شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهید مقصودیان-محمود

شهید محمود مقصودیان

نام پدر: جواد

تاریخ تولد: 2-9-1342 شمسی

محل تولد: تهران

سن:19سال

تاریخ شهادت : 12-7-1361 شمسی

محل شهادت : سومار

عملیات : مسلم ابن عقیل

گلزار شهدا: بهشت زهرا سلام الله علیها

قطعه:26 ردیف:49 شماره مزار:14 

تهران

https://s30.picofile.com/file/8474241818/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%869.jpg


https://s31.picofile.com/file/8474241784/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%866.jpg


https://s31.picofile.com/file/8474241776/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%865.jpg


نوید شاهد از کرج:

شهید محمود مقصودیان در سال 1342 در تهران دیده به جهان گشود، او از همان ابتدای زندگیش مهربان و دلسوز و مظلوم بود و از هنگامی که پا به عرصه مدرسه نهاد و تقریباً خود را شناخت به مسایل دینی آشنایی کامل داشت و سعی می‌کرد بدین مسایل جامه عمل بپوشاند و در سنگر مدرسه چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب مبارزه می‌نمود، از ابتدا در خط امام و ولایت فقیه بود و در نبرد با منافقان و ضد انقلابیون داخلی بدون ذره‌ای تردید همچنان استوار و محکم ایستاد، در عشق امام می‌سوخت و همیشه آماده فداکاری بود، تا اینکه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران پیش آمد، بارها خواستار رفتن به جبهه شد و از اینکه به فرموده امام جبهه نیز مدرسه تعلیم و تعلم است او پس از مدتی دیگر دلش قرار نگرفت و دائم برای اعزام شدن به جبهه کوشش می‌نمود تا رضایت افراد را جلب نماید و بالاخره نیز موفق شد، تا در سنگر به مخالفت و مقابله با کفار بپردازد و سرانجام در اواسط مهر ماه 61 در عملیات پیروزمندانه مسلم بن عقیل در منطقه عملیاتی سومار بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

شهید محمود مقصودیان به روایت پدر

من پدر شهید محمود مقصودیان هستم. ایشان درسش را ترک کرد. من هر چه به او گفتم بابا بیا و درست را بخوان جبهه که تمام نمی‌شود. دیدم نه این اصلا دنبال درس نیست فقط می‌خواهد برود جبهه رفت، خلاصه پادگان قبولش نکردند. بعد آمد با هم رفتیم پیش حاج آقا عرفانی که پیش نماز مسجد بود به او گفتیم که یک تعهد شما بدهید که ایشان برود. آمد کرج اسمش را نوشت رفت پادگان امام حسین بعداً یک ماهی اینکه دوره دید بعد آمد. دیدیم که چشمانش پر از خون است. گفتیم دیگر نمی‌رود یعنی حساسیت داشت. من یک قطره داشتم ریختم تو چشمش به اصطلاح رو به راه شد. صبح بلند شد و رفت بعد مرتب نامه می‌نوشت که من لیاقت شهادت را ندارم من ‌آمدم جبهه برای اینکه دشمنان را از بین ببرم دلیلش این نیست که حتماً آمدم اینجا شهید بشوم ، دشمن جلوی چشم ما است نمی‌توانیم ول کنیم دلم برای همه شما تنگ شده اما چه کنم که دشمن رو در روی ما است.

خلاصه آخرین نامه‌اش هم این بود که یک کارتی که عکس امام بود، عکس قبرش را کشید، دورَش را قرمز کرد، نوشت: شهادت لاله را روئیدنی کرد، شهادت جامه را بوئیدنی کرد، ببوس ای خواهرم قبر برادر، شهادت قبر را بوسیدنی کرد ، یک قبر کوچکی می‌کشد 2 تا لاله می‌کشد و می‌نوسد شعر از شهید، نقاشی از شهید بعد من آمدم خانه مادرش گفت محمود نامه فرستادم، من نامه را که از مادرش گرفتم اشکهای چشمم راه افتاده مادرش گفت چرا گریه می‌کنی، گفتم دیگر پسرت برنمی‌گردد. کسی که عکس قبرش را بکشد مشخص است که برنمی‌گردد، نگو مادرش خاطر جم است که این برنمی‌گردد خانه.

خلاصه ما یک روز داشتیم می‌رفتیم شمال برای خواستگاری برادرخانمم من دیدم جلوی در خانمم برگشت گفت خدایا فعلاً خبری نیاد تا این خواستگاری سر بگیرد ما که رفتیم شمال نگو پسرم شهید شده بود و دعای مادرش مستجاب شد. پلاک در خانه ما را اشتباه نوشته بودند 869 را 861 نوشته بودند.

چند بار آمده بودند ما را پیدا نکردند ما رفتیم شمال برگشتیم دیدیم که کوچه بالایی یک خانمی بود که دامادش شهید شده بود. آن آمد خانه ما، دم در به من گفت خانم کجاست؟ گفتم والله خانم بچه‌ها را برده مدرسه و برگردد دیدم آن خانم چشم‌هایش اشک‌آلود است. گفتم حتماً آمده دردودل کند نگو آمده بود یواش، یواش ما را آماده کند.

خلاصه مادرش آمد با آن خانم رفتند اتاق نشستند صحبتی کردند و در مورد بچه‌ها داشتند صحبت می‌کردند. مادرش می‌گفت ما ده روزی است که از محمود خبری نداریم از اینجور حرف‌ها، خلاصه خانمم آن خانم را برد تا دم در دید سر کوچه شلوغ است. فهمید وقتی که آمد برگشت به من گفت پسرت شهید شده حالا این را که گفت من تو اتاق این ور آن ور رفتم بعد گفتم خدایا چکار کنم یک دفعه به فکرم رسید که بروم پزشک قانونی ببینم صحت دارد که من صورتش را ببوسم.

چهار ماه بود که ندیده بودمش. خلاصه با برادرم رفتیم پزشک قانونی گفتم آقا شما اینجا همچین اسمی دارید بعد دیدم دفتر را باز کرد داخل دفتر نوشته بود که دوازدهم شهید شده و آن روز هم 25 بود. برگشتم به او گفتم آقا ایشان که دوازدهم شهید شدند چرا ما را خبر نکردید یک دفعه من دیدم تلفن را برداشت سؤال کند که چرا خبر ندادند من گفتم آقا جان گوشی را بگذار زمین من گفتم آن روزی که مادرش دعا کرد که خدایا خبر نیاد از محمود به خاطر همین دعای مادرش بود که عقب افتاده، ما بلند شدیم که برویم گفت نه شما بایست، گفتم چرا گفت کسانی می‌آیند، اینجا اینقدر حرفها به ما می‌زنند ما را ناراحت می‌کنند اما شما این کار را نکردید. گفت همراه من بیا برویم سردخانه پسرت را ببین رفتیم ملافه را که از رویش برداشت من دیدم از کمر به بالا اسکلت است آن آقا دستهای مرا گرفت که من نروم جلو شهید را ببینم.

گفتم برو کنار من روزی که فرزندم را فرستادم جبهه انتظار داشتم که تکه تکه‌اش برای من بیاید، این را که گفتم رفت کنار، من رفتم دیدم جای بوسیدن ندارد فقط اسکلت است اما روی سینه‌اش تمام مشخصاتش را نوشته بودند، من گفتم خدایا شکرت امانت را به دستت سپردم، این را گفتم آن آقا آمد مرا بغل کرد صورتم را بوسید بعد برگشتیم خانه. قرارشد فردا صبح برویم شهید را تحویل بگیریم. دوربین هم با خودم بردم که عکس بگیرم.

خلاصه آمدم خانه خانمم گفت من باید شهیدم را ببینم. من دیدم مادر برایش خیلی سخت است که به آن حالت بچه‌اش را ببیند. گفتم تو دل و جرأتش را داری که ببینیم. گفت مگر من از حضرت زینب بالاتر هستم. آن حضرت این همه شهید داد همه را برگزار کرد من یک شهید دارم نمی‌توانم ببینم ، گفتم خوب پس هیچی فردا صبح بهت نشان می‌دهند.

خلاصه من دیدم مادرش آستین‌هایش را بالا زد و وضو گرفت رو به قبله ایستاد نماز شکرانه را به جا آورد...

******************

https://s30.picofile.com/file/8474241892/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%8616.jpg


https://s30.picofile.com/file/8474241884/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%8615.jpg


https://s31.picofile.com/file/8474241800/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%868.jpg


https://s31.picofile.com/file/8474241742/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%862.jpg


https://s31.picofile.com/file/8474241792/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%867.jpg


https://s30.picofile.com/file/8474241826/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%8610.jpg


https://s31.picofile.com/file/8474241834/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%8611.jpg


https://s30.picofile.com/file/8474241842/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%8612.jpg

خاطراتی کوتاه از پدر و مادر شهید محمود مقصودیان

 خاطره ای از پدر شهید
بعد از مطلع شدن از شهادت پسرم گفتم بروم تا فرزندم را ببینم به اتفاق دو تن از بستگانم (شهید ذوالفقارمهرانی و کاظم مهرانی) به معراج شهدا رفتیم. ابتدا این دو بزرگوار به دیدن شهید رفتند وقتی به نزد من آمدن سعی کردند مانع از دیدنم شوند، گفتم: هرچه باشد راضی ام به رضای خدا، می خواهم بوس های بر رویش بزنم و بگویم فرزندم تو باعث سربلندی من شدی. وقتی بر سر پیکرش رسیدم و پرچم سه رنگ ایران اسلامی را برداشتم متوجه شدم ایشان بر اثر نزدیکی اصابت خمپاره سوخته، همان وقت به این فکر بودم که چگونه مادرش را قانع نمایم که فرزندت... وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را گفتم مادر شهید دو رکعت نماز شکر به جا آورد و این مطلب را بیان داشت که ما از حضرت زینب (سلام الله علیها) بالاتر که نیستیم.

خاطره ای از مادر شهید

برای دیدن فرزندم به پادگان آموزشی امام حسن (علیه السلام) رفتیم بعد از دیدار گفتم: پسرم مقداری خوراکی برایت آورد هام اما محمود از ما نپذیرفت. علت را که پرسیدم گفت: من چطور م یتوانم اینها را با خود ببرم در حالی که برای خیلی از این رزمند هها ملاقات کننده ای نیامده است. وقتی با اصرار زیاد ما مواجه شد به شرط اینکه به سایر رزمنده ها بدهد، از ما پذیرفت.


درباره شهید

شهید محمود مقصودیان در هفتم دی ماه 1342 شمسی در خیابان هاشمی تهران در خانواده ای متدین دیده به جهان گشود. در عرصه علم تا پایان مقطع راهنمایی تحصیل کرد. ایشان اهل ورزش بود و به فوتبال علاق ه ویژه ای داشت. پدر محمود در خیابان هاشمی تهران به حرفه صافکاری و نقاشی اتومبیل اشتغال داشت. ایشان از مبارزان انقلابی علیه رژیم طاغوت بود و با روحانیت مبارز از جمله آیت الله طالقانی (رحمه الله علیه) و آی تالله مهدوی کنی ارتباط نزدیک داشت. همچنین در کنار حاج آقای عرفانی امام جماعت مسجد حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) تهران در فعالیت های مذهبی و انقلابی حضور موثری داشت.
محمود پس از پایان مقطع راهنمایی تحصیلی در مسجد و هیئت محل سکونت، فعالیت چشمگیری داشت. البته فعالی تهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی شهید، پس از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز گردید.
به جهت عشق و علاق های که به امام امت داشت به عضویت بسیج درآمد و در این مدرسه عشق، کوشش فراوانی کرد. روحیه بسیجی اش بسیار بالا بود و در مراسم مذهبی به ویژه جشن نیمه شعبان در خیابان دامپزشکی تهران با سایر دوستان حزب اللهی و بسیج ی چادر زده و مقدمات برپایی جشن را مهیا میک‌ردند. جوانی قانع و متواضع بود، در مواجهه با دیگران همواره تبسمی بر لب داشت، لبریز از صبر و بردباری بوده و کمتر کسی عصبانیت ایشان را می دید.
با آغاز جنگ تحمیلی، او نیز با گذراندن آموز شهای لازم به جبه ههای جنگ حق علیه باطل شتافت و به مقابله با دشمن بعثی پرداخت. نخستین اعزام ایشانخرداد سال 1361 با عضویت بسیجی بود. دوره 45 روزه آموزشی را در پادگان 21 حمزه سپری کرد. پس از آموزش به اهواز و پادگان حمید رفت. در ادامه جهت حضور در عملیات مسلم بن عقیل به غرب کشور اعزام شد و تیربارچی یکی از گروهان های گردان سلمان شد.
در نهایت در دوازدهم مهر ماه سال 1361 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش مجروح و سپس به مقام رفیع شهادت نائل آمد. پدر و مادر شهید می گویند خاک واسط های است که رابطه بین عبد و معبود را برقرار میک‌ند. با این وصف بود که در مراسم خا کسپاری، پدر و مادر شهید، با دستانشان فرزند برومند خود را که همان امانتی الهی بود به رسم امانت به خاک سپردند.
دلم خواهد که در سنگر بمیرم اگر باشد قرار آخر بمیرم
برای یاری قرآن بمیرم
امید کشور ما را نگه دار خدایا رهبر ما را نگه دار


https://s31.picofile.com/file/8474241734/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D9%85%D9%82%D8%B5%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%861.jpg

به نام خداوند رحمان و رحیم



یاری دهنده مستضعفین، درود بر امام زمان مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب بر حقش امام خمینی رهبر عزیز و با سلام گرم بر شهدای انقلاب اسلامی و دیگر شهدای صدر اسلام که خالصانه جان خود را بر کف نهاده و با ظلم و ستم مبارزه کردند و به آرزوی خویش که شهادت بود، رسیدند. انقلاب ما انقلاب اسلامی و برای مستضعفین است و سرنگونی این انقلاب برابر است با کشتن همه مستضعفین و این عمل را هیچ ابر قدرتی نخواهد توانست انجام دهد چون خدا یار و یاور مستضعفین است به یقین آنچه تا کنون پرچم اسلام و جمهوری اسلامی را پایدار و روز به روز مستحک متر نموده همین خو نهای پاکی است که در جبه ههای مختلف اسلامی در راه خدا ریخته می شود.

تا ما زنده ایم نخواهیم گذاشت حتی یک قطره از خون شهیدان به هدر برود و به زودی مزدوران صدام را از صفحه روزگار برمیداریم رزمندگان اسلام این کار را خواهند کرد نه من. در شهادت شکست نیست در قاموس شهادت واژه وحشت نیست.

شهیدان افتخار آفرینان بشریتند، ملتی که شهادت برای او سعادت است پیروز است. شما باکی از اینکه شکست بخورید نداشته باشید، برای اینکه برای لشکر اسلام هیچ وقت شکست نیست، شهادت شکست نیست، پیروزی هم شکست نیست، شما یا پیروز می شوید یا شهید در هر دو صورت پیروزی با شماست.

من خیلی گنا هکارم امیدوارم که خدا از سر تقصیرات من بگذرد و درِ رحمت را به روی من باز کند و شهادت را که لیاقتش را ندارم نصیبم کند. من برای شهادت نیامدم من برای نابودی کفار بعثی و پیروزی اسلام آمده ام ولی اگر در این راه شهادت مرا طلبید با آغوش باز از او استقبال می کنم.


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."




آخرین نظرات