شهید کامبیز مهدی قلی چیذری
نام پدر: عباس
نام مادر:افروز
تاریخ تولد: 30-6-1349 شمسی
محل تولد: تهران
دانش آموز دوم راهنمایی
بسیجی
تاریخ شهادت : 29-10-1365 شمسی
محل شهادت :شلمچه
عملیات کربلای5
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
جهت پذیرش و راضی نمودن مسئولین اعزام به جبهه ...!
نامه شهید کامبیز مهدی قلی چیذری
با درود سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلام آن پیر جماران و با درود سلام بر امید امام و امت آیت الله منتظری و با درود سلام بر شهدای جنگ تحمیلی و با درود سلام بر اسرا و مفقودین این جنگ و با درود سلام بر رزمندگان اسلام.. خدمت پدر عزیزم و مادر عزیزم و برادران و خواهرانم سلام عرض می کنم سلام علیکم. اگر از احوال اینجانب کامبیز چیذری خواسته باشید بحمد خدا خوب هستم و هیچ گونه ناراحتی ندارم بجز دوری شما همه و امیدوارم که حال همه شما خوب بوده باشد آری من بعد از آنکه از خانه آمدم و به پادگان رفتم شب هم در پادگان ماندیم و صبح ساعت 6 راه افتادیم به اندیمشک و به اهواز آمدیم و حالا هم در اهواز هستیم این ماجرای سفر ما بود اینجا هم جای من بد نیست دیروز تا شب و دیشب تا صبح طوفان شدید و باران بود و خوب خلاصه می بخشید تا به حال که برایتان نامه ندادم چون آماده باش بود و نمی گذاشتند که نامه برود و یا بیاید. من هم نامه ننوشتم و اینکه در اینجا که من هستم پاکت نامه خیلی کم است و هفته ای یک عدد می دهند من با کلی اصرار دو پاکت نامه گرفتم و یکی برای شما و دیگر برای حاج آقا به ملایر پست کردم و از قول من از عمو علی رضا معذرت خواهی کن و بگو که نتوانست منزل شما بیاید چون وقت نداشت و به حبیب بگویید که اگر بتوانم پاکت نامه بگیرم برای او هم نامه می نویسم و سلام مرا به عمو عزیز و خانواده اش برسان. سلام مرا به مامان بزرگ و مامان افروز و مرجان محمد محمدنیا برسان سلام مرا به عمه عزیزم و خانواده اش برسان سلام مرا به همه دوستان و آشنایان برسانید راستی روز جمعه ما مرخصی شهری گرفتیم و رفتیم توی شهر گشتیم و در ایستگاه صلواتی جای همه شما خالی یک چلوکبابی هم خوردیم و یک اسکناس بیست تومانی هم دادیم و بعد رفتیم دم پل اهواز و بعد آمدیم و بعد به اردوگاه رفتیم و خود دیگر عرضی ندارم فقط اینکه جواب نامه فوری فوری فوری فوری و این که به حبیب بگو برایم نامه بنویسد خداحافظ را رحمت کند خداحافظ هیچ وقت دعا برای امام را فراموش نکنید در هر حال
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار 7/10/65 کامبیز چیذری مرا حلالم کنید
نامه شهید کامبیز مهدی قلی چیذری
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم با درود سلام بر امام امت و با درود سلام بر امید امام و امت و با درود سلام بر شهدای جنگ تحمیلی خدمت پدر و مادر و خواهران و برادر ارجمندم سلام علیکم که امیدوارم که حالت خوب بوده باشد و هیچگونه نگرانی نداشته باشید انشاءالله اگر از احوال اینجانب کامبیز چیذری خواسته باشی بحمد خدا خوب هستم و هیچ گونه نگرانی ندارم بجز دوری شما همه دیروز عصر بود که یکی از امدادگرها رفته بود به قسمت بهداری و هم نامه خودش و هم نامه مرا گرفت و آورد که 8 عدد من نامه داشتم 2 عدد مال پدرم و 2 عدد مال مرجان و یکی محمد و یکی مهرنیا و یکی هم مال رفیقم اژدر شهبازی است جواب نامه پدرم که گفت بنویسید که چه کار می کنید من امدادگر هستم و اینجا هم مشغول به امدادگری می باشم و صد تومان پول هم بدست من رسید و از رسیدن این نامه هم خوشحال شدم و به مرجان بگویید که تولدت مبارک باشد و به محمد بگویید که من سر قولم هستم و به مامان بگویید که نترس من باز هم می آیم و سر به سرت می گذارم و به مامانی بگویید که خیلی من خوشحال شدم که چشم شما خوب شده است و به مهرنیا بگویید که امسال باید شاگرد اول باشد و به حبیب بگویید نامرد چرا نامه نمی نویسید من یکی از رفقام می خواهد به تهران بیاید و من نامه را به او خواهم داد راستی من هم در عملیات شرکت داشتم و خواهم داشت به همه دوستان و آشنایان سلام مرا برسانید. خداحافظ 27/10/65 امدادگر عملیاتی کامبیز چیذری
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
نامه شهید کامبیز مهدی قلی چیذری
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم با درود فراوان بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و با درود سلام بر امید امام و امت آیت الله منتظری و با درود سلام بر شهدای اسلامی ایران و با درود سلام بر رزمندگان اسلام- با تقدبم عرض سلام خدمت پدر بزرگوارم و خانواده اش سلام علیکم امیدوارم که حالت خوب بوده باشد و هیچگونه نگرانی نداشته باشی. اگر از احوال اینجانب کامبیز چیذری خواسته باشی بحمد خدا خوب هستم و هیچ گونه نگرانی ندارم بجز دوری شما پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم آری من با این نامه 5 نامه نوشته ام و یک تلگراف صلواتی و جواب هیچکدام به من نرسیده من چند روز پیش جایم عوض شده است و نامه به دست من فعلا نمی رسد و شاید برگشت بخورد شما جواب این نامه را هم ننویسید تا نامه بعدی که می دهم و آدرس من عوض شده و می شود سلام مرا به مامانی و مامان و خواهران و برادرم برسانید و سلام مرا به عمو عزیز و خانواده اش برسان و سلام مرا به عمو علی و خانواه اش برسان سلام مرا به عمه و خانواده اش برسان سلام مرا به همه دوستان و آشنایان برسان
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار جنگ جنگ تا رفع کل فتنه خداحافظ
مرا حلال کنید 17/10/67 کامبیز چیذری
وصیتنامه:
کتب علیکم اذا حضر احدکم الموت ان ترک خیر الوصیه
نوشته شد برای شما چون برای احدی از شما نزدیک می شود پس بدرستیکه این وصیت
پس از حمد و سپاس خدای بزرگ که توفیق مجاهدت در راهش را عطا فرمودند از خداوند می خواهم که توفیق مبارزه با هواهای شیطان را به من عطا کند .
شهادت می دهم جز الله هیچ خدایی که شایسته
عبادت باشد وجود ندارد ومحمد بن عبدالله فرستاده اوست و اقرار به حقایق عالم از
جمله قران کریم کتاب به حق مسلمین و اسلام عزیز که نتها ترین نجات دهنده انسانهای
در بند است و همچنین ملائک مقرب خدا و جبرئیل امین و عصمت دخت یگانه رسول گرامی
اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد بن عبدالله حضرت فاطمه زهرا و امامت علی و یازده
فرزندش به نامهای الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمدبن علی وجعفر بن محمد و
موسی بن جعفر وعلی بن موسی ومحمد بن علی وعلی بن محمد والحسن بن علی و الخلف الحجه
اقرار واعتراف دارم و کسانی که با آنان دشمن هستند پس با آنان دشمن هستم چون در
زیارت عاشورا امده است انی سلم لمن سالمکم و حرب ولمن حاربکم الی یوم القیمه.
بنا به وظیفه ای که داشتم و اگر خدا انشا الله در جبهه توفیق شهادت را نصیبم کرد تصمیم گرفتم با همکاری برادران تبلیغات گردان حضرت علی اصغر وصیت نامه ای را تنظیم کنم و از خدا می خواهم وصیت نامه ی مرا می خوانند عامل به آن نیز باشند مبادا از خون من برای رسیدن به امیال شخصی و مادی ومعنوی ودنیوی سوء استفاده شود.
خدایا به ما توفیق ادامه دادن راه شهدا را عطا بفرما پدر جان و مامان جان مرا حلال کنید که نتوانستم حق فرزندی شما را ادا کنم امیدوارم در بهشت با هم باشیم و اگر خداخواست دست شما را در قیامت می گیرم مشروط بر اینکه از خونم دفاع کنید و در راه اسلام که همانا در کلام امام نهفته است بروید امام را تنها نگذارید
مامان جان از تو ممنونم که در بزرگ کردنم از هیچ زحمتی مضاعقه نکردی مرا ببخش تا بتوانم پیش خدا راحت باشم الان که تو این وصیت نامه را می خوانی من در پیشگاه خدا با آن همه نعمتهایش روزی می خورم شاید بهتر از آن که شما فکر می کنید پس غصه مرا نخور برایم دعا کن تا خدا گناهانم را بیامرزد
پدر جان که به عنوان وصی ام به وصیتم عمل می کنی البته ببخشید که چنین جسارتی می کنم بهر حال واجباتی دارم که باید انجام دهی و این قسمت جائی مطرح نشود و در آخر وصیتم واجباتم را ذکر می کنم
چند جمله ای با منافقین می خواهم هشدار بدهم ای بیچاره ها به فکر خودتان باشید زمانه را در بیابید تا کی می خواهید به بیتفاوت باشید تا کی در شک و تردید به سر می برید ؟؟ باید از سرزمین های شک و تردید گذشت و به دریاهای یقین رسید شما به فکر منافع خودتان هستید اصلا درد شهدا وخانواده اشان را نمی فهمید رگ حزب الهی شدن وقرانی شدن را ندارید چرا چون که خدا به قلبتان سر نزده تا هیچ چیز را درک نکنید وای به حالتان اگر در این حال بمیرید که مانند مرگ جاهلیت از دنیا رفته اید ای مردم مسلمان گوش به حرف منافقین ندهید که آنها گمراه هستند شما را هم گمراه می کنند مبادا در حال غفلت بمیرید که حسین بن علی در کربلا با لب خشکیده شهادت رسید مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که حضرت علی اصغر مظلوم در اغوش پدرش با لب عطشان و تیر هرمله در گلوبه دیار حق شتافت مبادا در حال گناه از دنیا بروید که علی در محراب شهادت و سجده گاه عبادت با ندای ورب الکعبه ندای حق را لبیک گفت
خطاب من به دوستانم نیز می باشد مرا ببخشید حلالم کنید و از شما می خواهم از خونم دفاع کنید و راهم را ادامه دهید که ادامه دادن راه شهیدان سعادت دنیا وآخرت به دنبال دارد .
نام و نام خانوادگی مصاحبه شونده: مادر شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
من مادر شهید کامبیز چیزری هستم.
س:مادر شما حاطرتون هست که کامبیز تحصیلاتش تا کجا بود؟
ج:6 بود. بعد از اون میخواستن برن مدرسه امام که دستور دادن که باید برن جبهه، ایشون دیگه واینستادن،به حرف امام رفتن.
چند دفعه فرار کرد.بچه بود دیگه عقلش نمی رسید. بعد از اون ما چند دفعه رفتیم برگردوندیمش.آخرشم رفت رشد بدن گرفت. بارشد بدن رفت جبهه.
همش 29 روز بیشتر تو جبهه نبود که رفت و به شهادت رسید.
س: مادر اون روز آخری که کامبیز داشت میرفت جبهه شما یادتون هست؟ اون دیدار آخرتون چجوری بود؟چجوری خداحافظی کرد؟ رضایت شما رو جوری گرفت؟
ج:والا من راضی نبودم اول بره بعدا که رفت دیگه دیدم بچم با رضایت خودشون رفتن هر کاری کردیم نرو بچه ای بزرگ شی.
گفت:" نه جنگ تموم میشه مامان. من اگه بخوام بشینم بزرگ شم جنگ تموم میشه. بعد من دیگه رضایت دادم.بارضایت خودشون رفتن،رضایت دادم رفتن.
گفتن:" حق نداری بیای دنبالم. گفتن دنبال من نیاین من میخوام خودم برم."
گفتم :" اقلا،شب چله بود رفتن، پسرم نمیشه که نیایم همه مادر ها میان"
گفت:" نه . من دوست ندارم کسی دنبالم باشه. میخوام با دوستام باشم."
از دم در خداحافظی کردن و ماشین سوار شدن و رفتن.
س: هدفش چی بود مادر؟ به چه هدفی میخواست بره؟
ج: میخواست بره وطنمون رو نجات بده. برای امام،برای خدا رفت. رفت و شهید شد.
س: مادر تو خونه برخوردش . رفتارش چه طور بود؟
ج: خیلی خوب بود. خیلی اصلا حرف نداشت. یه دقیقه دیر میومد ونه چند دفعه میومد عذرخواهی میکرد.
میگفت: " مادر جون من رو ببخش" (گریه میکند.)
س: چه ویژگی اخلافی داشت؟ مثلا منظورم اینه که مثلا کمک به مستمند،کمک به فقرا
ج: به همه کمک میکرد.به همه. اگر یه خانمی میخواست بره بیرون ،یه زنبیلی دستش بود میرفت اون رو میگرفت تا نوک کوه هم میخواست ببره میبرد. یه آدمی بود به همه کمک میکرد.
باباش یه مقدارلباس بهش میداد نمی پوشید.کسایی که مثلا دوستاش پدر مادر نداشت میرفت به اونها کمک میکرد. خیلی خوب بود اصلا حرف نداشت.دیگه همچین بچه ای من پیدا نمیکنم.
س:مادر یادت میاد یه خاطره ای ازش که حالا هر چند وقت یه بار یادش میکنی؟
ج:والا من الان 25 سال ازدواج کرده دیگه یادم رفته بقیه هاش رو دیگه چی بگم؟ ولی کار هاشو هیچ موقع یادم نمیره. خوبی هاش رو هیچ موقع یادم نمیره. بد که نبود تو خونه. اصلا بد نبود.
اخلاقش،رفتارش، نمازش روزش،اصلا بد نبود.خیلی آدم خوبی بود. بچه ی خوبی بود. مثلا یه زمانی یه بچه ی 7 ساله تو ماشین سوار شدیم،خورد زمین دختر بچه،بلند شد جاش رو داد به اون.
گفتم:" مامان ( نامفهوم)
گفت:" نه مامان اگر من بخورم زمین حرفی نیست،ولی اگر اون بخوره زمین برای ما عیبه ."
یه همچین بچه ای بود.خیلی بچه ی خوبی بود.
س: دیگه چی ازش یادت میاد مادر؟
ج:اتفاقش این بود که فقط جبهه رفتنش هممون روناراحتی کشیدیم.عذاب کشیدیم که چرا رفت. بچه بود.
س:مادر وصیت نامه داشت؟
ج: بله دارن.
س:خبر شهادتش رو چجوری به شما دادن؟
ج: خبر شهادتش رو زمانی که میخواست شهید بشه، من تو خونه بی تابی میکردم. اصلا دست خودم نبود.مثل دیوونه ها میرفتم خیابون، میرفتم این ور میرفتم اونور.نمیتونستم تو خونه طاقت بیارم. بعد از اینکه به شهادت رسید،من دیگه افتادم زیر سرم و اینور اونور. بعد دیگه ساعت 6 بود قشنگ کامل یادم نیست.
من تواز زیر سرم اومدم تو خونه بهم سرم زد. ساعت 6 غروب بود اومدم با آقامون گفتم بیاین بریم خونه ی یه شهیدی تلوزیون درست کنیم. آقامون گفت که الان کسی شهید شده تلوزیون درست نمیکنن. آقامون خودشون فهمید احتیاجی نداشت که مثلا بگیم واینا.
گفت:" من میدونم کامبیز من شهید شده، از ناحیه ی سر هم هست.شناخته نمیشه."
گفتم:" آقا چیزری این حرفها چیه؟"
گفت :" نه. غیر از اینه که میخوای من رو ببری اونجا بهم این حرف هارو بزنی؟ خودم میدونم."
این رو گفته بود و رفت.گفتن بریم اعلام کنیم.
گفته بود :" اعلام نکین مادرش بستریه"
دیگه صبح ساعت 5 صبح اعلام کردن که من رو بردن سرد خانه.
بسم الله الرحمن الرحیم. من عباس چیزری،پدر کامبیز چیزری هستم.
س: از تحصیلاتش بگین که تا کجا ادامه دادن؟ بعد از اون چی کار کردن؟
ج: یه قسمتی از جلو تر بعد تولدش و نشانه هایی که بوده این رو من خدمتون عرض کنم. وقتی کامبیز متولد شد،زمان طاغوت بود و هنوز خبری از جبهه و جنگ و مسائل اینجوری نبود. ولی وقتی که کامبیز به دنیا اومد یک نشانی در پشتش داشت.
خال درشت سفیدی بود که شکل هندسی خاصی نداشت. نامنظم بود. ولی این خال کاملا گویای یک نشانه بود.
از اونجایی که مامی دونستیم خداوند بدون دلیل هیچ خطی رو رسم نمیکنه،در این فکر افتادیم که این خال به عنوان یک نشانه در تن این باید برای چی باشه.
ابتدای امر ما فکر کردیم که ممکنه این بچه در کودکی گم بشه و در سنین بالا پیدا بشه. ما نتونیم از نظر ظاهری بشناسیم شاید این خال نشانه ی اون باشه. خیلی مراقب بودیم که این گم نشه.
میدونستیم که این خال یک روزی به درد میخوره.تا اینکه انقلاب شد،جنگ تحمیلی به ما تحمیل شد و کامبیز کم کم رشد میکرد.من مسول سازماندهی ستاد ناحیه 2 بودم.این اونجا زیاد پیش من میومد.
با بسیج و اساحه و مسائل جنگ کم کم آشنا شد.با اینکه سن کمی داشت ، با کسانی که مخالف انقلاب بودند بحث میکرد. بحث های گفت وگویی میکردش که خارق العاده بود نسبت به یه بچه ی در اون سن وسال.از نظر فلسفی بحث های عارفانه و هرکسم با این بحث میکرد، این اون رو محکومش میکرد. این یه حالتی پیدا کرده بود که همه باهاش بحث میکردن،جهت مخالف رو میگرفتن حتی دوستان،حتی مدرسین حوزه.
من مسول شورای منطقه2 هم بودم و منطقه ششم اسلام آباد،نمایندگی فرمانداری کرج هم داشتم گاهی از اوقات با آقای صادقیان تهرانی که اون موقع فرماندار وقت بودن، با من میومدش توی فرمانداری ،حتی ایشون هم با این بحث میکرد و حرفهایی که این میزد از سواد و سن خودش خیلی بالا تر بود.
یه چیز الهی بود. تا اینکه من یک ماموریت فرامرزی پیدا کردم، به خارج از ایران رفتم یه مدتی لبنان بودم. این از خونه فرارکرد. میخواست بره جبهه مادرش اجازه نمیداد فرار کرد رفت جبهه برگردوندنش دوستان به علت صغر سن اجازه نمیدادن بره به جبهه.
در این اواخر این یک مرتبه رشد کرد. ضمن رشد فکری رشد جسمی ام کرد و به مدت میخوام بگو بین 4 تا 6 ماه این هیکل کوچک نحیف این رشد کرد و درشت شد.رفت به دادگاه مدنی خاص،اونجا حکم رشد گرفت.
خدا رحمت کنه شهید آجرلو فرمانده ی سپاه کرج،که چنین بار به این گفته بود که کامبیز تو سنت کمه،تو اجازه نداری،حرامه،امام حرام کرده ، در این سن تو نمیتونی بری. به سن قانونی نرسیدی نباید بری به جبهه این وقتی که این حکم رشد رو گرفت،شهید آجرلو در مسجد جامع کرج سخنرانی داشت به مناسبتی سخنرانی داشتن،وقتی پشت تریبون قرار میگیره شهید کامبیز میره پشت تریبون قرار میگیره ومیکروفون رو رو شن میکنه و میگه که برادرآجرلو من حکم رشد گرفتم حتی میتونم با این حکم سربازی هم برم من رو اگر به جبهه نفرستی جلوی حضرت رسول الله جلوت رو میگیرم در روز قیامت.
جو طوری بود که خیلی ها به گریه میافتند.برادر آجرلو،شهید آجرلو همون جا دستور میده که این رو باتوجه به حکم رشد و رضایت نامه ی پدر و مادرش بفرستیدش به جبهه. کار هاشو کردن رضایت نامه از ما گرفت. گفتن باید پدرت خودش بیاد اینجا اجازه نامه رو بده.
من رفتم اجازه نامه رو دادم گفتم من میدونم چه اتفاقی میخواد بیفته. بعئ رفت یه مدت دوره دید. دوره ی فشرده دیدش.دوره ی امداد گری. امدادگر بود و رفت به جبهه .
مرحله ی اول شرکت کرده بود در جنگ،خب کمک به زخمی ها میکرد و شهدا رو عقب میکشید. چند تا از دوستانمون که خب ایشون بخیه زده بود در جبهه و کارهای اولیه رو کرده بود وفرستاده بود عقب و اینها ، اونها خیلی تعریف میکردن. غیر از اینکه کار امداد گری میکرد، در فرصت های مختلف کار های دیگه ای هم میکرد. در جنگ هم شرکت میکرد به طوری که یک دوربین مادون قرمز،دید در شب این پیدا کرده بود،میخواستن ازش بگیرن نمیداد و فرمانده شون گفته بود بگذارید دستش باشه.ما میدونستیم که کامبیز شهید میشه. حالاتش ، روحیاتش،کارهایی که میکرد،خدماتی که به مردم میکرد، میدونستیم این شهید میشه و اون خالی که عرض کردم خدمتتون اول اون رو من بنا رو بر این گذاشتم که یا بدون سر میاد کامبیز،یا با سر متلاشی شده میاد که شناخته نمیشه. و اون خالی که خداوند در بدو تولد در بدن این گذاشته بود اینجا به درد میخوره.
نشسته بودیم توی خونه خب چون کارهای مردمی هم من داشتم زیاد به خونمون مراجعه میکردن.درب خونه ی ما زیاد زده میشد. یک روزدرخونمون زده شد. من حس کردم که این در چه دریه. در معمولی زده شده ولی من حس کردم.اومدن چند تا از برادران بسیجی گفتن :"که بریم خونه ی این شهیدی که دیروز دفن کردیم،بدرقه کردیم،بریم یه فاتحه بخونیم و یه تلوزیون هست اونم یه نگاه بکن."
گفتم :" من میدونم چه اتفاقی افتاده و شما چه خبری میخواین بدین."
گفتن:" نه".
دست من رو گرفتن گفتم:" مگر نه اینکه میخواید من رو ببرید اونجا این خبر رو بدید خب همینجا بدید.کامبیز اومده یا بی سر اومده،یا با سر متلاشی شده.ولی توی بلندگو یا جایی اعلام نکنین"
چون قبلا اعلام میکردن که مردم تجمع کنن برای تشیع جنازه.
گفتم:"این کار رو نکنین چون مادرش در بستر بیماریه."
مادرشم از یه روز جلو تر از شهادتش،همون زمانی که شهید شده بود مادرش یه حال دلواپسی و دگرگونی درش ایجاد شده بود که نمیتونست طاقت بیاره.
میرفت بیرون میومد تو،میرفت خونه ی شهدا،با خانواده شهدا صحبت میکرد،نمیتونست تحمل بکنه.کارش به جایی رسید که بستری شد.
گفتم:" مادرش بستری هستش اعلام نکنید فعلا. بریم کامبیز رو ببینیم."
رفتیم سرد خونه.کامبیزرو دیدیم که متلاشی شده و اصلا شناخته نمیشه. عکسش هستش. اجازه گرفتیم گفتیم میخوایم در بیاریم پشت این رو ببینیم یه نشانی داره این شهید. شهیدی که مافرستادیم اینی که اومده با این صورت شناخته نمیشه خب.
گفتن:" نه حاج آقا کیک بررسی کرده خیلی دقیقه ومطمئن باش شما."
گفتم:" خب ."
گذاشتیمش روی میزی بود داخل سرد خانه. همون چفیه ای که مادرش به گردنش بسته بود هنوز به گردنش بود ولی خب صورت متلاشی بود. با اینکه صورتش رو آرایش کرده بودن،فرم داده بودن به این صورت که مغزش خالی شده بود صورت به کلی درهم شده بود،از یک طرف به کلی نداشت. توی این سررو به کلی پنبه کرده بودن که تا حدودی صورت ظاهری روحفظ کرده باشت ولی در عین حال شناخته نمیشد.ترکیب صورت به کلی بهم خورده بود.در آوردیم پشتش رو نگاه کردیم دیدم بله همون خال هست.شاید اگر اون خال رو نمیدیدم هنوز هم فکر میکردیم که آیا اون کامبیز بوده یا نه. در شک به سر میبردیم.ولی خداوند این کار رو برای ما راحت کرد. آسان کرد. ما یک مغازه داشتیم.لباس فروشی بود. شب عید بود.گفتم کامبیز جان بریم برات کت و شلوار بخرم.پیراهن و این چیزها میفروختیم.
گفت من چند تا دارم."
یه منطقه ای مینشستیم که یه قدری بعضی از دوستاش طوری بود که از نظر مالی نمیتونستن لباس عید نوی خوبی تهیه بکنن.
گفت:" من اگر این لباس نو رو بپوشم بعضی از دوستانم که لباس نو ندارن شاید شرمنده بشن . شاید خجالت بکشن."
گفتم:" پس از مغازه هر چند تا دلت میخواد پیراهن و لباس های زیر بردار."
گفت:" یه لباس دارم یه پیرهن دارم کمی کار کرده ولی اون هنوز نوست و یه پیرهن دیگه ام برمیدارم."
بعد هرچی اصرار کردم که دو تا بردارقبول نکرد. گفت:" اسراف میشه."
فردای اون روز گفت :" آقا جون اون پیرهنی که بهم دادی"
این داستان برای قبل از شهادتشه.
گفت:" اون پیرهنی که گفتی بردار از مغازه ،برداشتم،مال خودمه ؟"
گفتم:" بله مال خودته."
گفتم:" آره عزیزم. مغازه رو اختیارش رو داری."
بعد متوجه شدم که اون رو به یکی از دوستانش که لباس نو نداشت اون رو داده بود و با یک پیرهن سر کرد.
س:خیلی عالی. فقط به ما بگین که ایشون تو کدوم منطقه ی عملیاتی به شهادت رسیدن؟ نحوه شهادتشون چجوری بود؟
ج:عرض به خدمت شما در کربلای 5 بودش . درگردان علی اصغر،لشکر 10 سیدالشهدا.
در شلمچه بودند اون دو راهی مرگ میگفتن بعد از دریاچه ی ماهی در اونجا با توپ مستقیم که شلیک کرده بودند در یک متری ایشون میخوره و ترکش به سرش میخوره و به کلی سر رو منهدم میکنه. متلاشی میکنه و به شهادت میرسن. یک روز عدش هم میارن چنازرو به تهران.
س:یک نصیحی به جوونهای امروزی بکنید.
ج: این رو من از وصیت نامه ی شهید کامبیز میگم.
شهید کامبیز در وصیت نامش ضمن اینکه اعتراف به حقانیت و وحدانیت خداوند میکنه و به حقانیت حضرت رسول و 12 امام و معصوم بودن حضرت فاطمه، به جوون ها میگه شماها گول منافقین و شیطان صفتان و بیگانگان رو نخورید. اونها هیچ کدوم برای شما دلسوزی نمیکنند. اونها مطامعی دارند که میخوان به اون برسن. آخرت خودتون رو به دنیای اون ها نفروشید.
شما ببینید که امام حسین چگونه در صحرای کربلا کشته شد.
حضرت علی چجوری در محراب کشته شد.
حضرت علی اصغر باتیر هرمله کشته شد.اینها همه به راه حق رفتن و همه شهدایی که ما داشتیم در راه اسلام و دین و این خاک و مردم رفتن. راه شهدا رو ادامه بدید.
من زمانیکه دبستان میرفتم با خانواده این شهید بزرگوار هم محله ای بودیم و با خواهر کوچکتر ایشان همکلاس بودم که خبر شهادت ایشان را دادند خدا رحمتش کند انشالله ما را هم دعا کنند روحش شاد روحش شاد