شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

شهید نساجی-حجت

شهید حجت نساجی

نام پدر: مهدی

تاریخ تولد: 21-10-1341 شمسی

محل تولد: تهران

دانش آموز

رزمنده دلاورلشکر۲۷محمدرسول الله

گردان حبیب ابن مظاهر

تاریخ شهادت : 23-8-1361 شمسی

محل شهادت :سومار

رجعت پیکر مطهر : 2-9-1374 شمسی

گلزار شهدا: امامزاده محمد

 البرز - کرج





نویدشاهدالبرز:
شهید «حجت‌اله نساجی» در سال 1341، در شهر تهران دیده به جهان گشود و در سن 7 سالگی به مدرسه رفته و شروع به تحصیل نمود و تا کلاس پنجم ابتدایی در تهران درس خوانده و بعد به همراه خانواده به شهرستان کرج نقل مکان نمودند و تا کلاس سوم دبیرستان را نیز در این شهرستان سپری نمود.
  با شروع جنگ تحمیلی عاشقانه به جبهه‌های جنگ حق علیه باطل شتافته تا با مزدوران عراقی به ستیز بپردازد و دلاورانه با کفار به نبرد پرداخت.
 تا اینکه در تاریخ بیست و چهارم آبان ماه 1361، در جبهه سومار به دیدار معبود خود شتافته و در آن منطقه پس از نبردی بی‌امان مفقودالاثر می‌گردد که پس از سال‌ها دوری از وطن پیکر پاک و مطهرش در سال 72 به وطن رجعت داده می‌شود و در گلزار شهدای «امامزاده محمد» در جوار دیگر شهیدان به خاک سپرده می‌شود.


خاطره ای از مادر شهید « حجت نساجی»:

من «تمام‌تاج گودرزی» مادر شهید «حجت‌اله نساجی» هستم. حجت از بچگی‌ خیلی بچه متین و آرام سر به زیر و مظلومی بود. طوری بود که تو مدرسه همه معلم ها دوستش داشتند.. در تهران به دنیا آمد و تا کلاس پنجم در تهران درس خواند و بعد به کرج نقل مکان کردیم تا کلاس سوم نظری ادامه داد.
 دو سال ترک تحصیل کرد چون مریض بود.
بعد که بزرگ تر و عاقل تر شد رو به درس خواندن کرد و ادامه تحصیل داد. تا اینکه جنگ شروع شد و پیامهای امام خمینی(ره) را پی در پی اعلام می‌کردند. یک روز دیدم  چند تا ورق کاغذ در دست داشت و من چون سواد نداشتم نمی دانستم چیست . به اتاق خودش رفت و کاغذها را گذاشت و سفارش کرد که کسی به اتاقش نرود.
بعد چند روز عموی من به منزل من آمد و من یکی از کاغذها را آوردم و به او دادم که بخواند و ببینم که اینها چیست که حجت به خانه می آورد .
نگران بودم که برادرش سرباز است این کاغذها و نوشته ها برایش دردسر بشود. عمو کاغذها را خواند و گفت این پیام امام خمینی است اینها را نگذارید هرکسی ببیند.
 اگر به دست ساواک برسد این بچه را می کشند.  شب که پسرم ‌آمد خیلی گریه کردم گفتم: مامان جان! تو می‌دانی که ما سواد نداریم. اینها را برای چی می‌آوری می‌گذاری اینجا اعصاب ما را به هم می‌ریزی. گفت: مامان چیزی نیست. گفتم: چرا من می‌دانم عمو نعمت خوانده است. گفت: اعلامیه های امام خمینی است هر چند که ما سواد نداریم. ولی ممکن است کسی بیایید و بخواند تو برادر سرباز داری و اینها برای همه ما دردسر ساز است.
گفتم: برادرت گناه دارد کاری نکن که آن را آزار بدهند. گفت: باشه مامان. گفت: الان می‌خواهم بردارم ببرم آنها را برداشت برد نمی‌دانستیم که کجا می‌رود. گفتم: حجت خیلی دیر می‌آیی تو خانه من دوست ندارم دیر برگردی. گفت: مامان اگر می‌خواهی بدانی من کجا هستم اگر آدرس بدهم می‌توانی پیدا کنی؟ گفتم: آره . گفت: تو مسجد اوقافی‌های گوهردشت هستم. اگر یک وقتی دیدی عرصه به تنگ است یا پدرم را می‌فرستی یا داریوش را که به من خبر بدهند.
 یک روز من دیدم خیلی دیر کرد بلند شدم جلوی مسجد رفتم. گفتم: این پایگاه بچه‌ها اینجاست گفتند: بله. صبح می‌آید اینجا تا ظهر بعد از ظهر به کلاس خودش می رود تا شب که دوباره می‌آید اینجا مسؤولش گفت: اینجا بسیج است. مادرجان! اصلاً نترس همه ما مثل حجت هستیم. گفتم باشد برگشتیم خانه پدرش گفت: کجا بودی؟ گفتم: دنبال حجت رفته بودم.
آن شب به خانه نیامد و ساعت ده صبح بود که به خانه برگشت و کسی خانه نبود بچه ها همه مدرسه بودند خیلی خسته بود رفتم دیدم توی ایوان کتانی هایش را گذاشته زیر سرش و کاپشنش را کشیده رویش و خوابیده است.
کم کم انقلاب پیروز شد و هنوز انقلاب پیروز نشده بود که جنگ راه افتاد و حجت هیچ وقت خانه نبود. همیشه پایگاه بود و نه خوابش مشخص بود و نه خوراکش...هر وقت به او می گفتم چرا درست غذا نمی خوری و یا استراحت نمی کنی. می گفت که مادر جان اینقدر بچه ها در جبهه ها کشته می شوند حالا تو به فکر من هستی که راحت باشم.
یک روز آمد «صندوق قرض‌الحسنه »دست پسر من بود گفت مادر این صندوق قرض‌الحسنه هیأت این پایگاه است. گفتم: من کاری ندارم داخل کمدت بگذار. گذاشت آنجا فردایش آمد باز کرد پولها را برداشته و همه را دسته کرد گذاشت روی رادیاتور آن پسر بزرگم از سربازی آمده بود. گفتم: غلام مثل اینکه حجت نظر دارد جبهه برود. گفت: مگه چیزی گفته؟ بابا به او گفته که نرود؟ گفتم: نه هیچی نگفته است. فقط پدرت خوابش برده بود. گفت: مامان اگه یک دفعه دیدی ساعت دو من نیامدم خانه بدان که ما به جبهه رفتیم . من به او گفتم : پسر جان! اشتباه می‌کنی. برادرت تازه 20 روز است که آمده گفت: من با برادرم چکار دارم. من راه خودم را می‌خواهم بروم . آن هم راه خودش را رفته است
. حاجی بلند شد گفت: داری با بچه بحث می‌کنی؟ گفتم: نه می‌گه می‌خواهم بروم جبهه. گفت: نه اشتباه می‌کند الان نمی‌رود. می‌خواهد درسش را تمام کند و بعداً برود گفت: از کجا معلوم که ما می‌مانیم تا درسمان را تمام کنیم.
همان شد صبح پول را برد تحویل داد. گفتم:کجا می خواهی بروی مگه مدرسه نداری؟ اما همه کارهایش را کرده بود و می خواست که به جبهه برود . به ما چیزی نگفت .
قرار بود که ساعت دو بیاید که نیامد و من زدم زیر گریه و داد و بیداد کردم
رفتم پسرم را از خواب بیدار کردم. گفتم: غلام جان! بلند شو! حجت نیامد چی شده که نیامده؟ گفت: کلید ماشین بابا را بده من بروم دنبالش سوئیچ را دادم رفت. پادگان آنجا گفته بودند آقا جان اینها دیروز رفتند ولی معلوم نیست کدام منطقه رفته‌اند من دیدم یواش آمد بالا هیچ نگفت سوئیچ ماشین بابایش را انداخت رفت خوابید. گفتم: غلام جان حجت رفته جبهه؟ گفت: نمی‌دانم شاید هم تهران باشد. چیزی به من نگفتند. پدرش از خواب بلند شد. گفت: پس چنین است. گفت خوب حالا که رفته است. دیگر کاری نمی شود کرد. آرام باشید.

دیگر همان رفتن شد هیچ تماسی با ما نداشت تا اینکه  بعد از عید یک نامه‌ای از جبهه برای ما فرستاد و نوشته بود پدر و مادر تو را به خدا اگر من بی‌خبر رفتم ،مرا ببخشید و مرا حلال کنید. من الان تو سومار هستم ولی فعلاً آدرس نداریم نامه نفرستید تا خودم دوباره برایتان نامه ب‌فرستم. این اولین و آخرین نامه بود که ازحجت به ما رسید و دیگر هیچ خبری از ایشان به مانرسید.
تا اینکه بعد از دو ماه ساکش را برای ما آوردند بدون اینکه خبری از ایشان داشته باشیم. پدرش همه جا رفت دنبالش هیچ خبری از ایشان نداشتند. می گفتند در سومار مفقودالاثر شده است.
 تا سال 72 بود که جنازه‌اش را برای ما آوردند. من اصلاً قبول نمی‌کردم چون هیچ کدام از لباس‌ها برای پسر من نبود ولی به اسم آن آمده بود.
اوایلی که رفته بود خیلی‌ بی‌تابی می‌کردم. یک شب خواب دیدم که رفتیم یک جایی ملاقاتی دیدم هی ما می‌رویم ولی کوه است گفتم حاجی پس اینجا که کوه است پس اینها هیچی ندارند حداقل یک چادری گفت تو فکر کردی که جبهه چیست جبهه همین است بیابان و کانال و خاکریز و سنگر... یک دفعه دیدم یک اردویی انداختند جلو عراقی‌ها را می‌برند حجت ایستاده بود سر یک کوه گفت: مامان بخوابید پدر بخوابید الان عراقی‌ها شما را هم می‌گیرند می‌برند. صبح که از خواب بیدار شدم. گفتم: حاجی حجت اینها را اسیری گرفتند و بردند. گفت: امید به خدا ما که همه جا دنبالش رفتیم ما دیگر دست خدا می‌سپاریم ، خدا داده و خدا خودش ذخیره‌اش است جمع می‌کند.
تمام‌تاج گودرزی  ـ مادر


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات