شهید بهرام حاجی اسفندیاری
نام پدر: علی
تاریخ تولد: 17-8-1354 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 27-8-1385 شمسی
محل شهادت : اصفهان
گلزار شهدا: بهشت سکینه
البرز - کرج
عقابهای پرسوخته در اوج آسـمانها
از زمانی که قدم در این مسیر میگذارند با خطر همنشینند، میدانند به راهی میزنند که شاید بازگشتی نداشته باشد، میدانند و با جد و جهد پا در این راه مینهند؛ اما آنقدر شجاع و بیباکند که هیچ هراسی در دلهای چون کوه استوارشان راه ندارد. هدف را شناختهاند، همین است که تنها به رضای محبوب میاندیشند و شادی و امنیت فرزندان سرزمینشان، حتی اگر کودک خردسالشان در خانه چشم انتظارشان باشد، حتی اگر همدم و مونس و یا مادر عزیزتر از جانشان دل نگران حادثهای باشد...آنها میروند که مادری مانده در سیل خروشان را به فرزند چشم به راهش برسانند و کودکی در آوار مانده را به مادر نگرانش. میتوانند راه سادهتری برای امرار معاش انتخاب کنند؛ اما ساده و سخت برایشان معنا ندارد، اصلا موضوع امرار معاش نیست؛ بلکه دفاع از جان و مال و ناموس وطن است... و کسی چه میداند، شاید میدانستند بالگرد ترابری شینوک پرندهایست که آنها را زودتر به مقصود میرساند...
آری قصه، قصهی مردانی است که راه عروج را یافته بودند، همانها که در یک زمان همچون دستهای از پرندگان اوج گرفتند تا نامشان بر صفحهای از افتخارات میهن بدرخشد و... قصه این است:
بالگرد ترابری سنگین شینوک پایگاه چهارم هوانیروز ارتش با استاد خلبانی شهید خلبان رسول عابدیان و با همراهی خلبانان جوان، شهید پیمان فرهنگ، شهید کاظم نامآور، شهید بهرام حاج اسفندیاری و تیم فنی، شهیدان یوسفی و مسایلی، در تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۸۵در غرب اصفهان در پرواز بود که دچار نقص فنی شد و با ایثار و فداکاری خلبانان این پرواز از فراز منطقه مسکونی عبور داده شده و سقوط کرد و همه سرنشینان آن به شهادت رسیدند.
پیکر شهید عابدیان و شهید یوسفی و مسایلی در زادگاهشان، اصفهان به خاک سپرده شد و پیکر خلبان شهید پیمان فرهنگ در شیراز، خلبان شهید کاظم نامآور در ارومیه و پیکر شهید حاج اسفندیاری در کرج به خاک سپرده شد.
به مناسبت سالگرد شهادت پرافتخار این حماسهسازان، تصمیم گرفتیم با خانوادههای این شهدای گرانقدر و برخی از یاران و همپروازانشان هم کلام شویم، تا بیشتر با سیره این دلاورمردان آشنا شده و آن را چراغ راهمان کنیم؛ لذا با کمکهای امیر سرتیپ دوم خلبان سید قاسم خاموشی فرمانده پایگاه چهارم هوانیروز ارتش توانستیم به این مهم دست بیابیم.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
خلبانهای نمونه
در ابتدا با سرتیپ دوم خلبان علی عفیف، جانشین هوانیروز ارتش، به گفتوگو پرداختیم. وی که خود از خلبانان برجسته بالگرد ترابری سنگین شینوک کشورمان است، شهادت این قهرمانان را در امتداد حماسه آفرینیها و شهادتهای دوران دفاع مقدس و باعث عزت و آبروی ابدی برای این شهدا و خانواده آنان و خانواده بزرگ هوانیروز دانست. مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
استاد خلبان شهید رسول عابدیان و همپروازانش شهید خلبان پیمان فرهنگ، شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری، شهید خلبان کاظم نامآور، مهندسین پرواز شهید محمدرضا یوسفی و شهید محمد مسایلی نمونههای شاخص و برجستهای از خلبانان و مهندسین فنی هوانیروز بودند که جوانی و جانشان را در پرواز برای تولید قدرت و امنیت میهن اسلامی و نیز خدمت به مردم در بلایای طبیعی صرف کردند و در همین راه پر افتخار به شهادت رسیدند. بیشک پروازها و خدمتهای آحاد خلبانان و کارکنان هوانیروز ارتش، در طول سالها و دهههای اخیر، ادامه این راه بوده است.
هر چند والدین این شهدا و همسران و فرزندانشان، در این سالها و در فقدان جسمانی عزیزان شهیدشان سختیهای فراوان را متحمل شدهاند، اما طبق آموزههای دینی تشیع، روح سربلند این شهدا با آبرومندی در محضر خدای مهربان ناظر زندگی عزیزانشان هستند و انشاءالله در قیامت، شفیع خانوادهها و نیز همرزمانشان خواهند بود.
جانشین هوا نیروز ارتش با تأکید بر پیشرفتهای مقتدرانه روز به روز هوانیروز ارتش گفت: هر روز که میگذرد قویتر میشویم و یقینا در پاسداشت امانت شهدایمان که همانا پاسداری از عزت و حریم کشور اسلامی و نیز خدمت همهجانبه به مردم است، موفقتر عمل میکنیم.
شهید محمدرضا یوسفی وعده شهادتش را به خانواده داده بود
شهید محمدرضا یوسفی 11 اسفند سال 51 در شهر دیزیچه به دنیا آمد و با عشق و علاقه وافر به خدمت وارد آموزشگاه فنی هوانیروز ارتش شد و بهعنوان هنرآموز فنی و تعمیر و نگهداری بالگرد به تحصیل ادامه داد. وی در سال 68 به استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران درآمد و پس از سالها خدمت عاشقانه در 27 آبان 85 به سوی محبوب پرواز کرد تا عنوان صدمین شهید شهر دیزیچه اصفهان را به نام خود ثبت کند.
یک ازدواج عاشقانه
همسر شهید یوسفی میگوید: ما عاشقانه با هم ازدواج کردیم. زمانی که برای خواستگاری آمد در هوانیروز شاغل بود و میدانستم که شغلش را خیلی دوست دارد. بهخاطر علاقهای که به هم داشتیم شرایط شغلیاش را پذیرفتم، شرایط سختی بود، اما با همه چیز کنار آمده بودم. طوری شد که من هم به شغلش علاقمند شدم. او سال 68 به استخدام ارتش درآمد و در امتحاناتش با نمره بالا پذیرفته شد، بهخاطر همین گفتند خودت میتوانی بالگردت را انتخاب کنی و او هم شینوک را انتخاب کرد.
حاصل ازدواج ما یک دختر و یک پسر است. زمانی که همسرم شهید شد دخترم ریحانه 13 ساله و کلاس دوم راهنمایی، و پسرم میثم 11 ساله و پنجم ابتدایی بود. ریحانه فوق دیپلم دارد و ازدواج کرده و میثم 25 سال دارد و در مجتمع فولاد پذیرفته شده و مشغول به کار است و البته عقد کرده است.
مردمداری و اخلاق خوب شهید
اخلاقش خیلی خوب بود. مهربان و مردمدار و خویشتندار بود. استاد قرآن هم بود و در پادگان کلاس میگذاشت. هر کمکی که از دستش برمیآمد به مردم میکرد. اخلاقش در منزل هم خیلی خوب بود. او بهترین مرد دنیا بود و هیچکس نمیتواند جای او را برای ما پر کند.
عاشق رهبر بود. در سفر مقام معظم رهبری به دزفول هم شهید یوسفی بهعنوان تیم فنی و مهندسی بالگرد با حضرت آقا رفته بودند و شهید از این مأموریت خیلی حس خوبی داشت.
ما را برای شهادتش آماده کرده بود
همیشه ما را برای شهادتش آماده میکرد، سفارشهای زیادی هم داشت. اینکه ممکن است اتفاقاتی بیفتد. باید مراقب خودم و بچهها باشم. حتی پدر و مادرش را هم آماده میکرد. شوخی و جدی میگفت: «مادر آمدی سر مزارم، بیقراری نکنی و حرمت شهادتمو حفظ کنی.»
این اواخر که یک دفتر کامپیوتری زده بود، سیدیهای شهدا را میآورد که من ببینم، یکبار هم یک سیدی آورد و گفت خودت ببین و بعد هم بده ریحانه(دخترمان) ببیند. سی دی را گذاشتم که ببینم، موضوع، نامه یک دختر شهید به رهبر معظم انقلاب بود. همین طور که داشت نامه را میخواند، منگریه میکردم. دوست نداشتم ریحانه آن را ببیند. با خودم گفتم این برای ریحانه سنگین است. تحمل این نامه برای من هم آسان نبود چه برسد برای ریحانه. فکرش به این مشغول میشود که پدرم میرود سرکار، پرواز میکند، ممکن است سانحه ببیند و برنگردد و هزار فکر دیگر.
آن شب من خیلیگریه کردم. یکی دو روز بعد به دوستانم گفتم بیایید این را ببینید. آنها هم دیدند وگریه کردند. بعد گفتم نظرتان در مورد اینکه ریحانه این فیلم را ببیند، چیست؟ گفتند نه اصلا مناسب او نیست، دخترها بابایی هستند و او با دیدن این فیلم خیلی نگران پدرش میشود. اصلا خودت هم نباید آن را میدیدی.
البته بچههای من هر دو بابایی بودند. هر روز، ساعت پایان کار پدرشان که میشد میرفتند جلوی در پادگان، منتظر میماندند که پدرشان بیاید. وقتی پدرشان میرفت مأموریت، میثم میگفت: من کاری ندارم که مأموریت هستی، من تا 50 میشمرم باید بیای. دلم برات تنگ شده. بعد هم که برمیگشت مسابقه میگذاشتند که کدامشان زودتر بابا را ببوسند.
با همه خداحافظی کرد
ما آن زمان ماشین نداشتیم. برادر کوچک من گاهی میآمد اصفهان، همسرم هم زنگ میزد و میگفت: ما میخواهیم بیاییم دیزیچه. او هم میآمد دنبال ما. شب پنجشنبه آمده بود اصفهان زنگ زد گفت: میآیید بریم دیزیچه؟ گفتم: نه این هفته نمیتونیم بیایم. به آقا رضا گفتم، گفت: نه فردا شب تو مسجد برای محرم جلسه داریم. به برادرم گفتم ولی ناراحت شد. گفت: پاشو به آقارضا زنگ بزن بگو ما میآییم. خلاصه رفتیم. به همه فامیل سر زد. با همه خداحافظی کرد. سر سفره ناهار مداحی کرد، از امام حسین علیهالسلام خواند، از شهدا خواند. به خواهرش میگفت: اگر اتفاقی برای من افتاد گریه نکنی، سرسنگین باش. خودت را نزنی، بدان که رفتن در این راه و شهادت برای من افتخار بوده.
همسرم ساعت هفت رفت و ساعت8:30 دقیقه تماس گرفت و حالم رو پرسید. گفت که ما داریم میریم پرواز. این حرف را در حالی زد که هیچ وقت نمیگفت پرواز دارم. نمیدانم شاید اینبار برای این گفت که پرواز آخرش بود. حدود 9:15 همان روز یعنی، 27 آبان 85 به همراه خلبانان شهید، فرهنگ، نامآور، حاج اسفندیاری و استاد عابدیان و مسایلی به شهادت رسیدند. آنها رفته بودند غرب اصفهان برای پرواز. شهید یوسفی و شهید مسایلی، مهندس پرواز بودند.
پرواز بیبازگشت
از پادگان سفارش کرده بودند، بیایند اطراف منزل مراقب باشند که کسی از خانواده بیرون نیاید که به ما خبر بدهند.
ریحانه هم که از مدرسه آمد گفت: تو سرویس مدرسه میگفتند یک بالگرد سقوط کرده و عمو عابدیان هم تو همون پرواز بوده. من زدم توی سرم و گفتم بابات هم با آقای عابدیان رفت. به گوشی همسرم زنگ زدم اما در دسترس نبود. زنگ زدم به خانم عابدیان. گفتم: شماره آقای عابدیان رو بده. گفت: چکارش داری؟ گفتم: با آقا رضا کار دارم. جواب نمیده. گفت: من زنگ میزنم. گفتم: باشه حالا شما زنگ بزن ولی شمارشو به منم بده تا زنگ بزنم. دیدم ایشان هم جواب نمیدهد.
تا اینکه بالاخره یکبار که تلفن منزل زنگ خورد خودم جواب دادم، دیدم یکی از همکاران همسرم است. گفت: خانم یوسفی نترس فقط بالگرد آقای یوسفی سانحه دیده. منقلب شدم و گفتم: جان بچههات راستشو بگو. دیدم زد زیرگریه. همان لحظه من هم افتادم و رفتم تو حالت شُک. نه میتوانستم گریه کنم، نه داد بزنم، مات و مبهوت مانده بودم. همه آمده بودند منزل ما و به سر و صورت خودشان میزدند؛ اما من نمیتوانستم گریه کنم. دوستم بهصورتم میزد و میگفت عشقت رفته،گریه کن؛ ولی فایده نداشت....
خوش آن روزی که نوبت بر من آید
همیشه این شعر را میخواند: شهیدان میروند نوبت به نوبت/خوش آن روزی که نوبت بر من آید
هنوز هم که هنوز است، این صدا همیشه در گوش من میپیچد.
مشتاق شهادت بود. میگفت: کاری که من انتخاب کردهام خطر دارد. من که سنم به جنگ نمیرسید؛ ولی دوست داشتم در جبههها بودم و از کشورم دفاع میکردم. الان هم اگر جنگی باشد، ما باید آمادهباشیم. حتی خودش در یکی از مأموریتها داخل بالگرد فیلم گرفته بود و صحبت کرده بود، میگفت: «ما قراره شهید بشیم. تو رو خدا ما رو شهید حساب کنید. ما آرزوی شهادت داریم.»
رویای صادقه
بهنظر من یک عشق الهی موجب شد خودش را به شهدا برساند. اینطور نیست که خودش برای خودش تصمیمی بگیرد. چند وقت قبل از شهادتش خوابی دیده بود. من هم متوجه نشدم چه خوابی دیده. ولی بعد از آن حرفهایی میزد که من را میترساند.
فردای شبی که آن خواب را دیده بود گفت: دیشب چت شده بود؟ گفتم چیزی نشده بود. گفت: نه منتظرم تو این سؤالو از من بپرسی که دیشب چت بود. گفتم: مگه چیزی شده؟ گفت: من یک خوابی دیدم، بعد تو بلند شدی سر منو در آغوش گرفتی و آرومم کردی. بعد من را خوابوندی و خودت خوابیدی. گفتم خب حالا چه خوابی دیدی؟ هرچه اصرار کردم خوابش را نگفت.
به او افتخار میکنم
ما عاشق هم بودیم و دوری از او خیلی برایم سخت بود. خیلی تلاش کردم تا سرپا شدم. تا سه سال پیش کمد لباسش دست نخورده مانده بود. عکسهایش را مانند نمایشگاه دور تا دور خانه چیده بودم. خیلی دلتنگش هستم. گرچه نبود او برای ما سختیهایی را به همراه داشته؛ اما میدانم که در راه خوبی رفته و این برای ما افتخار است.
بچهها خیلی بهانه پدرشان را میگرفتند. آنها را خیلی مشاوره میبردم. مزار همسرم در دیزیچه است که تا اینجا 45 دقیقه راه است. خیلی اوقات که بهانه میگرفتند تاکسی میگرفتم و آنها را میبردم سر مزار و با همان ماشین هم برمیگشتیم.
من تمام تلاشم را کردم که بچهها کمبودی را احساس نکنند، در تربیت آنها هم کم نگذاشتم، طوری که همه دوستان و آشناها میگویند بچههایت را خیلی خوب تربیت کردی.
دعایی که به اجابت میرسد
خیلی اوقات شده مشکلی برایمان پیش آمده، با همسرم صحبت میکنم و میگویم از دست ما که کاری برنمیآید شما کاری کنید. دعا هم حتما به اجابت میرسد.
انصاف پدر
میثم پسر شهید که در زمان شهادت پدر تنها 11 سال داشته و اکنون جوانی برومند شده، خاطرات زیبایی از پدر دارد که برایمان میگوید:
پدر خیلی خوش اخلاق، مهربان و شوخ بود. سعی میکرد با دوستان و همکارانش خوب برخورد کند. دیر عصبانی میشد.
پدر در سال 84 یک شرکت کامپیوتری تاسیس کرده بود. من هم خیلی وقتها میرفتم پیش پدرم. هر وقت هم که حوصلهام سر میرفت از پدر پول میگرفتم و میرفتم برای خودم خرج میکردم. با اینکه 10 سالم بود اما کمیاز کارها و قیمتها سردر میآوردم. یک روز دیدم پدر خیلی روی قیمت اجناس نمیکشد. گفتم: بابا تو که روی این کامپیوتر چهار هزار تومان سود میکنی. کرایه اینجا رو هم که میدی. گفت: بله تازه هزار تومنش رو هم تو میگیری و میبری برای خودت خرج میکنی.
باور نمیکردم پدرم رفته باشد
حتی مأموریت هم میرفت دلتنگش میشدیم، یکبار برای مأموریت رفته بود زاهدان. این مأموریت 20 روز طول کشید و من دیگر کلافه شده بودم. زنگ زدیم گفتیم: کی میای. گفت: فرماندمون اجازه نمیده برگردیم. گفتم: گوشی رو بده فرمانده. من هم با ایشان صحبت کردم. بعد هم رفتم محوطه و شروع کردم به بازی کردن. چیزی نگذشت که پدرم به همراه همکارانش با ماشین آمدند، آنها طوری نشسته بودند که من پدر را نبینم. ماشین ایستاد و همکارانش پیاده شدند و گفتند: میثم بابات کو؟ گفتم: رفته مأموریت. یک دفعه بابا را دیدم که سرش را از پنجره بیرون آورده و من را صدا میکند.
وقتی هم شهید شد، تا چند وقت باورم نمیشد پدرم در کنارمان نیست. فکر میکنم حدود چهلم پدرم بود که یکی از بچهها در مدرسه گفت: میثم این بازی نصب نمیشود چکار کنم. ذهنم درگیرش شد؛ اما نمیدانستم باید چکار کنم، در راه برگشت به خانه با خودم میگفتم خب میروم از پدرم میپرسم. نزدیک خانه که شدم تازه یادم افتاد پدر شهید شده...
شهادت حق او بود
مادر شهید پیمان فرهنگ از فرزند شهیدش برایمان گفت، از عشقش به پرواز و خدمت در لباس مقدس ارتش. مادر شهید پیمان، شهادت را حق فرزندش میداند:
پیمان پسر و فرزند اولم بود که در شهرستان فیروزآباد متولد شد. خیلی هوای من را داشت، تکیه کلامش آناجان بود... پیمان از بچگى خلبانى را دوست داشت و همیشه میگفت: میخوام هواپیما بخرم و بابامو سوار هواپیما کنم. وقتى هم که بزرگتر شد گفت: می خوام نظامى بشم.
پیمان خیلى صداقت داشت. مهربان بود و منظم. هر کارى میخواست انجام بدهد، حتما با من تماس میگرفت و می گفت: میخوام باهاتون مشورت کنم.
نگران سلامتی من بود
دورترین و آخرین خاطرهای که از پیمان دارم این است که من بیمار بودم و جراحى مغز کرده بودم.
زمان جراحى پیمان آمد شیراز و بعد رفت اصفهان. ولى هر روز به من زنگ می زد و میگفت: میخوام بیام شیراز و بیارمت اصفهان.
شب قبل از شهادتش هم تماس گرفت و گفت: هماهنگ میکنم یکى از دوستام بیاد و شما رو بیاره اصفهان. چند ماه قبلش هم سرحد و سر مزرعه بودیم. آمد سرش را گذاشت کنار سرم روى بالشت و کلی با هم حرف زدیم!
من فیروزآباد بودم که بستگان آمدند خانه، خیلی شلوغ شد، آنها خبر شهادت پیمان را به من دادند، حالم خیلى بد شد.
به شهادتت بیشتر افتخار میکنم
لحظهها و روزهاى اول نبودنش خیلى سخت و غیرقابل تحمل بود؛ ولی بعدها متوجه قدر و ارزشش شدم و به پسرم افتخار کردم. الان هم به او افتخار میکنم.
پیمان را همیشه در کنار خودم حس میکنم، همین هفته گذشته خوابش را دیدم، آمده بود خانه، پدرش هم بود، سر سفره با هم غذا خوردیم. میدانم صدایم را میشنود، به او میگویم تو خیلى صاف و ساده و با صداقت بودى و شهادت حقت بوده.
به او میگویم زمانى که خلبان بودى، خیلى خوشحال بودم و به تو افتخار میکردم؛ ولى الان به شهادتت بیشتر افتخار میکنم. میگویم که براى برادر و خواهرهایت دعا کن که همیشه سلامت و موفق باشند.
مادر شهید بودن، حس غرور و بزرگى عجیبى به یک مادر شهید میدهد چون همه به او بهعنوان مادر پهلوان و قهرمان نگاه می کنند. همه به مادر شهید احترام میگذارند. خیلیها به من میگویند: شما مادر شهیدى برامون دعا کن.
روایت سرهنگ خلبان بهمن ایمانی
از شهید خلبان پیمان فرهنگ
شهید خلبان پیمان فرهنگ، فرزند یکی از مشهورترین و خوشنامترین فرهنگیهای جنوب کشور بود. پدر ایشان، مرحوم نادر فرهنگ یکی از معلمان دلسوز ایل قشقایی بود. بدیهی است که پسر ایشان هم آدم ادیب و متشخصی بود و نگاه عاشقانه و ادیبانهای داشت. پیمان فرهنگ یک خلبان شجاع و دلسوز و یک ادیب عاشق بود که خیلی وقتها میدیدم وقتی از پرواز برمیگردد، لحظات پروازش در آسمان کشور را با جملاتی زیبا بیان میکند:
او نسبت به بیتالمال دلسوز و نسبت به مردم عاشق بود. چه در پروازهای عملیاتی و چه پروازهای امدادی عرق و علاقهاش به مردم دیده میشد؛ شاهد مثال این عشق و علاقه به مردم، تلاشهای بینظیرش در زلزله بم یا پرواز امدادی به سیستان است. او قاری قرآن بود و با لحن زیبایش قرائت قرآن میکرد.
روز شهادت از یک مأموریت طولانیمدت از تهران برگشته بود و خیلی مشتاقانه با خلبان عابدیان رفت تا در آن پرواز مهم شرکت
کند.
من از همپروازی و دوستی و هم سفره بودن با این خلبان درس اخلاق و مردانگی و شرافت در کار را آموختم و به جز اینکه دوست و همپرواز من بود او را معلم خودم میدانم.
همسرم خلبانی قاطع و باهوش بود
همسر خلبان شهید بهرام حاج اسفندیاری میگوید: همسرم خلبانی منطقی و آرام، فاضل و فداکار، روراست و صادق بود. قاطع بود و بسیار باهوش و متفکر. وقتی در مسایل علمی و پروازی متمرکز میشد، هیچ چیز به هیچگونه نمیتوانست ذهن و فکرش را از دقت و واکاویاش جدا کند تا اینکه به پاسخ و هدفش برسد.
من و بهرام در سال ۱۳۸۰ ازدواج کردیم و دخترم ستایش، در سال ۱۳۸۴ به دنیا آمد و در ۲۷ آبان سال ۱۳۸۵ همسرم به همراه همپروازانش به شهادت رسید.
هر چند که فقدان همسرم برای من و شهادت پدر برای دخترم خیلی سخت است، اما می دانم همسرم برای امنیت و آسایش مردم و کشورم رفته و همین برای من و دخترم قوت قلب است.
امیدوارم در تربیت فرزندم موفق باشم و دخترم، انسانی همانند و در شان پدرش شود.
خاطرهای شنیدنی از شهید حاج اسفندیاری
در سیل گرگان
سرهنگ خلبان مسعود باقری، از همپروازان شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری، درباره او گفت:
بنده و شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری در حادثه سیل گرگان در سال 1380 با هم همپرواز بودیم. حادثهای بسیار غمانگیز و وحشتناک بود و عمق فاجعه بسیار زیاد...
روز دوم در اطراف مینودشت یک اتوبوس مسافربری در میان سیلگیر کرده بود و به علت جاری شدن سیل و واژگونی اتوبوس عدهای از مسافران جان خود را از دست داده بودند و عدهای در کنار جاده خود را به خشکی رسانده بودند. ما پس از پیداکردن جایی مناسب برای فرود در زمینی مناسب نشستیم و باقی مانده نفرات را سوار کردیم. شهید حاج اسفندیاری تعریف میکرد پدر و مادری را دیدم که فرزند خود را در این حادثه گم کرده بودند و با چشمانگریان به دنبال او میگشتند. شهید میگفت پس از نشستن در گرگان و هنگام آماده شدن برای سوختگیری، آن دو نفر از بالگرد پیاده نشدند و التماسکنان از من میخواستند که دوباره به آن منطقه پرواز کنیم. من این مطلب را به خلبان یکم خودم اطلاع دادم و گفتم اگر امکان دارد هم برای کمکرسانی دوباره و هم برای پیداکردن بچه این خانواده دوباره به مینودشت پرواز کنیم که جناب استاد سرهنگ خلبان کاظمیقبول کرد و پس از سوختگیری به سمت مینودشت به پرواز درآمدیم. آن دو مانند ابر بهاری میگریستند.
ما قبل از نشستن در ارتفاع پایین و مقداری جلوتر از محل واژگونی، جایی که حادثه رخ داده بود مشغول گشت زدن شدیم. در فاصله کمیاز محلی که اتوبوس در سیل غرق شده بود، عدهای از مردم محلی را دیدیم. پس از پیداکردن جای مناسب و فرودآمدن، به سوی مردم رفتیم و از آنها پرسیدم آیا کسی را از آب پیدا کردهاند که زنده باشد. آنها گفتند ما یک دختر بچه را از آب پیدا کردیم که به طور معجزه آسایی زنده مانده بود. او را به بیمارستان گنبد منتقل کرده بودند. من این خبر را به پدر و مادرش دادم و برق شادی را در چشمانشان دیدم.
شهید اسفندیاری هر وقت که خاطره را تعریف میکرد چشمانش پر از اشک میشد و میگفت: به راستی خداوند چقدر بزرگ است. خدایی که یک دختر بچه را در این سیل عظیم حفظ نموده و چشمان منتظر پدر و مادرش را ناامید نکرده است.
شهیدی که هیچگاه دخترش را ندید
خطه قهرمانپرور آذربایجان شیر مردان بزرگی را برای حفظ ایران بزرگ تقدیم کرده است. فرزندانی چون ستار خان، باقر خان و شهیدان باکری و دیگر بزرگ مردانی که نامشان در تاریخ جاودان است.
فرزندان این خطه از خاک گهربار ایران بسیار سخت کوش و پرتلاشند. و برای رسیدن به آرزوهایشان تلاشهای بسیاری کردهاند. این فرزند عزیز و برومند آذربایجان نیز آنقدر کوشید تا به رویای خود؛ یعنی پرواز رسید؛ ولی اکنون دیدن پرواز کاظم، برای پرندگان رویاییست دست نیافتنی...
مریم قربان قدوم همسر خلبان شهید کاظم نامآور از این شهید بزرگوار برایمان گفت، از دخترش که هیچگاه پدر را ندید:
من چهار سال همدم و همسر خلبان شهید کاظم نامآور بودم.بعد از ازدواج راهی اصفهان شدیم. در خانه مهربان و صبور بود. به ندرت در خانه مشکلی پیش میآمد. علاقه زیادی به مادرش داشت. همیشه با احترام بسیار زیادی با بزرگترهای فامیل برخورد میکرد. برای پدر و مادرم بسیار عزیز بود. همیشه کمک حال من در کارهای خانه بود.
غم غربت، با کاظم برایم بیمعنی بود. همیشه برای کمک به دیگران پیش قدم بود. روی روزی حلال بسیار حساس بود. به هیچ وجه دوست نداشتند اذیتی برای دیگران داشته باشد. ارادت خاصی به خانم امالبنین داشتند.
فراقی بیانتها
دخترمان ملیکا هنوز به دنیا نیامده بود که کاظم برای همیشه ما را تنها گذاشت. یک ماه بعد از شهادت کاظم ملیکا به دنیا آمد. شرایط خیلی بدی داشتم. من بهعنوان مهمان آمده بودم؛ ولی ماندگار شدم.
سالهای بدون کاظم سخت بود؛ ولی گذشت. زندگی بدون کاظم دردآور بود؛ ولی یاد گرفتیم.
ملیکا، عزیزترین عزیزانش را از دست داد و هیچگاه پدرش را ندید؛ ولی این افتخار که پدرش در راه کشور و ملت ایران جان خود را فدا کرده همیشه با او همراه است. امیدوارم بتوانم مادر خوبی برای ملیکا باشم تا او بتواند فردی لایق و پر افتخار برای میهنش باشد.
عشق به کمک خالصانه به مردم
سرهنگ خلبان بهمن ایمانی از شهید خلبان کاظم نامآور اینگونه روایت میکند:
بنده و شهید نامآور با اختلاف یک سال وارد دانشکده خلبانی شدیم. همین موضوع باعث شد ما خیلی خوب یکدیگر را بشناسیم.
شهید نامآور یک شخصیت بسیار درستکار و شریف و قاطع داشت. در چشمانش همیشه امیدی موج میزد و دقیقاً میشد حس کرد که او تلاش و کوشش برای پیشرفت وترقی و خدمت در شرایط بهتر و قویتر را در دل دارد. همیشه افق چشمش دور دستها را نگاه میکرد. بسیار آدم پرتلاشی بود و زمانهایی هم که میخواست برود پرواز، بالگرد را مانند دوستش تصور میکرد و برایش یک تکه آهن نبود، یک روح و یک دوست بود. فکر میکرد که بالگردش یک موجود جاندار است، بهویژه اینکه بالگردش شینوک بود و با آن، امدادهای خالصانهاش را به مردم
میرساند.
در ابتدا با سرتیپ دوم خلبان علی عفیف، جانشین هوانیروز ارتش، به گفتوگو پرداختیم. وی که خود از خلبانان برجسته بالگرد ترابری سنگین شینوک کشورمان است، شهادت این قهرمانان را در امتداد حماسه آفرینیها و شهادتهای دوران دفاع مقدس و باعث عزت و آبروی ابدی برای این شهدا و خانواده آنان و خانواده بزرگ هوانیروز دانست. مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
استاد خلبان شهید رسول عابدیان و همپروازانش شهید خلبان پیمان فرهنگ، شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری، شهید خلبان کاظم نامآور، مهندسین پرواز شهید محمدرضا یوسفی و شهید محمد مسایلی نمونههای شاخص و برجستهای از خلبانان و مهندسین فنی هوانیروز بودند که جوانی و جانشان را در پرواز برای تولید قدرت و امنیت میهن اسلامی و نیز خدمت به مردم در بلایای طبیعی صرف کردند و در همین راه پر افتخار به شهادت رسیدند. بیشک پروازها و خدمتهای آحاد خلبانان و کارکنان هوانیروز ارتش، در طول سالها و دهههای اخیر، ادامه این راه بوده است.
هر چند والدین این شهدا و همسران و فرزندانشان، در این سالها و در فقدان جسمانی عزیزان شهیدشان سختیهای فراوان را متحمل شدهاند، اما طبق آموزههای دینی تشیع، روح سربلند این شهدا با آبرومندی در محضر خدای مهربان ناظر زندگی عزیزانشان هستند و انشاءالله در قیامت، شفیع خانوادهها و نیز همرزمانشان خواهند بود.
جانشین هوا نیروز ارتش با تأکید بر پیشرفتهای مقتدرانه روز به روز هوانیروز ارتش گفت: هر روز که میگذرد قویتر میشویم و یقینا در پاسداشت امانت شهدایمان که همانا پاسداری از عزت و حریم کشور اسلامی و نیز خدمت همهجانبه به مردم است، موفقتر عمل میکنیم.
شهید محمدرضا یوسفی وعده شهادتش را به خانواده داده بود
شهید محمدرضا یوسفی 11 اسفند سال 51 در شهر دیزیچه به دنیا آمد و با عشق و علاقه وافر به خدمت وارد آموزشگاه فنی هوانیروز ارتش شد و بهعنوان هنرآموز فنی و تعمیر و نگهداری بالگرد به تحصیل ادامه داد. وی در سال 68 به استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران درآمد و پس از سالها خدمت عاشقانه در 27 آبان 85 به سوی محبوب پرواز کرد تا عنوان صدمین شهید شهر دیزیچه اصفهان را به نام خود ثبت کند.
یک ازدواج عاشقانه
همسر شهید یوسفی میگوید: ما عاشقانه با هم ازدواج کردیم. زمانی که برای خواستگاری آمد در هوانیروز شاغل بود و میدانستم که شغلش را خیلی دوست دارد. بهخاطر علاقهای که به هم داشتیم شرایط شغلیاش را پذیرفتم، شرایط سختی بود، اما با همه چیز کنار آمده بودم. طوری شد که من هم به شغلش علاقمند شدم. او سال 68 به استخدام ارتش درآمد و در امتحاناتش با نمره بالا پذیرفته شد، بهخاطر همین گفتند خودت میتوانی بالگردت را انتخاب کنی و او هم شینوک را انتخاب کرد.
حاصل ازدواج ما یک دختر و یک پسر است. زمانی که همسرم شهید شد دخترم ریحانه 13 ساله و کلاس دوم راهنمایی، و پسرم میثم 11 ساله و پنجم ابتدایی بود. ریحانه فوق دیپلم دارد و ازدواج کرده و میثم 25 سال دارد و در مجتمع فولاد پذیرفته شده و مشغول به کار است و البته عقد کرده است.
مردمداری و اخلاق خوب شهید
اخلاقش خیلی خوب بود. مهربان و مردمدار و خویشتندار بود. استاد قرآن هم بود و در پادگان کلاس میگذاشت. هر کمکی که از دستش برمیآمد به مردم میکرد. اخلاقش در منزل هم خیلی خوب بود. او بهترین مرد دنیا بود و هیچکس نمیتواند جای او را برای ما پر کند.
عاشق رهبر بود. در سفر مقام معظم رهبری به دزفول هم شهید یوسفی بهعنوان تیم فنی و مهندسی بالگرد با حضرت آقا رفته بودند و شهید از این مأموریت خیلی حس خوبی داشت.
ما را برای شهادتش آماده کرده بود
همیشه ما را برای شهادتش آماده میکرد، سفارشهای زیادی هم داشت. اینکه ممکن است اتفاقاتی بیفتد. باید مراقب خودم و بچهها باشم. حتی پدر و مادرش را هم آماده میکرد. شوخی و جدی میگفت: «مادر آمدی سر مزارم، بیقراری نکنی و حرمت شهادتمو حفظ کنی.»
این اواخر که یک دفتر کامپیوتری زده بود، سیدیهای شهدا را میآورد که من ببینم، یکبار هم یک سیدی آورد و گفت خودت ببین و بعد هم بده ریحانه(دخترمان) ببیند. سی دی را گذاشتم که ببینم، موضوع، نامه یک دختر شهید به رهبر معظم انقلاب بود. همین طور که داشت نامه را میخواند، منگریه میکردم. دوست نداشتم ریحانه آن را ببیند. با خودم گفتم این برای ریحانه سنگین است. تحمل این نامه برای من هم آسان نبود چه برسد برای ریحانه. فکرش به این مشغول میشود که پدرم میرود سرکار، پرواز میکند، ممکن است سانحه ببیند و برنگردد و هزار فکر دیگر.
