شهید غلامرضا کلانتری
نام پدر: غلامحسین
شغل : ستوان یکم ارتش
تاریخ تولد: 1-2-1328 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 29-3-1371 شمسی
محل شهادت : منظریه قم
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
نوید شاهد البرز؛ شهید «غلامرضا کلانتری» که نام پدرش « غلامحسین» است در تاریخ اول اردیبهشت 1328، در کرج در خانواده ای متوسط دیده به جهان گشود. وی پس از سپری کردن دوران کودکی در آغوش گرم خانواده، در سن هفت سالگی جهت کسب علم و دانش به مدرسه رفت و تا کلاس چهارم نظری تحصیل نمود و پس از آن جهت خدمت و کار وارد ارتش شد. وی طبق سنت پیامبر در سال 1358، ازدواج نمود که ثمره این ازدواج چهار فرزند است.
با شروع جنگ تحمیلی جهت مقابله با دشمن زبون به جبهه رفته و به مبارزه با آنان پرداخت و پس از جنگ نیز به آموزش
نیروهای تازه نفس و تازه وارد به ارتش مشغول شد که در تاریخ بیست و نهم
خرداد ماه 1371، حین ماموریت ویژه اطلاعاتی و خنثی سازی مواد منفجره، بر
اثر انفجار این مواد در منطقه «منظریه قم» به درجه رفیع شهادت نایل گردید.
تربت پاک شهید در امامزاده «محمد کرج» نمادی از ایثار و اقتدار کشور ایران
است.
مناجات جالب و صمیمی از شهید «غلامرضا کلانتری» را در ادامه مطلب می خوانید:
خدای عزیز! اغلب اوقات که می خوابم به این فکر هستم که در رختخواب نمیرم و بلکه در راه شما بطوری شهید شوم که بندم از بند جدا شود.
خدایا! خواهش می کنم و شما را به ائمه اطهار سوگند می دهم و به حق زینب کبری (س)و ناله هایش و دردهایش سوگندتان می دهم که مرا فنای در راه خود رها کنید و شهادت اعلا درجه برسانید که اگر نصیبم فرمایید از بزرگی و سروری خودتان است و اگر نصیبم نشد از بدبختی و خزان خودم است.
خدایا! قسمت می دهم به حق حضرت عباس (ع) مرا به حال خودم وانگذاری حتی یک لحظه.
خدای عزیز! خواهش می کنم امروز که روز آماده شدن است. دست این مخلوق نیازمند را بگیرید و کمکش کنید و تا در روز مسابقه از سبقتگیرندگان باشم.
خدای عزیزم! می دانید که به شوق بهشت و ترس جهنم کمتر از اشتیاق فنای در راه شما برمن اثر دارند.
پس بارالها! خواهش می کنم که آتش عشق خودتان را بیشتر بر دلم بیافکنید بطوریکه خواب و راحتی را از من سلب کند.
خدایا! شکرت می گویم که به من فهماندهای از تعقل در طبیعت پی به تعاون و وحدت و یگانگی با اطرافیانم ببرم و بالاتر پی ببرم که خدای عزیز با عزت ، قادر ، حاتم ، رؤف ، رحمن... و یگانه اوست که حکم می راند و هر که او را اطاعت می کند از روی شعور اطاعت می کند حتی جمادات حتی نباتات.
خدای عزیز! بازهم شکرتان میگویم که فهمیدهام هر چیز را به طور طبیعی یا غریزی به سوی خود هدایت فرمودهای و انسانها را هم توسط انبیاء اعزام به سوی خود و در نتیجه به سوی رستگاری دعوت فرموده ای .
خدای عزیزم! سرورم، خالقم کمکم کن تا توسط اطاعت از نبیاکرم صلی الله بدن نحیفم قدرت گیرد و شعور و عقلم زیاد شوند همتم فراوان تا آنجا که پا جا پای ایشان بگذارم و خواب و خوراک و تلاش و زندگی و مرگم به خاطر ...
خدای متعال! کمکم کن که زانوان ناتوانم قدرت بگیرند و به سویت روانم کنند کمکم کن و زیر بال و پر شکستهام را بگیر که به سویت پرواز کنم.
خدایا! قلبم را متوجه خودت گردان و واله و شیدایی خودت کن آن چنان که هر دستوری که صادر فرموده ای عاشقانه و مشتاقانه و از رضای دل انجامش دهم .
خدای عزیز! به قیامت معتقدم و از جسارتهای جاهلانه ام و کارهای گذشته ام پشیمانم و شرمسار.
خدایا ! در آن روز که آینده ای نزدیک است از شرمساریام جلوگیری کن و مرا با دیده رضایت بنگر که بالاترین آرزویم است.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
*************************************
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از شهید «غلامرضا کلانتری» از کتاب «ستارگان راه» است.
«خـدای
عزیـز! اغلـب اوقـات کـه میخوابـم، بـه ایـن فکـر هسـتم کـه در رختخـواب
نمیـرم، بلکـه در راهـت طـوری شـهید شـوم کـه بنـد از بنـدم جـدا شـود.
سـالها
تـن بـه رزم داده و آب و آتـش چشـیده، میـدانِ مشـق دیـده، از صحـرا
گذشـته و کـوه و کمـر بـه زیـر پـا سـپرده، تشـنگی کشـیده، گشـنگی بـرده،
غـم دوری از فرزنـدان را بـر خـود همـوار کـرده، شـیرینی قـد کشـیدن یک
یـکِ فرزندانـش را کـه بـه چهـار تـن میرسـند، بارهـا بـه زیـر دنـدان حـس
و بـه زبـان عاطفـه مزمـزه کـرده و ... و خلاصـه آنکـه آینـة تمـام
پسـتیها و بلندی هـای روزگار خـود بـوده؛ بـا ۴۳ سـال سـن. پـس حـالّا کـه
مجـرّب اسـت و میانسـال و یـک نظامـی شـش دانـگِ حواس جمـع در ارتـش
جمهـوری اسـلامی ایـران، چـه میخواهـد از خـدای مهربـان؟ مقـام و موقعیـّت
و مـال یـا حرمـتِ سـنّ و سـال؟ بـاغ و مزرعـه و ویـلا یـا زمیـنِ کنـار
دریـا؟ آسـایش و آرامـش و رامـش یـا ...، نـه ... نـه، اشـتباه نشـود، او
نـه خواهـان آن هـا بـود، نـه خواسـتار این هـا، و در تمـام زندگـی اش نـه
بـرای آن هـا جنگیـد و نـه بـرای این هـا دویـد؛ او دربـه در دنبـال بـاغ
سـعادت بـود و دوسـتدار بـوی گُل سـرخ رنگ شـهادت؛ آن هـم از نـوع اعلایـش:
خدایـا!
خواهـش میکنـم و شـما را بـه ائمّـه اطهـار سـوگند میدهـم و بـه حـقِّ
حضـرت زینـب کبـری (س) و نالههـا و دردهایـش سـوگندتان میدهـم کـه مـرا
در راه خـود رهـا کنیـد و بـه شـهادت اعلـی درجـه برسـانید کـه اگـر نصیبـم
فرماییـد، از بزرگـی و سَـروری خودتـان اسـت و اگـر نصیبـم نشـد، از
بدبختـی و خـذلان خـوِدم اسـت.
او، فنای فی الله را میخواسـت تا از خود و خویشـتن خویشش خبری نباشد:
خدایــا!
دســت ایــن مخلــوق نیازمنــد را بگیــر و کمکــش کــن تــا در روز
مســابقه از سبقت گیرندگان باشـم. خـدای عزیـزم! میدانـی کـه شـوق بهشـت و
تـرس جهنـم کمتـر از اشـتیاق فنـای در راه شـما بـر مـن اثـر دارد، پـس
بارالهـا! آتـش عشـق خـودت را بیشـتر بـر دلـم بیفکـن، بـه طـوری کـه خـواب
و راحتـی را از مـن سـلب کنـد؛ و ... همـان شـد کـه آن مـردِ شـهادت
میخواسـت؛ اکنـون کـه در جبهـه بـه خواسـتهاش نرســیده بــود و ســالها
پــس از پایــان جنــگ و در هنــگامِ آمــوزش نیروهــای جــوان و تازه
نفََـس ارتـش و خنثی سـازی مین هـا و مـوادِّ انفجـاری در منطقه آموزشـی
منظریـه قـم بـود، چنـان بدنـش متلاشـی شـد کـه چیـزی از آن نمانـد، تـا
همان گونـه کـه او میخواسـت و در وصیتنامـه اش برایمـان نوشـت، بنـد از
بنـد وجـودش جـدا گـردد و هیـچ گـردد در برابـر بـارگاه کبریایـی او.
ای
مرغ سـحر! عشـق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد ایـن
مدّعیـان در طلبـش بی خبراننـد کان را که خبر شـد، خبری باز نیامد»
علیرضا کلانتری
با سلام و عرض ادب و تشکر از صغحه خوبتون، ممنون که نام و یاد شهدا رو زنده میکنید، شهید کلانتری پدر بنده بودند
یه خاطره هم برای خوانندگان از پدرم مینویسم:
زمستونهای کرج سرد و پر برف بود و یادمه که وقتی برف میومد، پدرم به پشت بام خونه خودمان و چند همسایه مجاور میرفت و برف هاشون رو پارو میکرد و بعد هم به کف کوچه می آمد و برای تردد همسایگاه تا مسافت زیادی راه باز میکرد، اینکار بعضا ساعتها طول میکشید و وقتی مادربزرگ مادری من که ما در طبقه پایین خونه اونها ساکن بودیم می آمد. از پدرم شاکی میشد و میگفت آخه آقا رضا چرا توی این سرما میری و برف محله رو پارو میکنی، آخه مگه بقیه توی این محل نیستن
و یادمه که پدرم با خنده و خوشرویی میگفت: حاج خانم عیبی نداره آخه بعضیها پسرهاشون جبهه هستن و برخی هم پیر و یا بیمارن درضمن پیامبر فرمودن که تا چهل منزل اطراف جزو همسایه حساب میشه
مادربزرگم میخندید و میگفت: خب سمت پیامبر که برف نمیومده
و بعد همه با هم میخندیدیم