شهید علی اکبر گلی
نام پدر: علی
تاریخ تولد: 8-4-1342 شمسی
محل تولد: تهران
مدرک تحصیلی: سوم نظری
تاریخ شهادت : 1-2-1361 شمسی
محل شهادت : کامیاران
یگان خدمتی: تیپ محمد
رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
صفحه شهید جهت نصب روی گوشی
شهید علیاکبر گلی در سال 1342 در محله جنوب غربی تهران پا به عرصه وجود نهاد و با پشت سر گذاشتن دوران کودکی در سن 7 سالگی وارد مدرسه و کلاس درس شد که در همان اوایل با بکارگیری هوش و استعداد خویش دیگران را به خود جلب نمود.
پس از طی دوران ابتدایی وارد دوره راهنمایی گردید و پس از اخذ مدرک سوم در رشته خدمات ادامه تحصیل داد تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی رهبری خمینی کبیر به نتیجه چندین ساله خود نزدیک گردید و مردم دسته دسته برای براندازی نظام پوسیده دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی قیام کردند. در این میان اکبر نیز همگام با دیگران مبارزات خود را آغاز و با شرکت در تظاهرات و ساختن شیشههای کوکتل مولوتف در جنگهای خیابانی شرکت کرد و پس از پیروزی انقلاب و 22 بهمن 1357 به فعالیت بیشتر پرداخت.
با تشکیل ارتش 20 میلیون که به فرمان امام خمینی تأسیس شد جزو اولین کسانی بود که برای آموزش داوطلب گردید و پس از مدتی تصمیم به همکاری با بسیج و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرفت که تقریباً تمام وقتش را صرف این کار نمود و نیز با بیشتر ارگانها از جمله جهاد همکاری داشت و اکثر ارگانهای انقلاب اعم از جاد بسیج سپاه پاسداران و دادستانی او را به خوبی میشناختند و از فعالیت مثمر او سخن میگفتند.
هنگام شروع جنگ تحمیلی در محل پاسگاه قهوهخانه مستقر در غرب کشور مشغول مبارزه با دشمنان داخل بود سرانجام در تاریخ 1361/1/2 همزمان با عملیات فتح المبین در کردستان برای آزادسازی نقاطی از کشورمان طی یک برنامه تاکتیکی موفق شدند دشمن را وادار به عقبنشینی کنند سرانجام در تاریخ1361/1/2 در حالی که یکی از همسنگرانش به نام محمود خراسانی که شهید شده بود زمانی که جسد وی را همراه داشت در حال سوار شدن به ماشین مأموران بعثی ناجوانمردانه با آرپیچی وی را مورد هدف قرار میدهند ( کامیاران ـ در پایین تپه چولانه) و به درجه رفیع شهادت نائل میآید.
علی گلی (پدر شهید):
در سال 60 شهید علی اکبر گلی و ناصرفرزند دیگرم هردو به جبهه غرب و جنوب کشور اعزام گردیده بودند پس از چندی علی اکبر به منزل مراجعه و مشاهده شد که از ناحیه پای راست مجروح گردیده است.
در سال 60 شهید علی اکبر گلی و ناصرفرزند دیگرم هردو به جبهه غرب و جنوب کشور اعزام گردیده بودند پس از چندی علی اکبر به منزل مراجعه و مشاهده شد که از ناحیه پای راست مجروح گردیده است.
نامبرده را به بیمارستان پاسداران واقع در خیابان پاسداران تهران بردیم پس از جراحی و بیرون آوردن تر کش دو یا سه روز استراحت در بیمارستان بمنزل مراجعه و پس از توقف کوتاه آماده رفتن به جبهه گردید به او گفتم اگر چند روزی را استراحت کند تا زخم پایش بهبود یا بد در جواب گفت نمیتوانم زیرا درروحیه همرزمانم اثر منفی میگذارد در حالیکه در یک پا پوتین و دریک پا دمپایی داشت بمن گفت بابا مرا به محل اعزام که درجهانشهر میباشد برسان زیرا اتوبوسها اعزام به جبهه از آنجا حرکت می نمایند بنا به در خواست ایشان به محل اعزام حرکت در بین راه مبلغ ناچیزی که همراه داشتم به او دادم و بعد از روبوسی و خداحافظی بمن گفت برای عید نوروز و دیدن اقوام بر میگردم ورفت .
بعد از مدتی نامه ای برای ما فرستاد که ضمن احوال پرسی آن نامه را به عنوان وصیت قید کرده بود تا در انتظار باز گشت وی روز شماری میکردیم .
زمان میگذشت و نوروز از راه رسید و ما همچنان در انتظار باز گشت فرزندمان بودیم . روزهای سختی را میگذراندیم تا روز نهم عید فروردین سال 61 صبح زود درب خانه را زدند وقتی در را باز کردم آقای خدابین را عضو سپاه کرج بود دیدم ، بلافاصله گفتم کدام یک گفت اکبر یکباره بدنم بلرزه در آمد خودرا قدری کنترل نموده و همسرم مادر شهید چون در آن حال مرا دید بلافاصله بزانو نشست و هردو مدتی را بسکوت گذراندیم و من با لحنی لرزان گفتم آماده شو جهت تشییع پیکر شهیدان برویم.
این خاطره هیچگاه از خاطرم محو نمی شود چند روزی پس از نصب تابلو و سنگ مزار شهید در خواب دیدم که بر سر مزار شهید نشسته ام ناگاه احساس نمودم اکبر در مقابلم ایستاده است تا چشمم به وی افتاد با لبخندی گفت پدر من برای عرض تشکر و سپاسگذاری از شما که چنین آرامگاهی برای من ساخته اید آمدهام تا و دیگر چیزی ندیدم.
در خاتمه علوه درجات شهیدان را از خداوند خواستارم .
ناصر گلی:
عنوان خاطره : آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من .
اکبر با لباس می خوابید با پوتین و با اسلحه ای که درکنارش زیر پله و درست پشت درب ورودی به ساختمان محل سکونتشان و گاهی نیمه شب مثل برق می پرید و در سیاهی شب در کوچه پس کوچههای محله ناپدید می شد و یه وقت دو روز تا سه روز یه هفته پیدایش نمی شد . یه عکس امام از جنس پارچه روی لباسش دوخته بود . راستی لباس نظامی از کجا آورده بود . نمیدانم پوتین چطور . معلوم نبود اسلحه از کجا آورده بود . مشخص نبود کجا میرفت چکار میکرد... مشخص...
زیاد میخندید تبسم همیشه روی لب هایش بود وقتی باحساب حرف میزد وهم کلام می شد دوست داشت برات از همه چی بگه اما از خودش نه از کارش یا کاری که میکرد ...نه در محله نسبت به سایرین فروتن بود کسی رو پیدا نمیکردی که ازش دلخور باشد .
اینهاو هزاران نا گفته تا اینجا سال قبل از شروع جنگ بود جنگ که شروع شد هفده ساله بود متولد 1342 همان سرباز قدیمی امام (ره) سربازی او رو امام ره از سال 42 پذیرفته بود و حالا او داشت با تلاش بیوقفه خدمت مقدس سربازی رابرای امام ره انجام می داد .با شروع جنگ به جبهه رفت کجای جبهه ... باز هم طبق عادت همیشگی او کسی نمی دانست فقط میدونیم که یک مرحله در کردستان (کامیاران) در پاسگاه قهوه خانه تو منطقه (لون سادات )با تعدادی نیرو برای حفاظت از کیان اسلامی رفته بودند .
یه روز خبر آوردند که مجروح شده من تو بیمارستان سپاه اورا دیدم مثل همیشه می خندید و...
خاطره من : بعد از آمدن از بیمارستان به خانه برمیگردد و (چند روز بعد) توی کوچه حافظ از سربالائی به طرف منزل حرکت می کرد به کوچه حافظیه در اواسط منتهی می شد به کوچه سجاد ، منزل ما در اولین کوچه خیابان سجاد
بود .در حالی که به سمت منزل در حرکت بودم از فاصله نسبتاٌ دور و در نزدیکی تقاطع سجاد دیدم اکبر داره میاد کمی که نزدیکتر شدم اکبر را دیدم که با همان شلوار سبز همیشگی که حالا تقریباٌمندرس شده بود در حالی که یک چپیه کار کرده به گردن داشت لنگان لنگان به طرف من در حرکت بود یک کیسه پلاستیکی با سر و صدائی که می کرد توجه هر عابری را به خودش جلب می کرد به پاهایش نگاه کردم حالا چیزی حدود 10 متر با او فاصله داشتم توی یک پایش پوتین بود و در پای دیگرش دمپائی ابری وقتی به هم رسیدیم ، تبسم همیشگیش را میهمانم کرد منم خندیدم و گفتم کجا
گفت : با کمی لبخند (جبهه )
گفتم : (با تعجب ) جبهه ؟
گفت: آره نمی تونم بمونم اصلاٌ حوصله اینجا رو ندارم بعد با لبخند خاصی گفت : نمی آئی
گفتم : چرا اما جنوب .
گفت : اگه راست میگی بیا غرب تو جنوب میدونی دشمن کجاست اما تو کردستان اصلاٌ نمی دونی دشمن کجاست .
گفتم : تا چی پیش بیاد ( بعد با او شوخی کردم ) خوب اکبر آقا کمی صبر کن پاهات خوب بشه بعد برو که اگر دشمن حمله کرد اونم نمی دونیم از کدوم طرف بتونی خوب فرار کنی .
لبخندی زد و گفت نگران نباش ، بعد کیسه رو بهم نشون داد و گفت : یه لنگه پوتین رو دارم با خود می برم ، اما ... یک نگاه سنگین و معنیدار بهم کرد نفوذ این نگاه به حدی بود که هرگز اون نگاه رو فراموش نکردم بعد او رفت و من ناظر او که لنگان می رفت چند هفته بعد تومرحله سوم عملیات فتح المبین تو سنگر موقت نشسته بودم که یکی از رزمنده ها یه روزنامه آورد که خبر تشیع 83 شهید (اولین تشیع کرج)را با ذکر نام شهداء در آن نوشته بود نام زیبای شهید علیاکبر گلی شانزدهمین نامی بود که بین آنها می درخشید ومن مبهوت به یاد آن نگاه پر نفوذ افتادم وقتی فکور سرم پائین بود بی اختیار شعری را در روزنامه دیدم که مصداق آن نگاه پر نفوذ بود هرگز نه آن نگاه نه آن شعر را فراموش نکردم .
اکبر با لباس می خوابید با پوتین و با اسلحه ای که درکنارش زیر پله و درست پشت درب ورودی به ساختمان محل سکونتشان و گاهی نیمه شب مثل برق می پرید و در سیاهی شب در کوچه پس کوچههای محله ناپدید می شد و یه وقت دو روز تا سه روز یه هفته پیدایش نمی شد . یه عکس امام از جنس پارچه روی لباسش دوخته بود . راستی لباس نظامی از کجا آورده بود . نمیدانم پوتین چطور . معلوم نبود اسلحه از کجا آورده بود . مشخص نبود کجا میرفت چکار میکرد... مشخص...
زیاد میخندید تبسم همیشه روی لب هایش بود وقتی باحساب حرف میزد وهم کلام می شد دوست داشت برات از همه چی بگه اما از خودش نه از کارش یا کاری که میکرد ...نه در محله نسبت به سایرین فروتن بود کسی رو پیدا نمیکردی که ازش دلخور باشد .
اینهاو هزاران نا گفته تا اینجا سال قبل از شروع جنگ بود جنگ که شروع شد هفده ساله بود متولد 1342 همان سرباز قدیمی امام (ره) سربازی او رو امام ره از سال 42 پذیرفته بود و حالا او داشت با تلاش بیوقفه خدمت مقدس سربازی رابرای امام ره انجام می داد .با شروع جنگ به جبهه رفت کجای جبهه ... باز هم طبق عادت همیشگی او کسی نمی دانست فقط میدونیم که یک مرحله در کردستان (کامیاران) در پاسگاه قهوه خانه تو منطقه (لون سادات )با تعدادی نیرو برای حفاظت از کیان اسلامی رفته بودند .
یه روز خبر آوردند که مجروح شده من تو بیمارستان سپاه اورا دیدم مثل همیشه می خندید و...
خاطره من : بعد از آمدن از بیمارستان به خانه برمیگردد و (چند روز بعد) توی کوچه حافظ از سربالائی به طرف منزل حرکت می کرد به کوچه حافظیه در اواسط منتهی می شد به کوچه سجاد ، منزل ما در اولین کوچه خیابان سجاد
بود .در حالی که به سمت منزل در حرکت بودم از فاصله نسبتاٌ دور و در نزدیکی تقاطع سجاد دیدم اکبر داره میاد کمی که نزدیکتر شدم اکبر را دیدم که با همان شلوار سبز همیشگی که حالا تقریباٌمندرس شده بود در حالی که یک چپیه کار کرده به گردن داشت لنگان لنگان به طرف من در حرکت بود یک کیسه پلاستیکی با سر و صدائی که می کرد توجه هر عابری را به خودش جلب می کرد به پاهایش نگاه کردم حالا چیزی حدود 10 متر با او فاصله داشتم توی یک پایش پوتین بود و در پای دیگرش دمپائی ابری وقتی به هم رسیدیم ، تبسم همیشگیش را میهمانم کرد منم خندیدم و گفتم کجا
گفت : با کمی لبخند (جبهه )
گفتم : (با تعجب ) جبهه ؟
گفت: آره نمی تونم بمونم اصلاٌ حوصله اینجا رو ندارم بعد با لبخند خاصی گفت : نمی آئی
گفتم : چرا اما جنوب .
گفت : اگه راست میگی بیا غرب تو جنوب میدونی دشمن کجاست اما تو کردستان اصلاٌ نمی دونی دشمن کجاست .
گفتم : تا چی پیش بیاد ( بعد با او شوخی کردم ) خوب اکبر آقا کمی صبر کن پاهات خوب بشه بعد برو که اگر دشمن حمله کرد اونم نمی دونیم از کدوم طرف بتونی خوب فرار کنی .
لبخندی زد و گفت نگران نباش ، بعد کیسه رو بهم نشون داد و گفت : یه لنگه پوتین رو دارم با خود می برم ، اما ... یک نگاه سنگین و معنیدار بهم کرد نفوذ این نگاه به حدی بود که هرگز اون نگاه رو فراموش نکردم بعد او رفت و من ناظر او که لنگان می رفت چند هفته بعد تومرحله سوم عملیات فتح المبین تو سنگر موقت نشسته بودم که یکی از رزمنده ها یه روزنامه آورد که خبر تشیع 83 شهید (اولین تشیع کرج)را با ذکر نام شهداء در آن نوشته بود نام زیبای شهید علیاکبر گلی شانزدهمین نامی بود که بین آنها می درخشید ومن مبهوت به یاد آن نگاه پر نفوذ افتادم وقتی فکور سرم پائین بود بی اختیار شعری را در روزنامه دیدم که مصداق آن نگاه پر نفوذ بود هرگز نه آن نگاه نه آن شعر را فراموش نکردم .
آن شعر چنین بود
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من آن منم اندر سیان خاک و خون بینی سری
سعید گلی :
عنوان خاطره :« یادمانی از شهید .»
نوشتن خاطره از یک شهید شاید کاری دشوار باشد چرا که زیباییهای زندگی آنان آنقدر جذاب است که گفتار یک
یا چند خاطره نمی تواند ارزشی وجودی آنانرا نشان دهد زیرا اینان جدایی از مردم با خدا معامله دارند و کسی که تجارتش با الله است هیچگاه قابل قیاس با دیگران نیست .
و من چه بگویم هم اکنون که میخواهم در حضور برادری سخن بگویم که بزرگوارش و خون سرخش به من و خانوادهام حیثیت وآبروداده و با نثار جان خویش سرافرازی را به ارمغان آورده اشک در چشمانم حلقه زده و بروی نوشته ام فرومی ریزد نمی دانم اشگ شوق است یا دوری اشگ عشق است یا دلتنگی . اشگ زیبائی در مقام شهید یا اشگ خاطره .
درهرصورت فرازی از آنچه که می دانم بیان میدارم و امیدوارم شهید گلی به لطف خداوند بتوانم در راستای راه اوقدم بردارم و بتوانم راهش را ادامه دهم که با صفاترین راه رسیدن به الله همان است که او رفت .
نامش علی اکبر بود و خلوصش راه کربلا 18 ساله بود که جوانی با نیت پاک و روحی با صفا وعشق به اسلام و امام ( ره) .
هر گاه سخن از امام ( ره) می گذشت برق نشاط در چشمهایش موج می زد طنین صدایش بسیار رسا می شد و آنچه را که از مقتدایش می شنید به جان می خرید .اولین روزی که به جبهه اعزام شد در باورمان نگنجید که او چگونه رهسپار دیار عشق شد وقتی اولین نامه اش بدستمان رسید با انگشت مادرم آنرا خواندیم وقتی از مادرم ( که خدایش رحمت کند ) سوال کردم چرا گریه میکنی در جواب گفت بالاخره من هم در این نبرد این جنگ نابرابر سهمی یافتم و چقدر خوشحال بود در رفت و آمدهای مرخصی خاطرات زیادی ازدلیر مردان جبهه می گفت ولی آنچه را که بیان
میدارم مربوط به خود اوست .
همیشه بالباس بسیج در خانه می خوابید (بعضی از شبها که درخانه بود ) و سعی میکرد کمتر بخوابد من یکبار به شوخی به او گفتم اکبر نترس لباست را در بیاور مطمئن باش آنرا نمی پوشم در جوابم با خنده گفت اولاٌ لباسم اندازه تونیست و در ثانی من باید آماده باشم که هرزمان دنبالم آمدند معطل پوشیدن لباس نباشم آری او با این خصوصیات در تلاطم دریای انقلاب می زیست و همیشه بدنبال چیزی بود که خود می دانست و ما هیچ .
یک روز که از محل کاربرگشتم خبر یافتم او زخمی شد و به بیمارستان سپاه انتقال یافته و تحت درمان است البته بیش از آنکه به ما گفته شود او بستری گردیده بود و پس از بهبودی بسختی ما اورا دیدیم چه زیبا بود وقتی تأثر ما را دید لبخندی از روی بزرگی زد وگفت بالاخره ما هم خون دادیم البته یک استکان بیشتر نیست .
از طرف بیمارستان برایش استراحت نوشتند اما اوهرگزبه استراحت نپرداخت چرا که زمان حماسه فتحالمبین فرا رسیده بود و او گفت می روم هرچه گفتم گوش نداد و با همان حال زخمی عزم را جزم کرده و به راه افتاد و در آخرین لحظه گفت من روز نهم عید می آیم (با لبخند ) یا با پای خودم و یا بصورت افقی و رفت . و به گفته خودش عمل نمود روز نهم عید سال 1361 بسوی ما بازگشت و خبر شهادتش به همراه چند شهید دیگرکرج را به حرکت وا داشت و چه خیل عظیمی از مردم در سوگ آنان به ماتم نشسته و اشگ ریختند و هر کس که مارا می دید با دیده گان اشگ بار بوسه بر چهره مان می زد و تبریک می گفت آری او به خواسته اش رسید او با بدنی مجروح ودر حال مداوا به جبهه شتافت و چه زیبا به شهادت رسید . گفته های زیادی از هم رزمانش در خصوص دلاوریهایش گفته شد که هرکدام می توانند خاطره ای دلنشین باشد به گفته یکی از آنان گوش میدهیم .
زمانیکه در گیرودار نبرد زمان عقب نشینی تاکتیکی داده شد واکبر به همراه چند رزمنده دیگر به عنوان پشتیبان ایستادند وبه مبارزه ادامه دادند تا دیگران بتوانند خودرا به پای کوه برسانند وبا رشادت همین چند نفرموفقیت حاصل شد ولی در این زمان اکبر از ناحیه گردن مجروح گردید که بابستن چپیه به ادامه مبارزه پرداخت وپس ازحصول اطمینان از عقبنشینی بچهها آنان نیز سرازیر شدند و پس از سوار شدن به ماشین و پس از لختی حرکت ناجوانمردانه توسط آرپی چی مورد هدف قرار گرفته وهمگی به شهادت رسیدند .
آری اکبر آمد اما چگونه که شناساییاش بسیار سخت بود زیرا بابدن کاملاٌ سوخته قابل شناسی نبود وقتی خودم او را در خاک نهادم فقط به اصرار مادرم به اندازه کمتر از ثانیه روی صورتش را کنار زدم ولی منهم اورا انشناختم چرا که در صورتش چیزی نبود و مادرم (خدا بیامرزدش ) تا آخر عمر همیشه به من گفت چرا که صورتش سیاه بود و من چیزی برای گفتن نداشتم .
عنوان خاطره :« یادمانی از شهید .»
نوشتن خاطره از یک شهید شاید کاری دشوار باشد چرا که زیباییهای زندگی آنان آنقدر جذاب است که گفتار یک
یا چند خاطره نمی تواند ارزشی وجودی آنانرا نشان دهد زیرا اینان جدایی از مردم با خدا معامله دارند و کسی که تجارتش با الله است هیچگاه قابل قیاس با دیگران نیست .
و من چه بگویم هم اکنون که میخواهم در حضور برادری سخن بگویم که بزرگوارش و خون سرخش به من و خانوادهام حیثیت وآبروداده و با نثار جان خویش سرافرازی را به ارمغان آورده اشک در چشمانم حلقه زده و بروی نوشته ام فرومی ریزد نمی دانم اشگ شوق است یا دوری اشگ عشق است یا دلتنگی . اشگ زیبائی در مقام شهید یا اشگ خاطره .
درهرصورت فرازی از آنچه که می دانم بیان میدارم و امیدوارم شهید گلی به لطف خداوند بتوانم در راستای راه اوقدم بردارم و بتوانم راهش را ادامه دهم که با صفاترین راه رسیدن به الله همان است که او رفت .
نامش علی اکبر بود و خلوصش راه کربلا 18 ساله بود که جوانی با نیت پاک و روحی با صفا وعشق به اسلام و امام ( ره) .
هر گاه سخن از امام ( ره) می گذشت برق نشاط در چشمهایش موج می زد طنین صدایش بسیار رسا می شد و آنچه را که از مقتدایش می شنید به جان می خرید .اولین روزی که به جبهه اعزام شد در باورمان نگنجید که او چگونه رهسپار دیار عشق شد وقتی اولین نامه اش بدستمان رسید با انگشت مادرم آنرا خواندیم وقتی از مادرم ( که خدایش رحمت کند ) سوال کردم چرا گریه میکنی در جواب گفت بالاخره من هم در این نبرد این جنگ نابرابر سهمی یافتم و چقدر خوشحال بود در رفت و آمدهای مرخصی خاطرات زیادی ازدلیر مردان جبهه می گفت ولی آنچه را که بیان
میدارم مربوط به خود اوست .
همیشه بالباس بسیج در خانه می خوابید (بعضی از شبها که درخانه بود ) و سعی میکرد کمتر بخوابد من یکبار به شوخی به او گفتم اکبر نترس لباست را در بیاور مطمئن باش آنرا نمی پوشم در جوابم با خنده گفت اولاٌ لباسم اندازه تونیست و در ثانی من باید آماده باشم که هرزمان دنبالم آمدند معطل پوشیدن لباس نباشم آری او با این خصوصیات در تلاطم دریای انقلاب می زیست و همیشه بدنبال چیزی بود که خود می دانست و ما هیچ .
یک روز که از محل کاربرگشتم خبر یافتم او زخمی شد و به بیمارستان سپاه انتقال یافته و تحت درمان است البته بیش از آنکه به ما گفته شود او بستری گردیده بود و پس از بهبودی بسختی ما اورا دیدیم چه زیبا بود وقتی تأثر ما را دید لبخندی از روی بزرگی زد وگفت بالاخره ما هم خون دادیم البته یک استکان بیشتر نیست .
از طرف بیمارستان برایش استراحت نوشتند اما اوهرگزبه استراحت نپرداخت چرا که زمان حماسه فتحالمبین فرا رسیده بود و او گفت می روم هرچه گفتم گوش نداد و با همان حال زخمی عزم را جزم کرده و به راه افتاد و در آخرین لحظه گفت من روز نهم عید می آیم (با لبخند ) یا با پای خودم و یا بصورت افقی و رفت . و به گفته خودش عمل نمود روز نهم عید سال 1361 بسوی ما بازگشت و خبر شهادتش به همراه چند شهید دیگرکرج را به حرکت وا داشت و چه خیل عظیمی از مردم در سوگ آنان به ماتم نشسته و اشگ ریختند و هر کس که مارا می دید با دیده گان اشگ بار بوسه بر چهره مان می زد و تبریک می گفت آری او به خواسته اش رسید او با بدنی مجروح ودر حال مداوا به جبهه شتافت و چه زیبا به شهادت رسید . گفته های زیادی از هم رزمانش در خصوص دلاوریهایش گفته شد که هرکدام می توانند خاطره ای دلنشین باشد به گفته یکی از آنان گوش میدهیم .
زمانیکه در گیرودار نبرد زمان عقب نشینی تاکتیکی داده شد واکبر به همراه چند رزمنده دیگر به عنوان پشتیبان ایستادند وبه مبارزه ادامه دادند تا دیگران بتوانند خودرا به پای کوه برسانند وبا رشادت همین چند نفرموفقیت حاصل شد ولی در این زمان اکبر از ناحیه گردن مجروح گردید که بابستن چپیه به ادامه مبارزه پرداخت وپس ازحصول اطمینان از عقبنشینی بچهها آنان نیز سرازیر شدند و پس از سوار شدن به ماشین و پس از لختی حرکت ناجوانمردانه توسط آرپی چی مورد هدف قرار گرفته وهمگی به شهادت رسیدند .
آری اکبر آمد اما چگونه که شناساییاش بسیار سخت بود زیرا بابدن کاملاٌ سوخته قابل شناسی نبود وقتی خودم او را در خاک نهادم فقط به اصرار مادرم به اندازه کمتر از ثانیه روی صورتش را کنار زدم ولی منهم اورا انشناختم چرا که در صورتش چیزی نبود و مادرم (خدا بیامرزدش ) تا آخر عمر همیشه به من گفت چرا که صورتش سیاه بود و من چیزی برای گفتن نداشتم .
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا