیرد.
زمانیکه در سوم راهنمایی تحصیل می کرد عازم منطقه شد. برای نبرد با دشمنان اسلام و ایران به مدت سه ماه به مرخصی نیامد تا اینکه امتحانهای خرداد ماه دانش آموزان آغاز شد.
قربان آمد و بعد پایان سال تحصیلی و اخذ مدرک سوم راهنمایی برای سال اول دبیرستان ثبت نام نمود و دوباره عازم منطقه شد. او با همه خداحافظی کرد و گفت: مادر جان! ناراحت نباش اینبار زود برمیگردم. خیلی زود برگشت، یک هفته بعد از رفتنش در تاریخ بیست و ششم اردیبهشت 1367، در منطقة «ماووت» عراق به فیض شهادت رسید و پیکرش هنوز به وطن بازنگشته است.
روایتی از رویای صادقه مادر شهید که خواندنی و جالب است را در ادامه مطلب می خوانید.
« خواب دیدم به جائی رفتهام همه پیرمرد هستند. محاسن سفید و بلندی دارند و خیلی نورانی و زیبا هستند. قربان جلو ایستاده بود وقتی حرکت کردند قربان در گودالی افتاد. مرا صدا کرد و گفت: مامان بیا من را از اینجا بیرون بیاور. گفتم: مادرجان! این همه آدم اینجا هستند به انها بگو تا شما را بیرون بیاورند. گفت: مامان اینها استادهای من هستند. از علما هستند من خجالت میکشم به آنها بگویم. شما مرا بیرون بیاور. دستم را دراز کردم و قربان را بیرون کشیدم.
در خواب دیدم قربان در آسمان پرواز میکند پروازکنان آمد و روی بالکن خانه نشست. گفتم: قربان پرنده شدهای؟ گفت: بله بعد یک سیب خیلی زیبا که یک طرفش قرمز و طرف دیگرش زرد بود به من داد و گفت: مادرجان صبور باش. پرواز کرد و رفت.
پدر قربان که فوت کرد من بچههایم را با کارگری بزرگ کردم و برایم خیلی عزیز بودند. خبر مفقود شدن قربان را هنگامی که در شرکت بودم به من دادند. با شنیدن این خبر سکته کردم و یک هفته در بیمارستان بستری بودم. از آن به بعد خیلی گریه میکردم شب و روز اشک میریختم. تا اینکه یک شب خواب دیدم قربان با پدرم آمد. گفتم: مهدی!(قربان) کجا هستی؟ من طاقت دوریت را ندارم. گفت: من با پدربزرگم هستم. خواهش میکنم اینقدر گریه نکن به خاطر گریه های شما من دائم در آب هستم. اگر شما گریه نکنی من راحت هستم. مادرجان فقط شما نیستی امثال شما زیاد هستند که حتی یک فرزند داشتند و در راه اسلام قربانی کردهاند. از آن به بعد کمتر گریه میکردم و اگر گاهی دل نتگ میشدم به یاد سالار شهیدان امام حسین اشک میریختم .
راوی؛ فاطمه صادقحسینی ـ مادر شهید
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا