شهید اسدالله نژادفلاح
نام پدر: عباس علی
تاریخ تولد: 6-7-1339 شمسی
محل تولد: البرز - ساوجبلاغ
دانش آموز متوسطه چهارم رشته اقتصاد
بسیجی
سن:20سال
تاریخ شهادت : 18-8-1359 شمسی
محل شهادت :اسدآبادکنگاور
گلزار شهدا: خور
البرز - ساوجبلاغ
برادرانش غیاث،رضا و شعبانعلی نیز به درحه رفیع شهادت رسیده اند.
به گزارش نوید شاهد البرز؛
سردار شهید اسدالله نژادفلاح آن
هنگام که آزادانه در سرزمینم راه میروم و پرچم پرغرور ایران اسلامی را به
اهتزاز درمیآورم به همه جهانیان ثابت میکنم سربازان این مرز و بوم بودند
که حماسه آفریدند. سلام و درود می فرستم بر لالههای عاشق ایران، به پدران
و مادران راست قامت عاشقپرور، با گذر از شهر هشتگرد و عبور از جاده ها به
دیار شهر عاشقان شاهد، شهرک (خور) از توابع شهرستان ساوجبلاغ میروم، به
گلستان شهدای شهرک خور که بوی این لالههای عاشق فضای شهر را عطر افشانی
کرده قدم می گذارم. سر در منزل همجوار گلستان شهدا پرچم سه رنگ جمهوری
اسلامی ایران، استوار، قامت برافراشته بود. درب منزلی را دق الباب می کنم
که محل رشد چهار شهید بزرگوار میهن بزرگمان بود، این پرچم، خیابان را همچون
خورشید درخشان کرده بود گویی نور ایزدی در آنجا سکنی گزیده است.
اولین شهید ساوجبلاغ
یکی
از این شهیدان بلند مرتبه سردار شهید اسدالله نژاد فلاح بود. ایشان اوّلین
شهید ساوجبلاغ شهرستان کرج (استان البرز کنونی) بوده است. ساوجبلاغ شهر
عالمان عرفان و ادبی همچون آیت الله طالقانی، آیت الله نجم آبادی و
سیدجمالالدین که صاحب منزلت، کرامت و فضیلت هستند بود و اسدالله نژاد فلاح
به روحانیت بسیار احترام می گذاشت. این بزرگمرد غیور در خانوادهای مذهبی و
شهید پرور در تاریخ ششم مهر ماه 1339 به دنیا آمد. با آمدنش به همه ثابت
کرد که دفتر تاریخ ما را با افتخار و عزّت هرچه تمامتر ورق خواهد زد و روی
سیاه شیاطین انسان نما را سیاهتر از همیشه خواهد کرد. ایشان از همان
اوایل کودکی درس معنویّت و معرفت آموخت، تا جایی که شخصیّت و منش اسلامی او
در همین راستا شکل گرفت. پس از ورود به دبستان پلههای علم و ترقّی را یکی
پس از دیگری پیمود و سال به سال در مرتبه ی رشد و کمال به خداوند نزدیکتر
شد.
پدر بزرگوار شهید میگوید:
اسدالله در تمام درس هایش ممتاز بود و همیشه
شاگرد اوّل کلاس به شمار می رفت او با رژیم طاغوت کنار نمی آمد، نمی
توانست بر خلاف هم سن و سالانش بی تفاوت به مسائل نگاه کند. روزی دیدم خیلی
ناراحت است، دلیلش را پرسیدم گفت: با همه علاقهای که به تحصیل علم و
دانش دارم نمی توانم در جایی که یک مشت اراجیف را در ذهنم فرو می کنند درس
بخوانم، مگر این کتابهای طاغوتی چه سودی دارند که یک سال از عمرم را تلف
کنم؟ من خودم میتوانم به طور غیرحضوری درس بخوانم. به این شکل می توانم
کار کنم و به شما نیز کمک کنم، نه تنها در این امر بلکه در تمام امور زندگی
رضایت شما و مادرم برایم مهّم است. به اسدالله نگاهی کردم و گفتم: مطمئن
هستی که تصمیم عاقلانه ای گرفته ای؟ در پاسخ گفت: پدرجان این مدارس بویی از
اسلام و ایمان نمی دهند و ضد دین و مذهب ما آموزش می دهند، گفتم انشاءالله
که خیر است، شما دیگر برای خودت مردی شدهای، مانند برادرهایت شعبانعلی و
رضا، بنابراین رضایت خداوند رضایت درونی من است. تنها کاری که از من ساخته
است دعای خیر برای شماست که می تواند پشت و پناه فرزندانم باشد. چند روزی
از این ماجرا نگذشته بود که اسدالله مدرسه را رها کرد و به جوشکاری مشغول
شد.
نمی خواهم از یاد خدا غافل باشم
او
نوجوان بود و سابقه کاری چندانی نداشت، ولی با ذوق و استعداد فراوان توانست
در مدت زمان کمی در جوشکاری استاد شود. در تابستانهای داغ و طاقت فرسای
آن زمان روزه می گرفت و به کار می پرداخت، هر چه به او می گفتیم شغلت سنگین
است و با آهن سر و کار داری اذیّت می شوی، امّا او می گفت: نمی خواهم از
یاد خدا غافل شوم، میخواهم خود را بشناسم تا بتوانم حضور خدای خود را بهتر
درک کنم. او آنقدر متواضع بود که حتی صاحب کارش متوجّه روزه گرفتن او نمی
شد و از صبح تا غروب بی وقفه کار می کرد. شهید اسد الله نژادفلاح در کنار
ادامه تحصیل و جوشکاری در کارهای مزرعه هم کمک حال خانوادهاش بود.
ثانیهای بیکار نمی نشست و اوقاتش را به بطالت نمی گذراند. او در حل مشکلات
و انجام امورات خیر همیشه پیش قدم بود، احترام بسیار به والدین خویش
میگذاشت و حق و حقوق اطرافیان را همواره در نظر داشت و در خدمت به دیگران
از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کرد. او بسیار با غیرت بود، اهالی روستای خور می
گویند: در زمان طاغوت این روستا از نعمت آب بی نصیب بود و همهی اهالی
برای تهیه آب به چشمه می رفتند، ظرف هایشان را پر از آب می کردند و با
مشقّت فراوانی به خانه می آوردند، این کارها بیشتر به عهدهی خانمها بود.
مادر این شهید بزرگوار می گفت: پسرم همیشه به ما متذّکر می شد که مبادا
شما و خواهرانم برای آوردن آب به چشمه بروید، تا زمانی که من زنده هستم
خودم این مسئولیّت را به دوش خواهم کشید. ایشان شب که از کار و فعالیّت
فارغ می شد تمام کوزه و ظرف ها را پر از آب می کرد و به خانه می آورد، هر
یک از اهالی روستا نیز که توانایی نداشتند مانند کودکان و زنان سالخورده،
اسدالله بدون هیچ شکایت برایشان ظرفها را حمل میکرد. روزی به او گفتم: ما
هم مثل مردم هستیم، خواهران شما کوچک و تمام اهل روستا ما را می شناسند،
بنابراین جای نگرانی نیست، کسی ما را زیر نظر ندارد که از خودت حساسیت نشان
می دهی، در جواب گفت: حرف شما برای من قابل احترام است من به نوامیسم
اعتماد کامل دارم اما انسان هایی که در اطرافمان زندگی می کنند را نمی
شناسم، ممکن است لحظه ای غفلت کنم و یک عمر پشیمان شوم. وقتی حضور دارم
لزومی ندارد شما به خودتان این قدر زحمت و سختی بدهید، گذشته از آن حمل
لوازم سنگین کار آقایان است. بعد از انقلاب با پیگیری و جدیّت اسدالله و
چند نفر از دوستان او روستا به لولهکشی آب مجهز و آبادتر گردید. او پس از
پیروزی شکوهمند جمهوری اسلامی ایشان بر خیل بسیجیان جان بر کف پیوست و در
راستای دفاع از دستاورد های ارزشمند این انقلاب شرکت جست و در پایگاه بسیج
مدتی به آموزش و خدمت پرداخت.
بنیانگذار بسیج در ساوجبلاغ
همشهریان او می گویند: شهید نژاد فلاح جزء اوّلین کسانی بود که بسیج را در منطقه بنا کرد، مدت کوتاهی نگذشته بود که از طرف سردار محسن رضایی فرماندهی کل سپاه از ایشان دعوت به همکاری شد و برای آموزش به کردستان اعزام شد و بعد از مدتی به دیارخود بازگشت، آن زمان ها خانواده ی شهید نژاد فلاح کشاورز بودند، به او گفتند: از زمانی که رفته ای امورات ما به سختی می گذرد، اینک که به امید خدا به آغوش خانواده بازگشته ای می توانی به ما کمک کنی؟ او گفت: می دانم که دشوار است اما پدر و مادر عزیزم من مسئولیّتهای دشوارتری به دوش دارم که از کشاورزی در اینجا مهّم تر است، تا به حال اندیشیده اید که اگر من تمام فکر، جسم و روحم را برای ادارهی امور یک بخش از زمین صرف کنم چه بر سرمان خواهد آمد؟ دشمن نیز این را می خواهد که ما سرگرم شویم، باید آرامش در سرزمینمان به لطف حضرت حق برقرار شود تا بتوانم با آرامش خاطر در خدمت شما باشم، حتی اگر به مرتبهی شهادت نائل گشتم حداقل از این جهت خیالم راحت است که بیگانگان جای شما را نگرفته اند. در سال 1359 جنگ تحمیلی در مرزهای میهن اسلامی آغاز شد و کشور ما مورد تهاجم سلطه طلبان کج خیال قرار گرفت. شهید نژاد فلاح نیز مانند بسیاری از جوانان بسیجی مخلص آن دوران دوشادوش با سپاهیان ایثارگر و غیرتمند هم وطن وارد مناطق جنگی شد و به منظور دفاع از نوامیس، استقلال و امنیت وطن لباس رزم پوشید و خود را مهیای جهاد با دشمنان اسلام و انقلاب کرد.
یکی از دوستانش می گفت: اسدالله بسیار زیرک و شجاع بود، ما در جمع خود جاسوس داشتیم و دچار سر در گمی شده بودیم و نمی دانستیم جاسوس واقعی کیست، روزی او را دیدم که با خوشحالی تمام گفت: بالاخره دستش را رو کردم. پرسیدم: از چه سخن می گویی؟ او هم پاسخ داد: مخفیانه به حرفهایشان گوش کردم، او آشکارا درباره افکار کمونیسمی حرف می زد، اتّفاقاً یکی از آنها کسی بود که اصلاً فکرش را نمی کردم، قرار شد سکوت کنیم، جلسه ای ترتیب دادیم و پس از پایان جلسه تصمیم بر آن شد تا با مقامات بالا تماس برقرار کنیم و موضوع را بیان کنیم، مقامات را مطلع کردیم و جاسوس به سزای اعمالش رسید. ایشان در تاریخ 18/9/1359 از پادگان امام حسین (ع) برای مرخصی به خانه بازگشت.
یکی از دوستانش می گفت: قرار گذاشتیم به حمام برویم، اسدالله تا وارد شد به ما گفت: می دانید که برای چه با شما به اینجا آمده ام؟ پاسخ دادم این که سوال ندارد برای پاکی و طهارت آمده ایم، ایشان با حالتی نورانی به من گفت: امشب شب آخر است و من برای غسل شهادت آمده ام، فردا در طول مسیر معبودم مرا به آغوش خواهد کشید، اگر موفق به دیدار شما نشدم مرا حلال کنید. درست فردای همان روز در تاریخ نوزدهم آبان ماه 1359 به جبهه های غرب کشور (کنگاور ) اعزام شدیم و در همان روز در مسیر بر اثر واژگون شدن اتومبیل حامل رزمندگان در منطقه عملیاتی اسدآباد روحش به پرواز در آمد و در خطوط مقدم به فیض شهادت نائل شد. پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهرستان خور آرمید.
می روی با کولهباری عاشقانه، به سربازان دیارم می بالم، دست حق عاشقانه گل ها را می چیند، چه صبر و استقامتی داشتی ای (ام البنین)، مادر شهیدان درود بر تو و خوش به سعادت فرزندانت که با دست خود آنان را به قربانگاه عشّاق سپردی. درود بر شما که هرگز بی وضو فرزندان شیرخواره را سیر نکردی و به جز ذکر بر گوش آنها لالایی نخواندی، معرفت را نسبت به سر منشاء هستی برای فرزندانت هجی کردی و ادب را اصل برآمده از این شناخت شناساندی تا وظیفه را در برابر آن که همه چیز از اوست به درستی به جای آورند و با تقدیم چهار شهید و دو جانباز تاریخ ساز شدی و این یعنی کمال و روحیه جهادگری. حال ماییم و سالی که چشم جهانی بر ماست تا ببیند قامتمان تا کی و کجا راست باقی خواهد ماند و ما مدعی آن هستیم که خیمههای این انقلاب پابرجاست و قامت ما استوار و پرتوان چون الگوی مادران ما ام البنین زمان است و ام البنین ها که بر ما آموخته و می آموزند که میتوان با تکیه بر فرهنگ ایثار و تربیت نسل ها تا ابد درِ این خانه را بر پاشنه عزّت و افتخار چرخاند.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا