شهید ولی چگینی
نام پدر: اروج علی
تاریخ تولد: 1-6-1343 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 4-12-1362 شمسی
محل شهادت : سقز
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
شهید «ولی چگینی»، یکم شهریور، 1343 در شهرســتان تهران به دنیا آمد.
پدرش اروجعلی و مادرش گلگیس نام داشت. در حد دوره راهنمایی درس خواند.
نقاش بود. از ســوی بســیج در جبهه حضور یافت. دوم بهمن 1362، در ســقز
هنگام درگیری با نیروهای حزب کومله بر اثر سقوط از ارتفاع به شهادت رسید.
پیکر او را در گلزار شهدای امامزاده محمد(ع) شهرستان کرج به خاک سپردند.
در ادامه «محمدحسن مقیسه» در «ستارگان راه» روایتی خواندنی از این شهید گرانقدر را منتشر میکند:
«فعّـال و پرُنشـاط، خونگـرم و همیشـه قبـراق، آمـاده و آزاده، جنگنـده و رزمنـده، و بی قـرار و چـون مـوج، رونـده و توفنـده و جوشـنده و خروشـنده:
ما زنده از آنیم کـه آرام نگیریـم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست
حوصلـه یــک جــا نشســتن را نداشــت؛ اصــلاً بــرای کار اداری ســاخته نشــده بــود؛ مــرد میانـه میدانهــای فَــوَران و هیجــان بــود و خطــر و ضــرر؛ میدانهایــی کــه تعــدادی از هم شناســنامهای هایش اگــر کــم میآوردنــد، او غــم نمــی آورد؛ اگــر عقــب مینشســتند، او جلوتـر میرفـت؛ ناظـر و حاضـر و باتـلاش و بیقـرار؛ از همـان روزهایـی کـه تـازه ش ـعلههای انقــلاب اســلامی جــان میگرفــت؛ یعنــی شــبهای الله اکبــر، کــه بــا آنکــه ســنیّ نداشــت، وجـدان سـالمش نمیگذاشـت کـه زمانهاش فریـاد بخواهـد و زبـان او در کام بمانـد؛ و نیـز از روزی کـه وارد بسـیج شـد، و بـا انگیـزۀ فـراوان، بیشـترِ شبها را در بسـیج بـه پاسـداری از انقلابـی مشـغول بـود کـه نوجوانـی و جوانیاش را بـه پـای آن ریختـه بـود و ریشههای ایـن پایـداری و نگهبانـی را از جلسـههای قرآنیای میدانسـت کـه در زمـان نونهالـی از سـر گذرانــده بــود. نمَ نمَــک کــه رشــد کــرد و اصــول پاســداری را بیشــتر یــاد گرفــت، دوســت داشـت حـسّ درونـی و ایمـان باطنیاش را عمـلاً در صحنـه جنـگ محـک بزنـد؛ پـس نبایـد درنــگ میکــرد، بایــد راهــی جبهــه میشــد، ســختیهایش را بــه جــان میخریــد، خطراتــش را میپذیرفـت و نشـان میداد کـه بـرای روزهـای بـزرگ و روزهـای سـخت و روزهـای صبـر سـاخته شـده اسـت؛ چـرا کـه از مولّایـش حضـرت علـی(ع) شـنیده بـود کـه:
آمـادۀ پیـکار شـوید و سـاز و بـرگ جنـگ فراهـم آوریـد؛ زیـرا کـه آتـش جنـگ زبانـه کشـیده و شـعلههای آن بـالا گرفتـه اسـت؛ صبـر و اسـتقامت را شـعار خویـش سـازید کـه پیـروزی مـی آورد؛ و همبــازی روزهــای دیــروزِ مــا و مــردِ رادِ رازهــا و روزهــای جنــگ، نــه یــک بــار و دو بــار، کــه چهــار بــار، بلــه، چهــار بــار عاشــقانه و آگاهانــه و مســرورانه و مشــتاقانه بــه جبهـه رفـت؛ بـه کمـک دیـن خـدا و نظـام نوپـای جمهـوری اسـلامی، و سـختی و کمـی و دیــری و دوری اش را بــه جــان و هــوش و گــوش و دوش، خریــد و فهمیــد و شــنید و کشـید، امّـا پـا پـس نکشـید، درجـا نـزد، عقـب ننشسـت؛ اوّل، بـه سـرپلُ ذهـاب؛ دوّم، بـه جنـوب؛ بـار سـوّم، بـه غـرب؛ و دفعـه آخـر کـه رفـت و تـا صبـح یـک روز بارانـی مـا را چشــم انتظار دیــدار روی گُلــش کــرد، کردســتان. در همیــن منطقــة بــلا و بقــا بــود کــه بــه آنچــه میخواســت و دوســتش داشــت و شــیرینی ســختیهای راهــش را بــه خارهــای مغیـلان گَزنـدهاش ترجیـح داده بـود، رسـید: شـهادت؛ و چـه زیبـا و پرُشـکوه بـود ایـن سـطرِ آخـر داسـتانِ بودنـش و ماندنـش و رفتنـش!
سیر بهار عمر نمودیم از این چمن / با هر نفس وداع گُلی یادگار بود
خوانـش یکـی از دغدغه هـای او، مـرور مهمتریـن وظیفه شـرعی و ملّـی همـة ماسـت در ایـن روزگار روز:
خانـوادۀ عزیـز و همسـنگرانم! همیشـه بـه یـاد خـدا باشـید کـه بـا یـاد خـدا و ایمـان بـه الله اسـت کـه مـا میتوانیـم خـود را بسـازیم و بـا دشـمنان اسـلام و دیـن مبـارزه کنیـم. خانـواده و همسـنگران و همراهـان! خیلـی دلـم میخواهـد کـه شـما بـا دقـت بـه سـخنان رهبـر عزیزمـان کـه درهـم کوبنـدۀ ظلـم ظالمـان اسـت گـوش دهیـد و راه او را کـه جـز خدمـت بـه اسـلام چیـز دیگـری نیسـت، ادامـه دهیـد.
در ادامه «محمدحسن مقیسه» در «ستارگان راه» روایتی خواندنی از این شهید گرانقدر را منتشر میکند:
«فعّـال و پرُنشـاط، خونگـرم و همیشـه قبـراق، آمـاده و آزاده، جنگنـده و رزمنـده، و بی قـرار و چـون مـوج، رونـده و توفنـده و جوشـنده و خروشـنده:
ما زنده از آنیم کـه آرام نگیریـم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست
حوصلـه یــک جــا نشســتن را نداشــت؛ اصــلاً بــرای کار اداری ســاخته نشــده بــود؛ مــرد میانـه میدانهــای فَــوَران و هیجــان بــود و خطــر و ضــرر؛ میدانهایــی کــه تعــدادی از هم شناســنامهای هایش اگــر کــم میآوردنــد، او غــم نمــی آورد؛ اگــر عقــب مینشســتند، او جلوتـر میرفـت؛ ناظـر و حاضـر و باتـلاش و بیقـرار؛ از همـان روزهایـی کـه تـازه ش ـعلههای انقــلاب اســلامی جــان میگرفــت؛ یعنــی شــبهای الله اکبــر، کــه بــا آنکــه ســنیّ نداشــت، وجـدان سـالمش نمیگذاشـت کـه زمانهاش فریـاد بخواهـد و زبـان او در کام بمانـد؛ و نیـز از روزی کـه وارد بسـیج شـد، و بـا انگیـزۀ فـراوان، بیشـترِ شبها را در بسـیج بـه پاسـداری از انقلابـی مشـغول بـود کـه نوجوانـی و جوانیاش را بـه پـای آن ریختـه بـود و ریشههای ایـن پایـداری و نگهبانـی را از جلسـههای قرآنیای میدانسـت کـه در زمـان نونهالـی از سـر گذرانــده بــود. نمَ نمَــک کــه رشــد کــرد و اصــول پاســداری را بیشــتر یــاد گرفــت، دوســت داشـت حـسّ درونـی و ایمـان باطنیاش را عمـلاً در صحنـه جنـگ محـک بزنـد؛ پـس نبایـد درنــگ میکــرد، بایــد راهــی جبهــه میشــد، ســختیهایش را بــه جــان میخریــد، خطراتــش را میپذیرفـت و نشـان میداد کـه بـرای روزهـای بـزرگ و روزهـای سـخت و روزهـای صبـر سـاخته شـده اسـت؛ چـرا کـه از مولّایـش حضـرت علـی(ع) شـنیده بـود کـه:
آمـادۀ پیـکار شـوید و سـاز و بـرگ جنـگ فراهـم آوریـد؛ زیـرا کـه آتـش جنـگ زبانـه کشـیده و شـعلههای آن بـالا گرفتـه اسـت؛ صبـر و اسـتقامت را شـعار خویـش سـازید کـه پیـروزی مـی آورد؛ و همبــازی روزهــای دیــروزِ مــا و مــردِ رادِ رازهــا و روزهــای جنــگ، نــه یــک بــار و دو بــار، کــه چهــار بــار، بلــه، چهــار بــار عاشــقانه و آگاهانــه و مســرورانه و مشــتاقانه بــه جبهـه رفـت؛ بـه کمـک دیـن خـدا و نظـام نوپـای جمهـوری اسـلامی، و سـختی و کمـی و دیــری و دوری اش را بــه جــان و هــوش و گــوش و دوش، خریــد و فهمیــد و شــنید و کشـید، امّـا پـا پـس نکشـید، درجـا نـزد، عقـب ننشسـت؛ اوّل، بـه سـرپلُ ذهـاب؛ دوّم، بـه جنـوب؛ بـار سـوّم، بـه غـرب؛ و دفعـه آخـر کـه رفـت و تـا صبـح یـک روز بارانـی مـا را چشــم انتظار دیــدار روی گُلــش کــرد، کردســتان. در همیــن منطقــة بــلا و بقــا بــود کــه بــه آنچــه میخواســت و دوســتش داشــت و شــیرینی ســختیهای راهــش را بــه خارهــای مغیـلان گَزنـدهاش ترجیـح داده بـود، رسـید: شـهادت؛ و چـه زیبـا و پرُشـکوه بـود ایـن سـطرِ آخـر داسـتانِ بودنـش و ماندنـش و رفتنـش!
سیر بهار عمر نمودیم از این چمن / با هر نفس وداع گُلی یادگار بود
خوانـش یکـی از دغدغه هـای او، مـرور مهمتریـن وظیفه شـرعی و ملّـی همـة ماسـت در ایـن روزگار روز:
خانـوادۀ عزیـز و همسـنگرانم! همیشـه بـه یـاد خـدا باشـید کـه بـا یـاد خـدا و ایمـان بـه الله اسـت کـه مـا میتوانیـم خـود را بسـازیم و بـا دشـمنان اسـلام و دیـن مبـارزه کنیـم. خانـواده و همسـنگران و همراهـان! خیلـی دلـم میخواهـد کـه شـما بـا دقـت بـه سـخنان رهبـر عزیزمـان کـه درهـم کوبنـدۀ ظلـم ظالمـان اسـت گـوش دهیـد و راه او را کـه جـز خدمـت بـه اسـلام چیـز دیگـری نیسـت، ادامـه دهیـد.
منبع:نوید شاهد البرز
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا