شهید خداداد ورزدار
نام پدر: اردشیر
نام مادر:رعنا
تاریخ تولد: 9-5-1343 شمسی
محل تولد: البرز - کرج
متاهل
پاسدار
چانشین گردان حضرت علی اصغر(ع)
لشگر 10 سیدالشهدا(ع)
سن:22سال
تاریخ شهادت : 14-12-1365 شمسی
محل شهادت : شلمچه
عملیات:کربلای5
گلزار شهدا: بهشت رضا(ع)
البرز - نظرآباد
رد قدم هایی در خاک، قمقمه ای خالی از آب، کمی آن
طرفت تر پوتین هایی پاره و خاکی که دیگر به پای هیچکس در این دنیا وصل نبودند.
سردار شهید خداداد ورزدار در سال 1343 در استان تهران چشم به جهان گشود و در دامان خانواده ای مسئول و متعهد پرورش یافت. پس از طی کردن دوران کودکی تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان (ساسان) با نمرات عالی گذراند. او تحصیل را بسیار دوست می داشت، همیشه معلّم هایش از اخلاق ورفتار نیکوی او راضی بودند.
آن زمان کشور دچار تحولات عظیم انقلاب شده بود و او که نوجوانی بیش نبود به خیل عظیم مبارزین انقلابی پیوست و توسط یکی از مأمورین گارد شاهنشاهی در مدرسه مورد ضرب و شتم از ناحیه سرقرار گرفت که این موضوع بیش از پیش او را از رژیم سفّاک پهلوی منزجر نمود و از همان دوران با گام های استوارتری جهت پیشبرد اهداف خویش قدم برداشت و به دلیل این انزجار از ادامه تحصیل صرف نظر نمود. وی بعد از مدتی به همراه خانواده خویش به نظرآباد کرج مهاجرت نمود، او که بسیار کوشا و فعّال بود در مغازه پدر مشغول جوشکاری شد و همچنان با پخش اعلامیه ها به مبارزات خویش ادامه می داد.
بعد از گذران نوجوانی باید برای خدمت سربازی خویش
به زیر پرچم میرفت ولی از خدمت کردن به آن رژیم سر باز زد. آن دوران مصادف بود با
فرمان امام که فرموده بودند پادگان ها را تخلیه کنید و سربازان همراه با دانشجویان
برای اعتراض به ظلم و ستم شاهنشاهی به خیابان ها ریخته بودند، او در این زمینه
مشتاقانه به مردم خدمت می نمود.
شهید ورزدار به مطالعه علمی و قرآنی علاقه داشت و
مستمر برای ارتقا سطح علمی خویش مطالعه می کرد وی همیشه از بی قانونی و کسانی که
بر ضد قانون عمل می کردند بیزار بود و دوری می جست. همیشه بر خشم خود مسلط بود و
فقط زمانی عصبانی می شد که در انجام امورات مهم برخی از اطرافیان کوتاهی
میکردند.
خداداد همیشه مدافع حق و حقیقت بود وبی باکانه به دفاع از حق می پرداخت،
عشق و علاقه عجیبی به دین اسلام داشت و همیشه در مسجد و نماز جماعت شرکت می نمود و
فرایض دینی و واجبات را در اولویّت قرار می داد و با تمام مشغله هایی که داشت هرگز
نمازش را ترک نمی کرد.
او به جوشکاری و آهنگری و تعمیرات موتور مشغول بود و حتی در جبهه ها نیز در تعمیرات ادوات جنگی و وسایل فنی کمک می کرد، پدرش می گفت: یک روز برای خرید اجناس در مغازه پول کم داشتم و این مسئله مرا بسیار ناراحت کرده بود از آنجایی که نمی توانستم این مسئله را در خانواده ابراز کرده و آنان را ناراحت کنم سکوت اختیار کرده بودم ولی او متوجّه ناراحتی من شده بود بدون آنکه به او کلامی از وضعیّت اقتصادی خود به میان بیاورم. بعد از گذشت مدت اندکی مبلغی پول به من داد و گفت پدرجان اگر دوست دارید برای مغازه جنس تهیه نمایید، من که با دیدن پول ها تعجب کرده بودم سوال کردم که چگونه و از کجا آن همه پول را تهیه کرده است در جواب گفت به دلیل اینکه من در جبهه ها هستم دیگر نیازی به موتور نداشتم آنرا فروختم، بعد از اینکه او به شهادت رسید هر وقت اجناس مغازه را می دیدم بسیار اندوهگین می شدم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج منطقه ثبت نام
نمود و بعد از آموزش های لازم به عضویت رسمی سپاه درآمد و در این ارگان به
خدمت مردم همت گمارد. شهید ورزدار از بدو ورود به سپاه با داود آجرلو دوست شد و
اکثراً در تمام عملیات ها همرزم بودند و تا زمان شهادت با هم همکاری می نمودند.
آنها با هم به فعالیّتهای اجتماعی و خدمت به مردم مشغول بودند و با همکاری برادران
دیگر برای رفع مشکلات به خصوص سالمندان کمک های شایانی می نمودند.
قبل از شروع جنگ
تحمیلی او هرگز اوقات فراغت نداشت، صبح زود به سپاه می رفت و غروب برمی گشت، در
سپاه هشتگرد اتاقی در اختیار وی نهاده بودند که در آنجا مشغول انجام وظیفه بود.
همسر شهید خداداد ورزدار می گفت: ما در یک محل زندگی میکردیم، با هم آشنا شدیم و بعد از موافقت خانواده ها به خواستگاری من آمد. مراسم عقد ساده ای برگزار کردیم که از اوّل مراسم به تأکید خداداد تا آخر فقط صلوات فرستاده شد و جشن ما با کمترین هزینه و به سادگی برگزار گردید. بعد از ازدواج زندگی را در یکی از اطاق های خانه پدری خداداد شروع کردیم، با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران او داوطلبانه برای رضای خداوند رهسپار جبهه ها گردید، در جبهه و پشت جبهه ها به رزمندگان درس احکام می داد.
پدرش می گفت: خداداد یک روز به من گفت دوست دارم شما را به جبهه ببرم، بعد از یک ماه تلفن کرد و من بیمار بودم گفت برای بهبودی خود نذر کنید که به جبهه می آیید و جهاد می کنید، من نیز نذر کردم و حالم بهبود یافت. وقتی ایشان به مرخصی آمد در اعزام بعدی به همراه او به جبهه رفتم البته مرا چند روزی در پشت خط مقدم نگه داشت. بسیار رازدار بود و اصلاً اسرار موجود در جبهه را به من نمی گفت.
بعد از تولد اوّلین فرزندش به مرخصی آمد و از
دیدن فرزندش بسیار خوشحال شد و به من گفت پدرجان ببینید من هم یک پسر دارم و
دیگر اسلحه ام روی زمین نمی ماند. بعد ازتولد فرزندش روحیات او رنگ و بوی دیگری به خود گرفت و بیش از پیش
در امورات مسئولیت پذیر گردید.
در قسمت جنوب جبهه با هم بودیم، خداداد در جنوب
سوسنگرد حضور داشت و با روحیه بسیار قوی پیش من آمد و گفت هر چقدر هم دشمنان بر
سرمان بمب بریزند یک ذره هم از ایمان من به انقلاب و جنگ کاسته نخواهد شد. او در
شبانه روز خیلی کم استراحت می کرد و مدام در پی فراهم کردن لوازم و ادوات جنگی و
تعمیرات برای هم سنگرانش بود چون فرمانده گروهان الغدیر بود نسبت به گروهان خود
احساس مسئولیت می کرد.
عملیات نزدیک بود، تمام افراد گروه در چادر جمع شده بودند،
هنگام حرکت به خط مقدم سوار ماشین شدند که خداداد آمد و با احترام دست مرا بوسید و
گفت پدرجان برای من نگران نباشید این جوان ها را می بینید که با چه روحیه قوی به
سمت خط مقدم حرکت می کنند آنها نیز پدر و مادرانی دارند که منتظر و چشم به راه
آنها هستند. برادر عدالتی که فرمانده آنها بود می گفت: شهید ورزدار در عملیات
کربلای پنج همزمان دو عملیات انجام داد، وقتی که آمد برای ما اینگونه تعریف کرد که
من خواب دیده ام که شهید شده ام نمی دانم چرا تاکنون به شهادت نرسیده ام، بار سوم
در همین عملیات شرکت کرد و شهید شد.
در اکثر عملیات ها سمت فرماندهی گروهان را بر
عهده داشت و یا با نقشه های جنگی سر و کار داشت و در عملیات های سخت همیشه داوطلب
بود و جزء نیروی خط شکن ایفای نقش می نمود و تمام مأموریّت های وی در رابطه با
جبهه و جنگ بوده است. هنگامی که به مرخصی می آمد در خانه نمی ماند و مرتب به
پایگاه بسیج منطقه می رفت، در یکی از عملیات ها در اثر موج گرفتگی شدید در بیمارستان
لقمان الدوله بستری گردید، او از سن چهارده سالگی عمر با برکت خویش را در راه
انقلاب و جنگ گذراند.
نحوه شهادت
همسرش می گفت: از زمانی که عازم جبهه ها گردید وقتی شهادت همرزمانش را دیده بود دچار تغییر و تحولات روحی شدیدی شده آرزوی شهادت می کرد و دیگر به دنیا و زندگی علاقه ای نشان نمی داد. در آخرین دیدار که برای مرخصی آمده بود افتادگی بسیاری از او دیدم گویی می دانست می خواهد شهید شود، در آخرین اعزام خود به جبهه از تمامی دوستان وبستگان حلالیت می طلبید، روز جمعه که از نماز جمعه برگشتیم من شب قبل خواب دیده بودم که ایشان شهید می شوند، این مسئله را به او نگفتم چند روز بعد معاون او از جبهه تماس گرفت و گفت او هر کاری دارد کنار گذاشته و خودش را به جبهه برساند، سریعا به تهران رفت ولی وسیله ای نبود که خود را به جبهه برساند به همین دلیل در تهران شب را در منزل یکی از بستگان سپری نمود و خود او هم که بعداً تعریف کرد خواب شهادت خویش را دیده بود که در عملیات کربلای پنج به شهادت می رسد. عشق به اسلام و مسلمین بود که او را وارد سپاه نمود و در این راه نیز شهید گشت وقتی خبر شهادت خداداد به ما رسید اصلاً باورمان نمی شد زیرا وی بسیار کارآزموده و ورزیده بود و بیشتر اوقات خود را در کردستان و غرب و جنوب کشورگذرانده بود اما راهی را که انتخاب کرده بود شهادت هم داشت. او به اسلام وانقلاب ایمان کامل داشت و می گفت: من دست از مبارزه نخواهم کشید تا در این جنگ که بر ما تحمیل شده است پیروز گردیم، این جنگ بین اسلام و کفر است همه زندگی من فدای اسلام، من دوست ندارم از دولت حقوق بگیرم و داوطلبانه در جهت رضای خداوند جهاد می کنم. او در راه ایمان و اعتقاداتش پس از جانفشانی ها سرانجام در منطقه عملیاتی شلمچه در روز چهاردهم اسفند 1365 در عملیات کربلای پنج با اصابت تیر مستقیم دشمن به کمر در سن بیست و دو سالگی به آرزوی خود که همان شهادت بود نائل گردید و پیکر مطهر او را در گلزار شهدای بهشت رضا در هشتگرد به خاک سپردند.
یکی از همرزمانش می گفت: در آخرین لحظات وقتی من با خداداد صحبت می کردم او می خندید، اصلاً باورم نمی شد که او به شهادت رسیده باشد، اصلاً نمی توانستم شهادت او را بپذیرم وقتی صورت خود را بر صورت او نهادم تازه باورم شد که او به دیار باقی شتافته است. تمام افراد گردان از شهادت او بسیار متأثّر شدند و گفتند فرمانده رشید و دلاور ما شهید شده است و ما نمی توانستیم آنها را آرام کنیم او بسیار شجاع و بی باک بود.
با سلام به آقا امام زمان و نائب بر حقش امام خمینی و شورای گرانقدر و انقلاب و جنگ تحمیل عراق علیه ایران که به یاری امام عزیز برای نابودی کفار و دشمنان اسلام به فرمان امام عزیز جبهه ها و با خون خود رنگین کرده و صفای دیگری را به این جبهه داده اند شهدای که هر کدام برای این انقلاب و اسلام فداکاری کرده و عزت و عظمت اسلام و ملت ایران را به همه جهانیان فهماندن ؟؟ خدایا تو شاهد باش که به این دنیای به ظاهر در شبهای ستیز و رنج ها و سختیها را در راه تو تحمل کردم و تنها امیدم به تو بود و همیشه به خودم می گفتم که انسان هر چقدر در راه خدا و اسلام و انقلاب رنج و سختی ها را تحمل کند خدا عزت و شرف و عظمت انسان را بیشتر می کند و صبر و تحمل در موقع رنج ها و مشکلات انسان را به سعادت می رساند و خدا شهدا آن رنج وسختی ها که به من رو آورد تحمل کردم و برای این که بتواند کاری برای اسلام و انقلاب انجام دهم و بتوانم خودم را بسازم و در کاری مقدس مشغول به خدمت شدم و سپاه رایک زندگی برای خودم می دانستم نه یک شغل زندگی از این جهت که من می توانم هم در آنجا رشد کنم و هم اندازه که در توانم بود برای بیشتر و انقلاب انجام وظیفه کردم و از خدا می خواهم که این خدمات ناقابل را مورد عنایت خود قرار دهید و از این حقیر پسند کند و به امام عزیز طول عمر عنایت فرماید که همه ما را از تاریکی ها به سوی نور راهنمائی کرد و با صحبتهای دلنشین خود ما را به اسلام فرا خواند هر کسی که به فرمان امام توجهی نکنند و یا دشمن به امام داشته باشد کافر است چون امام ذخیره خدا و نائب امام زمان می باشد و هر کسی با امام دشمنی کند با خدا دشمنی کرده خدایا به من توفیق عنایت فرما که بتوانم فرموده های امام عزیز را جامع عمل بپوشانم و بتوانم سرباز واقعی امام عزیز باشم که سرباز امام عزیز خمینی و سرباز امام زمان و سرباز دین خداست خدایا من اکنون به فرموده امام عزیز به جبهه آمده ام تا بتوانم وظیفه ام را به نحو احسن انجام دهم و امانتی را که خدا به من داده اگر صلاح دید در راه او بدهم چون من هیچ چیزی از خود ندارم خدایا من با چه چیزی به طرف تو بیایم چقدر فکر کنم نمی دانم که چه طور به سوی تو بیایم امیدوارم که خدای متعال گناهان مرا ببخشد انشا الله
مورخ 3/10/65 روز چهارشنبه ساعت 4 بعد از ظهر
عزیز پدر ومادرم ، پدر ومادرم می دانم که شما چه طور مرا بزرگ کردی امیدوارم که مرا ببخشید و در طول این مدت 21 سال که در خدمت شما بود . شما برای بزرگ کردید از شما خیلی متشکرم که یکی سرباز آقا امام زمان به اسلام دادید .
پدر ومادرم هیچ ناراحت نشوید که پسر شما شهید شده است من نمی گویم گریه نکنید اما وقتی گریه می کنید به یاد آقا امام حسین (ع) باشید در این فکر شما که 72 تن در کربلای حسنی چه طور شهید شدند پدر جانم و مادر عزیزم و خواهرهایم و برادرهای بزرگتر و کوچکتر اگر می خواهید گریه کنید پیش دشمن وبرای انقلاب گریه کنید و خیلی خوشحال باشید که یک نفر از شما در راه قران راه امام حسین و در راه اسلام فردا شد خوشحال باشد و من خودم به شما تبریک کی گویم که همچنین فرزندی به اسلام تحویل دادید و از مادرم می خواهم که مرا ببخشد چون من به او خیلی رنج ها دادم و خیلی در سالها در جبهه ها بودم و خیلی شبها به منزل نیامده ام و او در انتظار من بود و همیشه چشم مادرم به در بود که پسرم کی می یایی و من هم هر موقع به منزل میامیدم ؟ از ناراحتی چیزی برای مادرم داشتم از خدا می خواهم و از مادرم می خواهم اگر بدی به شما کردم مرا ببخشید پدر جان ای پدری که سالها کار کردی و مرا بزرگ کردی و به اسلام دادی می دانم تو از ناراحتی و بدی از من چیزی ندیدی امیدوارم تو هم مرا ببخشی انشا الله و همچنین خواهرهایم هما منیر اکرم اعظم و خواهرهایم هم چون زینب باشد و همیشه چیزی که اسلام گفته است انجام دهیم و یک رزمی باشید چون فاطمه بوده است دوست دارم خواهرهایم هم همچنین فاطمه و زینب باشید و همیشه نمازهای خود را بخوانید وآن جای که می توانید به مسجد بروید و به امام عزیز دعا کنید که ما را از راه اسلام هدایت کرد امیدوارم شما هم هر بدی از من دیدید و یا چیزی به شما گفتم و برای خوبی خود شما و برای رضای خدا بوده است امیدوارم که شما هم مرا ببخشید ؟ خواهر بزرگتر هما برادرهایم دیگر من در این دنیا نیستم امیدوارم که شما راه برادر کوچک خود را ادامه دهید و نگذارید اسلحه برادر شما درز زمین باشد و زندگی هیچ چیزی نیست پیام امام را سر بخش زندگی خود دهید و در راه اسلام جنگ کند و بدانید که خلاصه یک روز از دنیا خواهم رفت چه خوب است که در راه اسلام پاک شهید از دنیا برویم برادرهایم فکر نکنید که بااین صحبتهایم شما را ناراحت می کنم دوست دارم از من راضی باشید هر جوی که دوست دارید زندگی کنید ولی من می گویم دوست دارم کوشش نکنید دوست ندارید و کوشش ندارید برادرم محسن تو ؟؟ هستی هنوز چشم به دنیا باز نکردی دوست دارم همیشه یک مسلمان باشی و هر چه امام گفته است را گوش کنی و درس خود را بخوانی و در این جامعه خدمت کن پدر ومادرم من دو فرزند دارم درست است که من به شما خدمت نکردم ولی دوست دارم انها را همچون مسلمین بزرگ کنید یا به اسلام خدمت کند و در وصیتی که برای صاحبه می کنم بدهی هایی که دارم و چیزهائی را که در زندگی دارم وصیت می کنم امیدوارم بعد از شهادت من هر جوری که زندگی می کنید زندگی کنید از هیچ ارگانی و نهادی چیزی نگیرید و مرا در نظر آباد دفن کنید و دیگر عرضی ندارم هیچ امام و رزمندگان را دعا کنید
روز چهارشنبه مورخ 3/10/65 ساعت 5 بعد از ظهر روزی که می خواهم به عملیات بروم
والسلام
وصیت به همسر عزیزم و گرامی صاحبه اخلاقی
صاحبه ای همسرم که درطول پنج سالی که با من زندگی کردی و تو از من بدی و از من چیزی ندیدی و در خانه پدرت خیلی راحت زندگی کردی و درس خواندی ولی با من ازدواج کردی و درس نخواندی و از همه چیز خود گذشتی و با من زندگی را شروع کردی خدا می داند و در این مدت کوتاهی که با تو زندگی کردم جز خوبی چیزی ندیدم تو یک همسر خوبی برای من بودی و در این مدت سختی های زیادی را تحمل کردی و من نتوانستم آن طور که همسر برای تو باشد برای تو همسری باشد می دانم صاحبه نمی دانم چه بگویم و چه بنویسم چون در این مدت که برای من خیلی کوتاه بود آنقدر به من خوبی کردی که این مدت پنج سال را مدت خیلی کوتاه می دانم امیدوارم هر چقدر به تو بدی کردم و نتوانستم آن طوری که تو می خواهی برای تو همسری باشم مرا ببخشید انشا الله .
همسرم دوست دارم همچنین زینب زندگی کنی و بعد از من هر چیزی که در زندگی دارم مال تو است و درست است هیچ چیز در زندگی مال من نیست و هر چیزی که در خانه هست مال تو است و امیدوارم که تو مرا ببخشی صاحبه من در زندگی چیزی دارم دو پسر هست محمد وعلی دوست دارم آنها را خیلی خیلی خودم را به اسلام تحویل دهی و یک سرباز آقا امام زمان باشد آنها را به مدرسه بگذار تا سواد دار شوند مثل من بی سواد نشوند و به ملت ایران خدمت کنند صاحبه ممکن است محمد که بزرگ می شود به یاد من باشد و بگوید پدر من چه شده است دوست دارم به او بگوئی که او در راه خدا رفت و تو هم باید راه پدرت را ادامه دهی ولی ممکن است وقتی بزرگ شوید ممکن است از من یادی نکنند صاحبه هر چیزی که خودتدوست داری به علی بگوئی درباره خودت هر جوری که دوست داری تصمیم بگیر و اگر شوهر کردی به یک نفر برو که همیشه به یاد من باشی و هر جوری که اسلام گفته است وآزاد هستی که انجام دهی مرا در نظرآباد دفن کنید و هر جمعه اگر توانستی یادی از ما هم بکن برای من گریه نکن چون ممکن است مریض شوی و او را هم دلداری دهی تا شاید از فکر من خارج شدم صاحبه همیشه نماز خود را بخوان تا آن جائی که دوست داری به مسجد بروی صاحبه در ماه رمضان من چند سالی روزه نگرفتم 4 سال روزه بدهکار هستم دوست دارم تو یعنی همسرم برای من سالگردم برایم بگیری من به قرض الحسنه 5 هزار تومان بدهکارم به پدرم 12 هزار تومان به برادرم و به مادرم 10 هزار تومان دیگر به کسی بدهکار نیستم زمینی که دارم مال بچه ها می باشد آنها را خوب بزرگ کن وآن منزل وتا زمین را تحویل به آنها بدهد ؟؟؟ خوب زندگی کند من که خانه ای نداشتم که تو را به انجا برویم خانه هم راحت زندگی کنی ولی صاحبه به خدا قسم من خیلی دوست داشتم که یک خانه برای تو درست کنم و وقتی از دنیا رفتم بدانم که همسر و فرزندانم خانه دارند ولی وقت نبود باید ببخشی صاحبه دیگر نمی دانم از چه برایت بگویم دوست دارم آنقدر برایت بنویسم که تا زنده هستی وصیت مرا بخوانی صاحبه جان ای همسری که هم همیشه با خوشحایم بود و همیشه با ناراحتی هایم بود به خدا قسم خیلی دوست دارم صاحبه از طرف من از مادرت برادرهایت و خواهرهایت حلالیت بگیر و به آنها بگو که در این مدت که داماد شما بودم خیلی به آنها بدی کردم مرا ببخشید .
صاحبه از آقای نصیر داماد ما وشوهر هما خواهرم هم حلالیت بگیر و بگو اگر بدی به شما کرده است مرا ببخشید و حلالمان کنید .
صاحبه این نامه را شبی که می خواستم بروم عملیات نوشتم ممکن است خیلی چیزها ننوشته باشم اگر چیزی از یادم رفته است ببخش یادت نرود دعا به امام و رزمندگان و پیروزی رزمندگان یادت نرود و دوست داشتی هم هر شب جمعه خیرات بده اگر هم خواستی نده و زیاد گریه نکنی اگر انشا الله اگر خدا کناهان مرا ببخشد آن دنیا با هم هستیم و تو هم باید آن جوری که فاطمه و زینب زندگی کرده است زندگی کنی دیگرسرت را درد نمی آورم راستی صاحبه 150 متر زمین در پارک کارگر دارم آن را بفروش و به بدهی های من بده .
خداحافظ خداحافظ
چهارشنبه 3/10/65 ساعت 6 بعد از ظهر والسلام
منبع وصیتنامه:یقظه شهید
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا