شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

شهید ذبیحی محمودآبادی-سردار

شهید سردار ذبیحی محمودآبادی

نام پدر: علی

تاریخ تولد: 8-5-1343 شمسی

محل تولد: آذربایجان غربی - ارومیه

تاریخ شهادت : 22-7-1359 شمسی

محل شهادت : در اسارت

گلزار شهدا: جاویدالاثر

 

https://s32.picofile.com/file/8477925834/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1_%D8%B0%D8%A8%DB%8C%D8%AD%DB%8C_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D8%AF%DB%8C.jpg

 

 
بسم الله الرحمن الرحیم
 بنده فاطمه کمالی روستا هستم از طرف کنگره شهدای استان البرز و موسسه فرهنگی هنری خورشید هشتم ...امروز 1397/12/16 در خدمت برادر مفقودالاثر سردار ذبیحی هستیم...سلام عرض میکنم خدمتتون اگه امکان داره خودتون رو برامون معرفی کنید...

سلام علیکم...

بسم الله الرحمن الرحیم...

درود بر امام راحل و تمام کسانی که تو انقلاب زحمت کشیدن چه تو جبهه های جنگ و  تو به ثمر رسیدن انقلاب و کسانی که راه امام راحل را ادامه میدن خداوند سلامتیشون رو برقرار کنه و کسانی که شهید شدن اونارم خدا تو رحمت خودش قرار بده...

من محمد ذبیحی برادر سردار ذبیحی که ملقب به سعید ذبیحی....سعید میگفتیم بهش تو خونه...درسال59 در بیمارستان خرمشهر بودیم...خونمون هم نزدیک بیمارستان بود،عراقیا قبل از اینکه جنگ شروع بشه،عوامل نفوذیشون رو فرستاده بودن داخلش شهر...یه جنگ عرب و عجم راه انداخته بودن...تو این مراحل ماهم درحالت اماده باش بودیم داخل بیمارستان،و منطقه یه حالت فوق العاده ای داشت ،حالت جنگی به خودش گرفته بود،ولی خب جنگ رسما اعلام نشده بود،عراقیا گاه گداری بمب میذاشتن داخل شهر یا درگیری بین عرب و عجم راه انداخته بودن...از اونورم برای بیمارستان خب دکترای ما اکثرا نظامیای زمان شاه بودن وسرتیمسارا و به اصطلاح شخصیتای بزرگا اکثرشون در رفته بودن و بیمارستان یه حالت خاصی گرفته بود،یه شخص که بشه بیمارستان رو کنترل کنه و مدیریت بیمارستان بهم ریخته بود،و کسانی هم که مثل من یه مدتی زمان شاه درگیر ساواک بودنیه اعتمادی که داشتن یه مسئولیتی به من داده بودن که ورود و خروج بیمارستان یه موقع عوامل نفوذی نیان یا یه موقع مریض زخمی میاد پذیرش بدیم،کارای بیمارستان رو انجام بدم من شغلم پیراپزشکیه...رو همین حساب برادر منم بیشتر موقع ها تو این درگیری ها خب جوون بود بچه سال بود،راهنمایی رو تموم کرده بود،میخواست بره دبیرستان،که بخاطر همین موضوع دبیرستان ها تعطیل شده بود،جوونای انقلابی میخواستن اسلحه بدست بگیرن،ولی خب طبق این قانون که نمیتونستیم بهشون اسلحه بدیم یه روزی اونجا یه نماینده اقا تشریف داشتن به نام اقای حجت الاسلام غرضی بود فکر کنم،گفتن که هرکسی که میتونه اسلحه دست بگیره بهشون اسلحه بدید..بعد برادر منم طبق این فرمان اومد از پادگان بهش اسلحه دادن که مقابل این عوامل نفوذی یه موقع جلوشون بایسته...

تا کشید به جایی که یه روز تو این درگیری ها یه زخمی رو اوردن تو بیمارستان،جزو کسایی بود که با نیروهای ما درگیر شده بودو تیر خورده بود به پاش آوردن بیمارستان...اونجا یه دکتر جراحی داشتیم به نام دکتر رامین، ایشون تعصب خاصی داشت ،اصفهانی بود،پرسید که این مریض چیه گفتن از عرباست ...عربای نفوذیه...ایرانیه ولی جلو نیروهای ما ایستاده بود...بچه های ما زدن تیر خورده به پاش،اوردن اینو...به دکتر رامین گفتم دکتر اینو پذیرش دادیم تو اتاق عمله زحمتش رو بکش...بعد دکتر رامین برگشت گفت که عربه یا عجمه؟بچه ها گفتن که نه این عربه...گفت برید پاش رو ببرید...همچین با صراحت گفت پاش رو ببرین من ناراحت شدم...گفتم دکتر بالاخره قطع عضو همینجوری نیست که...یا خانوادش رضایت بده یا اینکه شورای پزشکی یه 5تا پزشک اینو تایید کنن که این پاش باید حتما قطع بشه...شما ندیده چجوری میگید قطع کنید/گفت نه این عربا  اصلا باید نابودشون کنیم...گفتم نه ایناکرو نکنید اگه قراره این کارو کنید باید شورای پزشکی چندتا پزشک دیگم تایید کنن،دکتر رامین قهر کرد گفت شماها تازه به دوران رسیده ها دارید به ما دستور میدید چیکار کنم؟قهرکرد رفت...چیکارکنیم حالا؟یه دکتر پاکستانی بود داخل شهر مطب داشت،قبل از جنگ گاه گداری ارتباط داشتیم سلام و علیک داشتیم میشناختیمش...زنگ زدیم به ایشون گفتیم که همینچین مریضی داریم،اینو میتونید بیاین عملش کنید؟ایشون گفت والا شهر اینقدر شلوغه من جرئت نمیکنم از خونه بیام بیرون...اگه میتونید منو ببرید بیمارستان برسونید باشه من میام...راننده امبولانس رو فرستادیم رفت با امبولانس دکترو اورد و بنده خدارو عملش کردیم پاش رو دیگه بستری بود،تا اینکه خوب شدو بعد از خوب شدنش ما اینو تحویل دادیم...

کمیته بود اون موقع،کمیته ای ها اومدن بردن نمیدونم حالا چیکارش کردن،بعد اینکه خوب شد از بیمارستان مرخصش کردیم تحویل دادگاه دادن و دیگه به ما ربطی پیدا نمیکرد چون کار ما مداوا بود...ربطی نداشت که این مجرمه ،مخالفه ،موافقه اصلا خودیه غریبست...فرقی نمیکرد...برا کسی که کارش پزشکی وظیفش اینه که کار خودشو انجام بده...حالا کار اثبات جرمش یا مجازاتش به ما ربطی نداشت ...اینو مرخصش کردیم رفت،اونجا کارش تموم شد،از اینورم که دیگه جنگ رسما اعلام شدو عراقیا با خمپاره با خمسه خمسه باهمه چی شهر رو گرفته بودن زیر موشک باران و تیربارو....هروسیله ای داشتن میریختن توی شهر...خونه ماهم چون نزدیک بیمارستان بود یه خمپاره زدن نصف خونه ما فرو ریخت...یه پسری داشتم به نام حسین، حدودا 2سال و خورده ایش بود...هنوز حرف نمیزد تازه میخواست یاد بگیره...طفلک وحشت کردو چند وقت دیگه هم فوت کردش...

دیگه جنگم رسمس اعلام شده بود...از اونور دستور اومد که بیمارستان رو منتقل کنیم به دارخوین  که اونجا قبلا ساختمان های انرژی اتمی بود...تو این ساختمان های انرژی اتمی استحکاماتش محکم بود،طبق همین فرمان ما بیمارستان رو کلا منتقل کردیم به بیمارستان صحرایی دارخوین...بعد چون من اونجا کادر ثابت بیمارستان بودم،جنگم رسما اعلام شده بود، از جاهای دیگه ای پزشک ها و کادر بیمارستانی که به عنوان نیروی کمکی اعزام میشدن میومدن منطقه، ما داخل شهر و داخل خسرو آباد و داخل نقاط مختلف عملیات پست های امداد گذاشته بودیم، اورژانسی این جابجایی و رسوندن دارو و جابجایی مریض و زخمی هایی که اونجا مراجعه میکردن یا می اوردن اینا رو می اوردیم پشت جبهه همون بیمارستان...من وظیفم این بود که دائما تو این جاده تردد داشته باشم با آمبولانس،یه راننده آمبولانس داشتیم اونم که بنده خدا از همشهری های خودم بود،ارومیه ای بود، به نام جمال صلح خواه، بچه نترسی بود،رانندگیشم خوب بود با این پزشک هایی که از شهرستان می اومدیم می آوردیم پست امداد از اونجام فرداش جاش رو عوض میکردیم یکی دیگه می آوردیم،تو این فاصلم  برادر منم تو بیمارستان به عنوان کمک بود...گرچه دوره ندیده بود ولی خب به عنوان حمل بیمار،برانکارد و این چیزا رو انجام میداد کنار من بود...

تا اینکه یه روز،تو این جاده داشتیم میرفتیم...من بودم و دکتر کاکرودی بود، یه کمک داشتیم که امبولانس کار کمکی انجام میداد:عبدالله باغیه و یکی دیگم بود تقریبا سه چهار تا توی امبولانس بودن،بعد سه چهارتا هم زخمی داشتیم میبردیم بیمارستان دارخوین از خرمشهر به بیمارستان...تو این جاده که داشتیم میرفتیم یکدفعه دیدیم اطراف تانک و لودر و دارن کارای اینجوری انجام میدن...
من گفتم دکتر نکنه اینا عراقیا باشن؟دکتر کاکرودی هم شمالی بود بنده خدا...گفت نه بابا من اخبار رو گوش کردم گفتن که نیروهای عراقی رو ما 40کیلومتر از مرزهای خودمون راندیم تو کشور خودشون...اینا نیروهای خودین...بعد جلویی ما یه ماشینی بود که بیسیم اینا داشت ...از اون استعلام کردیم اون گفت که من الان از تهران استعلام کردم این لشگر پیاده زرهی قزوینه،اومدن اینجا دارن سنگربندی میکنن... ما هم خیالمون راحت تو این جاده رفتیم اطراف جادم گوده،نی زارم بود...یکدفعه دیدیم داخل این نی زار ها سروصدای عربا  داره میاد ...گفتم جمال اینا عراقین...صداشونو نگاه کن..تا این بنده خدا راننده فهمید عراقین آمبولانس رو با یه سرعتی تو اون جاده باریک چرخوند که برگردیم،تا ما برگشتیم بستنمون به رگبار ...آمبولانس رو سوراخ سوراخ کردن،بعد یکدفعه از لای نی زار ها انگار سبز شدن این عراقیا... هی( انزل انزل...(به عربی میگوید)مارو اوردن پایین وحالا خوبیش این بود که من روپوش پزشکی  داشتم بیشتر لباس نظامی تنمون نبود روپوش بود دیگه...روپوش پزشکی تنمون بود ودکترمون هم همینجور...زخمی هامونم آوردن پایین و مارا بردن پشت یه خاکریز،حالا این برانکاردی که تو چیز بود بخاطر اینکه مریض چیز نشه منو دکتر کاکرودی برانکارد رو برداشتیم اون عبدالله باغی هم که کمکمون بود اون بنده خدا هم تیر خورد کتفش...اینو با دوتا بچه هایی که اونجا بودن کمک کردیم و بردیم تا پشت خاکریز...پشت خاکریز دیگه هیچ وسیله ای نبود،دکتر کاکرودی و من و هممون روپوش پزشکی رو برداشتیم پاره پاره کردیم به جای  باند این زخمی های خودمون رو بستیم...بعد از اونجا اومدن مارو سوار کامیون های عراقی کردن،چشممون رو بسته بودن دستامونم که با طناب اینقدر ببخشید مثل تسبیح...دست منو بستن به هم ،اونو بستن به هم اینجوری زنجیروار بسته بودن و بارمون کردن انگار دارن گوسفند بار میکنن...بارمون کردن تا بصره...بعد اونجام که داخل شهر یخورده چرخوندن و هی بصره ای به مردم عادی میگفتن دیدی سربازای خمینی رو چیکار کردیم؟اینو آوردیم اینجا و مردمم که از اینور و اونور یکی سنگ پرت میکرد،یکی دمپایی پرت میکرد میزدن تو سر و کله ما..

بردن کمپرسی رو خالی کردن توی مدرسه... داخل این مدرسه،اونجا اتاقای کلاسارو کرده بودن زندان دیگه...در هارو بسته بود،منتها چون مدرسه بود پنجره هاش دیده میشد،حیاط رو ما می دیدیم...بعد بخاطر اینکه زهر چشم بگیرن و بترسوننمون که اعتراف کنیم،اونایی که نظامی بودن،لباس نظامی تنشون بود،پوتین پاشون بود خب اینارو شناسایی کردن بردن...امثال من که لباس نظامی تنمون نبود و لباس شخصی زیر بود و روپوشی که پاره کرده بودیم مونده بودیم مارو شناسایی بکنن تنها هم نبودیم،زیاد بود حدودا شاید یه 500نفری بود توی اون مدرسه،بعد 10نفر،10نفر میبردن محوطه کتک میزدن که ما اعتراف کنیم کی چیکارست ...به اصطلاح بازجویی میکردن...خب من که لباس شخصی بود،گفتم من کارگرم...میگفتن اینجا چیکار میکنی؟میگفتم بنده اومدیم اینجا کار بکنم دیگه.. شهرستان اومدم...حالا جنگ شد من نمیدونستم جنگه...بعد میگفتن تانکا کجاست؟میگفتم من تانک نمیدونم چیه سربازی نرفتم سواد ندارم...به هرحال اینجوری ادامه داشت...بعد تو این فاصله باز یه تعدادی شناسایی میشدن تا بالاخره مدرکی از جیبشون بالاخره به یه شکلی شناسایی میشدن میرفتن ...

ما آخریا مونده بودیم...بعد من نوزدهم گیر افتاده بودم،بیست و سوم برادرم گیر افتاد...حدودا بیست و پنجم بود ...25مهر...تا اون موقع هرکسی رو تازه میگرفتن می اوردن داخل اون مدرسه...از اونجا تقسیم میکردن،شناسایی میکردن میبردن ...اونجا یه حالتی بود که اسیرارو می اوردن اونجا جدا میکردن میبردن جاهای مختلف...یکدفعه ای از پنجره که دیده میشد من نگاه کردم عه برادر منم لای این هاست ...حدود 30/40نفری اوردن داخل محوطه مدرسه...برادر منم اونجاست...اون موقع هم هوا گرم بود،پنجره باز بود،هنوز زندان نبود ...مدرسه بود دیگه...پنجره یه جوری بود که آدم میتونست راحت بیرون رو نگاه کنه یا اصلا حتی بتونه از پنجره بره بیرون...یه همچین حالتی بود...منم کلمو بیرون کردم،از پنجره صدا کردم  سعید ،سعید...تا اینو که من گفتم یکدفعه ای دیدم این عراقیه  با باتوم زد تو کلم دیگه افتادم پایین نذاشت که من نگاه کنم...ولی خب باز بلند میشدم نگاه میکردم،اونجا وسط اونارم میزدن...چون هرکسی که تازه میومد اونجا شروع میکردن به کتک زدن که به اصطلاح هم زهره چشم از اونایی که قبلا  اونجان از اونا بگیرن بترسونن هم از اونا اقرار بگیرن...اون موقع هم که اینارو تو محوطه داشتن کتکشون میزدن...

لای اینا یه بنده خدایی پاش ...چون راحت نمیتونستم ببینم...تیر خورده بود یا قطع شده بود اصلا نمیتونست راه بره...فلج بود خودشو رو زمین میکشید...بعد عراقیا هم اومده بودن دقیقا اونو میزدن...یکدفعه ای تو این حین که اینو میزدن،برادر منم بچه سال بود،دورو بر 14 یا 15سالش بود دیگه... چندتا اینجوری جوون بودن یکدفعه ای اینا دیدن اونو داره میزنه گفتن اونو چرا میزنید ...سرو صداشون اومد،اینا حمله کردن به سمت عراقیه که اونو نزنه بقیه رو بزنه...بعد از اون لحظه به بعد ندیدم چون جدا کردن بردن...یه دکتری هم با برادر من همزمان تو اون ماشینی که باهم بودن ...دکتر داوچایی...اون رئیس بیمارستان بود...با برادر من همزمان اسیر شده بودن...اونم 23 مهر اسیر شده بود،آزاد شد اومد...

اون دکتر میگفت که وقتی داشتیم میومدیم ...دکتر داوچایی...دکتر عظیمی داوچایی بود...میگفت که ما دارخوین داشتیم میرفتیم به سمت خرمشهر، دکتر مجید جلالوند بود و بعد این دکتر داوچایی رئیس بیمارستان بودو برادر من بود و بعد برادر خانمم سید احمد میرظفرجویان بود...اونم جزو کادر پزشکی بود...اونا باهم بودن تو یه اکیپ...23مهر تو مسیر که میان مثل ما گیر عراقیاافتاده بودن...بعد برادر من به اصطلاح از بغلش ترکش خورده بود،تا نه اینکه اونقدر کاری باشه که اینو از کار بندازه...زخمی بود ولی خب میتونست راه بره...اورده بودن اونجا تو مدرسه ما دیدیمش...از اون لحظه به بعد دیگه ندیدم ...از عراقیا میپرسیدم که اینا چیشدن ...منظورم تنها من نبودم...هرکسی که میپرسید اینا چیشدن میگفت اینارو بردیم اعدامشون کردیم...دیگه ما هم فکر کردیم که دیگه اون 10نفری که با عراقیا درگیر شدن بچه ها میگفتن اینا زدن چشم عراقیا سربازارو دراوردن،اونم باعث شده همه رو بردن اعدام کردن...خبر نداشتیم تا تقریبا یه دوسالی گذشت من فکرمیکردم دیگه شهید شده خبری ازش نیست...بعد که صلیب میومد من از صلیبی ها میپرسیدم،از اسیرایی که با اینا بودن پرسیدم این ده نفری که اسیر شدن...گفتن نه دروغ میگن اینارو نکشتن...بردن زندانهای مخصوص...سلول های انفرادی هستن...به هرحال این طول کشید تا زمانی که از جنگ 4/5سال گذشته بود،یک افسر عراقی حالا اینم عرض کنم خدمتت  که تو فاصله ای که اینا داشتن شناسایی میکردن من به راحتی شناسایی نشدم...طول کشید تا اخرای ...

تو اون مدرسه که میخواستن شناسایی کنن آخراش بود که  منو شناختن...شناسایی منم اینجوری شد...من هرچی میگفتم من کارگرم،عراقه میگفت نه کسی هست که شمارو میشناسه...شما افسر نیرو دریایی هستی ،بیمارستان...بالاخره اطلاعاتی داشت درمورد من...من هرچی میگفتم میگفت نه چنین چیزی نیست شما دروغ میگی خودتو معرفی کن والا میکشیم...بعد دیگه آخراش باور کرده بودن من شخصیم و نظامی نیستم...آخرین بازجویی که کرد گفت خب پس حالا که اینجوریه یکی هست که شمارو میشناسه،صداش کرد...اون افسره نشسته بود اونجا که بازجویی میکرد...صدا کرد گفت برو علی رو صدا کن به عربی... اونم رفت یه جوونی رو صدا کرد،هیکلی...تا این وارد اتاق شد شروع کرد آقای دکتر سلام علیکم حالتون چطوره...عربای خودمون بود که پناهنده شده بود به اون ها...منو شناسایی کرد،اونجا من گفتم بابا تو دروغ میگی من نیستم...هرچی من گفتم گفت نه تو نباید با اینا باشی خودتو معرفی کن...اینا میبرنتخونه بهت میدن درجه بهت میدن...گفتم بابا من این نیستم شما اشتباه میکنی...گفت نه...گفتم چرا اینقدر اصرار داری ...اونی که تو میگی من نیستم...گفت نه من تورو میشناسم تو آدم خوبی هستی حیفه که اینجا کتک بخوری،بعد گفتم اقا تو از کجا منو میشناسی؟گفت یادته پای برادرم رو دکتر رامین میخواست ببره تو نذاشتی؟اون برادرمو بردن اعدام کردن من اومدم اینجا الان بهم خونه دادن...زن دادن،ماشین دادن...شما هم بیا خودتو معرفی کن میبرنت قسمت افسرا بهت رسیدگی میکنن اذیت نمیشی...گفتم نه اگه واقعا فکر میکنی من اونم...اون نیستم اولا ...اگه فکرمیکنی اونم بهت خوبی کردم میخوای بهم خوبی کنی بگو من نمیشناسمت...گفت خب میکشنت...گفتم خب بکشن من اینجوری دوست دارم...بعد بلند شد به اون افسره گفت که این نیست اشتباه بوده...اون افسره که داشت بازجویی میکرد یکدفعه از پشت میزش بلند شد اینو صدا کرد نزدیکش..از پشت میز اومد بیرون یه کشیده محکم گذاشت تو گوش این...گفت این چکارست حتما یه کاره ای تو ایران هست که با دو کلمه وعده وعیدی که بهت داد تو ایران حتما میخواد بهت پست و مقام میخواد بده بخاطر این منکر شدی...حالا  چرا...10 /12روزه تو هی میگی این فلانیه حالا یکدفعه این چیه که تو اینجوری کردی...

چشمتون روز بد نبینه دیگه از اون روز به بعد زندگی من سیاه شد...رفتیم سلول انفرادی دیگه نمیدونم یه سال طول کشید،6ماه طول کشید،نمیدونم چیشد...تا اونجا من سل گرفتم...ولی همیشه اصرارم به این بود که من کارگرم هیچیم نیستم...چون میدونستم اونا یه چیزی رو بفهمنم دیگه ول کنم نیستن به هرحال درهرصورت میخوان منو بکشن دیگه ...بهتره که همینجور رو حرفم بایستم...تا اون موقع،اینا تقریبا اطلاعاتی نمیتونستن از من بدست بیارن تا اینکه تو اون سلول انفرادی من سل گرفتم...سلول انفرادی هم من که نمیدونستم میگفتن اینجا زندان هارون الرشیده...یه سالن درازی بود اینور اونورش اتاقکای کوچولو...عذر میخوام اندازه سرویس بهداشتی،نمیتونستی بشینی نمیتونستی دراز بکشی..اینقدر هم کثیف بود...سالهای سال اونجا ادمایی اومده بودن  رفته بودن...خیلی کثیف بود...ما شب وروز رو نمیشناختیم فقط میدونستیم روزی یه بار میان در رو باز میکنن یه نفر یه نفر میبرن ته سالن یه سرویس بهداشی بود اونجا...اونجا میبردن بعد برمیگردن مینداختن داخل سلول...نگهبانم میومد راه میرفت با چراغ قوش از این سوراخ کوچولویی بالای در بود ...چراغ قوش رو مینداخت  ببینه ما زنده هستیم یا مرده ایم...هرچند مدت یکی شهید میشد میبردنش دفنش میکردن...طول کشید ...اونجا اکثرا کسی سالم در نمیومد همه بالاخره براثر اون عدم وجود بهداشت و ناراحتیا و اذیتا و اینا تلف میشدن بچه ها...تا من دیگه سل گرفته بودم...خودم میدونستم که سل گرفتم...سرفه میکردم،خون بالا می اوردم...گاهگداری نفسم بند میومد نمیتونستم نفس بکشم...یه روز بیهوش شده بودم این نگهبانه چراغ قوه رو میندازه میبینه من تکون نمیخورم...فکر میکنه مردم...در رو که باز میکنه هوای بیرون که بهم میخوره سرفم میگیره...بعد سرفه کردنی چون خون بالا می اوردم...خون پاچید به لباس این نگهبانه چون خم شده بود که ببینه من زندم یا مردم...سرفه کردم خون پاچید رو لباسش این فکر کرد چون خون بالا اوردم خودکشی کردم،بدو بدو رفت افسر نگهبان رو اورد و بدن منو نگاه کردن ببینن کجای من چاقویی چیزی...یا دستم رو بریدم..به چه شکلی خودکشی کردم...هرجایی رو نگاه کرد دید هیچی ...هیچ جام اثار  خودکشی تو بدن من نیست...فقط از دهنم خون بالا میاد...شک کرد فکر کرد که من سمی چیزی خورده بودم...حالا مهم من نبودم مهم  این بود که چه کسی سم رو اورده داده به من...تو اونجا که این همه امنیتی هست چجوری این داروی کشنده اومده به دست من رسیده...بیشتر از خودشون شک داشتن...و اونا به این بودن که ان شخص رو پیدا کنن نه اینکه منو نجات بدن...رفتن دکترشون رو صدا کردن...دکتره اومد بالاسر من هی نگاه کرد ...دیگه فهمیدم دکتره دیگه داره منو معاینه میکنه...عربی به اونا چیزایی میگفت...کم و بیش میفهمیدم ولی متوجه میشدم که داره یه چیزایی به اونا توضیح میده...که این هرچی هست یه چیزی خورده...به اصطلاح سم رو  داشت تایید میکرد...من بخاطر اینکه به این دکتره بفهمونم که درد من چیه شاید یه فرجی شد...گفتم که (doctor don’t search anythings I have tuberculosis)  بعد دکتره یکدفعه ای همچین جا خورد که من چطوری انگلیسی بلدم...بعد گفت که

(what is your job?)بعد من به انگلیسی بهش گفتم که من همکارت هستم...بعد اطرافش رو نگاه کرد که ببینه سربازا باهاش فاصله دارن که داره با من صحبت میکنه؟خوشبختانه سربازاشون حالا فاصله که داشتن هیچی انگلیسی هم بلد نبودن این شروع کرد با من گفت تورو چرا اوردن اینجا...اینجا زندان هارون الرشیده هرکی رو میارن اینجا نجات پیدا نمیکنه... اینجا جای سیاسیاست...اتفاقا یکی از افسرای خودشون هم اونجا بود...اینو با دریل بنده خدارو سرش رو سوراخ کرده بودن میگفتن ای برا حزب دعویه ...مال افسرای خود عراقیا بود تو سلول انفرادی...بالاخره سروصداشون رو میشنیدیم دیگه ...سلول روبروییمون بود،سلول بغلیمون بود...هم صحبتایی که میکردن متوجه میشدیم این افسر عراقیه اونجاست اینا مغزش رو سوراخ کردن که چرا با ایرانیا یا حزب دعویه چیز هستی...کار ندارم  این باعث شد که این دکتره یخورده تعصب شغلیش باعث شد که به من گفت که میخوام یه کاری برات بکنم...اینجا بمونی به مرور میمیری...یکاری میکنم که از اینجا ببرنت حالا ریسکه دیگه یا زنده میمونی یا هرجا بری از اینجا بهتره یا اینکه بالاخره میکشنت دیگه...پس این بهتره...منم گفتم از خدامه که چنین کاری بکنی...

بلند شد رفت به اینا گفت که این یه مریضی گرفته ،حالا داخل این سالن سهله،سالن اونوری هم کسی نفس این بره،سربازامون میمیرن،به این چسز نکنید...اون افسره هم یه جوری نمیدونم چی بهش گفت،یجوری اونو ترسوند که این وضعش اینجوریه...بهش گفته بود اینو ببرید بکشیدش بعد جسدشم بسوزونید که میکروباش پخش نشه...تقریبا یه دو سه ساعتی گذشت دیگه منو ول کردن،یه لحظه دیدم اومدن دنبال من بکش بکش اومدن چشمامو بستن،حالا دستامم بستن یه طنابم به دستشون بستن منو دنبال خودشون میکشن...اون کسی که منو میکشید یک متر از من جلو تر میرفت که یه موقع نفس من به اون نخوره...انداختنم تو امبولانس و تلق و تولوق بردن بیمارستان نمیدونم دیگه یه بیمارستانی بود برای نیروی هواییشونه...از اونجا فهمیدم بیمارستانه چون چشمام بسته بود...یه جا که پیاده کردن سرو صدا بود و حس کردم بیمارستانه...یک دفعه ای دیدم از پشت سرم میزنن ..مردمی که اونجا بودن عراقیا فکر میکردن مثلا پسرش کشته شده من کشتم یا اون یکی....بالاخره فهمیدم که بیمارستانه...بعد میگن خدا همیشه یجوری آدم زو در یک مخمصه ای نجات میده که هیچ امیدی نداری ...دیگه من ناامید ناامید بودم که تمومه دیگه...ولی...همیشه در یه نقطه ای که ادم دیگه کاملا ناامید میشه اونحاست که به داد آدم میرسه...اصلا هیچوقت فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیوفته...همون لحظه ای که عراقیا منو میکشیدن داخل بیمارستان یه لحظه حس کردن خارجی حرف میزنن...عربی نیست...به خودم اومدم گفتم اینا که قراره منو بکشن من که میمیرم...بزار یه دادو فریاد کنم شاید این خبرنگاری چیزی باشه بفهمن با اسیرا چه رفتاری میکنن...شروع کردم به فریاد کشیدن (HELP…HELP…I AM  IRANI.IAM CAPtive  IRANI…)

اون سربازام که اونجا بودن هی میزدن تو سر من میگفتن اسکت... میگفتن ساکت شو...اونا هرچی میزدن من بیشتر داد میزدم...تا یه لحظه دیدم ساکت شدن...منو یه کنجی چپوندن...نگهبانای عراقس هم که از من هیکلی تر بودن جلوی من ایستاده بودن که کسی منو نبینه...ولی خب یه لحظه چشمامو باز کردم دیدم نه دوتا خارجین جلوی من...فکر کردم خبرنگارن...اون موقع به من گفت که پرسید  گفتم اره من اسیر ایرانی هستم سل گرفتم آوردنم اینجا...اون مترجمشون که عراقیه براشون ترجمه میکرد اون سلیبیه هرچی میپرسید من منتظر نمیشدم که مترجم ترجمه کنه خودم جوابشو میدادم ...این ناراحت شده بود با چشماش غیظ گرفته بود که چرا تو حرف میزنی تو بگو من ترجمه کنم برای اینا...این باعث شد اسم و مشخصات واقعیه منو نوشتن اون موقع من اسممو یه چیز دیگه گفته بودم...گفته بودم من بهمنم ...محمد نبودم ...ولی فهمیدم این صلیبیه دیگه گفتم من محمدم مشخصاتمو بهش گفتم...دیگه اینا بدتر شدن گفتن تا الان یه شخصه دیگه ای بودی حالا داری میمیری مارو گول زدی...

نمیدونم یه ماه گذشت دوماه گذشت چقدر دیگه...اینقدر ترسیده بودن ...البته دکترشون معاینه کرد که ببینه واقعا من اون مریضی دارم که مریضای دیگشون مشکل بخورن...فهمید سل دارم....دیگه چشمتون روز بد نبینه کشید یه مدتی...بعد از یه مدتی دوباره دیدم همین آدما...دکتر پیتر بودش...دکتر صلیب سرخ بودنش...اومد دوباره بازدید...منو پرسید...یه بار دیگه هول هولکی منو بردن اونجا که پیش این که منو ببینه...منم ناراحت شدم گفتم بهش شما جاسوس عراقیا هستید من به شما گفتم اسم و مشخصاتمو فکر کردم شما کمکم میکنید مداوا میشم...شما به اینا گفتی اینا از اون موقع تاحالا یک سره با من بدترین شکنجه هارو انجام دادن که...شما برای اینا جاسوسی میکنید...

اونم ناراحت شد زنگ زد...نمیدونم به کجا زنگ زد...حدس کردم که به مرکزشون زنگ زد...

یه چند لحظه بعدش دیدم رئیس بیمارستان بلند شده اومده اونجا تو اورژانش که منو برده بودن...به من میگه که شما به اینا نگو اینا مسیحی ان...ما مسلمانیم،دردتو به من بگو من درمان میکنم...حالا چجوریه رئیس بیمارستان اومده منو اینجوری تحویل میگیره...تا چند لحظه پیش داشتن منو نفله میکردن(میخندد)گفتم خب درمان کنید من که کاری ندارم....صدا کرد یه دکتر نصیر نامی بود...اونو صدا کرد بهش گفت که دکتر نصیر...البته به عربی به اونا میگفت من شنیدم...گفت که اینو ببر یه جای خوب ،تا زمانی که خوب نشده مرخصش نکن تو یه اتاق بستریش کن خوبش کن ...منم که از خدا خواسته...بردن یه اتاقی مرتب ،تمیز..تقریبا یه 3ماهی تو اون بیمارستان بودم تا سالم خوب شد...از اون به بعدم هر وقتی صلیبیه میومد مریضای ایرانیه دیگه ای هم که اونجا بود صلیبیه اول میومد منو با خودش میبرد چون قبلا بهش گفته بودم کارمم پزشکیه میبرد بالاسر مریضای ایرانی که اونجا بودن...به عنوان مترجمش ...همکاری کردیم تا اینکه بعد از 3ماه اومدن منو ببرن...دعواشون شد که منو ببرن همون اردوگاهی که من بودم ..اون یکی به عربی باهم میگفتن که من متوجه شدن...میگفتن بابا آبروی مارو بردی شما اینو ببری اونجا دوباره...یه جا دیگه بفرستید...

 از اونجا فرستادنم موصول...شهر موصول اردوگاه عمومی...اون اردوگاه هم حدودا 2700نفر تو موصل بود...موصول یک بود اسمش...تو اون اردوگاه قاطیه اسیرای دیگه شدم ...اونجا اسارت رو گذروندیم یه مدتی...و بعد از اون دوباره یه سری اسیرای دیگه اوردن ...حاج آقا ابوترابی مرحوم رو اوردن اونجا...

البته آوردن ایشون اینجوری بود:ما اعتصاب کردیم سر این اعتصابمون حاجی رو آوردن پیش ما...اعتصابمون بر این مبنا بود:چون متوجه شدیم عراقیا هروقت تو جبهه شکست میخورن میان اونجا تو اردوگاه تلافیش رو سر ما درمیارن هروقت تو جبهه پیروز میشن گهگاهی حتی میان  برامون میوه پخش میکنن،شیرینی پخش میکنن...دیگه ما اینو فهمیده بودیم...بعد بچه ها هم اونجا بیکار بودن دیگه برای خودشون مشغولیت میخواستن...صلیب که میومد اونجا بازدید میکرد،به صلیبیه گفتیم بابا یه کاری کنید ما اینجا برای خودمون پارچه بیاریم،گلدوزی کنیم نمیدونم یه کارای دستی از این چیزا...کتاب بیارین ،کتاب بخونیم...اینو که گفتن صلیبی هم قرار شد سری بعد که میان کتاب بیاره یا مثلا کاری رو با اونا هماهنگ کنه که ما اونجا انجام بدیم مشغول باشیم،فرداش فرمانده عراقیه اومد گفت که یه کامیون ماسه و سیمان آوردیم که بیاین بلوک بزنید...بچه هام که اونجا...خب هممون بلوک زدن برامون چیز بود...نه اینکه سخت نبودا خوشمون میومد...یه دفعه گفتیم که نکنه اینجا ما بلوک بزنیم میخوان ببرت تو جبهه سنگر درست کنن...ما بلوک نمیزنیم..هرکاری میخواین بکنید ما بلوک نمیزنیم...گفتن که بهتون نه غذا میدیدم نه آب میدیم...یه یک هفته ای هم واقعا اینجوری بود اصلا نه غذای درست و حسابی میدادن نه آب می دادن..بعد تو اون فاصله فکر میکنم چند نفری فوت شدن...بر اثر همون...سنشون بالا بود پیرمرد بودن نتونستن طاقت بیارن...یه تعداد هم طاقت نمی اوردن میرفتن میگفتن به عراقیا ما بلوک میزنیم ...منتها ما نمیگذاشتیم ...کسی که میرفت سمت عراقیا برای تلافیش اذیتشون میکردن جرئت نمیکرد کسی به سمت عراقیا برن...دیدن هرکاری کنن ما زیر بار نمیریم...مرحوم حاجی  ابوترابی تو یه اردوگاه دیگه بوده مثل اینکه اونجا بچه ها رو ساکت کرده بد عراقیا فهمیده بودن که میتونه تاثیر بزاره روی ما...خب براشون سخت بود ما اعتصاب کنیم بعد صلیب بیاد مارو ببینه خب حالت بین المللی براشون سخت بودما چنین کاری میکینم...حاجی رو آوردن اردوگاه ما...حاجی گفت که نه بلوک بزنید،اینا اولا از موصول برای جبهه بخوان ببرن خیلی راهه...بعدشم لازم نیست که شما همه رو سالم بزنید بلوک بزنید بزارید اینا اروم بشن...حالا سیمانش رو کم کنید ،پوک درست کنسد...بالاخره یه جوری باشه که اینا...بالاخره بین 2700نفر بچه سال هست،پیرمرد هست اینا بمیرن درواقع خودتون دارید اینارو میکشید ...لااقل بزارید کسی اینجا نمیره براثر رفتار ما...حاجی یه جوری متقاعدمون کرد که بلوک بزنید...منتها بلوکی که اونا میخواستن نبود...یه جوری که اگر مثلا 100بلوک بود دوتاش سالم در نمیومد که میخواستن بار بزنن جایی ببرن...بیشتر به خودشون ضربه میخورد چون مصالحی که می اوردن اونجا خراب مبشد...دیگه بلوک رو جمع کردن  دیگه گفتن بلوک نزنید..صلیب کتاب اورد...البته اینایی که میگم تو 10سال اتفاق میوفته...

10سال اسیر بودید شما؟

بله...

بعد باعث شده بود که انسجامی که ما اونجا داشتیم باورکنید تو ایران الان نداریم...یعنی بچه ها اینقدر باهم متحد بودن با وجود اینکه ما زیر دست عراقیا بودیم  ولی اتحادمون به اندازه ای بود که انار عراقیا اسیر ما هستن...حتی کسی جرئت نمیکرد که اونایی که مخالف هم بودن جرئت نمیکردن به سمت عراقیا برن...حتی یه رضا زاغی نامی بود بچه ها گوششو بریدن..یکی دوبار برای سیگار رفت سمت عراقیا ..بچه ها بهش تذکر دادن گوش نکرد تا اینکه یه روز تو سرویس بهداشتی بچه ها پتو انداختن رو کلش تا نفهمه چه کسیه ..10نفری بودن گوششنو بریدن..دیگه اون باعث شد که رضا زاغی رو که بردن بقیه هم که میخواستن با عراقیا رابطه برقرار کنن جرئت نکردن...

تا یه بار مسعود رجوی رو البته ما خودشو که ندیدیم..بچه ها گفتن اونم بوده...یکی اومد طبقه بالای اردوگاه...دوطبقه بود..طبقه بالا اومد سخنرانی کنه که بچه ها بهش دمپایی پرت کردن جرئت نکردن..جمع کردن رفتن...کسی جرئت نمیکرد تو اردوگاه سخنرانی کنه.. از این مخالفا می اوردن که بچه ها سنگ پرت میکردن توهین میکردن نمیزاشتن..بالاخره به این شکل گذشت تا جنگ تموم شد ...ولی ما چشم انتظار بودیم که جنگ به نفع ما تموم شه...تا اون موقع مقاومتمون خیلی خوب بود،انسجاممون خوب بود...ولی وقتی اتش بس را شنیدیم(گریه میکند)وقتی شنیدیم که امام فرمودند جام زهر رو مینوشن دیگه اون انسجاممون از بین رفت،بچه ها خیلیاشون..دونفرشون تو اسایشگاه ما خودکشی کردن...ولی خب گذشت دیگه...ما هی منتظر شدیم ...یه دوسالی بعد از جنگ..جنگ تموم شده بود اردوگاه  برامون خیلی سخت گذشت..این دوسال گرچه عراقیا با ما کاری نداشتن ولی اون تحمل 8سال باعث شده بود حالت سرشکستگی بین بچه ها باشه...فکر نمیکردیم به صلح تموم شه،میگفتیم یا صددر صد پیروز میشیم اگر هم پیروز نشدیم لااقل....انگار برای ما حالت تسلیم بود..گرچه ظاهرا جسم ما تسلیم شده بود ولی روحمون تا اون موقع درحال جنگ بود...

چی باعث میشد تو اون شرایط سخت،انفرادی،دوری از خانوادتون استقامت کنید؟به چی فکر میکردید؟

خب دوتا چیز برا ما خیلی مهم بود...انقلاب...ارزش خود انقلاب  باعث شده بود اون روحیه ی انقلابی،گرچه همه اینطور نبودن،ولی اون هایی که واقعا به انقلاب فکر میکردن و براشون ارزش بود،تاثیرگذاریشون رو بچه های دیگه بیشتر بود...واقعیتش...بعضیا بودن زیاد مذهبی هم نبودن...ولی عراقیا چون شکنجمون کرده بودن حتی سر این موضوع نماز جماعت رو قدغن کرده بودن،حتی اون کسی که نماز هم نمیخوند ولی اونجا به عنوان پیش نماز میرفت می ایستاد...عرض کردم اون انسجامی که بین بچه ها بود اون اتحادی که بود تاثیرگذار بود...عقیده یه چیزیه که آدم در هر شرایطی اون عقیده آدم رو نگه میداره...وگرنه هرکس که عقیدش محکم نباشه خب مسلما طاقت نمیاره...اعتقادات میهنی و دینی تاثیرش خیلی بیشتر بود...خب امثال من که خرمشهر بودین دیدیم اون وضعیت اونجارو...البته جسارت نباشه یه سری چیزام تو اردوگاه ها اتفاق افتاد زمانی بود که وقتی تو جبهه ما رو اسیر کردن بین ما تو اون جاده زن و بچه هم تردد میکردن،اون هارم میاوردن...خب به هر حال غرور یه مرد به اینه که جلوش به یه زنی تعرض بشه خدای نکرده ببخشید من دارم اینجوری میگم یا بی احترامی بشه،هرچقدرم بی غیرت باشه وقتی ببینه چنین اتفاقی داره میوفته حاضره که بمیره(گریه میکند)ولی چنین صحنه ای تکرار نشه...وقتی هم که اردوگاه بودیم بازچنین اتفاقاتی میوفتاد...بچه کوچیکارو می اوردن اونجا...خب نه تنها من...مهم نبود عقیدت چی باشه  مهم این بود که این حس در وجوو ادم خطور میکرد که فردا اگر عراقیا مسلط بشن به ما خب خواهر من دختر من...اون کسی که متاهل هم نبود به هرحال خانوادش جلوی چشمش بود...چنین چیزی باعث میشد که به هیچ وجه خودمونو نشکنیم...حتی جسممون هم بشکنه روحمون نشکنه...روحمون اینجوری باشه که جلوی عراقیا روحمون رو تسلیم نکنیم...جسم مهم نیست...جسم میره زیر خاک،بالاخره چه شهید بشی چه عادی بمیری بعد از یه مدتی میره زیر خاک ولی آدم زندس...

 حالا خودمم نباشم بچه هام آینده ها تسلیم شدن مارو نگن...نبینن و نشنون....

 

کجا جانباز شدید از چه ناحیه ای؟

عرض کردم  خرمشهر اونجا که ماشینمون رو بستن به رگبار....ترکش خورد به ریه ام...به یه قسمتایی از بدنم ترکش خورد...اون زیاد چیز نداشت ولی بیشترین چیزی که جانبازیم الان یه قسمتی از ریه ام ناقصه راحت نمیتونم نفس بکشم یخورده ...الان میبینید که...خونمون یجوریه که پله نداشته باشه...جای پله باشه اذیت میشم...بخاطر اون سلول انفرادی که سل گرفتم...باعث شد یکی از ریه هام ناقص شه...چشمم نگاه کنی یکی از چشمام ترکش توشه...تا زمانی که آتش بس نشده بود عراقیا نمیتونستن راحت باما ارتباط برقرار کنن...هم از خودشون میترسیدن هم به هرحال ما زیاد دوست نداشتیم با اونا ارتباط برقرار کنیم...ولی آتش بس که شد اون اوایل خیلی سخت گذشت...مخصوصا ۳ یا ۴ماه اولش که حضرت امام فرمودن جام زهر رو نوشیدن،روی بچه ها خیلی تاثیر منفی گذاشت...ولی خب به مرور حالت عادی پیدا کرد...عراقیام که فرماندشون بود اومد گفت انتم ضیوفنا...شما از این به بعد مهمان ما هستید...تما حالا جنگ بود شما هم نظامی بودید بل هم جنگیدزم الان صلح شده و شما هم تو مملکت ما تازمانی که تبادل اسرا نشده مهمان هستید...به هرحال اون باعث شد که بچه ها ملایم تر بشن نسبت به عراقیا...عراقیا هم همین حالت رو پیدا کرده بودن دیگه وقتی فرماندشون میگه اینا مهمان ما هستن اونام ملایم شده بودن...بعد یواش یواش اون موقع بود  که یکی از افسرای عراقی کرد بود،جوون بود میخواست انگلیسی یاد بگیره...با بچه ها که انگلیسی بلد بودن میومد کلنجار میرفت اون موقع من ازین پرسیدم که اینجوریه برادرم...اون به من گفت  که حتی مشخصاتشم دادم گفت اره هست اونجا تو همچین اردوگاهی نگه میدارن ولی صدام حسین میترسه که اینارو نشون بده...بخاطر اینکه اینا حالت عادی ندارن...اون موقع گفت اردوگاهی به نام اشار هستش من نمیدونم کجای عراقه تا حالام نتونستم پیداش کنم...اطلاعات دیگه ای ندارم ولی هستن زنده هستن تعدادشون هم زیاده...تا کشیدو اینا اسرا رو جابه جا کردن و اومدیم ایران...دیگه ولی چون از اون پرسیده بودم گفتن زنده هستن...اومدیم اینجا و هرچی پرسجو کردیم گفتن مفقودالاثره...خبری نیست ولی تا اونجایی که من میدونم چیزی که بود تو عراق تو سلولای انفرادیم کسی میمرد یه مشخصه ای براس میزاشتن جای خاصی دفنشون میکردن که معلوم بشه که بعد از جنگ بخوان جنازه تحویل بدن یا شناسایی بکنن...ولی بعید بنظر میرسه که شهید شده باشه..مفقودالاثر هست ..تا الانم من کم و بیش اطلاعات کسب کردم که زنده هست حالا کجای دنیا کجای عراقه یا چه وضعیتی داره...تا اون موقع که عراقیا میگفتن اینا حالت عادی نداشتن...به قول اون عراقیه که اخرین بار حرفشو زد گفت اینا تو اردوگاهای مخصص نگهداری میشن من...گفت اینا دیگه حالت حیوانی پیدا کردن دیگه یفهمن حتی اسمش هم نمیدونن اصن انگار یه حیوانن.... اینجوری رفتار میکنن دیگه صدام حسین هم اینارو تحویل نمیده و بخاطر  اینکه آبروش نره...بعش دیگه خبر ندارم تا وقتیم که من ازاد شدم اومدم مادرم چشم انتظار بود تا زمانی که مادرمم وفات کرد...هی منتظر بود این یه روزی(بغض میکند)پیداش بشه...

از نحوه اسارت برادرتون خبر دارید؟

بعد از اسیر شدن من برادرم فکر میکنن من شهید شدم...م حالا که برادرم شهید شده میرم جاشو میگیرم چون میدونم پست امدادا کجاست جاهاشو میدونم..خب به هرحال باهم بودیم بیشتر موقع ها

باشه من میرم جاهایی که اون پست داده...از شهرستان به عنوان نیرو کمکی برای بیمارستان یا برای کار بیمارستان میاد من بجای ان انجام میدم...بر همین مبنا هم با رییس بیمارستان هماهنگ شده بودن باهم بیان با 2تا دکتری که قرار بود بیارن جایگزین کنن شیفتشون رو عوض کنن تو این جاده  تو کمین عراقیا می افتن و دستگیر میشه...از پهلوش هم ترکش میخوره...بعد از آزاد شدن خودمم هم که رفتم پیش دکترعظیمی که باهم اسیر شده بودن و اون موقع رییس این ها بود،تهران زندگی میکنه...رفتم پیشش،اون گفت که وقتی گیر افتادیم...دکتر عظیمی هم چشمش آسیب دیده بود،میگفت تو بیمارستان هم باهم بودیم،اونجا تو بیمارستان عراق اینارو برده بودن مداوا کرده بودن...بعد از بیمارستان میگه مارو جدا کردن و هرکدوممون رو یه جا بردن دیگه خبر ندارم...دکتر عظیمی الانم هستش... و اون مثل من چون اردوگاه دیدتش بعد از اون هم یک ماهی باهم بودن،دیگه بعد از اون خبری ازش ندارم...

 

شما چندتا خواهر و برادر هستید؟

ما دوتا برادر و یک خواهریم...که دوتا برادرا یکی منم که حضورتون هستم،اون یکی هم که برادرم مفقودالاثره...

شما بزرگتر هستید؟

بله من بزرگترش منم وسطمون یه خواهره اونم با شوهرش تو شهرستان زندگی میکنن...

چندسال بزرگترید؟

دوسال از خواهرم بزرگترم و اون برادر کوچیکترم 8 9سال از خواهرم کوچیکتره...

یکم از فضای خانوادگیتون برامون تعریف کنید...پدر ،مادر،رابطتون با خواهر و برادرا؟

خدا امواتتون رو بیامرزه من پدرم فکر کنم 14/15سالم بود پدرم رو از دست دادم فوت کرد....ولی تا اون موقع خب ما توی روستاییی زندگی میکردیم..در شهرستان ارومیه...شهرستان ارومیه هم از نظر منطقه جغرافیایی  همیشه تو این جنگ ها و درگیری ها ضربه بیشتری رو اون شهر متحمل شده..آدماش از جنگهاش خاطره هایی دارن...حالا یا جنگ های داخلیش چه بیرونی...مخصوصا از زمانی که روس ها به ایران میان...زمانی که مشروطه میشه...اینا چیزاییه که پدرم تعریف زیاد میکرد...مخصوصا حساسیتی که داشت ...زمانی که روس ها به ایران اومده بودن و در واقع انقلابیا و وطن پرستارو سرکوب میکردن و قحطی بوجود اومده بود همیشه...حالا من کوچیک بودم ولی همیشه تعریف میکرد...سردار ملی رو تعریف میکرد...اون سردار ماکو رو تعریف میکرد میگفت اون موقع جلو روس ها وای می ایستاد...انقلاب مشروطه از ستارخان و به عنوان سردار ملی که تعریف میکرد میگفت باز این جلو روس ها ایستاد...

بخاطر همینم اسم برادرتون رو گذاشتن سردار؟

بعد خیلی تعصب داشت که برادرمم ...خب یه جنگجویی باشه که مقابل دشمنای مملکتمون وایسته..(بغض میکند)

پدرم یه روستایی بود ..محل زندگیمون.. ولی چیزی که بود تو این جنگ ها...جنگهای داخلی و درگیری هایی که با روس ها مخصوصا...ضدیتی که با روس ها داشت فکر نکنم بالاتر از اون  ضدیتی در وجود هیچ انسانی باشه...چون میگفت اوضاع حتی به حدی رسیده بود که مردم از گرسنگی مجبور میشدن جسد همدیگه رو بخورن...به این حد اونجا قحطی که بوجود اورده بودن روس ها...از روس ها خیلی چیز داشت...حتی یه بار میگفت اینا گیر افتاده بودن...مزرعه بود دیگه...گیر افتاده بودن دست روس ها...روس ها اینارو گرفته بودن میخواستن ببرن به عنوان بیگاری بکشن،یه سرباز روس رو سر یه چشمه ای نگه میدارنکه استراحت بکنن...اینا همه باهم حمله میکنن سرباز روس رو میندازن داخل چشمه خفه میکنن همه د ر میرن...اینارو تعریف میکرد،بعد اونم از پهلوش با سرنیزه زده بودن...پدرمم اثر سرنیزه  سرباز روس تو پهلوش بود...رو همین حساب تعصبی که به اونا داشت زیاد بود ...ماهم روستا...خودت میدونی اون موقع امکانات زیاد نداشت...مدرسه باشه...ما مدرسه ای که ده بغلی بود میرفتیم اونجا...

چیزی که همیشه ...سخنی که از پدرم به یادگار دارم..بکار گرفتم،همیشه به دردم خورد...میگفت پسرم، هرچیزی که دیدی سعی کن یاد بگیری...حتی کفش دوختنم سعی کن یاد بگیری چون ممکنه تو بیابون گیر بکنی ،کفشت پاره شه بتونی برای خودت کفش نداشته باشی بتونی از یه وسیله ای برای خودت کفش درست کنی،نمونی...هیچ وقت متکی به نباش به چیزایی که از بازار میخری...سعی کن کار خودتو خودت انجام بدی، دقیقا چیزایی بود که رو من خیلی تاثیر میذاشت و همین حرف هم پایه ی اعتقاد من بود که زمانی که امام فرمودند:شما فرزندان من،باید خودکفا باشید،باید کارهای خودتون را خودتون انجام بدهید،محتاج شرق،غرب نشوید،آقای خودتون باشید...درواقع چیزایی بود که پایه اش از پدرم یاد گرفته بودم و تاثیر حرف امام هم که اعتقادا من رو مستحکم تر کرد تا زمانی که هستم بر این اعتقادم که همیشه کارم رو خودم انجام بدم...

شما با امام خمینی دیداری داشتید؟

بله.

تعریف میکنید؟

ما حدودا اول انقلاب بود،ده تا از افسرای نیرو دریایی رو...از بندرعباس و خرمشهر وجنوب گلچین کرده بودن که بریم با امام دیدار...و از افسرای نیرو هوایی هم بود...از همین نیروها ده نفر ده نفر رفتیم...تو حسینیه ای که امام تشریف داشتن،خیلی عادی،خیلی صمیمی،انگار یه خانواده ایم، اون موقع نه مبلی نه صندلی چیزی نبود ...ما همینطور دور حسینیه نشستیم،ایشونم صحبتایی که فرمودن...تاثیری که داشت تو وجود این بچه ها...انار مایع تغییر اعتقادات واحدی میشد،هرکدوم از ما که برگشتیم تو واحد خودمون،چه بیمارستان باشه،چه واحد زرهی باشه،به اندازه ای تاثیر صحبتای امام و رفتار مخصوصا رفتارش با ما به اندازه ای بود که ما تونستیم کل واحدمون رو ...چطوری بگم؟تغییر اخلاق،تغییر روحیه بدیم...کاش میموند...چیزی که مخصوصا رفتارش که انگار تو یه خانواده ایم...همین که ما رفتیم حضورش بدون اینکه خودشو از ما جدا بدونه راحت نشست یه گوشه ای همون حسینیه ماهم دورش نشستیم ..انگار  بچه هاشیم..

نظر اقا سردار درباره امام خمینی چی بود؟شده بود به شما چیزی بگه؟

اون که هیچی اصلا کشته مردش بود..حتی وقتی امام تشریف اوردن برای پیشواز از جنوب اومدیم...برادرمم اومد...این تو مسیر بهشت زهرا رفتیم دنبالش...حالا بعضی وقتا یه فیلمایی نشون میده تلویزیون اطراف رو که نشون میده...برادرم رفته بالای درختی وایساده که امام رو راحت تر ببینه...تو مسیر بهشت زهرا...گاه گداری تلویزیون از اون صحنه های ورود امام نشون میده؟میگم به این حد معتقد بود... چیزی هم که بود اون موقع عرض کردم منو ساواک اومد گرفت،البته آخرای انقلاب بود که،و الا اگه اولاش بود که زنده نبودم...

ولی خب اخراش باعث شد که نتونستن زیاد دوام بیارن ...شاه که فرار کرد کار به کار ما نداشتن، اون موقع خونه ما اومده بودن رساله پیدا کرده بودن، یا به اصطلاح مخالف حکومت چیزی پیدا کرده بودن،برادرم بچه بود،هی ازش پرسیده بودن کتکت زده بودن برادرت این کتابارو از کجا میاره؟گفته بود من نمیدونم من اصلا کار ندارم...سیلی که اون موقع مامورای تجسس اومده بودن خونمون برای بازجویی...اون سیلی که به برادرم زده بودن برای بازجویی اون باعث شده بود که نفرت شدیدی داشت و هرکسی هم که ضد شاه حرف میزد،

خودشون فعالیت های سیاسی هم داشتن؟

بچه بود ولی خب تو مدرسه همیشه با بچه ها درگیر میشد...چون اون موقع بچه ها...شاید شما خاطرتون نمیاد...ولی اوایل انقلاب اصلا بحث سیاسی تو هر نقطه ای از ایران بود،چه مدرسه،چه دانشگاه،چه خیابون...مخالف و موافق بود...اینم همیشه تو مدرسه درگیر بود با این بچه های مدرسه کسایی که گروه سرود درست میکردن که برای شاه سرود بخونن،این با اونا درگیر میشد،یا اینا برا خودشون سرود درست میکردن...خب اینا بچه بودن دیگه...باعث میشد که بیشتر اعتقاداتش بیشتر چیز میشد ...منظورم اینه فعالیتای سیاسی در سن خودش در حد خودش بود ولی نه به اون شکل که مثلا بره زندان بیاد...ساواک بگیرتش...

 

 

 

وضعیت درسیشون چطور بود؟

اون رو اسمی که بابام براش گذاشته بود...میگفت تو باید بشی یه سردار...که مقابل دشمنا مثل یه سردار بجنگی(با بغض)و این باعث شده بود که یه کسی که میخواد سردار بشه باید سوادش از همه بیشتر باشه دیگه...یه سردار باید زیر دستش کسای دیگم باشن...یه سردار اگه زیردستش سوادش بیشتر بود اون دیگه لیاقت سرداری رو نداره باید...همیشه نمراتش بیست بودو تشویقی تو مدرسه بود فقط انضباطش خوب نبود،همیشه با بچه های مخالف درگیر میشد،این باعث میشد که همیشه منو صدا میکردن میگفن برادرت مدرسه پسر فلانی رو زده...یا شلوغ کرده با بچه ها دعوا راه انداخته...این مسئله هاش بود...ولی از لحاظ درسی هیچوقت  کم نداشت...درسش خیلی عالی بود...

یکم از اخلاقا و ویژگی هاش بگید برامون...چه صفتی داشتن اقا سردار؟

خیلی نترس بود و یکی از صفتای خاصش این بود که خب اون موقع زمان شاه گرچه این بچه سال بود ولی بیشتر خب تو کوچه حالا غیراز  مدرسه،تو کوچه ،تو خیابون...بچه هایی که به دخترا متلک مینداختن خیلی تعصب داشت همیشم دعوا راه می انداخت سر این مسائل...یه بار پسر همسایه رو زده بود که چرا دختره از این کوچه رد میشه تو چرا نگاهش کردی؟یه همچین چیزی داشت ولی تو خونه همیشه به مادرم میگفت تو نباید بری نون بگیری...اول صبح بلند میشد میرفت...تا مادرم نمازشو بخونه ...ننه بلند میشد بره نماز بخونه بره وسیله بگیره...این اول صبح میدیدیم داره برمیگرده...کجا رفتی؟میگفت که (به ترکی صحبت میکند)ببخشید ترکی گفتم اخه ننم فارسی زیاد بلد نبود،اونم به ترکی میگفت که منم صبح زود میرم که هم ورزش بکنم،هم نون بگیرم که مادرم نره تو صف وایسته...عیبه یه زن بره تو صف وایسته...

پس تو کارای خونه به مادرتون کمک میکردن؟

خیلی اصلا ..حتی گاهگداری اتفاق می افتاد مادرم میخواست بره به خواهرم سر بزنه...خب من جنوب بودم اکثرا یا بندرعباس یا خرمشهر...بره ارومیه به خواهرم سر بزنه یا به فامیلامون سر بزنه میگفت نه من ننمو تنها نمیزارم باید باهاش برم...تو اتوبوس نباید این تنها بشینه...اینجورکاراش بود...خیلی تعصبش زیاد بود...

 

 

 

اهمیتشون به نماز و روزه؟

چرا...اتفاقا چیزی که بچه هارو همیشه تشویق میکرد....مخصوصا محرما برای بچه های هم سن و سالش دسته درست میکرد...حتی اون دایره ای که چیز میکرد هنوز هم به یادگار هست...بیشتر مراسم نوحه خونی میکرد،این کتابای...البته بیشتر کتابای ترکی رو میخوند...چون بیتشر ترک زبان بودن محلمون...کارای مسجد رو انجام میداد...

پس اهل بسیج و مسجد و هیئت هم بودن؟

بله منتها اون موقع به این شکل نوبد بسیج اینجوری بعدا تشکیل شد...خب این زمانی تشکیل شد که ما اصلا ایران نبودیم تو زندانای عراق بودیم که بسیج تشکیل شد... ولی اون موقع به این شکل منسجم نبود...خودجوش هرمحلی برای خودش...خودجوش بچه های محل  کارای مذهبی و کارای اجتماعی رو بچه های محل انجام میدادن...یه بارم اون اول اولش بود زمان شاه تو مدرسه یه پیشاهنگ درست کرده بودن...اینم فکر میکرد چیز خوبیه رفته بود عضو پیشاهنگ شده بود،پیشاهنگ مدرسه اون موقع میگفتن...بعد اینا لباسای مخصوص میدادن که برن برای شاه سرود بخونن...یه روز دیدم که اومد خونه این لباسارو چاقو رو برداشت این لباسارو داره خط خطی میکنه...میگفتم میرفتی دیگه میگفت نه شاه امام رو انداخته زندان بخاطر این جاوید شاه نمیگم...کسی جاوید شاه بگه خودم میکشمش...میگم سر این موضوعا بیشتر چیز داشت...ولی بسیج این جور که شما میفرمایید بعدا تشکیل شد...حالا دقیق نمیدونم چون منم اطلاعات ندارمریا،اون موقع زندانای عراق بودم ولی چیزی که هست میدونم بسیج بعدا تشکیل شد...

با شما دردودل میکردن؟از خواسته هاشون ،از آرزوهاشون به شما بگن؟

چیزی که بود خواسته هاش به این شکل باشه نه...فقط رو حرف پدرم که مخصوصا رو اون اسمی که براش گذاشته بود تعصب خاصی داشت میگفت من باید سردار بشم...به من میگفت که داداش نیرو دریایی منو قبول میکنه منم بیام نیروی دریایی؟افسر بشم؟میگفتم خب چه به درد تو میخوره؟میگفت خب من باید یاد بگیرم چجوری تیراندازی کنم...گاهگداری ان موقع اسلحه دست من بود می اوردم خونه هی میگفت بیا به من یاد بده با این چجوری تیراندازی میکنن...اینجور کارا...ذوقش بیشتر حالت جنگی بود تا حالت عادی...

 

 

 

حرفی از شهادت هم بهتون زده بودن تا حالا؟

متوجه سوال نمیشود

حرفی از شهادت هم زده بودن؟که دوست دارم شهید بشم؟

به هرحال هیچ کس شکستش رو نمیگه معمولا پیروزیش رو میگه...میگفت که من باید دشمنامون رو...دشمنمون رو بکشم نه اینکه کشته بشم..میگفتم خب ادم وقتی میجنگه با کسی کتکم میخوره دیگه،ممکنه اصلا بکشنش...میگفت اون موقع دیگه فرق داره ادم جایی رسید که نتونست بکشه معلومه میکشنش دیگه...انگار کشته شدن براش عادی بود،الهام شده بود که باید بره تو جنگ کشته بشه...حالا جنگ...اون موقع اصلا جنگی شروع نشده بود ...انقلاب بود...ولی همیشه به جنگ فکر میکرد...

میدونید به ائمه بیشتر به کدوم یکی ارادت داشتن؟

به حضرت علی بیشتر ...مخصوصا اون موقع کتاب شهریار رو میخوندش...علی ای همای رحمت...تاثیر زیادی رو این داشت همیشه زمزمه میکرد...

چه سالی اسیر شدن؟

سال50...23/7/59...تو جاده دارخوین خرمشهر همراه با اکیپ مسئولین بیمارستان خرمشهر اسیر شدن...

و تا الان هم خبری ندارید ازشون؟

امیدوارم که سلامت باشه ولی خب مفقودالاثره دیگه،نه جسدش رو پیدا کردیم ...تا حالاهم هرچی از جبهه و مناطق جنگ زده جنازه پیدا کردن اوردن هنوز به ما چیزی نگفتن...با وجود اینکه از من هم ازمایش دی ان ای گرفتن که اگر پیدا کردن دی ان ای با من همخونی داشت به من اطلاع بدن...مسئولین که گفتن اگر پیدا بشه اطلاع میدیم ولی تا حالا کسی خبر نداده ما از هزجایی هم پرسیدیم هیچ اثری هیچ ردی هیچ نشانی ازش نیست...

خواسته ای،انتظاری از مسئولین دارید؟

والا من در حدی نیستم که از اونا انتظاری داشته باشم و چیزایی هم که هست هرکسی اعتقاد خودشو داره و اگر من و برادرم یا خانوادم برای مملکتمون برای اعتقاداتمون تلاش کردیم ،سختی کشیدیم جزو وظیفمون میدونیم ...هرکسی هم به این مملکت و به این اعتقادات ما پایبنده وظیفشه که عمل کنه حالا چه مسئول چه غیر مسئول باشه...هرکس در حد خودش به مملک خودش اعتقاداتمون خدمت کنه،قابل ارزشه...و اگر هم کسی تو این مسیر به مملکتمون و اعتقاداتمون خدمتی کرده،و اگر کسی هم از دستش بربیاد نزاره اینا نادیده گرفته بشه...نه اینکه بگم حقشون بوده،نه وظیفشتون بوده هرکسی که برای مملکت زحمت کشیده...ولی کسایی که الان مسئولن،نزارن اینا نادیده گرفته بشه...ارزشها مخصوصا ارزش های انقلاب،چیزی نیست که دست منو شمای مسئول باشه...ارزش های انقلاب جزو تاریخ ماست و این تاریخ ماندگاره برای آیندگان ما برای فرزندان ما،برای نسل بعدی...بزارن این ارزشها برامون ارزش بمونه...سیاست بازیا و رفتار های به هرحال روزمره اینارو از مسیر جدا نکنه...

حاج اقا میشه یه دعا برامون کنید؟

ان شاالله تو مسیر انقلاب باشید و سلامتیتون پایدارو برقرار باشه و انچه که تو دلتون و ارزوتونه خداوند به اون برسونتتون

ان شاالله...ممنون که وقتتون رو در اختیار ما گذاشتید...

خواهش میکنم...زحمت کشیدید...منم از شما قدردانی میکنم...لطفتون تا زمانی که زندم تو دلم هست...

ان شاالله که سایتون بالا سر ما هست...

ممنونم که زحمت کشیدید

زنده باشید...

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات