شهید علی رضا پیرهادی تواندشت سفلی
نام پدر: علی مردان
تاریخ تولد: 1-2-1343 شمسی
محل تولد:تهران - ری
تاریخ شهادت : 20-11-1361 شمسی
محل شهادت : فکه
گلزار شهدا: بهشت زهرا(س)
قطعه:28 ردیف:69 شماره مزار:9
تهران
بسم الله الرحمن الرحیم
دفترچه خاطرات جبهه جنگ از تاریخ اعزام یعنی 24/7/1361
علیرضا پیرهادی
کردستان شهرستان بانه دخانیات سابق مقر سپاه 65 منطقه جنگی غرب
در روز 23 مهر با مادرم و دوستان و آشنایان خداحافظی کردم قرار بود ساعت 6 صبح 24 مهر در کارخانه حاضر باشیم بعد از خداحافظی با پدرم به کارخانه آمدم صبح 24 مهر در مسجد کارخانه همه حاضر شدیم کارگر بافنده مشکل میتوانست به جبهه اعزام شود برادر وکیلی سرپرست انجمن اسلامی چیت ری به همه برگه عبور داد. در آنجا خدا میداند ما در آنجا چه دلهرهای داشتیم بهرحال ما همه رفتنی شدیم به جز جواد که خیلی مایل بود با ما به جبهه بیاید خلاصه بعد از سخنرانی برادر دارابی فرمانده بسیج چیت ری جلوی ما گوسفند قربانی کردند و از زیر قرآن کریم رد شدیم و به سپاه پاسداران منطقه 8 رفتیم در آنجا فرمی که مخصوص اعزامیها بود پر کردیم و از آنجا ما را به پادگان امام حسن آوردند ظهر بود که به پادگان امام حسن رسیدیم جای شما خالی نهار آش خوردیم و برای نماز خواندن به نمازخانه رفتیم بعد ازنماز به هر نفر یک پیراهن نظامی با شلوار یک کمربند یک جوراب یک زیر پیراهن یک حوله یک پوتین یک شورت تحویل دادند و پوشیدیم.
همه ما خوشحال بودیم که به جبهه میرویم و بعد به داخل ساختمان پادگان رفتیم خوابگاه ما یک مسجد بود که تعداد زیادی پتو در آن بود ساکهای خود را در آنجا گذاشتیم بعداز نماز جماعت شام خوردیم شام دوباره آش رشته بود. پادگان در دوران شاه یک میدان اسب سواری بود. شب در آنجا دعای توسل خواندیم و اولین شب را به صبح رساندیم.
25 مهر صبح ساعت 5/4 از خواب بیدار شدیم و بعد از نماز کمی در میدان اسب دوانی ورزش کردیم بعد برای صرف
صبحانه به سالن نهارخوری رفتیم بعد از صبحانه برای اعزام به مناطق جنگی آماده میشدیم و نهار را هم در پادگان امام حسن خوردیم و همه ما به خط شدیم و دسته دسته شدیم و کارت جنگی را از آنجا گرفتیم منطقه 8 بچههای شهرری بودند سوار اتوبوس شدیم کسی به ما نمیگفت که شما به کجا میروید در اتوبوسیها حسینعلی کوهزادی با ما بود کلاً بچههای چیت ری در یک اتوبوس بودند. حسین کوهزادی با من جلوی اتوبوس نشسته بودیم حسین خیل شوخی میکرد حتی با راننده. به ساوه رسیدیم در آنجا انار خریدیم و در اتوبوس خوردیم خلاصه بعد از 13 ساعت که در اتوبوس بودیم به اسلامآباد غرب رسیدیم و در پادگان الله اکبر شب خوابیدیم.
26 مهر بعد از نماز صبحانه خوردیم. پادگان اسلامآباد یا پادگان الله اکبر خیلی بزرگ بود. تانکهای مرده خیلی بود که برادران مکانیک تلاش میکردند آنها را تعمیر کنند تا دوباره از آنها استفاده کنند ما در آنجا چند تا عکس یادگاری با تانکها انداختیم و کمی هم بازی کردیم و شب را در آسایشگاه خوابیدیم.
روز 27 مهر (اول محرم) بعد از نماز صبحانه خوردیم و دوباره به گورستان تانکها رفتیم و با سید عباس که او هم کارگر چیت ری است چند تا عکس یادگاری انداختیم. من و سید و حسین همه جا با هم بودیم و نهار نان خشک با تخممرغ خوردیم. پادگان خیلی بزرگ بود اینطور که من در آنجا شنیدیم هواپیماهای عراقی تا به حال جرأت حمله به آنجا را کمتر داشتند و تا به حال چند هواپیما در آنجا سرنگون شده.
28 مهر ساعت 5 بر پا دادند نماز جماعت را خواندیم و کمی دور پادگان دویدیم و برای صرف صبحانه به آسایشگاه برگشتیم و آماده شدیم برای گرفتن اسلحه و تجهیزات چه شور و شوق فراوانی در بین بچههای بسیج وجود داشت همه به همدیگر میگفتند پس چرا ما را به خط نمیبرند تجهیزات ما قبضه اسلحه کلاشینکف بود با یک فانقسه یک جعبه خشاب با چهار خشاب پر یک سر نیزه یک قمقمه یک بند حمایل که همه اینها را تحویل گرفتیم راستش من تا به حال اسلحه کلاش دستم نگرفته بودم در آنجا باز و بسته کردن اسلحه را یاد گرفتم و همه از همدیگر میپرسیدند پس چرا ما را اعزام نمیکنند. کی ما را اعزام میکنند به کدام جبهه ما را میبرند. آیا جبهه جنوب آیا جبهه غرب آیا
کردستان. هیچ کس از ما این موضوع را نمیدانست شب آماده باش خوابیدیم.
29 مهر بعد از نماز کمی دویدیم و بعد از ورزش صبحانه خوردیم و تا ظهر آماده باش بودیم بعد از نماز نهار خوردیم از روز اعزام نمازهای ما شکسته خوانده میشد. بعدازظهر ما سوار اتوبوس شدیم که بعد از 3 ساعت به پادگان اعزام نیرو در باختران رسیدیم. در این پادگان نماز خواندیم بعد از نماز به سالن غذاخوری رفتم این پادگان مجهزتر از پادگان اسلامآباد بود. شام نان و خرما و کره بود که خوردیم و بعد یک سره برای خواب به آسایشگاه رفتیم از خستگی راه زود خوابم برد که هنوز یک چرت نزده بودم که حسین کوهزادی گفت امشب شب جمعه هست و دعای کمیل برقرار است بعد از دعای کمیل به خوابگاه رفتیم و خوابیدیم.
30 مهر بعد از نماز و صبحانه برادر شیخ به فرماندهی ما انتخاب شد از طرف سپاه با حکم فرماندهی و برادر فیلی هم معاون او شد و ساعت 9 صبح بود که ما را سوار اتوبوس کردند و بعد از 2 ساعت به سنندج رسیدیم. این را یادآوری کنم که ما را از هر نقطهای که به جای دیگر میبردند به ما نمیگفتند که شما را به کجا میبریم ما به پادگان توحید اعزام نیروی سنندج رسیدیم و نماز را در آنجا خواندیم و نهار که برنج بود خوردیم بعد از نماز همه برای استراحت به آسایشگاه رفتیم بعد دوباره همه ما را به خط کردند که دوباره به ما لباس بدهند. لباسها عبارت بود از یک دست لباس ارتشی یک شلوار گرمکن با پیراهن با کلاه یک جفت دستکش یک حوله یک شال کمر و 2 تا شورت و مسواک و خمیر و دندان و شب شد و نماز جماعت خواندیم این لباسهای گرم را که به ما دادند برای همه معلوم بود که حتماً به جای سردی خواهیم رفت یعنی کردستان. و شام نان و خرما خوردیم و شب را در آسایشگاه خوابیدیم.
صبح روز1/8/61 اول آبان پنجم محرم شنبه صبح ساعت 4 تا 6 صبح من و سید نگهبان آسایشگاه بودیم. ساعت 5 صبح قرار بود که به 3 تا آسایشگاه برپا بدیم و من و سید سر ساعت 5 برپا دادیم همه برای نماز خواندن بیرون آمدند و نماز جماعت خواندیم بعد از صبحانه همه به خط شدیم برای سوار شدن به یک خودرو ارتشی من و حسین و سید سوار شدیم ساعت 9 صبح بود که حرکت کردیم حسین عقب نشسته بود من وسط و سید جلو بعد از چند کیلومتر خشاب یکی از برادران از ماشین بیرون افتاد در اینجا حسین بود که آمد پایین و بعد از یک پیچ خشاب که فشنگهای آن بیرون آمده بود برداشت و آورد و داد به کسی که خشاب او افتاده بود. ضد انقلاب در کوهها هست اینطور که من شنیدم جرأت نشان دادن خودشان را ندارند بعد از 40 کیلومتر به سقز رسیدیم. از سقز تا بانه 70 کیلومتر جاده خاکی و دستانداز را طی کردیم ساعت 3 بعدازظهر به بانه رسیدیم همه بدن و سر و صورتمان را خاک گرفته بود بانه شهری که برای آزادسازی آن قدم به قدم شهید داده است. خلاصه نهار به ما یک کنسرو لوبیا دادند خوردیم که خیلی مزه داد و بعد نماز خواندیم بعد به یک آسایشگاه که شبیه یک انبار بود و یک بخاری بزرگ وسط آن قرار داشت رفتیم و استراحت کردیم و شب نماز جماعت خواندیم و شام به ما یک کنسرو ماهی با یک نان دادند و بعد هم سینه زدیم. شب خیلی سرد بود باران مثل سیل از آسمان میبارید صدای گلوله به گوش ما میرسید به هر حال شب را به صبح رسانیم تازه اول سرماست.
دو 2 آبان صبح بعد از نماز وصبحانه تمام گردان 65 را به کوه در اطراف شهر بردند ارتفاع کوه به هزار متر میرسید و در آنجا کمی سینهخیز و کمین و ضد کمی کار کردیم فرمانده عملیات ما سعید بود که بچه شیراز است و ساعت 3 به مقر برگشتیم و نهار خوردیم و نماز خواندیم و تا شب استراحت کردیم تا شب اتفاق مهمی نبود.
3 آبان صبح دوباره ما را به همان کوه بردند و هر کسی که سریعتر بالا کشید او را برای گروه ضربت انتخاب کردند و برای نهار برگشتیم به مقر شب ساعت 6 من به کمین رفتم کمین من گشت سقز بود در کمین باید دید چشم کامل باشد و گوش را تیز کرد و کاملاً بدن خود را یعنی لباس و اسلحه و خشاب را ؟ کرد و هیچگونه حرکتی و صدایی از خود بروز نداده این حرفهای سعید بود که در کوه به ما گفته بود هوا سرد بود و پلکها داشت سنگین میشد ولی باید بر شیطان غلبه کرد و جلو را دید بعد از 4 ساعت یعنی ساعت 11 به مقر برگشتیم و خوابیدیم. چه خوابی.
4 آبان بعد از نماز و صبحانه و اطلاع پیدا کردیم که کوملهها به یک خودرو ارتشی حمله کردند و 6نفر از تأمین جاده که همه ارتشی بودند شهید و 4 تن دیگر مجروح شدند و کوملهها هم فرار کردند. بعدازظهر هم در شهر کمی تفریح
کردیم و به مقر برگشتیم. و تا شب اتفاق دیگر رخ نداد.
5 آبان روز تاسوعا است. بعد از حمام من و حسین کوهزادی و سید در شهر گشتیم و برای نهار به مقر برگشتیم. نهار عدسپلو خوردیم و بعد سینه زدیم و تا شب نوحه خواندیم و عزاداری کردیم شب را خوابیدیم.
روز 6 آبان عاشورا بعد از صبحانه برای عزاداری به محوطه دخانیات برای سینهزنی آمدیم از آنجا با ستون مقر را ترک کردیم و در شهر بانه سینه زدیم از آنجا به مقر برگشتیم برای نهار. نهار جای شما خالی چلوکباب خوردیم و شب هم شام غریبان برپا بود که دور مقر یک چرخ خوردیم و آمدیم و خوابیدیم.
7 آبان صبح بعد از نماز و صبحانه کمی استراحت ...
وصیتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا عمر مرا به شهادت ختم کن اینجانب علیرضا پیر هادی چنانچه روزی گواراترین شربتها را نوشیدم و از بین شما رفتم.
ای پدر و مادرم مبادا برای من گریه کنید،شهادت من باعث افتخار شماست.شما افتخار کنید که فرزندتان در راه اسلام شهید شد.
هنگامی که مرا در تابوت می گذارید دستهایم را بیرون بیاورید تا پول پرستان و سرمایه داران بدانند که با دست خالی از این دنیا می روم.مرا دربهشت زهرا دفن کنید در کنار دیگر برادران هم سنگرم.
بالای در خانه مان پرچم سبز لااله الا الله نصب کنید به نشانه اینکه سردار دیگر ، آنرا برداشته و مبارزه بر علیه کفر را راه شهید می دانیم.
پشتیبان ولایت فقیه باشید ، از همدیگر راضی باشید .وحدت اسلامی ، انقلابی خودرا حفظ کنید.نسبت به همدیگرابراز محبت کنید.
امام خمینی رهبر مستضعفان جهان را دعا کنید ، برای پیروزی رزمندگان کفر ستیز اسلام همیشه دعاکنید.تمام عمرم فدای یک نفست ای امام .
پدرم ، مادرم،
مادر ، مقداری پول دارم که آن را صرف خدمت به اسلام و در راه خیر خرج کنید. چنانچه کسی از من پولی داشت به او بدهید. از تمام دوستان و آشنایان ، همکاران و طلب بخشایش می کنم.
آرزویم سلامتی امام ، نصرت اسلام، پیروزی رزمندگان اسلام.شفای مجروحین جنگی.نابودی استکبار جهانی به سرکردگی آمریکا،شوروی ،اسرائیل غاصب ، باز شدن راه کربلا و شهادت آرزویم است که این آرزوهایم نصیب شما خواهد شد.
ان شاءالله
التماس دعا
شهید گرامی به فنون رزمی آشنای کامل داشت و ذهن فکرش دفاع از این مرز بوم بود برای اطلاعات کامل با شماره زیر تماس بگیرید
09361694099