آن شب من خیلیگریه کردم. یکی دو روز بعد به دوستانم گفتم بیایید این را ببینید. آنها هم دیدند وگریه کردند. بعد گفتم نظرتان در مورد اینکه ریحانه این فیلم را ببیند، چیست؟ گفتند نه اصلا مناسب او نیست، دخترها بابایی هستند و او با دیدن این فیلم خیلی نگران پدرش میشود. اصلا خودت هم نباید آن را میدیدی.
البته بچههای من هر دو بابایی بودند. هر روز، ساعت پایان کار پدرشان که میشد میرفتند جلوی در پادگان، منتظر میماندند که پدرشان بیاید. وقتی پدرشان میرفت مأموریت، میثم میگفت: من کاری ندارم که مأموریت هستی، من تا 50 میشمرم باید بیای. دلم برات تنگ شده. بعد هم که برمیگشت مسابقه میگذاشتند که کدامشان زودتر بابا را ببوسند.
با همه خداحافظی کرد
ما آن زمان ماشین نداشتیم. برادر کوچک من گاهی میآمد اصفهان، همسرم هم زنگ میزد و میگفت: ما میخواهیم بیاییم دیزیچه. او هم میآمد دنبال ما. شب پنجشنبه آمده بود اصفهان زنگ زد گفت: میآیید بریم دیزیچه؟ گفتم: نه این هفته نمیتونیم بیایم. به آقا رضا گفتم، گفت: نه فردا شب تو مسجد برای محرم جلسه داریم. به برادرم گفتم ولی ناراحت شد. گفت: پاشو به آقارضا زنگ بزن بگو ما میآییم. خلاصه رفتیم. به همه فامیل سر زد. با همه خداحافظی کرد. سر سفره ناهار مداحی کرد، از امام حسین علیهالسلام خواند، از شهدا خواند. به خواهرش میگفت: اگر اتفاقی برای من افتاد گریه نکنی، سرسنگین باش. خودت را نزنی، بدان که رفتن در این راه و شهادت برای من افتخار بوده.
همسرم ساعت هفت رفت و ساعت8:30 دقیقه تماس گرفت و حالم رو پرسید. گفت که ما داریم میریم پرواز. این حرف را در حالی زد که هیچ وقت نمیگفت پرواز دارم. نمیدانم شاید اینبار برای این گفت که پرواز آخرش بود. حدود 9:15 همان روز یعنی، 27 آبان 85 به همراه خلبانان شهید، فرهنگ، نامآور، حاج اسفندیاری و استاد عابدیان و مسایلی به شهادت رسیدند. آنها رفته بودند غرب اصفهان برای پرواز. شهید یوسفی و شهید مسایلی، مهندس پرواز بودند.
پرواز بیبازگشت
از پادگان سفارش کرده بودند، بیایند اطراف منزل مراقب باشند که کسی از خانواده بیرون نیاید که به ما خبر بدهند.
ریحانه هم که از مدرسه آمد گفت: تو سرویس مدرسه میگفتند یک بالگرد سقوط کرده و عمو عابدیان هم تو همون پرواز بوده. من زدم توی سرم و گفتم بابات هم با آقای عابدیان رفت. به گوشی همسرم زنگ زدم اما در دسترس نبود. زنگ زدم به خانم عابدیان. گفتم: شماره آقای عابدیان رو بده. گفت: چکارش داری؟ گفتم: با آقا رضا کار دارم. جواب نمیده. گفت: من زنگ میزنم. گفتم: باشه حالا شما زنگ بزن ولی شمارشو به منم بده تا زنگ بزنم. دیدم ایشان هم جواب نمیدهد.
تا اینکه بالاخره یکبار که تلفن منزل زنگ خورد خودم جواب دادم، دیدم یکی از همکاران همسرم است. گفت: خانم یوسفی نترس فقط بالگرد آقای یوسفی سانحه دیده. منقلب شدم و گفتم: جان بچههات راستشو بگو. دیدم زد زیرگریه. همان لحظه من هم افتادم و رفتم تو حالت شُک. نه میتوانستم گریه کنم، نه داد بزنم، مات و مبهوت مانده بودم. همه آمده بودند منزل ما و به سر و صورت خودشان میزدند؛ اما من نمیتوانستم گریه کنم. دوستم بهصورتم میزد و میگفت عشقت رفته،گریه کن؛ ولی فایده نداشت....
خوش آن روزی که نوبت بر من آید
همیشه این شعر را میخواند: شهیدان میروند نوبت به نوبت/خوش آن روزی که نوبت بر من آید
هنوز هم که هنوز است، این صدا همیشه در گوش من میپیچد.
مشتاق شهادت بود. میگفت: کاری که من انتخاب کردهام خطر دارد. من که سنم به جنگ نمیرسید؛ ولی دوست داشتم در جبههها بودم و از کشورم دفاع میکردم. الان هم اگر جنگی باشد، ما باید آمادهباشیم. حتی خودش در یکی از مأموریتها داخل بالگرد فیلم گرفته بود و صحبت کرده بود، میگفت: «ما قراره شهید بشیم. تو رو خدا ما رو شهید حساب کنید. ما آرزوی شهادت داریم.»
رویای صادقه
بهنظر من یک عشق الهی موجب شد خودش را به شهدا برساند. اینطور نیست که خودش برای خودش تصمیمی بگیرد. چند وقت قبل از شهادتش خوابی دیده بود. من هم متوجه نشدم چه خوابی دیده. ولی بعد از آن حرفهایی میزد که من را میترساند.
فردای شبی که آن خواب را دیده بود گفت: دیشب چت شده بود؟ گفتم چیزی نشده بود. گفت: نه منتظرم تو این سؤالو از من بپرسی که دیشب چت بود. گفتم: مگه چیزی شده؟ گفت: من یک خوابی دیدم، بعد تو بلند شدی سر منو در آغوش گرفتی و آرومم کردی. بعد من را خوابوندی و خودت خوابیدی. گفتم خب حالا چه خوابی دیدی؟ هرچه اصرار کردم خوابش را نگفت.
به او افتخار میکنم
ما عاشق هم بودیم و دوری از او خیلی برایم سخت بود. خیلی تلاش کردم تا سرپا شدم. تا سه سال پیش کمد لباسش دست نخورده مانده بود. عکسهایش را مانند نمایشگاه دور تا دور خانه چیده بودم. خیلی دلتنگش هستم. گرچه نبود او برای ما سختیهایی را به همراه داشته؛ اما میدانم که در راه خوبی رفته و این برای ما افتخار است.
بچهها خیلی بهانه پدرشان را میگرفتند. آنها را خیلی مشاوره میبردم. مزار همسرم در دیزیچه است که تا اینجا 45 دقیقه راه است. خیلی اوقات که بهانه میگرفتند تاکسی میگرفتم و آنها را میبردم سر مزار و با همان ماشین هم برمیگشتیم.
من تمام تلاشم را کردم که بچهها کمبودی را احساس نکنند، در تربیت آنها هم کم نگذاشتم، طوری که همه دوستان و آشناها میگویند بچههایت را خیلی خوب تربیت کردی.
دعایی که به اجابت میرسد
خیلی اوقات شده مشکلی برایمان پیش آمده، با همسرم صحبت میکنم و میگویم از دست ما که کاری برنمیآید شما کاری کنید. دعا هم حتما به اجابت میرسد.
انصاف پدر
میثم پسر شهید که در زمان شهادت پدر تنها 11 سال داشته و اکنون جوانی برومند شده، خاطرات زیبایی از پدر دارد که برایمان میگوید:
پدر خیلی خوش اخلاق، مهربان و شوخ بود. سعی میکرد با دوستان و همکارانش خوب برخورد کند. دیر عصبانی میشد.
پدر در سال 84 یک شرکت کامپیوتری تاسیس کرده بود. من هم خیلی وقتها میرفتم پیش پدرم. هر وقت هم که حوصلهام سر میرفت از پدر پول میگرفتم و میرفتم برای خودم خرج میکردم. با اینکه 10 سالم بود اما کمیاز کارها و قیمتها سردر میآوردم. یک روز دیدم پدر خیلی روی قیمت اجناس نمیکشد. گفتم: بابا تو که روی این کامپیوتر چهار هزار تومان سود میکنی. کرایه اینجا رو هم که میدی. گفت: بله تازه هزار تومنش رو هم تو میگیری و میبری برای خودت خرج میکنی.
باور نمیکردم پدرم رفته باشد
حتی مأموریت هم میرفت دلتنگش میشدیم، یکبار برای مأموریت رفته بود زاهدان. این مأموریت 20 روز طول کشید و من دیگر کلافه شده بودم. زنگ زدیم گفتیم: کی میای. گفت: فرماندمون اجازه نمیده برگردیم. گفتم: گوشی رو بده فرمانده. من هم با ایشان صحبت کردم. بعد هم رفتم محوطه و شروع کردم به بازی کردن. چیزی نگذشت که پدرم به همراه همکارانش با ماشین آمدند، آنها طوری نشسته بودند که من پدر را نبینم. ماشین ایستاد و همکارانش پیاده شدند و گفتند: میثم بابات کو؟ گفتم: رفته مأموریت. یک دفعه بابا را دیدم که سرش را از پنجره بیرون آورده و من را صدا میکند.
وقتی هم شهید شد، تا چند وقت باورم نمیشد پدرم در کنارمان نیست. فکر میکنم حدود چهلم پدرم بود که یکی از بچهها در مدرسه گفت: میثم این بازی نصب نمیشود چکار کنم. ذهنم درگیرش شد؛ اما نمیدانستم باید چکار کنم، در راه برگشت به خانه با خودم میگفتم خب میروم از پدرم میپرسم. نزدیک خانه که شدم تازه یادم افتاد پدر شهید شده...
شهادت حق او بود
مادر شهید پیمان فرهنگ از فرزند شهیدش برایمان گفت، از عشقش به پرواز و خدمت در لباس مقدس ارتش. مادر شهید پیمان، شهادت را حق فرزندش میداند:
پیمان پسر و فرزند اولم بود که در شهرستان فیروزآباد متولد شد. خیلی هوای من را داشت، تکیه کلامش آناجان بود... پیمان از بچگى خلبانى را دوست داشت و همیشه میگفت: میخوام هواپیما بخرم و بابامو سوار هواپیما کنم. وقتى هم که بزرگتر شد گفت: می خوام نظامى بشم.
پیمان خیلى صداقت داشت. مهربان بود و منظم. هر کارى میخواست انجام بدهد، حتما با من تماس میگرفت و می گفت: میخوام باهاتون مشورت کنم.
نگران سلامتی من بود
دورترین و آخرین خاطرهای که از پیمان دارم این است که من بیمار بودم و جراحى مغز کرده بودم.
زمان جراحى پیمان آمد شیراز و بعد رفت اصفهان. ولى هر روز به من زنگ می زد و میگفت: میخوام بیام شیراز و بیارمت اصفهان.
شب قبل از شهادتش هم تماس گرفت و گفت: هماهنگ میکنم یکى از دوستام بیاد و شما رو بیاره اصفهان. چند ماه قبلش هم سرحد و سر مزرعه بودیم. آمد سرش را گذاشت کنار سرم روى بالشت و کلی با هم حرف زدیم!
من فیروزآباد بودم که بستگان آمدند خانه، خیلی شلوغ شد، آنها خبر شهادت پیمان را به من دادند، حالم خیلى بد شد.
به شهادتت بیشتر افتخار میکنم
لحظهها و روزهاى اول نبودنش خیلى سخت و غیرقابل تحمل بود؛ ولی بعدها متوجه قدر و ارزشش شدم و به پسرم افتخار کردم. الان هم به او افتخار میکنم.
پیمان را همیشه در کنار خودم حس میکنم، همین هفته گذشته خوابش را دیدم، آمده بود خانه، پدرش هم بود، سر سفره با هم غذا خوردیم. میدانم صدایم را میشنود، به او میگویم تو خیلى صاف و ساده و با صداقت بودى و شهادت حقت بوده.
به او میگویم زمانى که خلبان بودى، خیلى خوشحال بودم و به تو افتخار میکردم؛ ولى الان به شهادتت بیشتر افتخار میکنم. میگویم که براى برادر و خواهرهایت دعا کن که همیشه سلامت و موفق باشند.
مادر شهید بودن، حس غرور و بزرگى عجیبى به یک مادر شهید میدهد چون همه به او بهعنوان مادر پهلوان و قهرمان نگاه می کنند. همه به مادر شهید احترام میگذارند. خیلیها به من میگویند: شما مادر شهیدى برامون دعا کن.
روایت سرهنگ خلبان بهمن ایمانی
از شهید خلبان پیمان فرهنگ
شهید خلبان پیمان فرهنگ، فرزند یکی از مشهورترین و خوشنامترین فرهنگیهای جنوب کشور بود. پدر ایشان، مرحوم نادر فرهنگ یکی از معلمان دلسوز ایل قشقایی بود. بدیهی است که پسر ایشان هم آدم ادیب و متشخصی بود و نگاه عاشقانه و ادیبانهای داشت. پیمان فرهنگ یک خلبان شجاع و دلسوز و یک ادیب عاشق بود که خیلی وقتها میدیدم وقتی از پرواز برمیگردد، لحظات پروازش در آسمان کشور را با جملاتی زیبا بیان میکند:
او نسبت به بیتالمال دلسوز و نسبت به مردم عاشق بود. چه در پروازهای عملیاتی و چه پروازهای امدادی عرق و علاقهاش به مردم دیده میشد؛ شاهد مثال این عشق و علاقه به مردم، تلاشهای بینظیرش در زلزله بم یا پرواز امدادی به سیستان است. او قاری قرآن بود و با لحن زیبایش قرائت قرآن میکرد.
روز شهادت از یک مأموریت طولانیمدت از تهران برگشته بود و خیلی مشتاقانه با خلبان عابدیان رفت تا در آن پرواز مهم شرکت
کند.
من از همپروازی و دوستی و هم سفره بودن با این خلبان درس اخلاق و مردانگی و شرافت در کار را آموختم و به جز اینکه دوست و همپرواز من بود او را معلم خودم میدانم.
همسرم خلبانی قاطع و باهوش بود
همسر خلبان شهید بهرام حاج اسفندیاری میگوید: همسرم خلبانی منطقی و آرام، فاضل و فداکار، روراست و صادق بود. قاطع بود و بسیار باهوش و متفکر. وقتی در مسایل علمی و پروازی متمرکز میشد، هیچ چیز به هیچگونه نمیتوانست ذهن و فکرش را از دقت و واکاویاش جدا کند تا اینکه به پاسخ و هدفش برسد.
من و بهرام در سال ۱۳۸۰ ازدواج کردیم و دخترم ستایش، در سال ۱۳۸۴ به دنیا آمد و در ۲۷ آبان سال ۱۳۸۵ همسرم به همراه همپروازانش به شهادت رسید.
هر چند که فقدان همسرم برای من و شهادت پدر برای دخترم خیلی سخت است، اما می دانم همسرم برای امنیت و آسایش مردم و کشورم رفته و همین برای من و دخترم قوت قلب است.
امیدوارم در تربیت فرزندم موفق باشم و دخترم، انسانی همانند و در شان پدرش شود.
خاطرهای شنیدنی از شهید حاج اسفندیاری
در سیل گرگان
سرهنگ خلبان مسعود باقری، از همپروازان شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری، درباره او گفت:
بنده و شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری در حادثه سیل گرگان در سال 1380 با هم همپرواز بودیم. حادثهای بسیار غمانگیز و وحشتناک بود و عمق فاجعه بسیار زیاد...
روز دوم در اطراف مینودشت یک اتوبوس مسافربری در میان سیلگیر کرده بود و به علت جاری شدن سیل و واژگونی اتوبوس عدهای از مسافران جان خود را از دست داده بودند و عدهای در کنار جاده خود را به خشکی رسانده بودند. ما پس از پیداکردن جایی مناسب برای فرود در زمینی مناسب نشستیم و باقی مانده نفرات را سوار کردیم. شهید حاج اسفندیاری تعریف میکرد پدر و مادری را دیدم که فرزند خود را در این حادثه گم کرده بودند و با چشمانگریان به دنبال او میگشتند. شهید میگفت پس از نشستن در گرگان و هنگام آماده شدن برای سوختگیری، آن دو نفر از بالگرد پیاده نشدند و التماسکنان از من میخواستند که دوباره به آن منطقه پرواز کنیم. من این مطلب را به خلبان یکم خودم اطلاع دادم و گفتم اگر امکان دارد هم برای کمکرسانی دوباره و هم برای پیداکردن بچه این خانواده دوباره به مینودشت پرواز کنیم که جناب استاد سرهنگ خلبان کاظمیقبول کرد و پس از سوختگیری به سمت مینودشت به پرواز درآمدیم. آن دو مانند ابر بهاری میگریستند.
ما قبل از نشستن در ارتفاع پایین و مقداری جلوتر از محل واژگونی، جایی که حادثه رخ داده بود مشغول گشت زدن شدیم. در فاصله کمیاز محلی که اتوبوس در سیل غرق شده بود، عدهای از مردم محلی را دیدیم. پس از پیداکردن جای مناسب و فرودآمدن، به سوی مردم رفتیم و از آنها پرسیدم آیا کسی را از آب پیدا کردهاند که زنده باشد. آنها گفتند ما یک دختر بچه را از آب پیدا کردیم که به طور معجزه آسایی زنده مانده بود. او را به بیمارستان گنبد منتقل کرده بودند. من این خبر را به پدر و مادرش دادم و برق شادی را در چشمانشان دیدم.
شهید اسفندیاری هر وقت که خاطره را تعریف میکرد چشمانش پر از اشک میشد و میگفت: به راستی خداوند چقدر بزرگ است. خدایی که یک دختر بچه را در این سیل عظیم حفظ نموده و چشمان منتظر پدر و مادرش را ناامید نکرده است.
شهیدی که هیچگاه دخترش را ندید
خطه قهرمانپرور آذربایجان شیر مردان بزرگی را برای حفظ ایران بزرگ تقدیم کرده است. فرزندانی چون ستار خان، باقر خان و شهیدان باکری و دیگر بزرگ مردانی که نامشان در تاریخ جاودان است.
فرزندان این خطه از خاک گهربار ایران بسیار سخت کوش و پرتلاشند. و برای رسیدن به آرزوهایشان تلاشهای بسیاری کردهاند. این فرزند عزیز و برومند آذربایجان نیز آنقدر کوشید تا به رویای خود؛ یعنی پرواز رسید؛ ولی اکنون دیدن پرواز کاظم، برای پرندگان رویاییست دست نیافتنی...
مریم قربان قدوم همسر خلبان شهید کاظم نامآور از این شهید بزرگوار برایمان گفت، از دخترش که هیچگاه پدر را ندید:
من چهار سال همدم و همسر خلبان شهید کاظم نامآور بودم.بعد از ازدواج راهی اصفهان شدیم. در خانه مهربان و صبور بود. به ندرت در خانه مشکلی پیش میآمد. علاقه زیادی به مادرش داشت. همیشه با احترام بسیار زیادی با بزرگترهای فامیل برخورد میکرد. برای پدر و مادرم بسیار عزیز بود. همیشه کمک حال من در کارهای خانه بود.
غم غربت، با کاظم برایم بیمعنی بود. همیشه برای کمک به دیگران پیش قدم بود. روی روزی حلال بسیار حساس بود. به هیچ وجه دوست نداشتند اذیتی برای دیگران داشته باشد. ارادت خاصی به خانم امالبنین داشتند.
فراقی بیانتها
دخترمان ملیکا هنوز به دنیا نیامده بود که کاظم برای همیشه ما را تنها گذاشت. یک ماه بعد از شهادت کاظم ملیکا به دنیا آمد. شرایط خیلی بدی داشتم. من بهعنوان مهمان آمده بودم؛ ولی ماندگار شدم.
سالهای بدون کاظم سخت بود؛ ولی گذشت. زندگی بدون کاظم دردآور بود؛ ولی یاد گرفتیم.
ملیکا، عزیزترین عزیزانش را از دست داد و هیچگاه پدرش را ندید؛ ولی این افتخار که پدرش در راه کشور و ملت ایران جان خود را فدا کرده همیشه با او همراه است. امیدوارم بتوانم مادر خوبی برای ملیکا باشم تا او بتواند فردی لایق و پر افتخار برای میهنش باشد.
عشق به کمک خالصانه به مردم
سرهنگ خلبان بهمن ایمانی از شهید خلبان کاظم نامآور اینگونه روایت میکند:
بنده و شهید نامآور با اختلاف یک سال وارد دانشکده خلبانی شدیم. همین موضوع باعث شد ما خیلی خوب یکدیگر را بشناسیم.
شهید نامآور یک شخصیت بسیار درستکار و شریف و قاطع داشت. در چشمانش همیشه امیدی موج میزد و دقیقاً میشد حس کرد که او تلاش و کوشش برای پیشرفت وترقی و خدمت در شرایط بهتر و قویتر را در دل دارد. همیشه افق چشمش دور دستها را نگاه میکرد. بسیار آدم پرتلاشی بود و زمانهایی هم که میخواست برود پرواز، بالگرد را مانند دوستش تصور میکرد و برایش یک تکه آهن نبود، یک روح و یک دوست بود. فکر میکرد که بالگردش یک موجود جاندار است، بهویژه اینکه بالگردش شینوک بود و با آن، امدادهای خالصانهاش را به مردم
میرساند.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا