شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهید محمدی حجت آبادی-محمود

شهید محمود محمدی حجت آبادی

نام پدر: حسن

تاریخ تولد: 10-4-1346 شمسی

محل تولد: یزد

تاریخ شهادت : 19-11-1361 شمسی

محل شهادت : فکه

عملیات : والفجر

گلزار شهدا: امامزاده عبدالله 

البرز - کرج - محمدشهر


نویدشاهد البرز: شهید گرانقدر « محمود محمدی حجت آبادی» فرزند «حسن» و « خاور» در بیست و یکم خرداد ماه 1347،  شهر « یزد» چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع پنجم ابتدایی ادامه داد و به عنوان رزمنده در منطقه عملیاتی « فکه» در پانزدهم اسفند ماه 1361، جان به جانان تقدیم کرد و تربت پاک شهید در امامزاده عبدالله مرد آباد کرج نمادی از ایثار و دلاورمردی می باشد.

شهید بزرگوار در خاطرات خودنگار، خاطره ای از مجاههدت های بی دریغ خود و پدر و برادر را در روزهای دفاع مقدس بیان نموده است که خواندن این مطلب در اینجا خالی از لطف نیست.

من و حسن (برادرم) در گروهان یک افتادیم. در همانروز برادر «جواد خاکباز» از همدوره های آموزشی را دیدم. ایشان در تیپ سیدالشهدا معاون گردان بود. ( او بعدها در جزیره مجنون عملیات خیبر شهید شد.)

برادران دوره سی را در پادگان دیدند و بعد از چند روز برادران تیپ حبیب کرج به پشت پادگان دوکوهه آورده شدند. پدرم که نیز در گردان چهار همراه دیگر رفقا در «تیپ حبیب» بود هم با آنها آمده بود و در حال حاضر در منزل ما فقط مادر و خواهرم بودند.

من و حسن به تیپ حبیب پیش پدرمان و بچه های دیگر می رفتیم و به آنها سر می زدیم. در تاریخ سوم اسفند ماه 1362، ساعت سه بعد از ظهر سه شنبه ما را به طرف خط بردند و همان شب ما را به عملیات و الفجر شش، خیبر بردند. اولین شب عملیات بود.

در گروهان یک حسن مسئول دسته دو و من مسئول دسته سه بودم و آن شب گردان ما به خط زد. برادرم، حسن مجروح شد و ما خیلی پیشروی کردیم و بعد در موقع عقب نشینی برادرم حسن به جای ماند و من پیش پدرم پشت خط برگشتم و ماجرا را برایش توضیح دادم و او یک بار به خانه رفت چون کسی در خانه نبود و باید خبر ماندن حسن را به مادر و خواهرم می داد.

شش روز در پادگان بودیم برادر «ایرج منقمی» نیز در تیپ بیست رمضان بود و پیش من می آمد و من نیز پیش او می رفتم، خلاصه در تاریخ چهارم اردیبهشت 1363، ما را سریع به غرب سر پل ذهاب آوردند و مقر ما یک مدرسه بود و خانه ها اطراف ویران و درحال بازسازی بود ولی باز هم توپ و خمپاره به این شهر می زدند. بعد از دهم روز آموزش به اتمام رسید و ما را به «دو کوهه» بعد از نماز و نهار به سوی جبهه آوردند. ما را به مقر ((الف –ط )) کوشک آوردند.

در روی مین رفته سیروس جلو افتاد، محمد پشت سرش و من هم آمدم که بلند شوم دیدم ناگهان صدای انفجار دیگری آمد.

دیدم که برادر سیروس هم روی مین رفت در صورتی که خود من چند بار همان مسیر را رفتم و آمدم. خلاصه خدا خواست قسمت ما نشد. بعد دیدم که یکی از همرزمان برادر «محمد درویش» به کول گرفت و من هم برادر «سیروس» را که هم پایش قطع شده بود و تمام صورتش چاک چاک شده بود، کول گرفتم.

مقدار زیادی که آمدیم «محمد درویش» را پایین گذاشت و من هم برادر سیروس را به برادر «خادم» دادم و با مشورت قرار شد من به پشت خاکریز بروم و بچه های خودمان را بیدار کنم و آمدم دم خاکریز نیروهای ارتشی که پشت بودند به من ایست دادند و چون ما قبلا اطلاع داده بودیم. رمز ژاله پایان را گفتم و آمدم و رفتم داخل سنگر دیدم بچه ها خوابیده اند و آنها را بیدار کردم، آمدیم و بچه ها را آوردیم برادر درویش را تا قبل از اینکه من و بچه ها بیاییم سوار آمبولانس کردند.

خلاصه آن شب برادر ما به سلامتی برگشتند. در تاریخ بیست و نهم خردادماه 1363، شب چهار شنبه دوباره به همان قسمت برای گشت رفتیم و این دفعه از بالای نهر خشک حرکت می کردیم و دشمن بسیار منور می زد ولی خداوند آنها را کور کرده بود. وقتی به میدان مین رسیدیم مین بسیاری به کار برده بود. مقداری را خنثی کرده و به سلامتی برگشتیم، گردان کمیل از (( ل- ح- ر)) خط را از ارتش تحویل گرفته بود.

در تاریخ سی ام خردادماه 63، شب پنج شنبه شب احیاء به بهشت آباد اهواز رفتیم و دعای جوشن کبیر خوانده شد و نوحه ای نیز توسط برادر آهنگران خوانده شد. در تاریخ سی ام خرداد 1362، ماشین واحد به خط رفت و یک خمپاره در نزدیکیشان خورد و دو تا از برادرها جراحت سطحی برداشتند.

در ضمن این را بگویم که من در مقر سلمانی می کردم. هم کچل و هم کوتاه می کردم البته یک بار برای اولین نفر که اولین بارم بود خراب کردم و تمام سرش ریش و سیبیل او را کچل کردم که بنده خدا تا دو سه روز در میدان نخل ها تنها آواره بود، اسم ایشان خادم بود.

در تاریخ دوم تیرماه 1363، شب یکشنبه برادران سه تیم به گشت رفته بودند که شش نفر از تیم ما مجروح می شوند و تیم برادر محسن که جلو می روند، موقع برگشت، نگهبان برادران بسیج یک محسن را به تیر بار می بندد که او خودش را به داخل نهر خشک می اندازد که امکان رفتن روی مین هم داشت ولی به حمدا... بخیر گذشت. در تاریخ چهارم تیر ماه 1363، شب چهارشنبه که تیم ها متشکل از برادر «محسن زعیم زاده» و «عباس قریشی» و « خلیلی» خودم و برادر «صالح» تخریبچی رفتیم. برای گشت که مهمترین قسمت بود و خیلی خطرناک بود.

آن شب بعد از خواندن «سوره والعصر» به راه افتادیم. مقدار زیادی که رفتیم به میدان مین و سپس به کمین رسیدیم. بعد برادر محسن به من و تخریب چی گفت که عراقیها آمدند و شما مقداری عقب بروید. حدود 50 متر ما عقب آمدیم. بعد از پنج دقیقه عباس قریشی آمد و گفت: تخریب چی بیاید. آنها رفتند و من ماندم. آنها را نگاه می کردم که چه کار می کنند. ما را دشمن دید و بسیار خمپاره بر سرمان ریخت و بسیار دقیق می زد. خمپاره 60، 82، 120 بعد من متوجه شدم که سر و صدا و بچه ها می آید. ولی یکی شل شلکی راه می آید. دیدم برادر محسن است.  منور و خمپاره زیادی می زدند. او را کول کردم و بعد هم برادر قریشی او را کول کرد و به سنگر آوردیم و پایش را بستیم و بسیار در سنگر نوحه خوانی کردیم.

برادر محسن که چند متر جلوتر رفت و دوربین دست او بود. عراقی ها را دیده بود که داشتند به طرف کمین هایشان می آمدند و همان موقع ترکش می خورد و آن شب نیز به خیر گذشت برادر محسن را به بیمارستان طالقانی آبادان بردیم و بستری و سپس اعزام شد.

در دهم خرداد 1363، بود که از طریق نامه من اطلاع داده شد که پدرم نیز به جبهه آمده است. من بسیار دلگیر شدم زیرا کسی در منزل سرپرست نبود ولی چه کار می شد کرد زیرا دیگر آمده بود. من بعد از چند روز به دو کوهه رفتم و پدرم را دیدم خیلی خوشحال شد. با رفقای او سلام علیک کردم و سپس پدرم یک کمپوت باز کرد، ایرج هم پیش ما بود. نزدیک ظهر برای پدرم مرخصی گرفتیم و به شهر رفتیم و کلی خوش گذشت. فقط جای حسن عزیز خالی بود بعد به اتفاق زیر پل ذهاب دزفول شنا کردیم و بعد به «دو کوهه» برگشتیم.

مخروب گردان انصار الرحمن یعنی پدرم را می خواستند به منطقه ببرند. ما با او و «سید حسن» خداحافظی کردیم. ماشینهای آنها به حرکت در آمد و رفتند و بعد من هم فردا صبح به سوی مقر خود حرکت کردم. بعد از چند مدت من مریضی سختی گرفتم و دو روز بیمارستان آبادان خوابیدم و بعد با سلامتی بیرون آمدم. در تاریخ چهاردهم تیر ماه 1363، برادر «امیر باستان فر» بسیار جراحت به وسیله خمپاره شش پیدا کرد که او را به بیمارستان بردند.

در تاریخ بیست و دوم تیرماه 1363، بود که ما را به مانور لشکر گردان حمزه و ابوذر را به مانور بردیم برگشتیم و من دوباره همراه تیم بعدی دوباره به مانور رفتیم و بنده پیش پدرم نردیک «بستان» اردوگاه لشکر رفتم. خیلی خوشحال شدیم که دوباره همدگر را دیدیم بعد فردا شش گردان «انصار الرسول» و گردان «عمار» مانور داشتند و ما گردانی که پدرم در آن بود جلو بردیم. شب پر خاطره ایی بود بعد از ما نور من با پدرم خداحافظی کردم در اردوگاه لشکر «علی آملی» را دیدیم که قبلا در گردان و جاهای دیگر با هم آشنا شده بودیم. ضمنا به شهر سوسنگرد هم رفتیم و دهلاویه جایی که شهید چمران به شهادت رسید رفتیم و سپس به سوی خرمشهر مقر خودباز گشتیم.

در تاریخ بیست و هفتم تیرماه 1363، بود که در خط مین برادران جلوی سنگر نشسته بودند که یک خمپاره هشتاد و دو در سه متری آنها می خورد و برادر «سید حسینی» – مداح «حمید کشانی» زخمی و اعزام می شود.

در بیست و نهم تیرماه 1363، به نماز جمعه آبادان برای اولین بار رفتیم. در سی ام تیرماه 1363، دوباره من و دو نفر دیگر از برادران به مانور گردان تخریب و گردان مالک رفتیم. بعد از اتمام مانور به اردوگاه لشکر حر رفتم و به گردان انصار الرسول (ص) پیش پدرم رفتم و پدرم به من گفت: «حمید تقی زاده» آمده است پیش ما یه مدتی به اتفاق به گردان حمزه رفتیم نبودند. کنار رودخانه رفتیم.

بعد در رودخانه شنا کردیم و بیرون آمدیم که دیدیم حمید، علی و مهدی زمانی به طرف ما می آیند. بعد از سلام و علیک به چادر پدرم رفتیم. بعد از یک روز به سوسنگرد و بعد به اهواز رفتیم. بعد در جهاد اصفهان شب را استراحت کردیم. فردا بعد از ظهرش من با آنها خداحافظی و به طرف خرمشهر راه افتادم و آمدم در مقر بچه ها داشتند فوتبال بازی می کردند زیرا محسن هم آمده بود.

در تاریخ هفتم مرداد ماه 1363، بعد از دو ماه به مرخصی آمدم. به خانه که آمدم مادرم عکس حسن را که صلیب سرخ گرفته بود به من نشان داد. حسن و چند نفر دیگر به ستون از میان عراقی ها حرکت می کردند من بسیار خوشحال شدم اما خدا می داند که حسن و دیگران مانند زین العابدین و دیگر امام ها در حالت اسیری چه زجری می کشیدند. خدایا خودت تمام اسراء را از چنگال بعثیان رها بنما. الهی آمین .

سوی دیار عاشقان رو به خدا می رود

بهر ولاد او به کربلا می رویم

وصیتی کرده به من ای عزیز همسنگرم

که من اگر شهید شدم تو بگو به مادرم

طلب نماید از خدا سلامت رهبرم

گریه مکن ای مادرم با رفقا می روم

خیزید ای رزم آوران گاه ستیز است

هنگام یاری کردن قدس عزیز است

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری




نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."




آخرین نظرات