نام پدر: حسین
تاریخ تولد: 29-1-1345 شمسی
محل تولد: خوزستان - خرمشهر
محل شهادت :سومار
نویدشاهد البرز:
شهید«نعمت الله هموله» فرزند« حسین و فاطمه» در نوزدهم فروردین 1345، در شهر خرمشهر چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سیکل ادامه داد و به عنوان رزمنده به جبهه و خط مقدم پا نهاد و در منطقه عملیاتی «سومار» حماسه ها آفرید و سرانجام بر اثر اصابت ترکش به پهلو در بیست و چهارم دیماه 1365، به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر شهید در گلزار شهدای « یافت آباد» آرمیده است.
روایتی مادرانه از شهید « نعمت الله هموله»
شهید«نعمت الله هموله» یک بار در جبهه ترکش خورد و او را به بیمارستان منتقل کردند. چند روزی از بستری شدنش نگذشته بود که خواست به جبهه برگردد و من ممانعت کردم و گفتم که ترکش خورده ای، باید بیشتر استراحت کنی. قبول نکرد.گفت: نه مادر باید حتماْ بروم بچه ها آنجا بی قرارند. ترکشی را که از بدنش درآورده بودند با خود به منطقه برد که به بچه ها نشان دهد و بعد از این که رفت نامه فرستاد. در نامه نوشته بود؛ مادر بازهم می آیم که قبل از رسیدن نامه خود نعمت اله باز گشت و گفت: مادرمن آمدم ازهمه خداحافظی کنم که دو شب ماند و دوباره به منطقه برگشت. بعد دو روز دوباره به تهران برگشت چون ازدایی هایش و بقیه فامیل خداحافظی نکرده بود. برگشت و از آنهاحلالیت طلبید.
موقعی
که رفت خواب دیدم که با درشکه به در خانه آمده است دو تا دستش را با پرچم
بسته بود.
جلو آمد و مرا صدا کرد. گفتم: بله گفت:
زمین خریده ام و یک بغچه را که لباس و پارچه بود به من داد و گفت: بپوش که
می خواهم زمین را به تو نشان بدهم. به همراهی او سوار درشکه شدم. گفت: مادر
حجاب خودت را رعایت کن. دست هایت را بپوشان و من همین که
نگاه کردم، دیدم دست هایم مثل دست های نوزاد کوچک شده بود و همین
طورداشتیم می رفتیم
که من گفتم: مادرجون کجا زمین خریدی؟ گفت: مادرخیلی طول می کشه تا به زمین
برسی الآن
تو را به آنجا می برم تاببینی زمین کجاست.
همین که رسیدیم دیدم دهاتی ست که زن ها در حال پخت نان بودند. رفتیم سرزمین دیدم اندازه یک فرش دوازده متری است که بارنگ سبز زمین را رنگ زده بودند و باخط مشکی دورش را با پنج تن آل ابا نوشته بودند که برگشت و به من گفت: مادر این خانه من است.
یک شب دیگرخواب دیدم که نعمت شهیدشده و صورتش سرخ بود و به من می گوید: مادر چرا به من می گویید که شهیدشدی؟! من شهیدنشده ام، شهدا زنده اند. بیا برویم بهشت زهرا را ببین. بر سر قبر آیت اله طالقانی رفتیم و دیدم نعمت اله نیست. هرچه صدا زدم نعمت کجایی؟ دیدم که از زیر یک قبر سنگ صدا زد و گفت: مادر من این جا هستم. آقای طالقانی این خانه را به من داده است.
یک شب دیگرخواب دیدم که تخت عروسی برایش زدم توی حیاط داشتیم حیاط را تزیین می کردیم و جای عروس و داماد را درست می کردیم که هرموقع آمدند، آنجابنشینند. من همش می گفتم: مادر فدای این حجله عروسیت بشم که دیدم یک اسب سفیدپشت درحیاط شیهه می کشد. همین که آمدم در بازکردم. نعمت را سوار یک اسب سفیدکه عکس حضرت علی با شمشیر در دست راستش و قاب عکس خودش در دست چپش دیدم. گفتم: ای مادر! عروسیت است بیا روی صندلی بنشین، عروس را الآن می آورند. گفت: مادرهیچ ناراحت نباش الآن می آیم. آمد و روی صندلی نشست. همین که روی صندلی نشست اسفند دود کردم که دیدم دو تا کبوتر سفید سرزین اسب نشستند که دوباره نعمت گفت: خداحافظ مادر من رفتم حلالم کن، شیرت راحلالم کن .
دلنوشته شهید برای مادرش:
آمدی برمزارم، دلم برایت تنگ شده بود. برای حرف های تو، صدای تو، حتی برای دست های تو که بیایی و سنگ قبر مرا بشویی. نمی دانی مادرکه چه قدرشب های جمعه را دوست می دارم، آخرمی دانم که بایک دسته گل سرخ می آیی به دیدنم اما صدای هق هق گریه است که مثل باران غروب های پاییز غم انگیز، مرا آتش می زند. اشکت را پاک کن مادر، دوست ندارم چشم های تو را گریان ببینم. می دانم ؛ دل مهربونت شکسته است.
می دانم؛ دلت گرفته اما ای
مادر! تویی همه جانم! همه عمرم! و تو ای مادرخوبم که با آن همه مهربانی اکنون
برمزار سرد من آرمیده ای.
مادر با من حرف بزن، مادر برایم قصه بگو، دوست دارم مثل قدیم که برایم قصه می گفتی باز بگویی. اشک هایت را پاک کن. مادر پسرت تشنه محبت است. مادر تو را دوست دارم به خاطر محبتی که تو به من داشتی. من باتوام و همیشه به یادتوام . خداحافظ مادر
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا