شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید مصلایی-میرمسعود

شهید میرمسعود مصلائی

نام پدر: سیداسمعیل

تاریخ تولد: 30-2-1342 شمسی

محل تولد: تهران 

تاریخ شهادت : 15-7-1361 شمسی

محل شهادت : سومار

عملیات مسلم ابن عقیل

گلزار شهدا : امامزاده محمد 

البرز - کرج



 شهید میرمسعود مصلایی در سال 1342 هنگامی که پاسی از نیمه شب گذشته بود در شهر تهران دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در همان محل به خوبی و خوشی سپری نمود سپس به میدان شهدا نقل مکان کرد و در دبستان باباطاهر واقع در آن محل مشغول تحصیل گشت پس از مدتی به همراه خانواده به کرج عزیمت کرده و دوران راهنمایی را در مدرسه خرد و دوران دبیرستان را در جهان دانش و دهخدا گذراند تا اینکه با پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد و به فعالیت پرداخت شهید مصلایی با شروع جنگ تحمیلی علاقه فراوانی داشت که در جبهه باشد و در کنار دیگر رزمندگان با کفر صدامی بجنگد ولی از آنجایی که همیشه و در هر کاری رضایت پدر و مادر را شرط می‌دانست با ‌آنها به بحث و گفتگو پرداخت و سرانجام با جلب رضایت آنها موفق گشت هنگامی که سال سوم دبیرستان را به اتمام رساند عازم جبهه‌ها گردد. شهید مصلایی همواره سعی می‌کرد که دوستانش را نسبت به مسایل قرآن آشنا کند چنانکه وقتی در جبهه بود همیشه قرآن در دست داشت تا اینکه سرانجام در چهارشنبه 1361/7/15 مصادف با عید غدیرخم در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه عملیاتی سومار بر اثر اصابت ترکش به جمجمه به درجه رفیع شهادت نائل گردید .

روحش شاد و راهش پر رهرو باد
https://s32.picofile.com/file/8480814226/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_6_.jpg




خواهر  شهید مصلائی می‌گوید:

در طول مدت هر تابستان که با مسعود به جهادسازندگی می‌رفتیم، او صبح زود از خواب برمی‌خاست و دیگر بچه‌ها را نیز صدا می‌زد و به اتفاق همسایه‌ها جهت جمع‌آوری و بسته‌بندی میوه یا کاشت ذرت یا برداشت گندم می‌رفتیم.

بهترین خاطره‌ای که از او دارم این هست که روزی برای برداشت محصول و مخصوصاً کاشت ذرت به منطقه بازسرحدآباد کرج رفته بودیم و در زیر آفتاب شدید و سوزان آن طاقتی برای هیچکس از افراد جهاد نمانده بود و با کمال تعجب همه می‌دیدند که او با علاقه فراوان و پشتکار زیاد و بدون اینکه آفتاب او را اذیت کند، یکسره کار می‌کرد و اصلاً خسته نمی‌شد. پیرمردی که به جهاد در راه خدا آمده بود و از طرز کار مسعود بسیار خوشحال و خودش هم همپای او کار می‌کرد مرتباً به همه می‌گفت ماشاءالله... این پسره اصلاً خسته نمی‌شه و یکسره کار می‌کند، چقدر خوبه کارکردن همه شماها مثل او باشد و... .

خاطره دیگرم این هست که روزی به مدرسه مسعود رفته بودم و جویای وضعیت او از مدیر و ناظم بودم و آنها به قدری از او تعریف کردند و اینکه چقدر مؤدب ـ ساکت ـ تمیز و خوش اخلاق است و ناظم مدرسه گفت: من همیشه به بچه‌ها و معلم‌ها می‌گویم، یعنی این مصلائی حرف هم می‌زنه، چقدر ساکت و مؤدب است و ... .

در ماه‌های آخر قبر از اینکه به جبهه برود یک روز به او گفتم: چرا می‌خواهی به جبهه بروی؟ اگر دَرسَت را خوب بخوانی همان ثواب بودن در جبهه‌ها را خواهی برد و او گفت: نه من احساس مسؤولیت می‌کنم. چرا من در اینجا باشم و بقیه در جبهه‌ها بجنگند؟ به مادرم می‌گفت: اگر امثال ما به جبهه نروند شما که نمی‌توانید با خیال راحت به کارهای روزمره خود بپردازید. باید دست این مزدوران را از ممالک اسلامی دور کرد و... .

خاطره دیگرم این هست که مدتها بود که دنبال فرصتی می‌گشت تا به جبهه برود و چندین بار به مسجد محل رفته بود

که تأییدیه بگیرد و هر بار به او گفته بودند، باید امتحانات را تمام کنی بعد بروی مسجد.

ولی مسعود عجله داشت و چندین بار مراجعه کرده بود ولی به او برگه نداده بودند و گفته بود من همین که آخرین امتحان را بدهم و مثلاً ساعت 10 تمام شد، ساعت 15/10 دقیقه اینجا خواهم بود که تأییدیه بگیرم وخلاصه همین کار را هم کرده بود و آن روز که اجازه رفتن گرفته بود بسیار خوشحال و در پوست خود نمی‌گنجید.


https://s32.picofile.com/file/8480814234/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_7_.jpg


نحوه شهادت مسعود مصلائی اززبان یکی ازدوستانش:

روزچهارشنبه 1361/7/14 مصادف با روز مبارک عید غدیرخم ما درمرحله 7 ازعملیات مسلم بن عقیل بودیم برایمان روزبسیارپرکاری بود بعد ازآن که تمام روزرا مشغول نبرد بودیم فرمانده ازماخواست که تعدادی سنگربکنیم من مسعودبا برادران دیگرمان مشغول کندن زمین شدیم و تا پاسی ازشب هم مشغول بکاربودیم پس از آن حدودساعت 5/4 صبح فرمانده دستوراستراحت راداد .

تمام برادران با تشکیل گروه های چند نفری به محل استراحتگاه که یکی ازهمین سنگرها بود رفتند وبعد ازوضو گرفتن مشغول نمازشدند.من و مسعود پس از نمازخواندن به استراحت پرداختیم ولی من نتوانستم بخوابم و تصمیم گرفتم که بروم به فرمانده که هنوز درحال کندن سنگربود کمک کنم .

ساعت حدود 5/5 صبح روزپنج شنبه بود ومادر 200 قدمی مسعود و دیگربرادران بودیم که ناگهان به مدت چنددقیقه صدای انفجارهای پی در پی ازدورشنیده شد طوریکه تمام اطراف ما دودو آتش بود .

بیشتر ترکشها به جایگاه برادرانی که د رحال استراحت بودند برخورد میکرد خونهابود که درزمین جاری شد من ناگهان بیادمسعود افتادم چون درچنین لحظاتی همیشه انسان به یاد عزیزترین دوستانش می افتد .

سینه خیز بطرف جایگاه آنها رفتم و دیدم که 8 نفرازبرادران که در سنگربودند شهید شده اند .

منظره دلخراشی بودانسانهایی ک تا چندلحظه قبل زنده بود حال بدنشان تکه تکه شده بود و خونشان حوضچه ای را در آن سنگردرست کرده بود ودرکنارآن شهدا مسعود همانطوریکه عادتش بود به پهلوی راست برروی زمین بودو ترکش ازپشت سربه او اصابت کرده بودو تیکه هایش یکی به پهلو و دیگری به بازویش خورده بود و مسعود به آرزویش رسیده بود و به سوی خدا رفته بود .

شهید مصلائی چندی پیش ازشهادتش به برادرش چنین میگوید:

میدانید که بالاخره باید رفت و باید نوشت و چه بهترکه این تن و این جان را در راه اسلام و سپس آزادسازی میهن عزیز و لبیک گفتن به نائب امام زمان عج و امام خمینی تقدیم کرد و امیدوارم هدفم درست بوده باشد و بخاطرهوای نفس نباشد .

خداوندا دوست دارم این جان ناقابل رااین خون را در پاک و پرارزش تو هدیه کنم .

بدانیدکه شهیدان بندگان پاک خدایند و هرکس را لیاقت رسیدن به آن نیست .

https://s32.picofile.com/file/8480814184/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_2_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8480814242/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_8_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8480814250/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_9_.jpg



نامه ای از شهید:

یا علی یا عظیم یا غفور یا رحیم انت الرب العظیم الذی لیس کمثله شیء ... ای خدای بلند مقام، ای بزرگوار، ای مهربان، تویی خدای بزرگ که هیچ مثل و مانندی ندارد و ... .

سلام بر تو ای مادر و سلام بر تو ای پدر بزرگوار و دیگر برادران و خواهران عزیز. امروز 6/6/61 ما دیروز از اهواز حرکت کردیم و به طرف غرب با اتوبوس حرکت کردیم و ساعت 8 شب به پادگان اسلام‌آباد غرب آمدیم که این پادگان برای ارتشی‌هاست ولی بسیج و سپاه هم در آن وجود دارند و در کنار یکدیگر هستند ولی من نمی‌دانم که آیا این نامه‌ها بدست شما میرسد یا نه و اگر رسید حتماً جواب بدهید اگر تلفنی هم در دسترس بود حتماً شما را باخبر می‌کنم ـ در ضمن ناراحت حال من نباشید اینجا خیلی به ما خوش می‌گذرد هنوز از وقتی که به اینجا و غیره آمده‌ایم خبری از جنگ و درگیری نبوده و فقط بخور و بخواب بوده و ورزش و بازی و مطالعه و دعا و ... .

یک وقت فکر نکنید که الان در آنجا جنگ و درگیری. خدایا مسعود ما را حفظ کن و گریه و زاری بیشتر راجع به مامان است نه مامان جان اینجا از این چیزها فعلاً خبری نیستها و اگر هم خبری شد برای ما بی‌سیم چی‌ها باز خبری نیست زیرا در موقع جنگ کسانی که خیلی واردتر از ما و باتجربه‌تر هستند با فرمانده در جلوی صف حرکت می‌کنند و ممکن است که اصلاً بی‌سیم هم به من نرسد خیالتان از این جهت راحت باشد و خودتان خوب می‌دانید که هر چه خدا بخواهد همان می‌شود ممکن است انسان در حین جنگ شهید شود یا نه ممکن است در رختخواب خود و حتی در اثر بیماری و در حال راه رفتن و ... باشد و خلاصه سرنوشت دست خداست این را هم بدانید «هدف من و غیره شهادت نیست و این راه به بقیه گوشزدکنید که ای خواهران و برادران هدف یک رزمنده و سرباز امام زمان شهادت نیست بلکه پیروزی این جنگ بر علیه کفر صدام است اول گرفتن بصره و از آنجا رفتن به طرف کربلا و پس از زیارت و کارهای دیگر از همانجا به یاری اول خدا و سپس امام زمان و بعد امام خمینی و امت اسلامی به طرف قدس پیش می‌رویم و پس آزادسازی آن پرچم لااله الا الله را دوش به دوش هم در بالاترین نقاط قله ظلم و استبداد قرار خواهیم داد و در کربلا در بارگاه امام حسین(ع) آن پرچم سرخ خونین را برداشته و به جای آن پرچم سبز الله اکبر را قرار می‌دهیم و می‌رویم که اسلام و جمهوری اسلامی را در دنیا منتشر کنیم و جمهوری جهانی اسلامی را روی کار آوریم و تمام هدف ومقصد ما رزمندگان همین است و بس و اگر در این راه لیاقت و توفیق شهادت را پیدا کردیم خدا را شکر می‌کنیم و بدانید که اینها از بندگان پاک خدایند آن دیگر حرفی برای گفتن ندارم و با هم این دعاها را می خوانیم.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. خدایا رزمندگان ما را در جبهه‌ها پیروز بفرما. خدایا هر چه زودتر فرج آقا امام زمان(عج) را نزدیکتر بفرما خدایا به مادران شهدا صبر و شکیبایی عنایت بفرما گناهان ما را ببخش و ما را بیامرز. خدایا مجروحین جنگی را شفای عاجل عنایت بفرما . روح شهدا را شاد گردان . توفیق شهادت خدایا به این بنده حقیر عنایت بفرما.

اسلام و علیکم و رحمت الله و برکاته. انشاءالله

مبارک باد پیروزی سپاه اسلام در عملیات بیت‌المقدس

توجه  دلم می‌خواهد این نامه را محسن با صدای بلند برای پدر و مادر و تمام خانواده بخواند.


آخرین نامه شهید که 3 روز قبل از شهادتش نوشته و پس ازبخاک سپردنش به دست خانواده رسید:

"تنها هدف من جلب رضایت خداست "

من ازخودم خجالت میکشم که نمیتوانم کارارزنده ای را در جبهه عرضه کنم ولیاقت خدمت به اسلام عزیز راندارم خدا را شکر که نتوانستم به این دانشگاه انسان سازی قدم بگذارم و عضودانشجویان آن بشوم اینجاست که نمازها و دعاها خاصیت واقعی خود را پیدامیکند و آن حالت روحانی در انسان زنده میشود.

اینجاست که با حسین فهمیده ها ابوذرها چمرانها و فکوریها شیرودیها و ...آشنا میشویم در اینجاست که با معجزات قرآنی و خداوندی و امدادهای غیبی روبرو میشویم همانطوریکه ما بارها روبرو شده ایم .

بگذارید یکی ازامدادهای غیبی اخیررابرایتان بگویم :

درمرحله 5 ازعملیات مسلم بن عقیل بود که یک تیر گرینوف به گلوله آرپی جی برخورد کرد و دربین افرادگروهان ما قرارگرفت و با کمال تعجب دیده شد که اصلا منفجرنشد و به آهستگی برروی زمین افتاد گلوله ای که با کوچکترین ضربه منفجر میشود .

بعدازچند لحظه گلوله تیربارخورد و بازعکس العملی ازخودنشان نداد بارها وبارها ازاین معجزات درجبهه های جنگ دیده میشود که نشان دهنده کمکهای الهی به رزمندگان اسلام است و تمام اینها راازدعاهای شما عزیزان در نماز جمعه ودعای توسل وکمیل ها داریم و بدانید که خداوند منان با این انقلاب و ملت است و اماممان ولیعصرما آقا امام زمان دربین ما و د رجبهه هاست .

تا جنگ تمام نشود برنمیگردم فکرمدرسه ام را نکنید خدا بزرگ است و هرچه خدا خواهد پیش  آید مادرجان عمرانسان دست خداست حتی شما که در خانه و جای امن نشسته اید و آن خلبانی که در آسمان فلان منطقه رابمباران میکند و هرلحظه با خطر دست و پنجه نرم میکند و اینرا بدانیدهیچ برگی بدون اراده خداوند به زمین نخواهد افتاد پس این رابدانیدکه مرا به خدا سپرده اید واین سپرده بخاطر نفس نبوده و نیست بلکه به خاطر رضای خداو بخاطر لبیک گفتن به امام عزیز است .

دعاهایی که همیشه در آخر نامه هایش می نوشت:

خدایا هرچه زودتررزمندگان ما را پیروزبگردان .

خدایا شهیدان انقلاب خصوصاشهدای اخیرراباشهدای کربلا محشوربفرما.

خدایا تا ما را نیامرزیدی ازاین دنیا مبر.

خدایا گناهان ما را ببخش .خدایا منافقین و ضد انقلاب ها رو ازبین ببر.

خدایا روحانیون پاسداران بسیجی ها کارمندان و کارگران امت حزب اللهی راازجمیع بلیات حفظ بفرما .

خدایا به مادران شهدا صبر و شکیبایی عنایت بفرما .

خدایا مجروحین جنگی راشفای عاجل عنایت بفرما.

خدایا هرچه زودتر فرج آقا امام زمان عج رانزدیک بفرما .

ومخصوصا این دعا را همیشه در انتهای نامه هایش مینوشت:

خدایا به این بنده حقیرتوفیق شهادت عنایت بفرما


https://s32.picofile.com/file/8480814218/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_5_.jpg

بازنویسی وصیّت:

بسم الله الرحمن الرحیم

* ...رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرینَ * (بقره/250)

پروردگارا، بر [دلهاى‏] ماشکیبایى فرو ریز، و گامهاى ما را استوار دار، و ما را بر گروه کافران پیروز فرماى.

سلام و درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی رهایی ‌بخش ما از ظلم و استبداد پهلوی، و با سلام خدمت پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم، هم اکنون چند کلمه‌ای بعنوان وصیّت می‌نویسم تا شاید پیامی باشد برای تداوم و گسترش انقلابمان، و همچنین ادامه دهنده ی راه من.

پدرومادرعزیزم!  همینطور دیگر خواهران و برادران خوبم!  هیچگاه کمک و یاری به رهبر و انقلاب را فراموش نکنید و همیشه او را سرمشق قرار دهید، همیشه سعی کنید سخنان او را در زندگی خود مو به مو پیاده کنید و پیرو او باشید که پیروی از او به سعادت رسیدن است. نمازهایتان را ترک نکنید و همچنین تمام رزمندگان اسلام را دعا کنید که تنها دعاهای شما و اول از همه کمک‌ها و امدادهای غیبی شماست که این پیروزی‌ها را بدست می‌آوریم،  نه آن ژ ـ 3 ـ آرپی‌جی ـ تانک و ... .

مادر عزیزم! اجر مرا در نزد خدا از بین نبرید و خوشحالی کنید و با گریه خود دشمن را شاد نکنید.

شما پدر عزیزم! از تمامی زحماتی که برایم کشیدی و این اجازه را به من دادی که در این راه قدم بگذارم و از خانه و آشیانه رها بشوم و به طرف جبهه‌های حق علیه باطل بروم و پرواز کنم کمال تشکّر را دارم و می‌دانم که نزد خدا اجر زیادی خواهید داشت. من می‌دانم که از رفتن من ناراحت نیستی بلکه بسیار خوشحال و راضی هستی.

 خداوندا! دوست می‌دارم این جان ناقابل را، این خون کثیف را در راه پاک و پُرارزش تو هدیه کنم، به جبهه می‌روم با چشمی باز و با فکری روشن و با عشقی به معشوق خداوند بزرگ، تنها هدف من این است که رضایت خداوند تبارک و تعالی را جلب کنم. و این را بدانید که من را به اجبار و زور به اینجا نیاورده‌اند بلکه با اراده ی خود و خداوند بزرگ بودکه توانستم به این مکان مقدّس پای بگذارم. ناراحت نباشید که خون‌ها ریخته می‌شود چون که اینها در راه خدا و اسلام شهید شدند و اسلام را جانی تازه بخشیدند.

برادران! امیدوارم که ادامه دهنده ی خون شهیدان باشید اگر به کسی بدهی داشتم آنها را بپردازید و می‌خواهم جنازه ی مرا با هر لباسی که آوردند با همان لباس دفن کنند. در مورد جای آن هر جا که صلاح می‌دانید و به شما نزدیکتر است مرا دفن کنید و بخاک بسپارید. در ضمن از طرف من از همه مخصوصاً همسایگان حلالیّت بطلبید. من امسال حدود 10 تا 15 روز نتوانستم روزه بگیرم اگر توانستید دستورات واجب آن را انجام دهید. دیگر حرفی برای گفتن ندارم.

 خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

https://s32.picofile.com/file/8480814200/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_4_.jpg


 
بسم‌الله الرحمن الرحیم

خوابهای در رابطه با شهید:


انسان را در حالت خواب بنگرید، با وجود اینکه بدن در حالت استراحت است و به خواب عمیقی فرو رفته اما نطق‌ها و گفتگوهاست که در خواب می‌کند، با افراد مختلف حرف می‌زند بدون اینکه زبان و لب او حرکتی داشته باشد و حتی اگر کسی نزدیک او خوابیده باشد یا بیدار باشد، صدایش را نمی‌شنود و خیلی جاها و با خیلی اشخاص در خواب راه می‌رود، در صورتی که بدن او آرام و بی‌حرکت است، پس نمی‌توان گفت که میت حرف نمی‌زند. پس تمام ما انسانها در روز قیامت دوباره زنده شده و شروع به حرف زدند می‌کنیم و به گفته قرآن حتی تمام اعضای بدن می‌توانند شهادت دهند که شخص در تمام طول عمر خود چه کارهایی کرده یا نکرده و پس حتماً تمام ما انسانها روزی بعد از مرگ می‌رسد که دوباره زنده خواهیم شد و به اعمال ما رسیدگی خواهد شد.

«حکمت روؤیا با احلام یا خواب دیدن»

از امام موسی کاظم(ع)

بشر در اول خلقت رؤیا (خواب دیدن) نداشت و بعداً خدا به او این حکمت را داد. دلیل آن این بود که پیامبری به قومش گفت: اگر کارهای خیر انجام دهید و فرمان خدا و رسول او را اطاعت کنید به بهشت می‌روید و برعکس اگر گناه مرتکب شوید و حرف مرا هم قبول نداشتید به جهنم می‌روید. آن قوم گفتند: بهشت و جهنم چیست؟ او گفت: بعد از آنکه مردید، آن را خواهید دید. آن قوم گفتند: ما می‌بینیم که مردگان ما بعد از مدتی پوسیده شده و خاک می‌شوند. خواب دیدن را خدا برای آنها قرار داد و آنها دیدند که درخواب می‌خورند ـ راه می‌روند ـ حرکت می‌کنند ـ می‌شنوند، ولی وقتی بیدار می‌شوند هیچ اثری از آنها را نمی‌بینند. آن قوم پیش پیامبر خود او آمده و چیزهایی که در خواب دیده بودند برای او تعریف کردند. پیامبر در جواب گفت: خداوند با اینکار خواست حجت خود را بر شما تمام کند، روح شما این چنین هست تا زمانی که قیامت برسد (یعنی از زمان مردن و در قبر گذاشتن تا روز قیامت فاصله‌ای است که به آن عالم برزخ می‌گویند).

اگر انسان اعمال خوبی داشته باشد روح او در آسایش و راحتی و ناز به نعمت بسر می‌برد و برعکس اگر انسان اعمال بدی مرتکب شده باشد روح او در عذاب، سختی و فشار قبر است.

در این قسمت از زندگینامه مسعود لازم دیدیم که خوابهایی راکه دوستدارانش درباره او دیده‌اند، در اینجا جمع‌آوری کنیم تا شاید از این راه هم خاطرات مسعود را حفظ کرده باشیم و با این کار نشان دهیم که شهید واقعاً زنده هست همانطور که قرآن فرموده: به آنهایی که در راه خدا کشته می‌شوند مرده نگویید زیرا که آنها زنده‌اند و از روزی خدا برخوردارند. پس شهید حتماً زنده است منتهی به نوع دیگری زندگی می‌کند که با زندگی کردن ما انسانها فرق دارد و خوشا به سعادت آنها که از روزی خدا برخوردارند.

پس آنها می‌توانند از طریق خواب با ما رابطه برقرار کنند و این موضوع کاملاً از خوابهایی که مردم درباره شهیدان می‌بینند آشکار است.

درباره مسعود هم بایدگفت هر چند وقت یک بار به خواب یکی از دوستدارانش می‌آید و از موقعیت کنونی خود و وضعیت آن صحبت می‌کند، همانطوریکه دائماً در نامه‌هایش تکرار می‌کرد که نگران حال من نباشید، در خوابها هم می‌گوید که بسیار وضع خوبی دارد و کاملاً خوشنود است.

اولین خوابی که یکی از همسایه‌ها درباره او دیده است در همان چند روز اولی هست که تازه مسعود شهید شده است، خانم همسایه چنین تعریف می‌کند:

نزدیکای صبح بود که این خواب را دیدم. خواب دیدم که با همسایه دیوار به دیوار خود (زهرا خانم) مشغول جارو کردن در حیاط منزلمان بودیم و هوا هنوز تاریک بود، ولی به یکباره هوا کم‌کم روشن شد و به نظر می‌رسید که کوچه ما از همه جا روشنتر شده بود، اصلاً روشنایی عجیبی کوچه ما را فرا گرفت. از سر کوچه دیدم که 2 ماشین پیچیده و به کوچه ما وارد می‌شوند. بعد به همسایه‌ام گفتم، نگاه کن سرکوچه مینی‌بوس هست که داره به طرف ما میاد و در جلوی مینی‌بوس هم یک ماشین وانت در حال حرکت بود که هر دو پشت سرهم می‌آمدند و به ما نزدیکتر می‌شدند. ناگهان هر دو ماشین در جلوی ما متوقف شدند و من دیدم که آقا مسعود در ماشین وانت را باز کرد و با یک جست‌وخیز عجیبی از ماشین اومد بیرون و با رویی خندان و بسیار شادات به ما سلام داد و احوالپرسی کرد و از ما به خاطر زحماتی که در اون چند روز (بعد از شهید شدنش) کشیده بودیم خیلی تشکر کرد و در حالی که به وضعیت کوچه و عکسهای خودش و غیره نگاه می‌کرد، می‌گفت که از همه اهل کوچه تشکر کنید و همانطور که به در خونه خودشون نگاه می‌کرد گفت: یک پیغام دارم که اگر زحمت نمی‌شه به خانواده‌ام برسونید. در این موقع من و زهرا خانم بهش گفتیم، خوب آقا مسعود شما که تا اینجا آمدید چرا، خودتان به آنها نمی‌گویید، گفت راستش را بخواهید می‌ترسم وقتی مادرم را می‌بینم، هیچ کدام نتوانیم در موقع جدا شدن و خداحافظی از هم دل بکنیم و حتماً اونها ناراحت می‌شوند. به خانواده‌ام مخصوصاً به خواهرهام بگید که منو سرفراز کردند و من به وجود آنها افتخار می‌کنم و به شهامتی که از خود نشون دادند و من از آنها خیلی راضی‌ام، انشاءالله خدا هم راضی باشد. بعد گفت خیلی عجله دارد و هر چه زودتر باید برود. در حالی که ما به مینی‌بوس نگاه می‌کردیم و می‌دیدیم که آدم‌هایی که در آن هستند بسیار نورانی هستند و اصلاً نمی‌شد تشخیص داد آنها چه کسانی هستند؟ از مسعود آقا پرسیدیم اینها چه کسانی هستند که همراه شما آمدند؟ بعد او نگاهی به آنها کرد و گفت: اینها برگزیدگان خدا و جدان من هستند که مرا تا اینجا همراهی کردند. از قول من به خانواده‌ام بگویید که من جایم بسیار خوب است و در نزد آنان بسر می‌برم. نگران وضع من نباشند. بعد سوار ماشین شد و همگی رفتند. وقتی از خواب پریدم هنوز تا مدتی به فکر خوابی که دیدم بودم و همه چیز رو، حتی بچه‌هایم رو و اینکه الان در کجا هستم و ... را فراموش کرده بودم و به نظرم می‌رسید که از فضای خونه بوی عطری می‌آید و جالب اینجاست که حتی بچه‌هایم هم آن روز می‌گفتند: مامان امروز چه بوی عطر خوبی از خونمون می‌یاد. موضوع به شهادت رسیدن مسعود و اینکه در آن موقع به چه وضعی شهید شده برای ما که خانواده‌اش بودیم بسیار اهمیت داشت و از آنجایی که به هیچ کدام از دوستانش که در موقع شهید شدن مسعود همراه او بودند، دسترسی نداشتیم، همگی در فکر بودیم که راستی مسعود به چه شکلی به شهادت رسیده است؟

هنوز چند روزی از دفن کردن او نگذشته بود که به خواب یکی از خواهرانش می‌آید و خود طور به شهادت رسیدنش را تعریف می‌کند. درست شب 7 به خاک سپردنش شب حمله نیز بود. خواهرش نیز چنین خواب می‌بیند. در خواب دیدم مسعود شهید شده و همه در جنب و جوش هستند و مشغول عزاداری و ... شب بود و به نظرم می‌رسید که در بیابانی هستیم و چادری به صورت خیمه زده بودند که داخل چادر شبیه به اتاق کوچک خانه‌ مامان اینها بود من درآن اتاق بودم و مسعود با عجله وارد اتاق شد و فوری به طرف قفسه کتابهایش رفت و کتابها را زیر و رو می‌کرد به نظر می‌رسید دنبال کتاب یا چیزی می‌گردد. در موقع خارج شدن از اتاق منیره به او می‌گوید مسعودجان دراین فکر بودم که تو چطور شهید شدی و دلم می‌خواست از دوستانت می‌پرسیدم و اونها تعریف می‌کردند. بعد خودش شروع به تعریف کردن کرد، در حالی که او ایستاده و خواهرش نشسته بود، هم تعریف می‌کرد و هم عملاً نشان می‌داد و منیره هم گاهی اوقات زینب‌وار به صورت یا پایش می‌زده و هی می‌گفته وای الهی که من بمیرم و... پس اینجوری شد اون جوری شد و ... بعد عملاً نشان می‌داده و تعریف می‌کرده که من خوابیده بودم و نسبتاً شب بود و هوا تاریک پهلوی راستم و دستم را هم زیر سرم گذاشته بودم و تازه خوابم برده بود و نماز صبح را هم که با دوستانم خوانده بودیم که بعد ترکش‌های صدامیان اومد و من صورتم را به زمین می‌کشیدم و ... یعنی از این قسمت به بعد را عملاً نشان می‌داده و می‌گفته که وقتی خمپاره‌های می‌آمد برای اینکه به صورتم نخورد دستم را گذاشتم روی چشمام و بعد (دیگر مسعود حرف نمی‌زده فقط با اشاره و حالتهای آن صحنه شهید شدنش را نشان می‌داده) و هی پای چپش را روی خاک می‌کشیده و دست راستش ترکش خورده در قسمت بازودو مثل یک میوه پوست کنده لباسش را شکاف برداشته بود که در این قسمت‌ها منیره فقط ناله و ... می‌کرده و مسعود حرفی نمی‌زده تا از خواب برمی‌خیرد و جالب اینجاست بعد از چند روز دوستش بابایی نحوه شهید شدن او را به همین نحو تعریف می‌کند و ما قبلاً خوابش را دیده بودیم.

3ـ باز درست در ظهر عاشورا (10 محرم سال 61) در حالیکه فقط 17 روز از دفن کردن او گذشته بود، خواهر بزرگش در خواب چنین می‌بیند: در ظهر عاشورا زمانی که ما منزل یکی از دوستانمون در تهران بودیم، من در حال شیر دادن به بچه کوچکم بودم و بعد از خواباندن بچه، چند لحظه‌ای هم خودم خوابم برد، قبل از به خواب رفتن صدای اذان ظهر روز عاشورا از فضای پادگان بلند بود، در خواب دیدم که مسعود با عده‌ای از مردان دیگر، در حالی که همگی سیاه پوشیده‌ بودند، مشغول سینه‌زنی و نوحه‌خوانی برای امام حسین(ع) بودند و زمان هم در خواب درست همان روز عاشورا بود که از شهید شدن مسعود فقط 24 روز (17 + 7 روز بعد از شهید شدن و دفن شدن) گذشته بود. جالب اینجاست که همگی مرد بودند و در حال سینه زدن و نوحه‌خوانی و ... ولی در آن حال فقط من بودم که در کنار مسعود ایستاده بودم و وقتی چشمم به مسعود افتاد، خیلی تند و با عجله پرسیدم، تو در اینجا چه کار می‌کنی؟ تو که چند روز پیش شهید شده بودی، تو الان به اصطلاح مردی و ... من خودم دیدمت که خاکت کردند ولی الان اینجا امروز عاشورا اومدی و داری سینه می‌زنی؟ و ... در حالی که لبخند بسیار زیبایی به لبانش بود و صورتش بسیار بارانی و قشنگ شده بود گفت، اینها همه از دوستان و برادران و هم‌کیشان من هستند و همگی با هم آمدیم تا در روز عاشورا برای امام حسین عزیزمان عزاداری کنیم و ... من می‌دونم تو چی می‌خواهی بگی، می‌خواهی بگی که من شهید شدم و مردم، ولی حالا که می‌بینی آمدم و دارم برای امام حسین(ع) سینه می‌زنم و عزاداری می‌کنم و ... صدای درب اتاق که اومد از خواب پریدم و آنقدر ناراحت شدم که چرا از خواب پریدم و بیشتر از اینها با مسعود حرف نزدم. من هیچ وقت صورت مسعود را به اون زیبایی که در خواب دیدم در بیداری و در موقع حیاتش ندیده بودم چون بسیار سفیدرو و لباس مشکی هم پوشیده بود و زیبایی صورتش را صدچندان کرده بود و...

4ـ خواب دیگری از همین خواهر او تعریف می‌کنیم که در رابطه با فرزندش امیر می‌باشد. قبل از چهل مسعود، شبی که مصادف با شب جمعه بود با عجله مشغول حاضر شدن بودم و امیر را که تازه قنداق کرده بودم به بغل حسن دادم و محسن هم روی شوفاژ مهمانخانه نشسته بود و حاضر بود که برویم. وقتی کاملاً حاضر شدم و در موقع حرکت رفتم تا بچه را از محسن بگیرم. دیدم به جای او مسعود بچه را بغل کرده و در حالی که سرش پایین بود و به بچه می‌خندید و بازی می‌کرد و بچه هم به او تبسم می‌زد، من وارد اتاق شدم. حالتی بسیار زیبا و روحانی داشت، به محض دیدن مسعود به طرف او دویدیم و با خوشحالی فریاد زدم، تو اینجا چه کار می‌کنی؟ مگر تو شهید نشدی؟ الان ما داشتیم می‌آمدیم به دیدنت و او در حالی که خنده‌ای بسیار زیبا بر لبانش بود با خونسردی فقط به من می‌گفت: بگیر بچه‌ات رو بگیر پسرت رو و ... می‌دانم چه چیزی می‌خواهی بگویی، من همه چیز را می‌دانم، من به تمام کارهایی که شما انجام می‌دهید واقفم. می‌دانم کجا می‌خواهید بروید، خودم می‌دانم که شهید شدم و ... در حالیکه بچه را با دو دست به جلو آورده بود و به من می‌سپرد، دایم می‌گفت: بگیر پسرت رو ـ بگیر امیرت رو و ... وقتی او را گرفتم از خواب پریدم و از شدت ذوق و شوق، تا چندین ساعت بیدار بودم.

5ـ خواب دیگر، در شبی که فردایش 5 تن از فرماندهان پاسداران را شهید کردند دیده شده است. در خواب دیدم که وقت، تقریباً غروب بود و گویا امتحانی داشتم و آزاده ـ امیر را به خانه مامان بردم و به او سفارش می‌کردم که به بچه‌ها برسند و من خیلی زود برمی‌گردم و ... مادرم گفت شما برو و نگران بچه‌ها نباش و ... بالاخره من راه افتادم و یادم هست که مقنعه مشکی و چادر در سر داشتم و همینطور که با عجله می‌رفتم و سرم هم پایین بود، یک دفعه دیدم چند نفر در سر راه من ایستادند، سرم را بلند کردم و دیدم که 5 تا 4 نفری با هم هستند که در وسط و جلوی آنها مردی در حدود 25 ساله با قامتی بلند و بسیار خوش اندام ایستاده بود و عینکی به چشم زده بود که نمی‌شد صورت او را شناسایی کرد ولی انگار یکی به من می‌گفت که او مسعود هست. چند قدم جلوتر گذاشتم و در حالی که به او نزدیک می‌شدم، دایماً می‌گفتم، تو باید مسعود باشی ـ تو همان برادر شهید من باید باشی ـ من می‌دانم بهتره اون عینک را از چشمانت برداری ـ من مطمئن هستم که تو مسعود هستی و ... بعد اون مرد جوان در حالی که عینکش رو برمی‌داشت، با لبخندی می‌گفت: بله من مسعود هستم، درست حدس زدی و ... دیگه متوجه نشدم که چی شد فقط یادمه از خوشحالی بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم سرم روی زانوی اوست و محمود هم در کنار راست او نشسته و آن مردها هم چند قدم آن طرف‌تر نشسته‌اند وقتی به هوش آمدم او گفت: که امشب با دوستانش آمدند، عقب یک عده از دوستان دیگرش و تا ساعت 10 شب هم باید برگردند، من با اصرار مسعود گفتم که همگی مخصوصاً آقا و مامان خیلی دلشون براش تنگ شده و یه کمی بمونه تا برویم دنبال آنها و زود صداشون بزنم و بیارمشون و ... و او دایماً می‌گفت که دیر شده و باید بروند و تأکید می‌کرد که ما مأموریت داریم و باید تا ساعت 10 شب برگردیم و ... نمی‌دانم آنجا که بود که به آقا نصرتی نزدیک بود و تندتند می‌گفتم که لااقل صبر کن بروم بگم آقا نصرتی بیاد و باز مسعود تکرار می‌کرد که خیلی دیر شده و باید برود و می‌گفت من فقط می‌خواستم سر راه تو را ببینم و ... با صدای گریه امیر از خواب پریدم و ساعت درست 5 صبح بود و ... و در صبح آن روز 5 تن از بهترین فرماندهان سپاه پاسداران ما را شهید کردند.

6ـ در 22 خرداد ماه سال 1362 بعد از دو ماه متوجه شدم که بچه‌ای در راه دارم و چون بچه دومی‌ام 7 ماهه بود بسیار ناراحت بودم و وجون این بچه سوم را بسیار غیرضروری و بی‌خود می‌دانستم تا اینکه در روز 24 خرداد یعنی شب چهارشنبه 24 خرداد در حالی که 2 روز از ماه مبارک رمضان می‌گذشت بعد از سحری خوردن و ... که دوباره به خواب رفته بودم مسعود را چنین در خواب دیدم. در تهران و در خانه‌ای که 5 تن از ما در آنجا به دنیا آمده‌ایم، در یکی از اتاق‌هایش همگی ما نشسته بودیم و زمان هم به نظر اوایل تابستان می‌آمد و منیره هم 7 یا 9 ماهه در خواب من حامله بود و به زودی صاحب اولین فرزندش می‌شد ـ در حالی که من را و روی مبلی نشسته بودیم و بچه‌ها مهری ـ ماهرخ و منصور ـ مامان و ... در اطراف ما روی زمین نشسته بودند و همگی در حال خنده و گفت و شنود بودیم، البته در خواب من مدتی هم از شهید شدن مسعود گذشته بود، در این هنگام درب ورودی بار شد و مسعود وارد اتاق شد و لباس مشکی بر تن داشت و صورتش بسیار زیبا و نورانی بود. با همه ما سلام و احوالپرسی‌گری کرد و در حالی که بسته‌ای هم در دستش بود به طرف من و غیره آمد و اون بسته را به من داد (یعنی حالتی که انگار در دامن من انداخت) با لبخندی به من گفت: بیا بگیر، از صبح تا حالا دنبال این رفته بودم و خدا می‌دونه چقدر دنبالش گشتم و چقدر خسته شدم و چقدر راه رفتم تا اینو پیدا کردم ولی بالاخره اون چیزی که دلم می‌خواست پیدا کردم و برات خریدم، من که خیلی خوشم اومد انشاءالله تو هم درست داشته باشی و ... من نگاهی به منیره انداختم و گفتم ببینی این چی هست که مسعود می‌گه خیلی دنبالش گشته و از صبح تا حالا رفتم تا پیداش کردم و ... خلاصه بسته را باز کردیم و دیدیم چیزی شبیه به مجله هست که تماماً لباس نوزاد است و از لباسهای نازک تابستانی شروع شده و به لباسهای زمستانی می‌رسد و به جای عکس لباس بچه، خود لباس بچه بود که به طرز جالبی و کتابی و پهلوی هم قرار گرفته بود که انگار آدم داشت کتابی را ورق می‌زد و هر چه ورق می‌زدیم تمامی نداشته و انگار در دامن من که ورق می‌زدم هی تعداد ورق‌هایش بیشتر می‌شد. بچه‌ها هم همگی داشتند می‌دیدند و بسیار لذت می‌بردند و دایماً تحسین می‌کردند. در یک صفحه لباس دخترانه و در صفحه دیگری لباس پسرانه را بود و از رنگهای شادی مثل صورتی ـ لیمویی ـ بنفش ـ شروع شد و هر چه به لباسهای بافتنی می‌رسیدیم، رنگها تیره‌تر می‌شد. از حالت‌های خود مسعود بگم که درست بین من و منیره نشسته بود و گاهی اوقات به شانه من یا منیره می‌زد و می‌گفت حتماً فهمیده که این مجله را برای تو آورده و در دامن تو گذاشته در صورتی که ظاهراً هیچ چیز آشکار نبود و هیچ کس جز منیره در خوابم نمی‌دانست که من حامله هستم. بعد یادمه که از قیمت اون 2 بار پرسیدم که با رضایت کاملی هر دو با رضایت کاملی هر دو بار گفت: 4 هزار تومن خریدم. اول وقتی گفت این قیمت، من و منیره تعجب کردیم ولی بعد به همدیگر گفتیم که مسعود دروغ نمی‌گوید و وقتی بسته را باز کردیم و اون همه لباس نوزاد دیدیم و ... من به منیره می‌گفتم نه بابا خوب خریده، این همه لباس بچه هست همینطور ورق می‌زدیم که به لباسهای نوزاد زمستونی رسیدیم و همانطور که ورق می‌زدم و مسعود هم خوشحال در بین ما نشسته بود نگاهم به امیر افتاد که در وسط اتاق 4 دست و پا راه می‌رفت بعد به مسعود گفتم بابا مسعود جون این لباسهایی که خریدی لباس نوزاد هست و هیچ کدوم تن امیر نمی‌ره، اینها به درد منیره می‌خورده که یکی دو ماه دیگر صاحب نوزاد می‌شه، اشتباهی برای من خریدی و ... بعد کتاب را بسته و در دامن منیره گذاشتم. 3 بار من در دامن منیره می‌گذاشتم و مسعود برمی‌داشت و در دامن من می‌گذاشت و هی این حرف را تکرار می‌کرد که اینو مخصوص تو آوردم، برای امیر هم نیاوردم ـ برای منیره هم نیاوردم ـ فقط فقط هدیه‌‌ای است که برای تو خریده‌ام و ... از آن موقع به بعد احساس جدید و خوبی راجع به بچه سومم پیدا کردم و اصلاً ناراحت نیستم که این بچه فاصله بسیار کمی (یکسال و 5 ماه) با امیر دارد. این را کاملاً می‌دانم که من با اوضاع خاص الان و شهید شدن مسعود و وجود یک بچه 7 ماهه امیر، هیچ وقت نمی‌خواستم بچه سومم الان به دنیا بیاید ولی این موضوع را به معجزه‌ای شبیه می‌دانم که شاید خاص مسعود این بوده و همه می‌دانند این سومین بچه‌ای استکه ظرف این مدت کوتاه، پس از شهید شدنش در خانواده ما به دنیا می‌آید اول امیر که با شهید شدن مسعود فقط یک هفته فاصله دارد. دوم محمد، پسر منیره که در حدود 10 ماه بعد از شهید شدن مسعود به دنیا آمده و سوم بچه‌ای است که در دهه فجر سال 62 به دنیا خواهد آمد و...

7ـ در 26 خرداد ماه سال 62، شب جمعه‌ای که 4 شب از ماه رمضان گذشته بود، در خوابی مرگ مادرم را دیدم که بسیار بر من اثر گذاشت و ساعت‌ها در فکر بودم و بسیار ناراحت. در محفلی همه جمع بودیم، خصوصاً فامیل مادرم در آنجا بودند و تقریباً مجلس جشنی بود که به چه مناسبتی بود درست خاطرم نیست، من در اتاق دیگری مشغول بچه‌داری و صحبت کردن با مهمانها بودم و منیره را هم در آنجا می‌دیدم که ناگهان کسی به من خبر داد که مادرت مُرد، من که اول باور نکردم، گفتم حتماً اشتباهی رخ داده چون خودم دیدم، چند لحظه قبل مادرم از مهمانها پذیرایی می‌کند، خلاصه با ناباوری به مهری خبر دادم و گفتم به منیره بگو که حول نکند (چون منیره در خوابم حامله و نزدیک به زایمان بود) بعد به سراغ مادرم رفتم، در بین راه و قدمهایم، نمی‌دانستم وقتی جسد را ببینم چه خواهم کرد؟ آیا به سر و رویم خواهم زد و ... خلاصه وارد اتاق شدم و دیدم که مادرم درست در وسط بین دو اتاق مهمانها خوابیده و لباس سفید بسیار زیبایی بر تن دارد و صورتی آرایش کرده با موهایی پریشان و پیچ و تابداز و بسیار قشنگ و اصلاً می‌توان گفت که دوباره جوان شده بود و به نظر می‌رسید که سالهاست خوابیده. بسیار آرام به نظر می‌آمد در صورتی که اون مجلس شادی به  غم تبدیل شده بود وهمه دور تا دور اتاق نشسته بودند و سیاه بر تن کرده و گریه و زاری می‌کردند. من آهسته آهسته وارد اتاق شدم و در کنار مادرم نشستم و بدون اینکه گریه‌ای کنم به اطراف نگاه می‌کردم. وقتی به بالا نگاه کردم مادر بزرگم (مادر مادرم) را دیدم، مثل اینکه دو بال داشت و از بالا این منظره را می‌دید و کم‌کم به طرف پایین می‌آمد و در جهت مادرم می‌آمد. لباس سفید بلندی بر تن داشت. حالتی در من بوجود آمد که فریاد می‌زدم و مادربزرگم را مورد خطاب گرفته بودم و می‌گفتم: بیا بگیر این دخترت را ـ این مادر شهیدت را ـ این عروس فاطمه زهرا(ع) ـ این زن زینب‌وار را ـ این دختر عزیزت را ـ این مادر عزیزم را ـ این همسر فداکار را ـ این مادر مسعود را و بخصوص این مادر شهید را زیاد تکرار می‌کردم و مجلس بسیار عزاداری می‌کردند و خودم هم با حالتی گریان و بغض‌آلود این حرفها را می‌زدم و انگار می‌خواستم مادرم را بغل کرده و به مادربزرگم تحویل بدهم و صورت مادربزرگم را که سالها بود ندیده بودم، در خواب بسیار شاد و خندان دیدم که انگار از پیشامد حاضر راضی بود و آماده که مادرم را در آغوش بگیرد و ... در همین حالت از خواب بیدار شدم و دیدم صورتم اشک‌آلود است و... این ماه مبارک رمضان سال 62 بسیار برایم عزیز بود و بیشتر به خاطر خوابهای پرمعنایی که دیدم است در روز یکشنبه 19 تیر و در شب جمعه 30 تیر خوابهای بسیار جالبی از مسعود دیدم که به طور کلی می‌توان گفت در هر دو خواب بسیار زیاد برای مسعود عزاداری می‌کردم و در بین گریه و زاری خود مسعود را می‌دیدم، در حالی که او شهید شده بود و هر وقت که می‌دیدمش بی‌هوش می‌شدم و بسیار شیون می‌کردم طوری که اطرافیان او را نمی‌دید ولی در حال شیون به من او را می‌دیدم و جالب اینجاست در این دو روز خبر تولد محمد پسر منیره و حمید پسر مریم را به من دادند که بی‌نهایت خوشحال شدم.

8 ـ  در اواسط ماه آذر سال 61 که حدوداً 2 ماه بود مسعود شهید شده بود خواب دیدم که تازه اول انقلاب هست و شب می‌باشد و صدای توپ و تفنگ و کوکتل مولوتف از همه جا شنیده می‌شد و جوانان حزب‌الله در حال تکبیر گفتن و مباره کردن بودند، در این میان زنها نیز شرکت داشتند و من و منیره نیز مشغول مبارزه علیه کفر بودیم. بعد دیدم صدایی آشنا از پشت سرم میاد و به نظرم رسید صدای مسعود باشد، در حالی که در خواب می‌دانستم مسعود شهید شده است. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم، با تعجب مسعود را دیدم که داشت به عده‌ای از جوانها می‌گفت: بچه‌ها نترسید برید جلو ـ ما پیروزیم ـ دشمن خیلی زبون هست ـ و ... و طرز درست کردن کوکتل را به آنها نشان می‌داد، خیلی خوشحال شدم و به طرفش دویدم و می‌گفتم تو اینجا چه می‌کنی؟ مگر شهید نشدی؟ گفت چرا ولی آمدم تا در این مبارزه شرکت داشته باشم و به این دوستان و برادرانم داشتم می‌گفتم که چطور مبارزه کنند و چطور ؟؟ درست کند داشتم می‌گفتم پیش بروند و از حق خود دفاع کنند و ...

دی ماه شب پنجشنه سال 62، خواب محله قدیمی (دلگشای تهران و جایی که مدت 10 سال در آنجا زندگی کردیم) دیدم که خاطرات فراموش نشدنی زیادی هر کدام از ما در آنجا داریم. خواب دیدم که شبهای عزیزی چون شبهای احیا بود مردم از کوچک و بزرگ در این شبها در خیابان راه می‌رفتند و مامان اینا در همان خانه واقع در کوچه جعفری ساکن بودند و خانه نیز در همان حوالی بود. شب منزل مادرم بودیم ولی نگران خانه‌ام بودم و با وجود اینکه نیمه شب بود ولی در مساجد عزاداری می‌کردند و از برادرانم خواستم که منو با آزاده و امیر به خودنم برسونند و ... با محسن در حال رد شدن از خیابان بودیم که دیدم عده‌ای از مردان مؤمن در برابر مسجد محل که سر راه ما بود ایستاده و بری نماز صبح حاضر می‌شدند و در جلوی آنها مسعود رو دیدم که مشغول نماز خواندن هست، در حالی که می‌دانستم مسعود مدتی است که شهید شد. خلاصه به طرف او دویدم و او را به همه مردم که در حال عبور از آنجا بودند نشان دادم و می‌گفتم، این همون برادر خوب من هست ـ این همون برادر شهید من هست که مظلوم‌وار زیست و مظلوم‌وار شهید شد ـ ای مردم او را ببینید اول شهیده ولی می‌بینید که در میان شماهاست و داره نماز می‌خونه و ... (محلی که او و دیگران ایستاده بودنددر نقطه‌ای بلندتر از روی زمین بود مثل اینکه چند میز تحریر مدرسه را پهلوی هم چسبانده باشند و روی آن زیلو پهن کرده باشند و آنها روی میزها نماز می‌خواندند) خیلی از مردم رد می‌شدند و آنها را می‌دیدند و بعضی‌ها را می‌دیدم که آماده وضو گرفتن می‌شدند و در پشت سر آنها برای نماز قرار می‌گرفتند و بعضی‌ها هم بی‌تفاوت فقط می‌دیدندو رد می‌شدند و می‌رفتند. بعد محسن که همراه من بود آماده برای نماز خواندن شد و در کنار او ایستاد. من در پایین پای مسعود و در سمت راست او ایستاده بودم و مرتب بر پای او که جفت کرده و در حال نماز بود بوسه می‌زدم و او گاهی اوقات خم شده و نمی‌گذاشت برپایش بوسه بزنم و تندتند سر مرا بلندی کرد، از اینکه چقدر زیبا ـ نورانی ـ متین و با وقار بود و چه حالت روحانی و عرفانی خاصی داشت، نمی‌توانم بنویسم و ...

ـ در شب دوشنبه آبانماه سال 62، خوابی دیگر از او و... در این زمان امیر یکساله بود و من در انتظار بچه سوم، درخواب دیدم که مهمانهای زیادی درخانه‌ام (واقع در عظیمیه) هستند، از جمله مادرم اینا هم بودند و چندین بچه هم که در میان آنها آزاده ـ امیر بودند، همگی در حال بازی بودند و بسیار جست و خیز می‌کردند، در خواب می‌داند که مسعود شهید شده و حتی عکس بزرگی از او هم در روی طاقچه خانه (دکور) وجود داشتکه تمام مدت در روز چشمم به آن می‌افتاد و می‌دیدم و ... بعد به اتاق بچه‌ها که در حال بازی بودند رفتم و بچه‌ای حدود 4 یا 5 ساله دیدم که بسیار شبیه بچگی‌های مسعود بود و انگار که مسعود دوباره کوچک شده بود و داشت بازی می‌کرد. بعد از دور او را به مامان و محسن که در خوابم حدوداً 20 ساله به نظر می‌آمد نشان دادم و گفتم: آیا اون مسعود نیست که داره با بچه‌ها بازی می‌کند و ... مادرم در جواب گفت: نه تو چرا اینطوری شدی مسعود که شهید شد و نگاه کن، عکسش در خانه تو هم هست و ... تازه محسن رو ببین محسن الان 20 سالش هست، پس چطوری مسعود 5 ساله هست مسعود شدیه شده، این پسر خودت هست و ... و خلاصه من با ناباوری هی اصرار داشتیم که این مسعود هست ولی چرا اینقدر کوچولو شده و مادرم مرتب تکرار می‌کرد که مسعود موقع شهیدشدنش تقریاً 20 ساله بود ولی این بچه فقط 4 یا 5 ساله هست و بچه خودت هست و ... خلاصه در حال جر و بحث بودیم که از خواب پریدم و ... .

پنجشنبه یعنی در شب جمعه 5 آبانمان سال 62 یعنی (3 روز بعد از دیدن این خواب بالایی) در خواب دیدم که در خانه‌ای بسیار بزرگ و وسیع و زیبا که نتوانستم تشخیص بدهم آنجا کجاست، عده‌ای از زنان مؤمن که همگی جادر و مقنعه مشکی به سر داشته در مجلس همگی نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند و ظاهراً همگی شاد هستند و مجلس به مجالس عزاداری شبیه نبود ولی من جز سیاهی و صورتهای نورانی چیز دیگری نمی‌دیدم ـ در آن میان من هم به شکل آنها بودم و مشغول پذیرایی و در بین آنها چند خانم را توانستم بشناسم و آنها عبارتند از عمه سلیمه ـ خاله عفت و خاله عصمت و در جلوی آنها عمه طاهره را دیدم که چیزی شبیه به یک بچه نوزاد در بغل داشت و همگی به طرف من می‌آمدند و ... بچه قنداقی و لباسش سفید و در درون یک پتوی سفید کوچک قرار داده بودند، وقتی به نزدیک من رسیدند عمه طاهره بچه راجلو آورد و گفت مریم جان این بچه توست و ... من در حالی که به خودم نگاه می‌کردم متوجه شدم که شکمم خالی هست ولی اصلاً به یاد نمی‌آوردم که کی فارغ شده باشم و جنس بچه‌ام چیست؟ سرم را بالا گرفته و به عمه و بقیه خانمها با لبخند گفتند مگر من زاییده‌ام؟ پس چرا چیزی به خاطر نمی‌آورم؟ و عمه‌ام با اصرار می‌گفت بگیر بچه‌ات را و بقیه خانمها از رفتارم تعجب می‌کردند و می‌گفتند چرا مریم اینطوری شده و چرا بچه‌اش را نمی‌گیره و ... بچه را در بغل گرفتم و در حالی که به صورتش نگاه می‌کردم به همه گفتم: خوب حالا این چی هست؟ همه با هم خندیدند و گفتند خوب معلومه پسره. مگه تو نمی‌دانی چی زاییدی؟ بچت پسره. من با حالتی خونسردانه و با رضایتی قلبی گفتم: خوب شماها می‌گویید این حالا بچه منه؟ می‌گویید پسر من هست خوب پس اگر اینطوره پس از امروز به بعد اسمش هم امین هست و ... به صورت بچه نگاه می‌کردم که بسیار سفیدرو ـ درشت چشم و زیبا بود و ظاهراً بسیار آرام و 3 بار در خواب اسم امین را تکرار کردم و می‌گفتم پس اسمش امین هست و ... (بعد از این خواب خواب 14 دی ماه 2 صفحه قبلی را دیدم). بعد از خواب 14 دی ماه حدود 23 روز دیگر یعنی در شب جمعه 7 بهمن ماه سال 62 در خوابی دیدم که بسیار در خانه‌ام مهمان دارم که یکی از آنها مریم دختر سلیمه خانم هست و او حامله و نزدیک زایمان است و هر چه به شب نزدیکتر می‌شدیم درد زایمان بیشتری داشت، بالاخره در خانه من و در اتاق خوابم زایید، و در حالی که روی به قبله خوابیده بود پسری به دنیا آورد و من در خواب حامله بودم و زمان هم درست همان بهمن ماه سال 62 بود و با اصرار به من می‌گفت که وای زن‌دایی من نمی‌دونستم اینجا می‌خوام بزام و برای همین لباس بچه اصلاً نیاوردم، اگر میشه شما از اون لباسهای نوزادی که دارید به من بدهید و .. و من فوری رفتم و از اون لباسهای نوزادی که دوخته بودم، چندتایی آوردم و تن بچه کردم و ... در شب جمعه هدی یعنی 14 بهمن سال 62، در خواب دیدم که مهمانی خانه جاریم رفته‌ایم و بسیار خانه‌شان شلوغ و مهمان زیادی دارند و اصلاً وقت نمی‌کرد به نسیبه برسد. چند دقیقه‌ای نسیبه را به من داد که نگه دارم تا بعداً بیایند و شیر بدهند و ... من همانطور که با بچه بازی می‌کردم، احساس کردم بچه جاریش را خیس کرد و مجبور شدم تا او را عوض کنم. با تعجب دیدم که نسیبه پسره و تندتند به خودم می‌گفتم، نسیبه باید دختر باشه، پس چرا پسر اینها تا حالا اشتباه می‌کردند که می‌گفتند نسیبه دختره، نه بابا اینکه پسره و ... .

در شب جمعه بعدی یعنی 21 بهمن ماه سال 62، مسعود را دیدم در خوابی، که بسیار خوشحال و خندان هست و در جای بلند و خوبی که شبیه به باغی سبز و خرم بود و در آنجا با آقا نصرتی نشسته بودند و مشغول حرف زدن و ... در آن باغ مجلسی شبیه به یک جشن شادی بود که مردانه و زنانه جدا بود، در بین زنان هم خانمهای طاغوتی‌منش زیاد بود از تمامی بسیار آراش کرده و لباسهای طاغوتی و دکولته پوشیده فراوان بود، ولی نمی‌دانم چرا من با چادر و مقنعه مشکی مشغول پذیرایی از مهمانها بودم و شربت ـ شرینی ـ و بستنی و ... بین مهمانها پخش می‌کردم و محلی که مردها نشسته بودند طوری بود که من می‌توانستم ببینم. یک دفعه آقا نصرتی را دیدم که در کنارش مسعود نشسته و سخت مشغول حرف زدن و ... بعد سعی کردم مادرم را در بین جمعیت پیدا کنم، وقتی پیدایش کردم از دور آنها به مادرم نشان می‌دادم و می‌گفتم مامان ببین مگر مسعود شهید نشده، ولی ببین اومده و داره با آقا نصرتی حرف می‌زنه، ببین چقدر قشنگ شده، چه آقایی شده ـ چقدر خوشحاله، صورتش بسیار نورانی و خندان و زیبا بود. بعد به مادرم گفتم خوبه تا نرفته برم از نزدیک باهاش سلام و احوالپرسی کنم و خدا می‌دونه چقدر دلم براش تنگ شده و ... در خواب کاملاً‌ مشخص بود که حدود 5/1 سال از شهید شدنش گذشته و به نظر می‌رسید که از یک مسافرت طولانی برگشته است و در نتیجه دل همه برای او تنگ شده بود و ... ولی هر بار که می‌خواستم برم پیش او، یکی منو صدا می‌زد و مثلاً می‌گفت اون مهمانها تازه رسیدند و هنوز از آنها پذیرایی نکردیم و ... یا یکی دیگه می‌آمد و می‌گفت این شرینی‌ها رو بگیر و به اون طرفی‌ها پخش کن و ... خلاصه همانطور که او را از فاصله 100 قدمی می‌دیدم که مشغول حرف زدن بود و سعی می‌کردم که هر چه زودتر سرم خلوت بشود و بروم جلوتر و با او صحبتی بکنم، با صدای گریه امیر از خواب پریدم و... تا مدتی از شب در فکر این بودم که آنجا کجا بود؟ اگر جشنی بود به چه مناسبتی بود؟ چرا آخر نتوانستم مسعود را ببینم؟ مسعود از کجا آمده بود؟ و ...

شب دوشنبه 22 بهمن سال 62، امروز فرزند سوم من، امین درست یکماهه هست، پسری تقریباً با همان خصوصیات که قبلاً در خوابهایم می‌دیدم هست، در چنین شبی در خواب دیدم که خانه مادرم در دولت‌آباد هستیم و همگی خوشحال و در حال حریف زدن که یک دفعه مسعود آمد و نشست. زنان درست همین وقت بود و ما همگی می‌دانستیم که او شهید شده است ولی اصلاً به روی خودمان نمی‌آوردیم، او آمد و در کنار من نشست، بسیار خوشحال و خندان یعنی طوری که تا به حال اینقدر خندان در خوابهایم او را ندیده بودم، گاهی سمت راست و گاهی سمت چپ من می‌نشسته و تند و تند صورتم را می‌بوسید و می‌گفت خوب مریم جون تعریف کن ببینم دراین 5/1 که در بین شماها نبودم، چه کسانی به فکر من بودند و دنبالرو راه و عقیده‌ام؟ چه کسانی عملاً نشان می‌دادند که در خط اما هستند؟ به نظر تو در اطرافیانم چه کسانی در خط امام هست که قبلاً نبوده و ... کدام دوستانم رو، شهید شدنم بیشتر رویشان تأثیر گذاشت و آماده جبهه رفتن شدند؟ چه کسانی بیشتر از نبودن من دلتنگ شدند؟ چطوری برایم عزاداری کردند؟ عقیده‌شون راجع به هدفم چی بود و چطور راجع به من فکر می‌کردند و ... من هم شروع به تعریف کردم و از 3 تن از دوستانش شروع کردم یکی محمود پسر همسایه که چطور شب از سربازی آمده بود و وقتی روی درب خانه‌شان اسم تو را خوانده بود که مسعودجان شهادتت مبارک و ... چطور یکه خورده بود و فردا صبح زود رفته بود سر خاکت و ... بعد از دوستش مجتبی بابایی گفتم که چطور اومد و تمام احوالات او و نحوه شهیدشدنش را برامون تعریف کرد و ماها هم می‌نوشتیم و همین باعث شد که زندگینامه‌ای برای مسعود بنویسم و خلاصه‌ای از آن در سالگردش حاضر و از همه خواستیم برایش حمد و سوره‌ای بخوانند و ... همانطور که تعریف می‌کردم بسیار خوشحال می‌شد و هی می‌گفت خوب بگو بگو و ... بعدش چطور شد و ... بعد از اون دوستش که یکی از پاهایش را از دست داده بود ولی شهید نشده بود گفتم که روز دوم شهید شدن مسعود اومده بود و تمام خاطراتش را برای ما تعریف کرده و ... باز مسعود مشتاق بود که بیشتر بشنود و بعد از طرز تشییع جنازه‌اش ـ پذیرایی از مهمانها ـ دعای کمیل‌ها و ... که در عزاداریش شده بود تعریف کردم، از عزاداری دوستان ـ فامیل و سایرین و اینکه دوستانش بیشتر از فامیل و ... راهش را درک کردند و طرفدار عقاید او هستند و ... خلاصه با شادی زیادی تمام وقایع این 5/1 سال را برایش تعریف کردم و می‌ترسیدم مبادا زودتر برود و تمام وقایع را نشنود و ...

شب دوشنبه 29 اسفند ماه سال 62، خواب نسبتاً کوتاه که برای او عزاداری سختی می‌کردم و گریه بسیار، در حالی که بیشتر اوقات به جای عکس خودش جلوی چشمم می‌آمد و عزاداریم سخت‌تر می‌شد و حالتی داشتم که نمی‌توانستم به همه بگویم، که بابا من فقط عکس را نمی‌بینم، او آمده و در بین ماست و خودش شاهد هست که چگونه برایش عزاداری می‌کنیم و بر احوال تک تک ما آگاه هست و ...

اوایل اردیبهشت ماه سال 63، (در بین امتحانات ثلث سوم دوره نظری) این خواب توسط خواهر کوچک شهید دیده شد، او می‌گوید: در خواب دیدم که مسعود مثل همیشه و در زمان حیاتش آمد و در اتاق بزرگ خانه و مرا و مهری و محسن و منصور را صدا زد و گفت: با من بیایید برویم بیرون، می‌خواهم با شما صحبتی داشته باشم، و آقا هم در اتاق نشسته بود. 5 تایی از خانه بیرون رفتیم. یادم می‌یاد که خیلی راه رفتیم و جایی رسیدیم که به نظر میرسید بیابانی باشد، من کلی برای مسعود حرف زدم و تمام خبرهای این مدت را به او دادم مثلاً می‌گفتم محمود خارج رفته محسن جز گروه... شده و ... بعد او را با یکی یکی ما صحبت کرد و نصایحی می‌کرد و به طرف خانه برمی‌گشتیم و ... وقتی به درب خانه رسیدیم دیگر وارد خانه نشد و گفت که باید برود. در آخر چند لحظه‌ای جلوی درب خانه نشست و دست بر پیشانی گذاشت و با حالت غم و اندوهی و در حالی که گریه می‌کرد، گفت: من نمی‌دانم چرا اینها اینطوری شدند و چرا این کارها رو می‌کنند (اشاره به برادرانش) چرا دست از اینکارها برنمی‌دارند؟ من خیلی از دست آنها ناراحتم ـ خیلی از دست کارهاشون زجر می‌کشم و ...

زمستان سال 62 خوابی از خواهرش ماهرخ، او می‌گوید به همان صورتی که جسد مسعود در روی تخت بود و ما رفتیم که او را دیده و تحویل بگیریم و به خاک بسپاریم، به همان صورت و همان وضع و لباس و ... در خانه خودمان در خواب دیدمش، وقتی به اتاق وارد شدم و مسعود را به آن وضع در اتاق دیدم با تعجب به خودم گفتم مسعود اینجا و با این وضع چه می‌کند در همین وقت انگار مسعود زنده شد و در همان حالی که بود کم‌کم نشست و صورتش را به طرف من برگردانید و با حالتی تقریباً عصبانی و وحشتناک به من نگاه کرد، بدون اینکه حرفی بزند، در حالی که من وحشت کرده بودم از خواب پریدم و ... تا مدتی از عکس او که در اتاق بود می‌ترسیدم و اصرار داشتم که عکس را از آنجا بردارند و ... که البته بعدها نتیجه گرفتم این به خاطر وضعیت خود من در آن زمان بود که اهمیت قابل توجهی به مسایل دینی نمی‌دادم و پس از آن سعی بر اصلاح و عیوب خود کردم و اینکه بیشتر با مسایل اسلام آشناتر شوم و انشاءالله.

در اینجا دو خواب که توسط مادر شهید دیده شده نقل می‌کنیم. ایشان می‌گویند از زمانی که مسعود شهید شده بود همیشه آرزو داشتم او را در خواب ببینم و مدتها گذشت و در اواسط زمستان سال 62 زمانی که یک سال و خورده‌ای از شهید شدن پسرم می‌گذشت یک شب در خواب چنین دیدم. شب بود و در کوچه‌ای نسبتاً بزرگ که ماشین به راحتی از آن می‌گذشت، من در حال عبور کردن بودم و دیدم خارهای بسیار زیادی را به داخل کوچه ریخته‌اند طوری که مردم و ماشین به سختی از آن قسمت می‌گذشتند. با خود گفتم بهتر است تا آنجا که می‌توانم این خارها و بوته‌ها را کنار بکشم تا مزاحم مردم نباشد ... مشغول جمع‌آوری شدم و به خودم گفتم، عجب مردمی چرا باید اینها وسط بریزند و مزاحمت برای عده‌ای دیگر درست کنند و ... در این حال خارهای کوچک بسیاری به دستم فرو رفته بود، طوری که مجبور شدم به جای جمع کردن خارهای کوچه، مدتی را صرف خارهای دست خود بکنم، ناگهان دیدم دو ‌آقا نیز کمک به من کرده و تیغ‌های  دستم را در می‌آورند و یکی از آنها گفت: خوب خانم دیگه تیغی نیست، من گفتم نه آقا باز هم هست، از دور روشنایی پدیدار شد و من در نور دستم را به آنها نشان می‌دادم و می‌گفتم که باز هم هست و ... که یک دفعه سرم را بالا کردم و صورت مسعود را در نور دیدم و شناختم و او را بغل کردم و همانطور که می‌بوسیدم و در آغوش گرفته بودم از شدت خوشحالی و گریه کردن زیاد از خواب پریدم و ...

خواب دیگر را در روز دوشنبه آخر سال 62 یعنی روز 29 اسفند دیدم و بدین ترتیب بود که در جایی به نظر می‌رسید جشنی بزرگ برپاست و بسیاری از فامیل در آنجا حضور داشتند، در خواب هم می‌دانستم که او شهید شده و حدود  5/1 از شهادتش می‌گذرد. در آن جشن مسعود هم حضور داشت و کم‌کم به طرف من آمد و یک کیک بزرگ هم در دستش بود، با رویی شاد وخندان کیک را به طرف من آورد و گفت: مامان این هدیه برای شماست. من به قدری از دیدن او شاد شدم که قبل از گرفتن کیک از دستش، او را بغل کردم و فشردم و از شدت خوشحالی گریه‌ام گرفته بود و از او می‌پرسیدم این مدت کجا بوده است؟ و چرا سری به مامان و ... نمی‌زنی؟ مسعود در جواب گفت: حالا که اومدم و شما رو هم دیدم، حالا اگر اجازه بدید مردم بقیه را هم ببینم، طوری او را بغل گرفته بودم که تمام کیک له شده بود و به لباسهایمان چسبیده بود، در همان حال از خواب بیدرا شدم و از شدت هیجان دیدن او در خواب، معده‌ام شروع به درد گرفتن کرد و بی اختیار گریه می‌کردم و بچه‌ها متوجه شدند که خواب دیده‌ام و ... آن شب تا صبح خوابم نبرد و دایماً با عکس او صحبت می‌کردم و به او می‌گفتم چرا بیشتر پیش من نماند، حتماً اینقدر من خوشحال شده بودم و حرف می‌زدم که فرصت ندادم تا او حرف بزند و چقدر زود از پیشم رفت، شاید گریه‌ام در خواب باعث شد زودتر نرود جمعه 15 تیر سال 63، در این روز خوابی توسط پدر شهید دیده شده است و بدین قرار است که یک هفته قبل از دادن حکم من و موافقت رسمی این خواب را دیدم که در جبهه و در میان رزمندگان اسلام بودم و یکباره مسعود را با همان لباس و ... دیدم. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و به او گفتم چرا این مدت به دیدنم نیامدی مسعود در جواب گفت: من همیشه با شما بودم، در پیش شما و به دیدن شما می‌آمدم ولی شما خودت تا 2 روز دیگر می‌آیی اینجا و همه چیز را از نزدیک خواهی دید. ایشان می‌گوید من اول متوجه و دقت به این خوابم نکردم. و امروز یکشبه 17 تیر سال 62 که حکم گرفت و رفتن به جبهه را به من می‌دادند و حالا می توانم بروم به جبهه، دقت کردم و دیدم حرف مسعود چقدر صحیح بود که گفت شما خودت تا 3 روز دیگر می‌آیی به جبهه و ... .

خوابی دیگر در رابطه با شهید شدن پدرم، اواخر سال 62 دیده شد، خواب دیدم درب خانه مرا در عظیمیه زدند و یک خانمی که اصلاً او را نمی‌شناختم ولی او مرا می‌شناخت گفت: یک نفر از خانواده‌ات شهید شده و خونتون خیلی شلوغ هست، چطور شما اینجا هستید. به او گفتم این موضوع را نمی‌دانستم و با عجله رفتم که حاضر بشوم. در راه تمام مدت فکر می‌کردم که خدایا چه کسی می‌تواند باشد؟ چطور شده من بی‌اطلاع هستم و ... به نظرم محسن می‌آمد در خواب می‌دانستم شهید اول مسعود هست و5/1 سال از شهادتش گذشته است. خلاصه با افکاری آشفته به سر کوچه مامان اینا رسیدم و دیدم حسابی شلوغه (یعنی دو سه برابر تدارکات مسعود) هر چه نزدیکتر می‌شدم بهتر مشاهده می‌کردم که شهید از خانواده ماست و از خانه ما. خلاصه وارد خانه شدم و فهمیدم که محسن نیست بلکه پدر خانواده هست. حالتی عجیب داشتم، هم ناراحت از اینکه آقام شهید شده و ... و هم خوشحال از اینکه عاقبت‌بخیر شده و راه مسعود را ادامه دادو و شهید شده است. با کمال ادب و احترام و بدون شیون و زاری به مردم می‌گفتم: خوب ببینید این شهید دوم خانواده ماست. این دومین افتخار خانواده ماست. این پدر من هست ـ خدایا تو را شکر می‌کنم که او از شهیدان است و انشاءالله که در بهشت در جوار مسعود و شهیدان است و ... بعد از خواب پریدم و ساعتها فکر می‌کردم و می‌گفتم چرا آ‌قا؟ فردای روز بعد مادرم پیش من آمد و وقتی گفتم چنین خوابی دیده‌ام او گفت: پدرت بسیار از شهادت مسعود به این طرف خوب شده و به کلی عوض شده و ... در کتاب تعبیر خواب از علامه باقر مجلسی از حضرت دانیال نقل شده است و کسی را در خواب ببینی که شهید شده است، او از گناهان پاک شده و خداوند او را آمرزیده است و ... .

در این قسمت آخر از خوابهایی که دیده شده، چند خواب که توسط خواهر دوم شهید دیده شد، نقل می‌کنیم. اومی‌گوید: در یک شب حمله که ما به حصارک کرج و منزل برادر شوهرم رفته بودیم، قرار بود که با شوهرم به مزار شهیدان برویم و به خاطر محمد و اینکه کمی اذیت می‌کرد و ... بالاخره نتوانستم بروم و در حالت خواباندن بچه بودم که خودم هم چند دقیقه‌ای خوابم برد و در خواب مسعود را دیدم که درست همان زمان شب جمعه بود و به دیدن من آمد. وقتی از او سؤال کردم که اینجا چه می‌کند و می‌خواستم به مزارش بروم که متأسفانه نشد و فوری گفت من دیدم که تو نمی‌توانی به مزارم بیایی، گفتم بهتر است یکبار هم من به دیدنت بیایم و می‌بینی که آمدم و...

او می‌گوید در روزهای آخر حاملگی بسر می‌بردم و یک روز وقتی به مدرسه‌ام رفتم یکی از خانم معلمها به نام خانم رستگاری گفت من تا به حال برادر شما را ندیده‌ام و آیا او این نشانه‌ها را دارد؟ بعد از گوش دادن به سخنان آن معلم، عکسی از مسعود را هم به او نشان دادم و خانم رستگاری فوراً گفت، خودش هست، این شکل همان شخصی که دیشب در خواب دیدم می‌باشد، او به من گفت آیا منیره ما هنوز فارغ نشده است؟ در حالی که عینک سیاهی بر چشم داشت و حدود 25 ساله بود در شب جمعه 28/2/62 زمانی که 8 ماه از دفن کردن مسعود گذشته بود در خواب دیدم که در خانه مامان اینا هستم و شب هست و در حال خوابیده‌ام، در این موقع من 7 ماهه حامله بودم و به اتفاق بقیه بچه‌ها مشغول نگاه کردن تلویزیون بودیم که گویا یک فیلم کمدی بود. کم‌کم درد زایمان بر من مستولی شد و من که نمی‌خواستم کسی، چیزی بفهمد بسیار نگران بودم. بالاخره مامان متوجه شد و گفت که اشکالی ندارد ودر خانه زایمان می‌کنم و ... بعد مسعود که در آن موقع می‌دانستم شهید شده ولی در اتاق و پیش بچه‌های دیگر نشسته بود، صدایش کردم و از وضعیت خودم برایش گفتم و ... بعد او را گفتم که چون دوچرخه دارد زودتر برود سر خیابان و دکتر بیاورد. بعد از دقایقی مسعود برگشت و یه کیسه کوچک درآورد به او گفتم چرا دکتر نیاوردی؟ در جوابم گفت که عجله نکن بیا بنشین تا برایت بگم و دکتر گفت 2ماه دیگر وقت زایمان هست فعلاً فقط این دواها را بخور و ...

در خواب نسبتاً کوتاه و پرمعنا باز شهید مسعود را دیدم. در باغی بسیار زیبا که انواع میوه‌ها وجود داشت من و محسن مشغول گردش بودیم که مسعود نیز به ما اضافه شد و در خواب می‌دانستم که او شهید شده است، بعد از باغ و میوه‌های از او سؤال کردم. در حالی که جست و خیز زیادی داشت و به نظرم کم سن و سال هم می‌آمد (در حدود 16 و 17 ساله) گفت که الان از درخت بالا می‌رود و برای ما مقداری میوه می‌کند. در حالی که او بالای درخت بود و مشغول میوه کندن خانجان آقا را دیدم که بسیار خوشحال به نظر می‌آمد و در دستش یک سینی بزرگ پر از میوه‌های خوشمزه و رنگارنگ که جلوه خاصی داشت، به طرف ما آمد و گفت بچه‌ها نباید اینجا و.. من از میوه‌هایی که دوست دارید آورده‌ام، لازم به کندن نیست.

در نزدیکی اولین سالگرد مسعود، معصومه خانم (همسایه دیوار به دیوار) می‌گوید شبی مسعود را در خواب دیدم که همان بلوز ورزشی قرمز و سفید را که همیشه به تن داشت، پوشیده بود و داشت به پشت بام می‌رفت، من که او را در آن وضع دیدم و می‌دانستم در خواب که مسعود شهید شده و حدوداً یکسال هم گذشته است، از او پرسیدم برای چه به پشت‌بام می‌رود؟ درجوابم گفت: می‌خواهم بروم و از پشت‌بام یه نگاهی به همه اطراف بیندازم و همه اهل محل را از بالا نگاهی کنم و ...

در خواب دیگری او منیره چنین تعریف می‌کند، زمانی که تنها یک طفل داشتم و هنوز سالگرد مسعود هم نشده بود، شبی خواب چنین دیدم که در جای بسیار بلندی (که به نظرم شبیه به بالای پشت‌بام مثلاً‌ یک ساختمان 20 طبقه) بود، به ما خبر داده بودند که مسعود آنجاست و ما می‌توانیم او را ببینیم. از دور مردی بسیار بلندبالا ـ سفیدرو هیکلمند و بسیار قوی که لباس سفیدی بر تن داشت و به نظر می‌رسد نگهبان آن قسمتی بود که مسعود در آنجا وجود داشت و ... خلاصه از پله‌های زیادی بالا می‌رفتیم و آن مرد نگهبان گفت: هیچ کس حق ورود به آنجا را ندارد فقط مادر و خواهرانش می‌توانند او را ببینند و ... من به مادر و خواهرانم نگاهی کرده و همگی با خوشحالی و انتظار زیادی که کشیدیم به طرف مکانی که می‌گفتند مسعود در آنجا گرفتیم و با شادی و عجله زیادی پله‌ها را بالا می‌رفتیم بالاخره رسیدیم به جایی که انگار بالای پشت بام آن ساختمان بود چون در بالای سرمان دیگر پله یا ساختمان وجود نداشت و در بالای سرمان آسمان را مشاهده می‌کردیم. همگی به طرف تابوت مسعود می‌رفتیم. یعنی او در حالی که لباس سفیدی بر تن داشت و فقط صورتش باز بود و به نظر می‌رسید که خوابیده باشد. در تابوت در بازی قرار داشت. من و خواهرانم و مادرم خیلی سریع در اطراف تابوتش حلقه زدیم و نشستیم و در این حالت مرتب به شانه هم می‌زدیم و تندتند می‌گفتم مسعودجون، ببین مسعودجون و او را گاهی اوقات به شدت تکان می‌دادم و ناگاه دیدم که چشمانش را باز کرد و کم‌کم سرش را بالا گرفت، در این وقت من هی این جمله را تکرار می‌کردم و می‌گفتم مسعودجون تو رو خدا من رو اون دنیا شفاعت کن، یادت نره‌ها اون دنیا منو شفاعت کن و .. در حالی که لبخند بسیار زیبایی به من زد، دوباره به حالت اول درآمد و انگار صد سال بود که خوابیده است.

در خوابی دیگر، دیدم که ساختمان بسیار بزرگی هست که پله های زیادی داشت و من و مسعود در حال بازی کردن و مشغول راه رفتن از این پله‌های فراوان و پیچ و خم‌های آن بودیم. مسعود همیشه در جلوتر قرار داشت و حالت پرش از این پله‌ها را داشت و مرتب به من می‌گفت: منیره اگه منو گرفتی. گاهی وقتها می‌دیدم که چند پله بسیار بزرگ و ترسناک را با یک جهش و بسیار آسان می‌گذرد و من که هم خسته شده بودم و هم توانایی رفتن این پله‌ها را نداشتم، به تشویق او بالا می‌رفتم ولی او بسیار آسمان و سبکبال و حالت پرش داشت و به راحتی از آن پله‌ها بالا می‌رفت و خیلی اوقات می‌دیدم که بین ما فاصله زیاد می‌شد و او سریع تو بالا می‌رفت و تمام مدت به من می‌گفت، بیا بالا بابا جون  چیزی نیست پسر نترس، خیلی آسونه، نترس، بیا بالا، اگر منو گرفتی؟و... در جایی که من ایستاده بودم و او در مکانی بسیار بالاتر رسیده بود دیدم که بسیار راحت پاین می‌آمد به من می‌رسید و می‌گفت که بروم بالا انگار که بال داشته باشد خیلی سریع بالا و پایین از این پله‌ها راه می‌رفت. در حالی که از پله‌ها به سختی بالا می‌رفتم، از خواب پریدم و یاد این صحبت حاج آقا انصاریان در نوار مربوط به مقام شهیدش افتادم که می‌گفت: بهشت 8 طبقه دارد که هر کدام مربوط به طبقه خاص خودش هست یک طبقه‌ مال مرسلین، یک طبقه انبیا، یک طبقه صالحان، یک طبقه شهدا، یک طبقه نیکوکاران  الی آخر و خداوند خطاب به شهدا می‌گوید: ای محبوب من ـ ای دوست من ـ ای حبیب من، تمامی بهشت زیر پای توست به هر طبقه که می‌خواهی درآی و ... و شهدا به آسانی و بسیار سبک بال به هر طبقه از بهشت، اجازه ورود و رفت وآمد را دارند. (خوشا به حال شهدا)

یکی دیگر از خوابها مربوط به خانمی هست که در آخر دولت آ‌باد می‌نشیند ودوست شهربانو خانم پالیزگر است.یک روز صبح ایشان به اتفاق شهربانو خانم منزل ما آمدند و این خواب را تعریف کردند، (هنوز چند روزی از شب 7 مسعود گذشته بود) ایشان گفت: من شهید مصلائی را نمی‌شناختم و دیشب در خواب دیدم که کسی درب منزل ما را می‌زند و وقتی درب را باز کردم، جوانی بسیار زیبا ـ نورانی ـ سفیدرو و شاد و خندان را دیدم، او به من سلام کرد و بعد از احوالپرسی گفت اگر برایم مزاحمتی ندارد پیغام او را به مادرش بدهم. من گفتم که نه او را می‌شناسم و نه ماردش را. بعد گفت در خیابان سوم دولت‌آباد منزلشان هست و نشانه درب خانه‌شان این هست که دو پرچم سیاه را به صورت دو بیدق در بالای درب خانه‌شان نصب کردند و اگر از همسایه‌ام بپرسم، همه می‌شناسند و درب خانه او رانشان می‌دهند. بعد به او گفتم که پیغامتان چیست؟ او گفت: پیغامم این هست که به مادرم بگویم من مسعود هستم و بسیار از همه شماها مخصوصاً مادر و خواهرانم و همسایه‌ها تشکر می‌کنم که در این چند روز اینقدر برای من زحمت کشیدید و اینقدر برنامه‌های خوب برایم گذاشتید، انشاءالله خداوند اجر زیادی به همگی شما بدهد بعد از اینکه از خواب پریدم با خود فکر می‌کردم این دیگر چه کسی بود و ... و الان که ساعت 9 صبح است، بعد از آنکه منزل دوستم شهربانو خانم که با شماها همسایه هست آمدم و خوابم را برایش تعریف کردم، ایشان گفت: درست هست و اینجا منزل شهید میرمسعود مصلائی هست، بهتر است الان شما با من بیاید و خودتان جزییات خوابتان را برای خانواده شهید تعریف کنید و...

در خواب دیگری خواهرش منیره چنین می‌گوید: در خواب دیدم که من و شوهرم منزل مامان اینا هستیم و همگی در اتاق بزرگ سر سفره غذا هستیم. روی میز اینا مسعود را... همان حالتی که در تابوت بود و روز شهید شدنش واقع در نمازخانه دیده بودم، مشاهده کردم و در خواب بسیار تعجب می‌کردم که مسعد با این وضع در خانه مامان چه می‌کند در صورتی که مدتی است از شهادتش گذشته.

در سال 72 بود که مدتی رانندگی می‌کردم و گاهی وقتها هم چون در ماشین خودمون بودم، در پوشش چادر، کاهلی می‌کردم یا گاهی اوقات به خاطر مشغله‌های زیاد و داشتن سه فرزند و مشکلات مخصوص به آنها، نمازها هم یا دیر خوانده می‌شد یا قضا می‌شد و خلاصه کمی با چند سال قبلی‌ام تفاوت پیدا کرده بودم و ... در هر صورت شبی خوابی بسیار واضح از مسعود دیدم که به من گفت منیر جون، مدتی است که سیم ارتباطی ما قطع شده است و .. و او با این حرف، خواسته بود به خواهرش بفهماند که تو عوض شدی و دیگه اون حالت زن مسلمان واقعی یا خواهر شهید را نداری و ... در سال 74 (پاییز) خوابی بسیار واضح از برادرم دیدم که دقیقاً وضعیت جسمانی خواهر بزرگم، مریم را برای ما پیشگویی کرده بود، آن موقع ما در منزلمان در حسن‌آباد زندگی می‌کردیم و معاون مدرسه خیرآبادی حسن‌آباد بودم و خیلی به مردم مستضعف فکر می‌کردم، به اینکه چرا بی عدالتی در یک کشور اسلامی زیاد شده و از جمله به مشکلات خاص یکی از خدمتکاران مدرسه‌ام به نام خانم میرباقری فکر می‌کردم که با داشتن سه بچه یتیم و با داشتن چند برادر که در وضعیتهای اجتماعی خوبی هستند و ... چرانباید به او به مشکلاتش رسیدگی کنند و ... خلاصه خواب دیدم روی تختی دراز کشیده بودم و تنها در خانه بودم و بسیار ناراحت و به مسایل مردم فکر می‌کردم و ... و دستم را به خاکی که به اندازه یک سنگ قبر بودم و در کنارم قرار گرفته بود می‌کشیدم، بعد از مدتی کوتاه متوجه شدم که این خاک در حال شکل گرفتن می‌باشد و کم‌کم شکل یک انسان را گرفت و با قامت کامل که در حالت افقی قرار گرفته باشد و بعد از چند لحظه صورت او را دیدم که کاملاً مسعود بود، خیلی سریع بر روی تختم نشستم و پس از چند لحظه او نیز نشست و بین ما به اندازه دو متر فاصله افتاد: در این حین آقارضا وارد اتاق شد و خیلی راحت با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردند و دست دادند و ... سپس من وقتی به صورت مسعود کردم و دیدم یک زخم به اندازه 5 ریالی در گوشه سمت راست بینی‌اش وجود دارد که بسیار ناراحت شدم و از او در مورد آن پرسش کردم و او در حالی که به طرف من می‌آمد، بدون آنکه حرفی بزند، درست مثل بچه‌های کوچک سرش را روی زانوی من که نشسته بودم گذاشت و شروع به حرف زدن کرد و من هم مثل مادری مهربان دست به موهایش می‌کشیدم و خیلی با هم حرف زدیم که البته بعد از دیدن این خواب و بلند شدن از خوابم حرفهایی که بین ما رد وبدل می‌شد، زیاد یادم نماند اینقدر یادم هست که به او گفتم، مسعود جون یک دقیقه به من مهلت بده بروم و ببینم درب منزل را رضا قفل کرده و یا نه و اگر قفل نکرده من قفل کنم و بیایم. خانه مادر خوابم بسیار وسیع بود و راهرویی بسیار طولانی و باریک مثل خونه قدیمی مادربزرگم (خانجان آقاجون) داشت که من داخل آن راهرو شدم و در انتهای آن که درب خروجی خانه بود رسیدم و مطمئن شدم که درب خانه را رضا قفل کرده بود و ... در این موقع از خواب پریدم و حدود یکماه ونیم بعد متوجه شدم که خواهرم مریم، توده‌ای در حفره سمت راست بینی‌اش دارد و ... در زمان جنگ بود که شبی خواب دیدم در منزلی که چند طبقه بود و از یک طبقه آن که پنجره کوچکی داشت، دیدم که مادربزرگم (خانجان مامان) بسیار زیبا و نورانی وارد اتاق شد که لباسهای بسیار فاخر و گرانبها بر تن داشت و کفشهای سفید زیبایی پوشیده بود که بر روی آن منگوله‌های زردرنگی وجود داشت، و بسیار قشنگ که در تمام محرم لباس و کفش به این زیبایی را ندیده بودم و در خواب تعجب می‌کردم که چرا ایشان از درب وارد نشدند و از پنجره آمدند، در هر صورت به من گفت: منیر جون من کار دارم و باید زود بروم، فقط آمدم تا بهت بگم (خبر خوبی یا مژده‌ای بهت بدهم) تو شهید می‌شوی، من که بسیار خوشحال شده بودم و مرتب بالا و پایین می‌پریدم و معنی تکرار می‌کردم، تو رو خدا خانجان، راست می‌گویید من شهیده می‌شوم و ... بعد بهش گفتم من که پسر نیستم تا جبهه بروم یا شهید بشم و... و او مرتب تکرار می‌کرد که تو شهیده می‌شوی و ...

https://s32.picofile.com/file/8480814192/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_3_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8480814268/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%DB%8C%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_10_.jpg



نظرات (۱)

  • خادم شهدا
  • سلام خدا بر این شهید بابصیرت 

    در مجازی پیامی از ایشان منتشر کردم. 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

    شهدای البرز

    "گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

    ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا




    آخرین نظرات