شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهید نوری دورباطی - امیرعباس

شهید امیرعباس نوری دورباطی

نام پدر: نعمت الله

نام مادر:شهربانو

تاریخ تولد: 25-12-1338 شمسی

محل تولد: تهران - ری

خبرنگارخبرگزاری پارس

ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران
فرمانده گروه موشک انداز تاو

تاریخ شهادت : 8-6-1360 شمسی

محل شهادت :کرخه نور

گلزار شهدا: بهشت زهرا سلام الله علیها

 قطعه:24 ردیف:92 شماره مزار:23مکرر 

تهران


نوید شاهد از کرج:

شهید امیرعباس نوری دورباطی درتاریخ بیست و پنجم اسفند سال 38 در تهران دیده به جهان گشود و پس از سپری نمودن دوران کودکی موفق به اخذ دیپلم گردید، پس از آن وارد خبرگزاری پارس به عنوان خبرنگار شد و در آن محل فعالیت می کرد، بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی وارد گروه شهید چمران شده و به نبرد با کفار پرداخت، و سرانجام درروز هشتم شهریور سال 60 در جبهه کرخه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

خاطرات مادر شهید:

من مادر شهید امیرعباس نوری هستم پسرم در سال 1338در شهر ری به دنیا آمده ایشان تا کلاس نهم در شهر ری در مدرسه شاه عبدالعظیم درسش را خواند و وقتی که رفتند خبرگزاری پارس، آنجا با آقای فریدون آشنا شدند که گفته بود مجله های امام را ببر پخش کن که می خواهد انقلاب شود، درحین انقلاب بچه ما دو دفعه تیر خورده بود، یک دفعه در میدان شهدا که تمام نیرو هوایی را گرفته بودند که پسر من فیلم برداری می کرد که دوربین را هم از دستش گرفته بودند.

وقتی که آمد خانه دیدم پایش تیر خورده گفتم مادر چه جوری فرار کردی، گفت: مامان چند تا ملافه به من بده چون خیلی از بچه ها هستند که تیر خوردند وهمین طور ماندند. چند تا ملافه با بتادین برداشت که برده بود بیمارستان و چند تا از بچه ها را نجات داده بود بعدش آمد گفت می خواهم بروم جبهه ، حدود 15روز با سه تا از برادرانش رفتند باغ شاه و آنجا فشرده تمرین دیدند و بعد اعزام شدند برای جبهه.

اولین مرخصی که آمد دیدم پایش دوباره ترکش خورده گفتم چی شده مادر! گفت یکی از پاهایم ترکش خورده و یکی تیر خورده گفتم برای چی؟ گفت دکتر چمران که از بین رفت ما همه با دکتر چمران بودیم دکتر چمران شهید شد حالا که آن شهید شد دیگر ستون مملکت از بین رفت..

شهید دکتر چمران نام امیر عباس نوری دورباطی را شکارچی تانک گذارده بود و او را خیلی دوست داشت.

من بهش گفتم مادر چرا می روی جبهه؟! من می ترسم تو بروی و دیگر بر نگردی، گفت مادر نترس فقط از تو یک خواهش دارم با تمام رزمنده ها یکی هستیم ما برای رضای خدا رفتیم برای همه دعا کن برای من هم همین طور یکی، این که دست عراقی ها نیفتیم و یکی این که جنازه من سالم به دست تو برسد تا صورت مرا ببوسی و بعد مرا خاک کنی و یکی این که اگر من تکه تکه شوم و جنازه ام به دست تو رسید آن موقع هم بر رزمنده ها دعا کن .

این را به من گفت و رفت، گفتم مادر نمی خواهم بروی، گفت نه می خواهم بروم چون بچه ها تنها هستند؛ رفت آن نواری که می گوید مادر حلالم کن دم آخر می روم ، نوار را که گوش کردم گفتم مادر برو خوش حلالت که رفت و همان آخرین دیدار مان شد.


زیارت امام رضا (ع)

با این خاطره یادش می کنم که پدرش فلج شده بود گفت مادر پدرم خوب شود من بروم جبهه برگردم اولین مرخصی شما را می برم مشهد که امام رضا را زیارت کنی، گفتم باشد بعد از این که آمد دیدم پایش تیر خورده نمی تواند برود، گفت مادر قسمت نبود ولی جنازه اش خود به خود رفته بود زیارت کرده بود بعد آمده بود این جا.

پیدا کردن پیکر شهید:

سیزده روز دنبال جنازه اش گشتیم، اهواز دوکوهه، سوسنگرد، دهلاویه، همه مناطق را رفتیم گشتیم یک جنازه برای ما آورده بودند اشتباهی بود، سه روز رفتیم این جا پزشک قانونی جنازه را پیدا کنیم که پیدا نکردیم، بعداز سیزده روز که آمدیم این جا رفتیم پزشک قانونی همه رفتند پیدا نکردند .


وقتی من خودم از پله های پزشک قانونی پایین رفتم در حالتی صدایی شنیدم و احساسی که گفت مادر من تو صندوق 303 هستم شما من را بکشید بیرون، صندوق 303 را کشیدم بیرون دیدم اسمش را روی کارت نوشتند و روی سینه اش چسباندند پلاستیک را که از صورتش کشیدم بیرون ، نفهمیدم چی شد یک وقت به هوش آمدم دیدم بیمارستان هستم.

آخرین باری هم که می خواست برود گفت مادر من دیگه برنمی گردم مرا حلال کن ، شش ماه بود که نامزد کرده بود به نامزدم بگوکه ازدواج بکند .

ماجرای شهادت امیرعباس و رویای صادقه مادر:

آن شبی که شهید شده بود، خبرنگار عکسش را در روز نامه انداخته بود ، ساعت 2همسایه ها آمده بودند خانه ما با من بگو بخند کردند، دیدم همسایه ها روزنامه را قایم کردند، چرا روزنامه را قایم می کنید گفتند هیچی باز هم به من چیزی نگفتند ولی من شب که خوابیدم یک دفعه دیدم امیرعباس دارد با من صحبت می کند، یک وقت دیدم طاق اتاق شکافته شد مثل یک دریچه مانند باز شد دوازده نفر آمدند پایین نشستند تو اتاق همین طور نور انداختند تو اتاق روشن شد، سلام کردم گفتم امیر جان صدایت را می شنوم ، گفت مادر من که می خواستم بروم مرا از زیر قرآن رد کردی به کی سپردی؟ گفتم به آقا امام زمان، گفت همین طور دامانش را بگیر آقا هست ، دیدم آنها سرتا پا نور بودند وخودش هم با این ها بود ، گفتم مادر من که شما را پیدا نمی کنم گفت حالا اگر می خواهی من را ببینی الآن هر چه قدر می خواهی من را ببینی، سیر ببین، دیگر من را نمی بینی، همان روز شهید شده بود.

گفت مادر هر چه قدر می خواهی من را ببینی الآن ببین دیگر نمی توانی ببینی، گفتم باشد نگاه کردم گفتم من که شما را پیدا نمی کنم گفت تو همین ردیف که دوازده امام نشسته اند من زیر پای آنها هستم دیدم آقایان یکی یک پرونده در آوردند و دارند وصیت نامه اش را می نویسد به من گفتند مادر امضاءکن، گفتم من چه جوری امضاءکنم گفتند باید امضاءکنی اگر دوست داری که بچه ات شهید بشود باید امضاءکنی گفتم مادر جان امضاء می کنم وقتی که من امضاءکردم دیدم همه این ها از طاق اتاق رفتند بیرون، که من از خواب بیدار شدم چراغ را روشن کردم به پدرش گفتم بچه من ساعت 12 شهید شد که به من گفت نه شما اشتباه می کنید، فکرت ناراحت است که دیدیم آمدند گفتند بچه ات شهید شده است، اذان صبح به دنیا آمده بود و اذان ظهر هم به شهادت رسیده بود.




نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."




آخرین نظرات