شهید سیدجلیل حسینی
نام پدر: سیدغریب
تاریخ تولد: 10-3-1325 شمسی
محل تولد: فارس - آباده
تاریخ شهادت : 29-3-1367 شمسی
محل اسارت : خرمشهر
عملیات منجر به اسارت : بیت المقدس
رجعت پیکر مطهر : 4-5-1381 شمسی
گلزار شهدا: چهارصددستگاه
البرز - کرج
برادر ایشان سیدمصطفی هم به فیض شهادت نائل آمده است
یاد یار و بوی گل مریم
از: رضا عبداللهی
زمین نمور، فضای تاریک اردوگاه پرتو نوری کم جان و محتضر به صورت اریب از روزنههای در آهنین به درون سالن، مردان خاکستری پوش، تکیده و مکیده، نشسته و خوابیده، ذکر ولابه مردان در عطر دعای توسل: یا وجهها عند الله اشفع لنا عند الله…
«سید» نیمخیز شد. فهمیدم که تشنه است. دستم را زیر سرش قرار دادم و ظرف آب را به دهانش نزدیک کردم، جرعهای نوشید. در همان حال رو کرد به من و پرسید:
«برادر جان آیا میشود که باز هم روی امام را بیینم»
«حتما «سید» جان حتما. »
با اشاره ابرو از من خواست عکس مریم، دختر نهساله اش، را بر روی قلبش بگذارم و دستهایش را بر روی عکس، خوب میدانستم و خوب میدانست که فلج شده است و دیگر، عضلاتش از او فرمان نمیبرند.
با عکس حرف میزد، راز و نیاز میکرد، میبوئیدش، میبوسیدش و اشک از دو چشمه همیشه جوشان
چشمانش بر روی گونههای مردانهاش جاری میشد.
چند روز بعد، آن دو چشمه هم خشکیدند، ولی «سید» با وجود نابینانی، عکس «مریم» را همچنان برسینه داشت و مدام سئوال میکرد
برادر جان آیا میشود که باز هم صدای امام را بشنوم؟ »
حتما «سید» جان! حتما. »
روزهای بعد «سید» دیگر سؤالی نمیکرد، حتی از «مریم» و مرادش هم سخنی نمیگفت. فقط گاه لبهایش به لرزشی خفیف که به لرزی میمانست، حرکت میکردند.
گوئی «سید» میخواست باز هم از رویاهای شیرین خود حرف بزند، ولی افسوس که خوره مرض، قدرت تکلم را از او سلب کرده بود.
عکس «مریم» همچنان بر روی قلب «سید» قرار داشت.
یک روز صبح دژخیمان آمدند. زیر بازوهای «سید» را گرفته و او راکشان کشان با خود میبردند که سراسیمه به طرفشان دویدم. «سید» را در آغوش گرفتم و گفتم:
لا تأخذوه. لا تاخذوه. دعوه یبقی مع احبابه، لاتسلبوا راحته. ارجوکم. ارجو… (۱). )
سرانجام
در سلول بودم که خبر آوردند: «سید» در تنهایی و غربت به رفیق اعلی پیوسته است. محکم پرپیشانی زدم و از ته دل نالیدم، السلام علیک أیها الامام الغریب الشهید (۲).
پی نویس:
۱ – نبریدش، نبریدش، بگذارید کنار یارانش باشد. آرامشش را بر هم نزنید. خواهش خواهش میکنم، خواهش
**براساس خاطره برادر آزاده احمدی» از شهید آزاده سید جلیل حسینی اهل کرج
یاد یار و بوی گل مریم
از: رضا عبداللهی
زمین نمور، فضای تاریک اردوگاه پرتو نوری کم جان و محتضر به صورت اریب از روزنههای در آهنین به درون سالن، مردان خاکستری پوش، تکیده و مکیده، نشسته و خوابیده، ذکر ولابه مردان در عطر دعای توسل: یا وجهها عند الله اشفع لنا عند الله…
«سید» نیمخیز شد. فهمیدم که تشنه است. دستم را زیر سرش قرار دادم و ظرف آب را به دهانش نزدیک کردم، جرعهای نوشید. در همان حال رو کرد به من و پرسید:
«برادر جان آیا میشود که باز هم روی امام را بیینم»
«حتما «سید» جان حتما. »
با اشاره ابرو از من خواست عکس مریم، دختر نهساله اش، را بر روی قلبش بگذارم و دستهایش را بر روی عکس، خوب میدانستم و خوب میدانست که فلج شده است و دیگر، عضلاتش از او فرمان نمیبرند.
با عکس حرف میزد، راز و نیاز میکرد، میبوئیدش، میبوسیدش و اشک از دو چشمه همیشه جوشان
چشمانش بر روی گونههای مردانهاش جاری میشد.
چند روز بعد، آن دو چشمه هم خشکیدند، ولی «سید» با وجود نابینانی، عکس «مریم» را همچنان برسینه داشت و مدام سئوال میکرد
برادر جان آیا میشود که باز هم صدای امام را بشنوم؟ »
حتما «سید» جان! حتما. »
روزهای بعد «سید» دیگر سؤالی نمیکرد، حتی از «مریم» و مرادش هم سخنی نمیگفت. فقط گاه لبهایش به لرزشی خفیف که به لرزی میمانست، حرکت میکردند.
گوئی «سید» میخواست باز هم از رویاهای شیرین خود حرف بزند، ولی افسوس که خوره مرض، قدرت تکلم را از او سلب کرده بود.
عکس «مریم» همچنان بر روی قلب «سید» قرار داشت.
یک روز صبح دژخیمان آمدند. زیر بازوهای «سید» را گرفته و او راکشان کشان با خود میبردند که سراسیمه به طرفشان دویدم. «سید» را در آغوش گرفتم و گفتم:
لا تأخذوه. لا تاخذوه. دعوه یبقی مع احبابه، لاتسلبوا راحته. ارجوکم. ارجو… (۱). )
سرانجام
در سلول بودم که خبر آوردند: «سید» در تنهایی و غربت به رفیق اعلی پیوسته است. محکم پرپیشانی زدم و از ته دل نالیدم، السلام علیک أیها الامام الغریب الشهید (۲).
پی نویس:
۱ – نبریدش، نبریدش، بگذارید کنار یارانش باشد. آرامشش را بر هم نزنید. خواهش خواهش میکنم، خواهش
**براساس خاطره برادر آزاده احمدی» از شهید آزاده سید جلیل حسینی اهل کرج
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا