شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهید مهدی-منصور

شهید منصور مهدی

نام پدر: محمود

نام مادر:عصمت

تاریخ تولد: 1-1-1349 شمسی

محل تولد:تهران

سن:16سال

دانش آموز سال دوم تجربی

بسیجی

یگان: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام

 گردان علی اکبر علیه السلام

تاریخ شهادت : 27-10-1365 شمسی

محل شهادت : شلمچه

عملیات کربلای5

گلزار شهدا: امامزاده محمد

البرز - کرج


منصور مهدی در نخستین روز سال ۱۳۴۹ در شهر تهران دیده به جهان گشود اما ساکن کرج بود.

از همان کودکی تحت تربیت مذهبی قرار گرفت و با علاقه شخصی خود، از ۵ سالگی شروع به آموزش قرآن و احکام و نماز نمود.

دبستان را در مدرسه شهید عدالت منش و راهنمایی را در مدرسه شهید آخوندی کرج گذراند و همزمان قرآن و نهج البلاغه را نیز آموزش دید.

پس از پیروزی انقلاب به عضویت فعال بسیج درآمد و با شروع جنگ، به سوی جبهه شتافت.

وی سرانجام در بیست و هفتمین روز زمستان ۱۳۶۵ حین عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.


آخرین نامه شهید منصور مهدی که در شب عملیات کربلای ۵ (عملیاتی که در آن به شهادت رسید) نوشته شده است:

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی دنیا همه فانی است .

الهی ان طردتنی عن بابک فمن

خدایا اگر مرا از درگاهت برانی ،  چگونه از اینکه در آخرت مورد حسن نظر تو قرار گیرم ، مایوس شوم .

لحظات ، لحظات آخر است و زمان پیوستن به دوست نزدیک است. وجد و نشاط خاصی بین برادران پدید آمده است .

الهی عشق به تو را نمی توان وصف کرد چرا که :

زبانها از رسیدن به نهایت وصفش و وجود ها و اندیشه ها از رسیدن به عمق شناخت او ناقص است .

الهی مدتی است درانتظار لقای توام و تنها مطلبی که از آن میترسم امتحان توست که نمیدانم در این امتحان موفق میشوم یا نه؟ خدایا از تو میخواهم مرا در امتحانی که برایم مقدر نمودی موفقم گردانی  ، هرچند میدانم اخلاص در اعمال نداشتم و اعمالم از حب نفس بوده و وقتی که بر اعمالم می نگرم ناامید میشوم چرا که هیچوقت در امتحاناتت موفق نبوده و در عمل اخلاص نداشتم.

الهی وقتی به لطفت می‌نگرم ، دوباره امیدوار میشوم

لطف تو آنقدر زیاد است که حُری را که در مقابل حسین (ع)  ایستاد را توفیق توبه عنایت کردی و او را پذیرفتی اگرچه ما هم در عمل با گناهانمان مخالفت حسینی کردیم اما مخالفت ما از روی جهل ما بود.خدایا به حق اولیای با کرامتت وبه حق روحانیین و ربانین و مخلصین ومقربین درگاهت ، این بار بپذیریم ودر این امتحان موفقم کن ، دیگر بس است مرا از شر شیطان نجات بده  ومرا به خودت وحسینت (ع) وائمه معصومین (ع) و زهرا مرضیه ودوستان شهیدم و به برادرم وحید و سعید وحسن ودیگران برسان .

الهی دیگر از درگاهت ردم نکن و مرا بپذیر وعشق خودت را در دلم بینداز


https://www.ali-akbar.ir/wp-content/uploads/2020/04/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-7.jpg

خاطره برادر “محمود روشن”

درباره شهید منصور مهدی

 


اخیراً در یک برنامه تلویزیونی دیدم که خبرنگار از مصاحبه‌شونده‌ها می‌پرسید: «علم بهتر است یا ثروت؟»

همان سؤال تکراری و همیشگی.

این سؤال مرا به فکر فرو برد. با خود گفتم انگار پاسخ به این سوال در شرایط مختلف، متفاوت است. وقتی در حال شنیدن پاسخ مردم به سوال این خبرنگار بودم، یادِ خاطره‌ای از جبهه افتادم. خاطره‌ای از شهید منصور مهدی:

 

بهار سال ۱۳۶۵ بود. من رزمنده گردان علی اکبر از لشکر ده سیدالشهدا بودم. ما در اردوگاه قلاّجه مستقر شده بودیم؛ اردوگاهی در حد فاصل استان کرمانشاه و ایلام و در منطقه‌ای جنگلی، سرسبز، کوهستانی و پهناور.

قبل از عملیات کربلای یک بود. تمرین های نظامی جزء لاینفک برنامه‌های روزانه‌مان شده بود. در کوهستان‌های اطراف، تمرین کوهنوردی می‌کردیم، مهارت‌های بالا رفتن و پایین آمدن از کوه را با همراه داشتن سلاح‌های مان انجام می‌دادیم و در دشت های باز قلاجه، رزم‌های جمعی و انفرادی را آموزش می‌دیدیم. می‌گفتند عملیات آینده؛ هم ممکن است جایی باشد که عوارض طبیعیِ کوهستانی داشته باشد و هم امکان دارد در مناطق وسیع و باز انجام شود.

میدان تیر هم برقرار بود و هرکس با سلاح تخصصی خودش شلیک می‌کرد؛ تیربارچی‌ها با تیربار تمرین می‌کردند، آرپی‌جی‌زن‌ها با موشک هایشان شلیک می‌کردند و مهارت خود را بالا می‌بردند، تک‌تیراندازها هم با سلاح‌های کلاشینکف خودشان به سمت سیبل‌های تعیین شده شلیک می‌کردند تا دقت در تیراندازی خود را بالا ببرند.

در آن بحبوحۀ نزدیک عملیات، وقت های خالی مان فقط زمان نمازها و هنگام صبحانه و ناهار و شام بود و تنها در آن مواقع بود که فرصت صحبت با همدیگر را داشتیم. بعد از نماز و غذا، مدتی استراحت می‌کردیم. بچه‌ها که اغلب جوان بودند و سرشار از قدرت و انرژی، معمولاً این فرصت استراحت را نمی خوابیدند و مشغول صحبت و شوخی و خنده می‌شدند.

بعضی‌ها آیات قرآن را که حفظ بودند برای هم می‌خواندند و معنی می‌کردند، گاهی هم احادیثی که از قبل بلد بودند یا تازه یاد گرفته بودند را برای یکدیگر نقل می‌کردند.

من آن زمان حدیثی از حضرت علی علیه‌السلام یاد گرفته بودم. حدیث و معنی‌اش این بود:

«هَلَکَ خُزّانُ الأموالِ و هُم أحیاءٌ، و العُلَماءُ باقونَ ما بَقِیَ الدَّهرُ، أعیانُهُم مَفقودَهٌ، و أمثالُهُم فی القُلوبِ مَوجودَهٌ»

مـال‌انـدوزان، با آن که زنـده‌اند؛ مُـرده‌اند و اهل علم، تا دنیا هست، زنده‌اند. پیکرهایشان از میان می‌رود، اما یادشان در دل‌ها هست. (نهج البلاغه، حکمت ۱۴۷)

نکته کلیدی این حدیث، جملۀ “العلماء باقون ما بقی الدهر” است. یعنی علما و دانشمندان باقی و زنده هستند تا زمانی که دنیا برقرار هست.

این حدیث در مذمّت مال‌اندوزی و تشویق علم‌اندوزی است. رزمندگان هم که آن روزگاران از دنیا و مال دنیا بریده بودند و برای دنیا و زر و زیور آن پشیزی ارزش قائل نبودند، از این حدیث استقبال می‌کردند و مورد علاقه‌شان بود.

برای من این حدیث تازگی داشت، اما انگار منصور مهدی، این حدیث را از قبل می‌دانست، چون وقتی من با آب و تاب آن را نقل کردم و گفتم “العلماء باقون”؛ منصور مهدی بلافاصله و بی‌معطلی، به شوخی گفت: «مابقی درب و داغون…..»

اول فکر کردم دارد جدی می‌گوید و من حدیث را غلط خواندم، اما وقتی منصور مهدی با لبخند و مهربانی خاصی توضیح داد که «منظور حدیث هم همین است دیگر، من فقط خلاصه‌ش کردم»؛ تازه متوجه منظور او شدم.

بقیه همرزمان هم وقتی مکالمه بین ما دو نفر را شنیدند، خوششان آمد و شروع کردند به گفتن و تکرار جملۀ «العلماء باقون، مابقی درب و داغون.»

از آن روز به بعد، عبارتی که شهید منصور مهدی گفته بود، ورد زبان بچه‌های دسته ویژۀ گردان علی‌اکبر علیه‌السلام شده بود. انگار همه اصل حدیث را فراموش کرده و فقط کلام منصور مهدی را یاد گرفته بودند. بچه ها تا چند روز یکسره می‌گفتند: «العلماء باقون، مابقی درب و داغون.»

 

و این؛ پاسخِ رزمندگان دوران جنگ، به سوالِ “علم بهتر است یا ثروت؟” بود.

یادش به خیر…

با چه چیزهایی شاد می‌شدیم و از وقت و زمان‌مان لذت می‌بردیم.

روح بلندِ دوست عزیزم؛ شهیدِ بزرگوار و به تعبیر من “علاّمه” شهید منصور مهدی قرین رحمت واسعه الهی قرار گیرد ان‌شاءالله.

 

محمود روشن – راوی و نویسنده کتاب اعزامی از شهرری


https://www.ali-akbar.ir/wp-content/uploads/2020/04/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B9%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87%DB%8C.jpg

شهید منصور مهدی

به روایت فرمانده گردان علی اکبر


سردار تقی زاده

 

شهید منصور مهدی از بچه های کم سن و سال اما بسیار معنوی بود. او در گردان علی اکبر مسئولیتی نداشت و یک رزمنده عادی بود، اما جزء بچه هایی بود که در گردان “دیده می شد”. آنقدر جذاب و دوست داشتنی بود که توی گردان بر سرش دعوا بود. همه دوست داشتند در چادر و دسته ای باشند که او بود. با ۱۶ سال سن، شخصیتی بزرگ، همچون یک آیت الله العظمی داشت؛ به شدت مراقب رفتار و کردارش بود. اهل ملاحظه و مراعات بود، اهل مستحبات، او حتی مراقب خنده هایش هم بود.

 

***

 

یادم هست در عملیات سیدالشهدا وقتی دستور عقب نشینی آمد، من به مسئول گروهان گفتم برود سر ستون را راه بیندازد به طرف عقب تا بقیه بچه ها هم به آنها اضافه شوند.

منطقه پر از تپه ماهورها و درختچه ها بود و خیلی ها همدیگر را گم کرده بودند. یکسری مجروح شده بودند و یکسری هم هنوز در خط بودند که باید می رفتیم پیدایشان می کردیم و می آوردیمشان عقب.

مدام پیک ها را می فرستادم بروند بچه ها را جمع کنند و بیاورند عقب. خودم هم ایستاده بودم سر یک سه راهی تا مطمئن شوم کسی جا نماند.

آنجا منصور مهدی را دیدم که رفته بود آنطرف، اسلحه به دست، به حالت آماده باش نشسته بود…

به بیسیمچی گفتم برود او را بیاورد. بیسیمچی رفت دنبالش، اما او نیامد!

خودم سراغش رفتم و گفتم: بیا برو عقب.

از جایش تکان خورد و حرکت کرد. اما وقتی رفتم دیدم نیامد برود!

دوباره رفتم. پرسیدم: چرا نمی روی عقب؟!…

گفت: اول شما باید بروید.

گفتم: من ایستاده ام تا بچه ها را جمع کنم.

گفت: تا شما نروید، من هم نمی روم.

دنبالش رفتم و با تشر گفتم بیا برو. دوید دور تویوتای خرابی که آنجا زمینگیر شده بود. می چرخید دور ماشین و من هم به دنبالش.

جالب بود که ما رابطه ی نزدیکی با هم نداشتیم. نه در یک چادر بودیم، نه در یک دسته. اما آنجا حاضر نبود پیش از من برود عقب. مانده بود تا مواظبم باشد، چون من و بیسیمچی ام بدون سلاح بودیم و دشمن هم از سمت راست داشت می آمد به سمت ما و به شدت هم آتش و خمپاره می ریخت طوری که بسیاری از بچه ها حتی حین عقب نشینی، با انفجار خمپاره، چند تا چند تا با هم به شهادت رسیدند.

 

چند بار دور ماشین، دنبالش دویدم، اما او مصرّانه می گفت: تا نروید نمی روم.

همین هم شد. دست آخر، ما برگشتیم و او بعد از ما دنبالمان آمد.

 

شهید منصور مهدی در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

هدیه به روح مطهرش صلوات

 

https://www.ali-akbar.ir/wp-content/uploads/2020/04/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-1.jpg



دلنوشته بعد از عملیات کربلای پنج در دی‌ ۱۳۶۵ و با حال‌وهوای آن روزها و شنیدن خبر شهادت جمع بسیاری از همرزمان، به قلمِ محمود روشن برای رفیق شهیدش منصور مهدی به رشته تحریر درآمده است:

بسم الله الرحمن الرحیم

الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا

با شنیدن خبر شهادتش بدنم لرزید. زانوانم سست شد. بی‌اختیار نشستم.

یکی از برادران به نام حسن بوربور را که خودش سالم از جبهه برگشته بود دیدم. بعد از عملیات کربلای پنج بود. از او احوال بچه‌ها را پرسیدم. او گفت: «نپرس که همۀ بچه‌ها شهید شدند.» این حرف مثل توپ در گوشم صدا کرد. گفتم: «چی؟ کیا شهید شدند؟» او نام برد و من منقلب گشتم. توان شنیدن نام بچه‌هایی که شهید شدند را نداشتم؛ علیرضا آملی، حسین ظهوریان، جلال شاکری، امیر علیزاده، داود محسنی، محمود طاعتی، حسن کلانتر، ابوالفضل رفیعی، منصور مهدی و…

قامتم خم شد و این آخری کمرم را شکست: منصور مهدی.

او را خیلی دوست داشتم. نه تنها من، بلکه همه به او علاقه داشتند. می‌گویم برای چی.

او در وطن بود اما غریب.

او با بچه‌ها بود اما تنها.

و جنازه‌اش هم مانند خودش در خاکریزهای شلمچه ماند.

او عارف بود.

او متقی بود.

او در دین محتاط بود و در عمل به آن مصر.

جثه‌اش ضعیف و نحیف بود، اما وجودش بزرگ و خودش بزرگوار.

قلبی مملو از محبت داشت، اما محبت کسی را تمام و کمال در قلبش جای نمی‌داد، چون محبت تمام و کمال در نزد او اختصاص به وجود مقدس حضرت حق تعالی و نبی او و اهل بیت نبی او بود. و اشخاص متغیرند.

او آن‌چنان سکوت و کم‌حرفی را دوست داشت که بچه‌ها به او لقب مظلوم گردان داده بودند.

او تا می‌دید شخصی دارای مقداری علم است و از سخنانش مطالب علمی به دست می‌آید سراغ او می‌رفت. به‌خصوص روحانیون. به آن‌ها خیلی علاقه داشت.

او خودش بود و خدای خودش.

از وقتی که با او آشنا شدم بذر محبتی از او در قلبم کاشته شد و هر روز که می‌گذشت با دیدن اعمال او، که به نظر من حرکات علما و دانایان بود، بر شدت این علاقه افزوده می‌شد. آخر یک جوان شانزده‌ساله از کجا به این معارف دست یازیده است که من و بسیاری از بچه‌های گردان، خود را شاگرد اخلاق او می‌دانیم و دوست داریم که اخلاقمان را همچو او وفق دهیم! اخلاق دوستی، صفا، محبت، بی‌نیازی از دیگران، عارف، عالم، عاقل، عابد، جنگجو و از همه نظر تکمیل.

در رابطه با محبت و دوستی او عرض کنم که به تمام بچه‌ها علاقه داشت و گاهی می‌شد به بعضی از بچه‌ها عنایت خاصی داشت و معتقد بود این‌ها نباید کنار باشند و می‌کشاندِشان به جمع.

منصور را همه دوست داشتند و به او احترام خاصی می‌گذاشتند.

دربارۀ بی‌نیازی از دیگران بگویم. در عملیات کربلای یک فتح مهران در مرحلۀ سوم عملیات، وقتی برای پاکسازی در حال حرکت از دشت داغ مهران به طرف شهر مهران بودیم، با کمبود آب برخورد کردیم. خیلی تشنه‌مان بود. من و برادر مهدی با هم کار می‌کردیم (آرپی‌جی‌زن و کمک). یکدفعه تویوتای حامل آب برایمان رسید و بچه‌ها مشغول پر کردن قمقمه‌هایشان شدند. ماشین حدود پنج دقیقه بیشتر توقف نکرد و به دستور فرمانده گردان به‌سرعت حرکت کردیم. جمع کمی از برادران موفق به پر کردن قمقمه‌هایشان نشدند، از جمله منصور. او منتظر ماند همه پر کنند بعد خودش پر کند. همیشه در همۀ موارد این‌طور بود. ولی من چون نزدیک ماشین بودم، توانستم قمقمه‌ام را پر کنم. آمادۀ حرکت شدیم. من منصور را پیدا نکردم. چون هر وقت و هر ساعتی که جایی اتراق می‌کردیم و بعد می‌خواستیم حرکت کنیم اگر او نبود من صدایش می‌کردم و اگر من نبودم او صدایم می‌کرد. دیدم او نیست. گشتم دنبالش تا پیدایش کردم. درون یک کانال آبی نشسته بود که آبش خشکیده بود ولی در قسمتی از کانال مقدار خیلی کمی آب (مانده) که قابل آشامیدن نبود، وجود داشت. دیدم مشتش را جمع کرده و قصد دارد بیاشامد. رسیدم و دستش را گرفتم و برگرداندم. آب از دستش سرازیر شد و ریخت. او ناراحت شد و گفت: «چرا این کار را کردی؟» گفتم: «من آب دارم. قمقمه‌ام پر است. چرا از این آب می‌خوری؟ این که قابل خوردن نیست.» او امتناع کرد. خیلی اصرار کردم. او قبول نمی‌کرد. از او درخواست کردم و گفتم: «برادرم، درخواست مرا رد نکن. خواهش می‌کنم بخور.» او دیگر نتوانست چیزی بگوید و قمقمۀ آب را از دستم که همین‌طور به سوی او دراز کرده بودم گرفت و نوشید.

این خصوصیت سؤال نکردن و درخواست نکردن از دیگران در او خیلی بارز بود و قابل تحسین. حاجت دیگران را برآورده می‌کرد، اما سعی می‌کرد هیچ‌وقت از دیگران درخواست نکند. این صفات اولیاست.

در رابطه با عرفان او هرچه بگویم هیچ نگفتم.

والله قسم که من در این زندگی ۲۱ ساله‌ام این‌چنین قلبم با کسی الفت نگرفته بود تا اینکه با منصور مهدی آشنا شدم. او آن‌چنان مرا متغیر کرد که خیلی از چیزهایی را که نفهمیده بودم، فهمیدم. او را مثل برادر و شاید بیشتر از برادرم دوست داشتم. و وقتی که از دستم رفت و پرپر شد، فقدان او عجیب در من تأثیر کرد.

او آن‌چنان شهادت را درک کرده بود و عاشق شهادت بود که هر عملیات که می‌شد منتظر شهادت بود. در همین عملیات مهران در مرحلۀ سوم عملیات، وقتی که داخل سنگر نشسته بودیم و موقع بازگشتن به قرارگاهمان بود، آهسته با خود گفت: «این بار هم نصیبم نشد.» من حرف او را شنیدم. از او پرسیدم: «چی گفتی؟» او گفت: «هیچی.»

در مرحلۀ آخر عملیات هم دستش تیر خورد. تا چند وقت خانواده‌اش نمی‌دانستند و وقتی بچه‌ها به خانه‌شان رفتند، او را لو دادند. گفته بود خوردم زمین. دروغ هم نگفته بود.

بچه‌ها می‌گویند بعد از مرحلۀ اول کربلای پنج هم همین حرف را زده بود. و گفته بود: «خدایا، باز هم این بار شهادت نصیبم نشد! پس کی؟»

بالاخره نصیبش شد. هنیئاً لک! (گوارای وجودت!)

بعضی وقت‌ها که با او شوخی می‌کردم می‌گفتم: «وقتی می‌خندی دندان‌های سفیدت می‌درخشد.»

او می‌گفت: «برعکس درونمان.»

و وقتی می‌گفتم: «چهره‌ات چقدر سیاه‌سوخته است!»

او می‌گفت: «درست مثل قلبمان.»

و وقتی این‌طور می‌گفت من حالم گرفته می‌شد.

کلاس دوم نظری بود اما خیلی بیشتر می‌دانست. او دوست داشت فکر کند و هیچ‌وقت بیهوده نظر نمی‌داد و اگر حرف می‌زد حرفش روی حساب بود.

گاهی اوقات من و تنی چند از دوستان دیگر به‌اتفاق، دو سه جلسه پای درس منطق روحانی گردان نشستیم و من فکر می‌کردم با دو کلمه منطق خواندن دیگر دخلتُ فی الجماعۀ العلما المنطق. (حالا دیگر در جمع عالمان علم منطق وارد شدم.) اما منصور مهدی چند کلمه با من دربارۀ همین درسی که خوانده بودم بحث کرد، دیدم او که این درس را نخوانده بهتر از من می‌داند. الله اکبر.

از عبادتش و زهدش:

عبادتش زیبا بود. در نماز، عرفانی و گریان بود. در سجده‌ها هم همین‌طور. وقتی روضۀ امام حسین(ع) خوانده می‌شد عجیب اشک می‌ریخت. روضۀ حضرت زهرا را خیلی دوست داشت و همیشه از مداح گردان، سید جمال قریشی (که در کربلای یک به شهادت رسید)، می‌خواست آن شعر را که در مصیبت حضرت زهراست بخواند و او می‌خواند: واویلتا واویلا، در پشت درب بسته، محبوبۀ الهی، با پهلوی شکسته، خورده است ز کینه سیلی، گردیده رویش نیلی، ای شیعیان، بیایید، گریه کنید برایم، گریه کنید برایم. واویلتا واویلا…

وقتی صدای قرآن از رادیو می‌آمد، بچه‌ها را دعوت به سکوت می‌کرد و اگر بچه‌ها حواسشان نبود و باز هم صحبت می‌کردند، بلند می‌شد و رادیو را خاموش می‌کرد. می‌گفت: «یا به قرآن گوش بدهید و ساکت باشید یا رادیو خاموش باشد.»

از جنگجویی‌اش:

در عملیات سیدالشهدا در منطقۀ فکه در اردیبهشت ۶۵ که عملیات ایذایی بود، هنگام برگشتن به عقب، وقتی فرمانده گردان نیروها را جمع می‌کرد، چند نفری را نگه داشت و به آن‌ها گفت: «شما اینجا باشید تا بچه‌ها کاملاً از اینجا دور شوند.» به منصور گفت: «تو برو.» اما او نرفت. گفت: «باید بروی.» و او که خیال سرپیچی از دستور را نداشت ولی دلش هم راضی به رفتن نبود، امتناع کرد؛ شاید فرمانده راضی شود بماند. و گفت: «یا همه می‌رویم یا من هم می‌مانم.» اما فرمانده او را مجبور به رفتن کرد. این نهایت شور و رشادتش را نشان می‌داد.

یا در همین کربلای یک در مهران وقتی کار به جنگ نارنجکی کشید. برادر مسلم اسدی، که فرمانده دسته‌مان بود، به همراه چند تن دیگر از بچه‌ها چند قدم جلوتر در کانال درگیر بودند. به ما گفتند: «همین جا بمانید، چون فعلاً کمک لازم نداریم.» و پشت‌سر هم خشاب خالی می‌فرستادند و ما وظیفۀ پر کردن خشاب‌ها را داشتیم. من یکدفعه دیدم منصور دارد به طرف جلو حرکت می‌کند. فوری دستش را گرفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «می‌روم به بچه‌ها کمک کنم.» گفتم: «فعلاً جلو نیرو لازم ندارند. اگر لازم داشته باشند خودشان می‌گویند. فعلاً باید خشاب پر کنیم.» اما او اصرار داشت حتماً باید برود جلو ولی من مانع شدم. و بالاخره با اصرار زیاد من، او منصرف شد.

این روحیۀ جنگجویی و شهامت در روح بزرگ او وجود داشت.

در انتها می‌خواهم عرض کنم که از این بچه‌ها زیاد در جبهه هستند و بچه‌هایی که بعد از عملیات‌ها زنده برمی‌گردند باید خاطرۀ دلاوری، رشادت و عظمت روحشان را بنویسند تا در تاریخ ثبت شود.

برادرم، منصور مهدی، را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم و همیشه به یادش هستم.

برادرم، برادر عزیزم، مرا فراموش نکن و به یاد منِ عبد عاصی باش.

التماس شفاعت،

برادرت محمود روشن، ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۶، شهرری

https://www.ali-akbar.ir/wp-content/uploads/2020/04/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-17.jpg


منصور مهدی یکی از بچه‌های گُلِ جبهه بود که با هم در دستۀ سه بودیم و در اردوگاه کوثر دوست شده بودیم.

منصور مهدی بسیجی بود و از کرج اعزام شده بود. چهرۀ مهربان و اخلاقی نیک داشت. کم‌حرف بود، ولی وقتی صحبت می‌کرد سخنان پرمغز و پخته‌ای بر زبان می‌آورد و چیزی که همیشه مانند یک راز آن را پنهان می‌کرد عشقش به شهادت در راه خدا بود. بچه‌ها به او لقب آقای گردان یا مظلوم گردان داده بودند. شانزده هفده سال بیشتر نداشت، ولی به لحاظ عقلی انگار چهل‌ساله بود.

بچه‌ها، منصور مهدی را بیشتر به نام فامیلی‌اش، که مهدی بود، صدا می‌زدند.

***

در عملیات سیدالشهدا(ع)  که ۱۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ در منطقه فکه انجام شد، خط پدافندی که عراقی‌ها از بچه‌های ارتش گرفته بودند را پس گرفتیم و جلوتر رفتیم و مستقر شدیم. برادر تقی‌زاده نگران بود که عراقی‌ها برگردند و پاتک بزنند؛ بنابراین به همراه چند نفر ماند و به بقیۀ نیروها دستور داد به عقب برگردند. اما بچه‌ها که متوجه این فداکاری برادر تقی‌زاده شده بودند گفتند ما هم می‌مانیم. یکی از آن‌ها منصور مهدی بود که اصرار بر ماندن داشت و می‌گفت: «ما داوطلب موندن هستیم و می‌مونیم و جلوی حملۀ احتمالی عراقی‌ها رو می‌گیریم. شما فرمانده هستید، شما برید عقب.»

برادر تقی‌زاده اصرار کرد ولی فایده‌ای نداشت. تا اینکه بی‌سیم‌چی آمد و به فرمانده گفت با شما کار دارند. برادر تقی‌زاده بعد از مکالمه گفت: «نیازی نیست. همه برمی‌گردیم.»

***

بعد از عملیات سیدالشهدا با بچه‌ها قرار گذاشتیم دسته‌جمعی به مشهد برویم. سیزده نفر شدیم و با قطار درجۀ سه به مشهد برای زیارت امام رضا(ع) رفتیم. غیر از من، تمام آن بچه ها در عملیاتهای مختلف شهید شدند؛ ازجمله منصور مهدی.

***

قبل از عملیات کربلای یک، از گروهان به دسته ویژه که تحت فرماندهی شهید مسلم اسدی قرار داشت رفتم.

به چادر دستۀ ویژۀ صف رفتم و در آنجا مستقر شدم. بچه‌های دستۀ ویژه ازجمله منصور مهدی و سایر دوستان مهربان از آمدن من استقبال کردند.

در سازماندهی‌ای که مسلم کرد من آرپی‌جی‌زن شدم و منصور مهدی کمک من شد.

***

حین مرحله اول عملیات کربلای یک و در بحبوحه پاکسازی منطقه از باقیمانده نیروهای دشمن بعثی، مسلم به من و منصور مهدی و چند نفر از بچه‌ها گفت: «فعلاً آرپی‌جی‌زن نیاز نداریم. شما نمی‌خواد درگیر بشید. شما بشینید و خشاب‌هایی که ما تو درگیری خالی می‌کنیم، برامون پر کنید.»

بعد چند خشاب خالی به من داد. من سریع نشستم زمین و قبضۀ آرپی‌جی را به کناری گذاشتم و شروع کردم به پر کردن خشاب‌های خالی برای بچه‌هایی که در درگیری شدید با عراقی‌ها مدام خشاب خالی می‌کردند. گلوله فراوان بود و دغدغۀ کمبود گلوله نداشتیم.

به منصور مهدی گفتم: «مگه نشنیدی مسلم چی گفت؟ بشین خشاب پر کنیم.»

منصور مهدی که از این فرمان مسلم ناراحت بود گفت: «من می‌خوام سرِ خاکریز با دشمن بجنگم.»

به او گفتم: «مهدی عزیز، من هم درگیری رو رها کردم و طبق دستور مسلم دارم خشاب پر می‌کنم. تعداد اون‌ها زیاد نیست. همون تعدادی که سر خاکریز دارن تیراندازی می‌کنن و با عراقی‌ها درگیرن کافیه. الان بیشتر از تیرانداز، نیاز به خشاب آماده داریم، پس بشین و با هم خشاب پر کنیم.»

صحبت من با منصور مهدی او را قانع نکرد و او باز هم می‌خواست بلند شود و سرِ خاکریز با دشمن درگیر شود. من به او جمله‌ای گفتم که او را قانع کرد. به او گفتم: «مهدی، مسلم فرمانده ماست و دستور داده ما خشاب پر کنیم. پس اگه از این کار سرباز بزنیم و کار خودمون رو بکنیم، سرپیچی تلقی می‌شه و اگر شهید بشیم، شهادتمون اشکال داره، چون نافرمانی کردیم.»

با این سخنان، مهدی دیگر هیچ نگفت و انگار قانع شده بود، چون دیگر بی‌اینکه حرفی بزند نشست و مشغول پر کردن خشاب برای مسلم و دیگر بچه‌ها شد.

***

به تاریخ ۱۱ تیر ۱۳۶۵ فردای مرحله اول عملیات کربلای یک؛ هنگام پاکسازی منطقه، به ستون شدیم و آماده برای حرکت. همیشه قبل از حرکت، آمارگیری می‌کردیم. هر کس باید با نفر خود می‌بود. یعنی آرپی‌جی‌زن‌ها و کمک‌هایشان باید پشت‌سر هم می‌بودند و تیربارچی‌ها و کمکشان هم همین‌طور و به همین ترتیب تک‌تیراندازها. باید هریک در جای خود قرار می‌گرفتند تا ستون حرکت کند و اگر کسی غایب بود، می‌بایست نفر همراه او غیبتش را اطلاع می‌داد. مسلم گفت: «همه حاضر هستن؟ حرکت کنیم؟»

من پشت‌سرم را نگاه کردم دیدم منصور مهدی نیست. هرچه او را صدا زدم پیدایش نکردم. به مسلم گفتم: «منصور، مهدی نیست! اجازه بده من برم دنبالش پیداش کنم.»

مسلم گفت: «سریع برو، ما منتظر می‌مونیم.»

اطراف بیابان بود و جای خاصی وجود نداشت. یک تپۀ کوچک نظرم را جلب کرد. به سوی تپه رفتم و از آن بالا رفتم. داخل تپه گودال کوچکی وجود داشت. همین‌طور که جلو می‌رفتم نام مهدی را صدا می‌زدم. به‌ناگاه دیدم یک نفر داخل گودال است. به سمتش رفتم. نزدیک‌تر که شدم دیدم منصور مهدی است و کنار گودال نشسته. داخلِ گودال، آب باران جمع شده و گل‌آلود بود. منصور مهدی کنار آن آب گل‌آلود به زانو نشسته بود و داشت دستش را از آب گل‌آلود پر می‌کرد تا آن آب را بیاشامد. من رسیدم و دستش را گرفتم و برگرداندم. آبی که داخل دستش جمع کرده بود به زمین ریخت. منصور مهدی برگشت من را نگاه کرد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟»

من قمقمه‌ام را از فانوسقه‌ام[۱] باز کردم و به او دادم و گفتم: «مهدی جان، من آب دارم، چرا این آب گل‌آلود رو می‌خوری؟»

او با مناعت طبع و با متانت آب را از من قبول نکرد و گفت: «اون آب مال توئه و خودت به اون نیاز داری.»

ـ مهدی جون، وقتی تانکر آب اومد و بچه‌ها برای پر کردن قمقمه‌ها‌شون به سمت تانکر هجوم آوردن، من دیدم تو برای اینکه همه بتونن قمقمه‌هاشون رو پر کنن، کنار موندی و جلو نیومدی. و متوجه شدم مدت زمان توقف تانکر خیلی کوتاه بود و به تو آب نرسید و می‌دونم قمقمه‌ت خالیه و آب نداری. پس خواهش می‌کنم دست من رو رد نکن و قمقمه رو از من بگیر و آب بخور.

بعد اضافه کردم: «من به داشتن چنین هم‌رزمی افتخار می‌کنم. تو با اینکه سن زیادی نداری ولی همیشه رفتارت بزرگوارانه و بزرگ‌منشانه‌ست. بلند شو و این آب رو بخور و بریم، چون نیروها منتظر ما هستن و الان نگران می‌شن.»

هوا خیلی گرم بود و آفتاب تا مغز استخوان را می‌سوزاند. پیشانی‌اش عرق کرده بود و عطش زیادی داشت. بالاخره مهدی نتوانست در مقابل اصرار‌های من مقاومت کند و از جای خود برخاست و گفت: «باشه، قمقمه رو ازت می‌گیرم و آب می‌خورم، ولی قول بده از این موضوع به بچه‌ها چیزی نگی.»

من هم قول دادم.

او قمقمه را گرفت و برای صرفه‌جویی فقط چند جرعه از آن نوشید و آن را به من برگرداند و دو نفری به سمت نیروها حرکت کردیم.

وقتی پیش بچه‌ها رسیدیم آن‌ها به‌کندی حرکت می‌کردند تا به آن‌ها برسیم. ما هم وارد ستون شدیم و بی‌آنکه چیزی بگوییم در جای خود قرار گرفتیم. مسلم هم که مدام از سر ستون به انتهای ستون در حرکت بود و نیروها را چک می‌کرد، وقتی ما را دید خیالش راحت شد و لبخند محبت‌آمیزی به من و مهدی زد و بی‌اینکه چیزی بپرسد از کنار ما عبور کرد.

ستون به راه خود ادامه داد و پاکسازی سایر قسمت‌ها از دشت وسیعی از منطقۀ عملیاتی کربلای یک را به همراه سایر نیروهای گردان، به فرماندهی حمید تقی‌زاده شروع کردیم.

***

مرحله اول عملیات کربلای یک؛ شب را داخل سنگرهای کوچکی که کنده بودیم، بدون درگیری با دشمن، با پوتین و تجهیزات خوابیدیم. خوابیدن که چه عرض کنم، به صورت نشسته به خواب می‌رفتیم! هوا خنک شده بود. خیلی خسته بودیم، ولی باز هم به‌نوبت نگهبانی می‌دادیم. من و منصور مهدی طول شب را بین خودمان تقسیم کردیم و هر دو ساعت، یکی از ما می‌خوابید و دیگری پست می‌داد. پاس‌بخش بین خاکریزها در تردد بود و زمان تعویض پست‌ها را یاد‌آوری می‌کرد. منصور مهدی به من کلک زد و به جای دو ساعت، چهار ساعت نگهبانی داد و وقتی من به او گفتم: «چرا من رو بیدار نکردی؟»، گفت: «تو خیلی خسته بودی و دلم نیومد بیدارت کنم.»

ولی من می‌دانستم که او چقدر فداکار و مهربان و ایثارگر است. و می‌دانستم علاوه بر محبت کردن به من، دنبال تنهایی و تاریکی می‌گردد برای راز و نیاز با خدا و نماز و عبادت.

***

چند روز بعد از پایان عملیات کربلای ۵ ؛ یک روز که به شهرری رفته بودم به طور اتفاقی یکی از هم‌رزمانم به نام حسن بوربور را که با هم در گردان علی‌اکبر بودیم نزدیک سپاه شهرری دیدم. او هم در عملیات شرکت کرده بود. او از معدود نیروهایی بود که سالم برگشته بود. از او دربارۀ دوستان و یاران پرسیدم. حسن بوربور به من گفت نپرس روشن که همه شهید شدن.

وقتی در کنار خیابان نام هم‌رزمانم را از زبان حسن بوربور شنیدم، زانوانم سست شد و نتوانستم سرپا بایستم. حسن بوربور پشت‌سر هم اسامی شهدا را می‌گفت؛ ضیغام تمجیدی، مجید آرمیون، علیرضا آملی، حسین ظهوریان، ابوالفضل رفیعی، جلال شاکری، امیر علیزاده، داود محسنی، حسن کلانتر، منصور مهدی. باورم نمی‌شد جمع یاران یکجا به دیار دوست سفر کرده‌اند. انگار دیگر حرف‌های او را نمی‌شنیدم.

در میان شهدا نام منصور مهدی هم بود. همان هم‌رزم دوست‌داشتنی و عارفی که در جبهه همیشه با هم بودیم.

بچه‌ها به شهید منصور مهدی به خاطر کم‌حرفی‌اش لقب تنهای گردان یا آقای گردان را داده بودند. شانزده هفده سال داشت ولی انگار چهل‌ساله بود. عارف و متقی بود. قلبی پر از محبت داشت. او خودش بود و خدای خودش. حرکاتش مثل علما و دانایان بود. بسیاری از بچه‌های گردان خودشان را شاگرد اخلاق او می‌دانستند.

با همان حال و با همان احساس، قلم دست گرفتم و از شهید منصور مهدی نوشتم.[۲]

***

وقتی با تعدادی از دوستان مثل مسلم اسدی و محسن ایوبی و ابوالقاسم کشمیری و اکبر کریمی در مراسم چهلم شهید منصور مهدی در کرج شرکت کردیم، در دیداری که با برادر بزرگ‌تر منصور داشتم، اصل این نوشته که احساس درونم بود را به برادر آن شهید بزرگوار دادم.

در یکی از کتاب‌های استاد مطهری خواندم که می‌گفت بعضی از انسان‌ها بزرگ هستند ولی بزرگوار نیستند؛ مثل چنگیز و اسکندر و هیتلر. ولی برخی از انسان‌ها هم بزرگ هستند و هم بزرگوار. رفتار و کردارشان نشان از بزرگوار بودن آن‌ها دارد؛ مانند حضرت علی(ع) که هم بزرگ بود و هم بزرگوار.

منصور مهدی و جمع رزمندگانی که به شهادت رسیدند مصداق این تعبیر شهید مطهری بودند، که هم بزرگ بودند و هم بزرگوار.

اما وقتی بر سر مزار شهید منصور مهدی در امامزاده محمد کرج رفتم دیدم به طرز غریب و ساده‌ای روی سنگ مزارش نوشته بود: شهید منصور مهدی، شغل: محصل، اعزامی از: کرج

منبع: کتاب اعزامی از شهرری – نوشته محمود روشن


منبع: صفحه شهید درwww.ali-akbar.ir

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."




آخرین نظرات