شهید حسین سرکانی
نام پدر: میرزایار
تاریخ تولد: 1-6-1339 شمسی
محل تولد: همدان - تویسرکان
تاریخ شهادت : 1-7-1360 شمسی
سرباز ارتش
سن:21سال
محل شهادت : کرخه نور
گلزار شهدا: بهشت فاطمه (س)
تهران - شهرقدس
(جاویدالاثر)
در سال 1339 در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود و از اوایل نوجوانی علاقه شدیدی به فراگیری و قرائت قرآن و مسائل دینی داشت .
دوران تحصیل ابتدایی را در شهرستان تویسرکان گذراندند و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهر قدس و سرآسیاب مهرآباد گذراندند و در رشته اقتصاد اجتماعی دیپلم گرفتند . ایشان علاقه وافری به کارهای هنری داشت و در اوقات فراغت اغلب بدان می پرداخت . و از اثراتش یک فرش دست بافت2*3 نقشه کاشان از وی به یادگار مانده است همان طور که قبلاْ گفته شد به مسائل دینی و مذهبی بسیار علاقه مند بودند و از سن نوجوانی در کلاس های قرآن و مراسم سوگواری اهل بیت شرکت می کردند و جزء مهرهای فعال و صاحب نظر بودند و از مربیان قرآن و مداح اهل بیت به شمار می رفتند . ایشان به مسائل سیاسی کشور نیز اهمیت می دادند و حتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در فعالیت های سیاسی و ضد رژیمی شرکت می کردند . یکی از عملکرد های ایشان توزیع عکس و پیام های امام خمینی بوده است . در سال 1356 فعالیت های ایشان گسترده تر شده بود به طوری که کادر مدرسه مطلع شده و ایشان را مورد شکنجه قرار داده بودند و حتی در صدد اخراج او بر آمده بودند . بعد از آن به خدمت سربازی رفتند و در گروه مهندسی رزمی بروجرد مشغول به خدمت شدند و در کرخه نور در تاریخ 1360/7/1مفقود شدند .
از زبان مادر :
حسین در سال 1339 در سرکان به دنیا آمد .در زمان کودکی سوره های کوچک قرآن را حفظ می کرد و در 6 سالگی آن قدر فعال بود که حتی یک سال جحشی درس خواند و معلم ها علاقه خاصی به او داشتند و تا اول راهنمایی در سرکان تحصیل کرد و پس از آمدن به این جا کلاس دوم و سوم راهنمایی و اول دبیرستان را در مهرآباد گذراند و در آن زمان مدارس از خانواده ها پول هایی می گرفتند فکر کنم حدود 100 تومان ،حسین به منزل آمد و این موضوع را با من درمیان گذاشت وقتی به پدرش گفتم راضی نشد و به حسین گفت که دیگر نمی خواهد به مدرسه بروی تا این جا کافی است اما حسین قبول نکرد و در آن زمان قالی بافی زیاد بود حسین هم شروع کرد به بافتن قالی و ماهی 50 تومان می گرفت و علاوه بر این کار گوجه،بادمجان و ....را می فروخت تا خرج مدرسه اش را تأمین کند و هیچ وقت در مورد پول به پدرش چیزی نمی گفت .
سال 57ـ 56 بود که یکی از همکلاسی اش به نام یعقوب به پیش من آمد و گفت که حسین را بازداشت کرده اند ،به مدرسه رفتم و بدون هیچ سلام و علیکی وارد دفتر مدرسه شدم و حسین را دیدم که لب و دهانش پر از خون شده است از مدیر پرسیدم که مگر حسین چه کار بدی کرده است که کتکش زده اید مدیر جوابم را نداد و نامه ای نوشت و به من داد و گفت این را به پدرش بدهید و اسمش را جای دیگری بنویسید که تا هر کاری کرد به ما ربطی نداشته باشد من خیلی ناراحت شدم و گفتم این بچه چشم راست مدرسه بود و همه دوستش داشتند وحالا شما این طوری رفتار می کنید .وقتی که به منزل رسیدیم حسین تأکید کرد که به پدرش چیزی نگویم و نامه را پاره کرد و گفت مگر ما از آقای طالقانی که شکنجه های زیادی به او وارد می کردند عزیزتر هستیم . من فردا به مدرسه می روم تا چشمان آنها کور شود .سال بعد شروع به بافتن قالی کرد .یک روز داشتیم قالی می بافتیم که یک عکس را از لای در انداختند ، حسین آن را برداشت و داخل جیبش گذاشت گفتم : حسین جون آن چی بود ؟ گفت مادر جون عکس پیغمبر است گفتم ببینم چه شکلی است گفت مادر جون عکس امام خمینی (ره) است که من به خاطر همین عکس اون همه کتک را خوردم
بدون این که ما بفهمیم عکس امام خمینی را روی کاغذ نقاشی می کرد و با اعلامیه هایش پخش می کرد . ساعت 7 و8 صبح میرفت و ساعت 1 برمی گشت از او میپرسیدم که کجامیروی جواب می داد مسجد امام حسین (ع) و از روزی که انقلاب شد صبح می رفت و شب به منزل برمیگشت .و در تمام راهپیماییها شرکت می کرد .وقتی که درسش تمام شد ودیپلم را گرفت در کنکور شرکت کرد اما آن موقع هیچ دانشگاهی باز نبود حسین بالاخره به ما گفت کهمی خواهد به سربازی برود . سه ماه آموزشی را در شاهرود گذراند و بعد به بروجرد انتقال پیدا کرد .
همه فامیلها دوستش داشتند پسری فعال بود ، نقاشی می کرد ، آهنگری و بعضی وقت ها قالی می بافت . خورده کاغذها را جمع می کرد و بهم وصل می کرد و دفتر چه درست میکرد و هیچ وقت به پدرش نمی گفت پول.رفتارش خوب بود و برایمان در مورد شب اول قبر ، نماز ، و دوازده امام صحبت میکرد و میگفت مادر نماز شب بخوان و از 12 سالگی به بعد به پای منبر آقای رحمانی می رفت و نماز شب را از ایشان یاد گرفته بود و توصیه می کرد که نماز را اول وقت بخوان و یک بار از من حمد و سوره را پرسید و چون کمی اشکال داشتم به من می گفت که برای نماز به مسجد بروم . سر نماز همیشه یک کتاب دعا داشت و نمازهایش طولانی بود ، خیلی دعا میکردند . هرگاه وقت می کرد به مسجد امام حسین (ع) می رفت ، شب که بلند می شدم برای نماز می دیدم که سجاده اش پهن است می گفتم که ای خدا این بچه از تو چی می خواهد هر چه می خواهد بهش بده .
کلاس نهم بود عمویش شهید شد . به کرمانشاه رفتیم و 15 روز در آنجا ماندیم و وقتی که بر گشتم احساس کردم که یک خانم سی ساله توی این خانه بوده همه چیز در جایش قرار گرفته بود و تمیز و مرتب بودند وقتی که از خواهرش پرسیدم جواب داد مادر جان همه این کارها را حسین انجام داده است . حتی درست کردن غذا و شستن لباس ها و ظرف را هم به عهده گرفته بود . حسین قرآن را تلاوت می کرد و برایمان مساله هایی را از قبیل غسل و احکام و.... توضیح می داد و ما را آگاه می کرد . خیلی نصیحت می کرد و می گفت مادر به فکر بچه هایت باش به فکر خانه و زندگی ات باش .آخرین خداحافظی من و حسین تنها بودیم حسین عکس پسر خاله اش که شهید شده بود را نگاه کرد و گفت یک روز می شود که ما هم به این ها برسیم . مقام شهدا خیلی زیاد است .گفتم دست بردار گفت اگر بدانی شهید چه مقامی دارد ؟ قسمت می دهم به خدا که اگر شهید شده و اگر جنازه ام را آوردند یا نیاوردند گریه نکنی و ناراحت نشوی و بیشتر نماز بخوان ، دم در رفت و برگشت و گفت مادر مرا حلال کن ، از قلب مرا حلال کن ،می گفت مادر جان تلفن نکن ، محرم و نامحرم جوابت می دهند من پادگان نیستم .وقتی که تلفن می زدیم آنجا نبود یا کرخه بود یا اندیمشک یا این که دزفول می رفته و می گفتند که حسین نیست .
برای خداحافظی به دیدن دختر عموی پدرش رفته بود آن ها حسین را خیلی دوست داشتند و دختر عمویش کاسه ای از برنج را می آورد تا دستش را در داخل آن بگذارد تا متبرک شود و آن را بفروشد و حسین می گوید چرا بفروشید بدهید که ما بخوریم .قبلاْ خوابش را زیاد می دیدم اما حدود یک سال است که دیگر به خوابم نمی آید .
یک شب خواب دیدم که داشتم نماز می خواندم که یک قرآن جلوی من گذاشت راستش بلد نبودم بخوانم ، نمازم که تمام شد گفت مادر گفتم جانم گفت سوره انا انزلنا را باز کن و بخوان گفتم : من که بلد نیستم بخوانم گفت مادر بخوان بلدی یاد می گیری .
یک بار هم که تازه مفقود الاثر شده بود ، زمان نماز صبح بود گفتم ای خدا تو را به زین العابدین و به صحرای کربلا قسم می دهم که اگر حسین هست امشب به خوابم بیاید ،و خوابیدم و خواب دیدم که در یک باغ بسیار بزرگی که مال پدرم بوده هستم که یکی از فامیل هایمان به نام مجید شهید شده است و دیدم حسین بالای سر او نشسته است .
از زبان پدر:
حسین اولین فرزند خانواده است رفتارش با بقیه فرق می کرد و از نظر اجتماعی برخورد خوبی داشت و از نظر درس هم استعداد داشت ممتاز بود و فعالیت اجتماعی اش هم خوب بود . هیئتی برای ملایری های تکشیل داد و خودش هم مربی قرآن بود و بعد به سربازی اعزام شد تمام مراحلش را گذراند و 18 ماه خدمتش که تمام شد 1 ماه احتیاط خدمت را هم گذراند تصمیم گرفت وارد ارتش شود که با ما مشورت کرد قبول نکردیم بعد از یک ماه مفقود الاثر شد . ایشان در حمله ها نبوده است و کار ایشان جمع آوری نیروها و راه باز کردن برای عملیات بوده است . یک شب 17 نفر از سربازان با مسئولیت حسین وارد مأموریت شدند و تنها کسی که مفقود الاثر می شود فقط حسین بوده است بعد از آن سربازها جلسه ای ترتیب دادند و سرهنگ را هم مطلع کردند و به من هم گفتند که فلان روز به بروجرد بیایید من هم رفتم و تمام افرادی که آن شب با او بودند در جلسه حضور داشتند یکی از آنها گفت که ما در منطقه بودیم که 100 تا25 متر با نیروگاه عراق فاصله داشتیم و بعد از انجام کارها قرار شد که از معرکه خارج شویم که در آن زمان صدایی راشنیدیم که گفت آخ مردم ، سرهنگ پرسید چند متر با صدا فاصله داشتند و گفتند 5 متر سرهنگ گفت چطور با 5 متر فاصله نتوانستید تشخیص بدهید او را کشتند یا دستگیر کردند گفتند که شب تاریک بود و آنجا هر کس به فکر جانش بود . یکی از همرزمانش که چشمانش پر از اشک شد و گفت ما راه را به طور سینه خیز طی میکردیم که دیده نشویم و مقداری راه را طی کرده بودیم که احساس می کردیم از روی جنازه ها رد می شویم حالا جنازه ها ایرانی بودند یا عراقی نمی دانم .حسین در تاریخ 1360/7/1 مفقودالاثر شدند.
منبع:myghods.ir
داشتم خاطرات خودم را برای بچه هام تعریف میکردم رسیدم به شهید جاوید الاثر حسین سرکانی
پسرم پرسید آخرش پیدا شد یا نه گفتم خبر ندارم
پسرم گفت تو اینترنت شای ازش خبری باشه منم رفتم تو اینترنت دیدم عکسش هست
هم خوشحال شدم که عکسشو میبینم همکلی قصه خوردم
چون همیشه امید داشتم جزو اسری باشه
روحش شاد یادش گرامی خیلی ازش خاطره های خوب دارم امیدوارم باارباب همنشین باشه
به خانواده محترمشون هم تبریک وهم تسلیت عرض میکنم