شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

شهید یحیوی-سیدمهدی

شهید سیدمهدی یحیوی

 نام پدر: سیدعبدالحسین

نام مادر:زهرا

  تاریخ تولد: 11-1-1341 شمسی
محل تولد:کرج

پاسدار

سن:22سال

گردان یاسر لشگر27

تاریخ شهادت : 23-1-1362 شمسی
محل شهادت :فکه-شرهانی

عملیات:والفجر1 
گلزار شهدا: امامزاده محمد

البرز - کرج

 

 

 

 

 

 
 
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز:
شهید «سید مهدی یحیوی» در تاریخ 12 فروردین 1341 در شهر کرج دیده به جهان گشود و در تاریخ 23 فروردین 1362 در منطقه عملیاتی فکه (شرهانی) به آرزوی خود رسید.

 زندگینامه سردار شهید سید مهدی یحیوی:

سید مهدی از کودکی در دامان پر مهر مادر و توجهات پدر که همراه با آموزش‌‏های مذهبی بود، بزرگ شد. از همان سنین کودکی با جلسات مذهبی و مسجد انس گرفت. پس از اتمام دوره راهنمایی به هنرستان صنعتی کرج رفت. اما به علت ضعف‏‌هایی که در این دبیرستان بود راهی اصفهان شد و در یکی از هنرستان‏های صنعتی اصفهان مشغول به درس شد. بعد از دوره دوم هنرستان به علت برخی مشکلات مجددا به کرج برگشت.

بازگشت او مصادف بود با شروع انقلاب در ایران، این دوران با قبل فرق می‌کرد، چون دورانی نبود که فقط به درس فکر کند. او به همراه دوستانش هنرستان را سنگر مبارزه علیه رژیم کرد و به هر نحوی که بود با توزیع اعلامیه‏ های امام (ره)، پخش کتاب، عکس و نوار سخنرانی‌های حضرت امام (ره) ایجاد بی‌نظمی در شهر، رفتن به تظاهرات چه در تهران و چه در کرج، روزهای انقلاب را پشت سر گذاشتند.

پس از پیروزی انقلاب، با فرمان حضرت امام (ره) و تشکیل جهاد سازندگی مشغول به کار شد. در این زمان بود که دشمنان در غرب کشورمان با آهنگ خودمختاری «خلق کُرد» شورش کردند. او با عده‌ای از دوستان خود راهی کردستان شد و برای دفاع از اسلام و انقلاب مشغول به نبرد گردید. مدت 4 ماه در کنار دوستانش با دشمنان جنگید و بعد به کرج برگشت و به عضویت سپاه پاسداران پاسداران درآمد.

با شروع جنگ تحمیلی، در آبان سال 1359 عازم جبهه جنگ شد و بعد از دو ماه نبرد در آبادان و خرمشهر به کرج بازگشت. او بارها دنبال فرصتی بود تا عازم جبهه‏‌ها شود. چون خودش بارها گفته بود که در خواب ائمه (ع) را دیده و به او گفته‌اند به جبهه بیا تا ما را زیارت کنی. در همین ایام بود که به عنوان محافظ و پاسدار بیت حضرت امام خمینی (ره) انتخاب شد. سپس جزو اولین نفرات راهی لبنان شد. بعد از 4 ماه در لبنان و با تلاش‌‏های بی‌ وقفه خود در راه صدور انقلاب و نابودی کفر و آموزش رزمندگان لبنانی به ایران بازگشت و مجددا در شهر کرج مشغول فعالیت شد.

در اسفند ماه سال 1361 بعد از عملیات والفجر مقدماتی مجددا عازم جبهه جنگ شد. «سید مهدی» این بار تصمیم خود را گرفته بود. باید به معبودش و معشوقش می‌رسید و با این تصمیم عازم جبهه‏‌های جنگ شد. او قبل از حرکت وعده وصال یار را گرفته بود و وصیت‏نامه خود را نوشت و روی نوار ضبط کرد. حتی به  یکی از دوستانش گفته بود که چگونه و در کجا شهید می‏ شود.

بالاخره زمان موعود فرا رسید و با شروع عملیات والفجر (1) آماده وصال شد و در همین عملیات در تاریخ 23 فروردین 1362 به آرزوی خود رسید. مزار مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) کرج میعادگاه عاشقان شهدا و دلسوختان عشق الهی است.

 

شهید «سید مهدی یحیوی» در وصیتنامه زیبای خویش چنین نگاشته است:

بسم رب‏ الشهداء و الصدیقین اللهم جعلنی فی‏ زمره الشهداء

خدایا می‌دانم که مرگ و زندگی به دست قادر و توانای توست و هر چه را مصلحت تو باشد من خواهان همان هستم (رضاً برضاک) اما آرزوی من حقیر این است و از تو می‌خواهم که مرگ مرا از این دنیای فانی با شهادت در مسیرت به انجام برسانی.

آری اگر قطعه قطعه شوم و دوباره زنده شوم دست از خدا و اسلام و انبیاء و ائمه اطهار برنخواهم داشت. بگذار برای رضای خدا در خون خود بغلطم. خونی که مرا با هدفم تنها فاصله است. بگذار این هرچه زودتر صورت گیرد.

بگذار بدانند این دلبستگان به این دنیای فانی این سلاطین ظلم و جور این ظالمین و مغضوبین این شیاطین جانی و خیانت پیشگان پست، آری بدانند که ما شیعه علی (ع) و از تبار حسینیم و کربلاها به پا خواهیم کرد و این سخن را با ریختن خونمان و قطعه قطعه شدن بدنمان در روز عاشورای‌مان به اثبات خواهیم رساند (کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا) و شاهد من شهدای عصرمان است، شهدایی که برای رسیدن به لقاءالله ثانیه شماری می‏‌کردند و همیشه برای این تحول بزرگ و آزادی از این زندان و این عروج والای معنوی آماده بودند.

و از شما ای مادر و خواهر و برادر تقاضا می‏‌کنم برای اسلام و قرآن و ولایت اهمیت و ارزش قائل شوید و بیش از هر چیز به فکر آن‌ها باشید. مبادا روح شهدا را بیازارید که خشم خدا شامل‌تان می‏‌شود. با دوستان خدا دوست و با دشمنانش دشمن باشید. خود جدا کننده صف حق و باطل باشید، نه انسان‏های بی‌تفاوت.

والسلام علیکم و رحمه‏ الله و برکاته

 

سید مهدی یحیوی

****

 

 "علی کرمی" راوی و مسئول یادمان عملیات سیدالشهدا به بیان خاطره ای در رابطه با عملیات والفجر1 در سال 62 پرداخت که در ادامه می خوانید:

شب عملیات والفجر یک بود. آن شب بعد از صرف شام به همراه بچه ها به سمت نقطه رهایی عملیات حرکت کردیم. حوالی صبح بود که سید مهدی یحیوی من را به بیسیم چی خود معرفی کرد و به او گفت از این لحظه به بعد کرمی فرمانده گروهان است. از آنجا که بعد از عملیات والفجرمقدماتی که در آن عملیات فرمانده گروهان بودم، تصمیم گرفتم دیگر مسئولیت قبول نکنم و به همین خاطر بود که به گردان یاسر رفته بودم.

آن شب سید مهدی را کنار کشیدم و به او گفتم سید قرارمان این نبود. من اینجا آمده ام تا نیروی آزاد باشم. هرکاری بگویی انجام می دهم ولی مسؤلیت نمی پذیرم. در طول آن گفت و گو این سوال در ذهنم به وجود آمد که چرا سیدمهدی این خواسته را دارد؟ آیا او خسته شده؟ یا بخاطر بیشتر شدن آتش های پراکنده دشمن ترسیده است؟

از او پرسیدم: سید اصلا چرا خودت اینکار را نمی کنی؟ سید جواب داد من کار دارم. من هرچه فکر کردم که او در این بیابان چکار دارد عقلم به جایی نرسید و فقط این فکر در سرم بود که او حتما ترسیده است. به او گفتم سید من یا به عقب بر می گردم یا از من نخواه این مسؤلیت را قبول کنم. سید مهدی در پاسخ با مهربانی دستم را گرفت و گفت نمیخواهد به عقب برگردی و لازم نیست مسئولیت را قبول کنی.

بعد از چند ساعت که موقع نماز شده بود دستور رسید برای نماز و کمی استراحت در شیارهایی که قبلا خط بچه های ارتش بود توفق کنید. بچه ها به داخل شیار رفتند. من و حاج مهدی هم پشت تپه ای که قبلا لودر آن را شبیه به سنگر کرده بود رفتیم و بعد از خواندن نماز یک پتوی پاره که آنجا افتاده بود را بخاطر سرمای شدید روی خود انداختیم و دراز کشیدیم.

کم کم آتش دشمن بیشتر و دقیق تر می شد تا جایی که یک خمپاره به نزدیکی محل استراحت بچه ها اصابت کرد. بخاطر این اتفاق بود که حاج مهدی پتو را کنار زد تا برای سرکشی از بچه ها و ابلاغ چند دستور بیرون برود. من میخواستم بلند شوم تا بجای او بروم ولی سید مهدی اجازه نداد و خودش رفت.

هنگام رفتن چهره ی سید مهدی به شکل عجیبی نورانی شده بود. حاج مهدی رفت و از نیروها سرکشی کرد. یک ربع بعد موقع برگشت وقتی داشت به سنگر نزدیک می شد یک خمپاره سید را آسمانی کرد.

بعدها متوجه شدم که سیدمهدی شب قبل از عملیات چگونگی شهادت خود را در خواب دیده و برای برادرش تعریف کرده بود.

 

********

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدسیدمهدی یحیوی، یازدهم فروردین1341، در شهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش سیدعبدالحسین (فــوت1360) و مادرش زهرا نام داشــت. تــا پایان دوره متوسطه در رشــته مکانیک درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و سوم فروردین 1362، با سمت فرمانده گردان در شرهانی توسط نیروهای عراقی با اصابت ترکش خمپاره به شــهادت رسید. مزار وی در امامزاده محمد (ع) زادگاهش واقع است.



آنچه در ادامه می خوانید خاطره‌ای به روایت از مادر شهید یحیوی است.

جوان حاجت‌روا

یک شب جمعه بر سر مزار سیدمهدی رفتم. افراد زیادی جهت زیارت قبر شهید آمده بودند. در میان آنها آقای جوانی بود که خیلی بی‌تابی، گریه و زاری می کرد. با وجود اینکه همه رفته بودند اما این آقا هنوز همان طور گریه و زاری می کرد. او ابتدا متوجه بنده نشده بود. وقتی من درب قاب را بازکردم تا نظافتی کرده و گلی در قاب بگذارم با همان حالت گریه بلند شده و گفت: حاج خانم شما مادر شهید هستید؟ گفتم: بله. او ادامه داد، من حاجتی داشتم که خودم می دانستم و خدایم. قبلا شنیده بودم که سیدمهدی صاحب کرامت است و حاجت می دهد؛ آمدم اینجا و از او خواستم و این شهید نیز از در لطف با بنده رفتار کرده و حاجتم را کرامت کرد. من خیلی نذر کرده بودم همه را ادا کردم و اما این انگشتری را تقدیم شما می کنم تا بگذارید کنار وسایلش یا بگذارید داخل این قاب. من در جواب به آن آقا گفتم: از این قاب وصیت نامه اش را هم دزدیده و برده اند، اگر این را هم بگذارم اینجا شیشه را شکسته و می برند. اصرار کرد و گفت: باید خودتان دست کنید، گفتم: آخر، آقا جان این انگشتر مردانه است من نمی توانم دست کنم. دوباره گفتند: به هر حال باید همراه شما باشد.
   
وصیت نامه گمشده

شب سال نو بود و مزار سیدمهدی شلوغ بود. در بین زوار خانمی بود که زیارت عاشورا خوانده و می گریست. من به او آشنایی ندادم. همان طور نشسته بودم. از او سوال کردم؛ شما با این شهید نسبتی دارید. پاسخ داد نه نسبتی ندارم. حاجتی داشتم که برآورده شد. حالا هر وقت بیایم باید زیارت عاشورا برایش بخوانم، پرسیدم: حاجتتان چه بود؟ گفت: من خودم همسر شهید هستم، مدتی وصیت نامه شهیدم را گم کرده بودم. هر جا را که می گشتم، پیدا نمی شد. یک روزی اینجا آمده و از سیدمهدی خواستم تا اینکه شبی به خوابم آمده و گفت: وصیت نامه در فلان مکان است. برو بردار. وقتی صبح من به سراغ آن مکان رفتم. وصیت نامه را آنجا یافتم.
   
قطعه ای از بهشت

مدرسه‌ای در منطقه حصارک است که معلم دینی آن روزهای سه‌شنبه بچه‌های کلاس را جهت خواندن زیارت عاشورا و از این قبیل برنامه ها به امام زاده محمد(ع) می آورند. از قضا یک روز رفتم سر مزار و این خانم معلم را آنجا دیدم. او قسم یاد می کرد که این آقا (سید مهدی) را هیچ نمی شناختم. اصلا یک شب در خواب دیدم، قبرشان باز است و صورت او کاملا خیس به طوری که آب از ریش‌هایشان می چکید و گوشه قبرشان نوشته بود؛ قطعه ای از بهشت این نوشته در گوشه راست قبر بود. من هراسان از خواب بیدار شده و با خود گفتم: من فردا حتما این قبر را پیدا کنم. لازم به توضیح اینکه نام او را به صورت ندایی شنیدم که سید مهدی یحیوی است. فردای آن روز به تنهایی بدون اینکه بچه‌ها را ببرم. رفتم امام زاده محمد(ع) همان طور که راه می رفتم و سنگ مزارها را می خواندم. مزار شهید را پیدا کرده و زیارت عاشورایی خوانده و توسل پیدا کردم. در خانه مریضی داشتم به خود گفتم: دیگر محال ممکن است که شفای مریضم را ندهد. همان جا توسلی پیدا کرده و شفای مریضم را گرفتم. از همان موقع به بعد مرتب به خوابم می آید. یادم می آید یک روز سه شنبه که بچه ها را برده بودم. امام زاده محمد(ع) گویا بچه ها شیر آب را باز گذاشته بودند. شب سیدمهدی به خوابش می آیند و می گوید: بروید امام زاده و شیر آب را ببندید. بچه ها آب را باز گذاشته اند. من صبح به امام زاده رفته و با مشاهده شیر باز آب آن را بستم.

فرزندی که به خدا داد

      یکی از اقوام خودمان عروس دایی پدر آقا سید مهدی، خواهری دارند که دخترشان هفت سال بود که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد. دو سال پیش به کرج آمده و سر مزار سیدمهدی می روند. یکی از اقوام می پرسند چرا مزار سید مهدی این قدر شلوغ است، عروس دایی سید مهدی می گوید: افراد زیادی از سیدمهدی حاجت می گیرند. از این رو سر مزار سید مهدی همیشه و هر پنج شنبه به این اندازه شلوغ است. همان موقع خواهرش که دخترشان مدت هفت سال از ازدواجشان می گذشت و صاحب فرزندی نمی شد می گویند من اینجا نذر می کنم اگر حاجتم را داد و دخترم صاحب فرزند شد، نذرهای دیگر که می کنم هیچ اینجا هم می آیم و آش پخش می کنم. بعد از دو یا سه ماه دیگر دخترش باردار شده و در حال حاضر فرزند دختری دارند. مادر این خانم یک روز وسط هفته آمده و نذرشان را ادا می کنند.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات