شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید فقیه رضایی-مصطفی

 

شهید مصطفی فقیه رضایی

نام پدر: محمدحسین

تاریخ تولد: 11-10-1347 شمسی

محل تولد:همدان

تاریخ شهادت : 11-11-1365 شمسی

محل شهادت : شلمچه

پاسدار افتخاری

تیربارچی

لشکر27 محمدرسول الله

عملیات : کربلای5

گلزار شهدا: امامزاده محمد

البرز - کرج

 

 

شهید مصطفی فقیه رضایی فرزند محمد حسین به تاریخ11-10-1347در یکی از روستاهای همدان متولد گردید  ایشان بعد از گذراندن دوران طفولیت خویش در سن 7 سالگی جهت کسب دانش پا به مدرسه گذاشت و تحصیلات ابتدایی خود را در شهر همدان سپری نمود

سپس به همراه خانواده به شهر کرج نقل و مکان نمودند و ترک تحصیل نمود و در بسیج شروع به فعالیت نمود.

وی روزها را کار می‌کرد و شب‌ها در بسیج بود و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی ایشان نیز لحظه‌ای نتوانست آرام بنشیند و با آموزش‌های گوناگون از طریق بسیج به جبهه‌های جنگ حق علیه باطل شتافت تا اینکه سرانجام در مورخه 11-11-1365 در عملیات کربلای5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

 

https://s31.picofile.com/file/8471102218/%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C_%D9%81%D9%82%DB%8C%D9%87_%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C_1_.jpg

 

https://s30.picofile.com/file/8471102176/%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C_%D9%81%D9%82%DB%8C%D9%87_%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C_1_.JPG

 

 

https://s30.picofile.com/file/8471102368/806796_708.jpg

 

 

 شهید_مصطفی_فقیه_رضایی_6s3h.jpg

 

 

شهید_مصطفی_فقیه_رضایی_(2)_scx8.jpg

 

 

 

شهید_مصطفی_فقیه_رضایی_(5)_t7jy.jpg

شهید_مصطفی_فقیه_رضایی_(3)_54yv.jpg

 

شهید_مصطفی_فقیه_رضایی_(4)_ahsd.jpg

 

https://s30.picofile.com/file/8471102184/%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C_%D9%81%D9%82%DB%8C%D9%87_%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C_3_.JPG

 

 

 

 

مصاحبه با مادر شهید مصطفی فقیه رضایی
- بسم الله الرحمن الرحیم.سلام عرض می کنم حاج خانوم.
-«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم؛ بسم الله الرحمن الرحیم» سلام عرض می کنم عزیزانی که اینجا تشریف اوردند. زحمت کشیدند. زحمات مارو قبول کردند.
- بزرگوارید شما.
- دستتون درد نکنه موفق باشید ان شالله.
1. مادر جان میشه خودتون رو برای ما معرفی کنید؟
-من.. نام من؛  بتول شیر محمدی. مادر شهید مصطفی فقیه رضایی.
2.بسیار عالی. مادر جان اصالتا اهل کجا هستید؟
- ما اهل همدانیم. اطراف همدانیم
3. کدوم روستا؟
- روستا.. بخش زرند. روستای سردرود
4. کی تشریف اوردید کرج؟
- ما الان 40 ساله کرجیم
5. مادر کی ازدواج کردید؟
- ما سال 43 الی 44
6. چندتا فرزند داشتید؟
-چهارتا فرزند داشتم.
7. چارتا فرزند. آقا مصطفی که شهید شدند چندمین فرزندتون بودند؟
- اون اولیش بوده.
8. اولین فرزند یا اولین پسرتون بودند.
- فرزند اولین بود.
9. فرزندای دیگتون چطور؟
- فرزند از اون کوچکتر بهروز رضایی از اون کوچکتر علی و از اون کوچکتر یه دختره معصومه.
- که اینطور.
- بله.
10. تولدشون کیه؟
- سال 49.
- سال 49.
- چهلو نه. بیستو چهارم خرداد.
-24 خرداد 49.
- 49
11. بسیار خب. از موقع تولدش خاطره ای چیزی دارید برامون بگید؟
-از تولدش مثلا شهرستان بودیم. شهرستان به دنیا اومد.
12. همون رزند؟
- همون اطراف رزند بله.بخش رزند بله. بهروز به دنیا اومد و بعد از 4 سال علی به دنیا اومد. بعد از علی یک سال و خورده ای بود که معصومه به دنیا اومد.
13. اسم آقا مصطفی ر کی انتخاب کردند؟
- اسم مصطفی رو برادر ناتنی داشت به نام قربان؛ یه فامیل داشتیم تهران اومد گفت: من اسم این رو میذارم مصطفی.
14. دلیلش چی بود؟
- این اسم رو خوشش اومده بود.
- بسیار عالی
- دلیلش این بود که اسم رو خوشش اومده بود. بعد باباشم؛ به گوشش خوند مصطفی. باباش قرآن خون بود. نماز خون بود. نوحه خون بود. گوشش خوند مصطفی. خونه اینو خیلی هم دوسش داشتند. همه فامیل هم  مثلا.. خیلی بچه خوشگل اصلا تپل بود خیلی خوششون می اومد. اینو مثلا همه دوست داشتند.
15. خب مادر ترک زبان ها خیلی رو فرزند پسر حساسن
- بله.
- خیلی هم دوست دارن پسر رو
- بله.
- شما هم اولین فرزندتون پسر شد. از حس و حالتون برامون بگید؟
- والا خیلی خوشحال بودم. گفتم خدا به من پسر داده. 4 تا بچه یتیم رو من بزرگ کردم. اینم خدا بخاطر زحماتی که برای اون ها کشیدم به من داده.
- خوشحال بودید؟
- خوشحال بودم که خداوند این رو به من داده . بعد زدو بهروز به دنیا اومد و این پسر بودو.
16. از قبل از مدرسه رفتنش بهمون بگید اون شش سال اول زندگیش؟
-مدرسه اینجا رفته.
- اینجا مدرسه رفته؟
- اینجا مدرسه رفته
17. چندساله بود که اومدید اینجا؟
- 3 سالش بود اومدیم اینجا سه سالش بود.
- بله.
18. خب.از بچگیش برامون می گید؟ شیطنت داشت...
-  خیلی بازیای.. ماشین.. خیلی علاقه ب ماشین داشت. هرچوبی گیرش می اومد ماشین درست می کرد. تراکتور درست می کرد از این چیزا. خیلی ماشین دوست داشت.
19. شیطنت داشت؟ اذیتتون می کرد؟
- اذیت که مثلا دعوا معوا نمی کرد. ولی خب بچه اکثرا شیطنت می کنه دیگه. هر بچه ای - حالا خد نگه داره- همین اینکه می بینید چجوری می کنه. اون آرام بود. خیلی آرام بود. خیلی هم باباش دوست داشت این رو. خیلی دوست داشتند. اصلا همه فامیل این رو دوست داشتند.نمی دونم خدایی بود این از دنیا می خواست بره.. همه این رو دوست داشتند.
20. خب مادر کجا مدرسه رفتند؟ ابتدایی رو؟
-ابتدایی رو اینجا مدرسه آمنه بود. رفت مدرسه از اینجا که پنجمش رو گرفت. رفت مدرسه آمنه.. چی.. هاشمی نژاد. بعد اونجا درس می خوند یه معلمی داشت. یه آقایی اونجا بود اون خیلی علاقه داشت که این درس بخونه. چون این درسش خوب بود. خیلی علاقه داشت. هی من می رفتم سوال می کردم. چجوریه این درسش گفت : درسش خوبه ولی اینجا وای نمی ایسته. می ره این ور و اون ور . منم خودم می گفتم این قبول شدنی نیست. ولی سال آخری می رفتیم کانامه قبولیش رو می گرفتیم. خیلی هم خوشحال می شدم. می گفتم: خدایا من که بی سوادم. به این یاد بدم اینو بخونه اون رو بخونه برای خودش خدایی قشنگ درس می خوند.
- شما انتظار نداشتید قبول بشه؟
- من انتظار.. نه.. من انتظار نداشتم این قبول بشه. چون مدرسه.. تو خونه در کتاب رو باز نمیکرد. من می گفتم این قبول نمی شد. ولی خیلی باهوش بودو که مثلا اونجا درسارو می گرفت و  هرچی بهش می دادند رو اونجا انجام می دادو می رفت بسیجک
21. پس پیگیر درسش بودید شما؟
- بله.
- مدرسه می رفتید سر می زدید؟
- بله. سر می زدم می رفتم. منتها من اصلا احساس نمی کردم قبول بشه. چون با بازیگوشی درس می خوند. فکر می کردم این اصلا درس نمی خونه. بعد از اینکه این می خواست بره جبهه ؛ مثلا می رفت ناحیه. معلمش می گفت : این درسش حیفه.نذار بره. گفتم: والا آقا من هرکاری می کنم این رو نمی تونم ؛والا . رفتم ناحیه؛ اونجا یه آقایی بود می شناخت. گفت: والا ما به این می گیم برو درست رو بخون درس به دردت می خوره. نه مثلا چیزای دیگه.حالا موقع جبهه ات نیست. قبول نمی کنه. حرفهای مارو قبول نمی کنه. دیگه چیکار کنیم.
22. تا کلاس چندم خوند آخر؟
- تا 8 خوند.
- تا هشتم.
- تا 8 خوندو دگه ول کرد و راهی جبهه شد.
23. شما دوستاشم می شناختید؟ دوستاشم کنترل می کردید؟ با کی رفیق بشه با کی رفیق نشه؟
- جایی می رفت
- آهان
- ناحیه می رفت می اومد توی کوچه. بچه.. تو کوچه خیلی هم بچه های خوبی بودن. دعوا و معوا نمی کردند .میشستند یه گوشه بازی می کردند.
- درسته
- بازیای.. مثلا کمر بازی و از این جور چیزا.این کارارو می کردند.
24.از دوستاش خاطره ای دارید برامون بگید؟
- سکوت
- از دوستاش
- جمع می شدند الان مثلا چندتا عکس کوچیکی انداختند جمع می شدند یجا عکس انداختند. که بچه ها تو کوچه بازی می کردند یه موقع می دیدی دعواشون شده فحش می دادند به هم دیگه. این بدش می اومد. می گفت: مثلا این فحش هارو نده. فحش مادری ندید. بزن ولی فحش مادری ندید. بدش می اومد. از اون حرفا خیلی بدش می اومد. خلاصه تو این کوچه بزرگ شدن.
25. شما صمیمی ترین دوستاش رو می شناختید؟ می اورد خونه دوستاش رو؟
- خیلی کم. نه..خونه می اومدند با دخترا.. دیدی یه درخت بزرگ داشتیم توی حیاط می نشستند زیر درخت و  بازی می کردند.
26. محل زندگیتون همینجا بود از اول؟
- همینجا بود از اول. همینجا
- بسیار خب.
- بله.
27. موقع درس خوندن تا هشتم خوند. این اوقات فراغتش رو بیشتر چی کار می کرد؟  
- اوقات فراغتش بیشتر ناحیه بود. مسجد جامع بود.
28. یعنی مثلا ورزشی، اهل هنر باشه..
- نه. ورزش مرزش نمی رفت. فقط این شوقش که بود.. ناحیه بود.ناحیه مسجد. هرجا می رفت. بعد دیدش که ما مانع می شیم نمی ذاریم بره جبهه رفته بود همدان. خواهرم اونجا بود. رفته بود اونجا اسمش رو نوشته بود. چیزه.. بره جبهه اونا باز یه چیز داده بدند که ببر این رو.. فرم داده بودند که ببر این رو پر کن. اورده بود خواهرم گفته بود من پر نمی کنم. چون اگه من پر کنم مادرت فردا از من دلخور میشه. ناراحت میشه من پر نمی کنم.
- درسته
- با اون یکم یکی به دو کرده بود اومده بود خونه.
29. مادر یکم از پدرشون برامون می گید؟ چندساله فوت کردند؟ یعنی ایشون مچندساله بودند که پدرش به رحمت خدا رفتند؟
-پدرش سال 59..
- 59؟
- آخرای 59... اوایل 59
- تقریبا 10 ساله بود.
- آره. اوایل 59. این باباش فوت کرد. بعد این موند.
30. بعد این کار می کرد براتون؛ مصطفی؟
-  نه. کار نمی کرد. همون درسو با این جبهه اش.، تقلا می کرد. نه کار مار نمی کرد.
- کار نمی کرد.
- نه کار نم یکرد.
31. رفتارش با فامیلا چطور بود؟
- فامیلا خوب. همه فامیل هارو دوست داشت . می رفت خونه فامیلا می موند. خونه داییش. مثلا فامیل های دیگه. می موند. اونا همه دوست داشتند.
32. خودش بین فامیلا کی رو بیشتر از همه دوست داشت؟
- خودش بین فامیلا مثلا بچه برادرم رو دوست داشت. با اونا خیلی جور بود. با پسر بزرگه برادرم خیلی جور بود. مثلا می رفت اونجا.
33. چرا می رفت اونجا؟
- نمی دونم می موند اونجا خوشحال بود. که اونارو می دید و بازی می کرد. بعضی اوقات می موند بعضی اوتا می اومد. بلاخره اینجوری.
34. مادر از اخلاقش توی خونه هم برامون بگید.
- اخلاقشم خیلی خوب بود. اصلا اهل دعوا نبود. اهل هیچی، غذایی که من می کشیدم با هم می نشستند می خوردند. مثلا این بگه مال من کم بود. مال من زیاد بود. اینو با خودش می چرخوند.خیلی
- برادر کوچیکترو؟
- علی رو. این علیه.. اسمش علیه. این رو خیلی با خودش بود. هواشو داشت. اون وسطی زیاد جور نبود. اون اخلاقش تندتر از این بود.
35. با شما چجوری رفتار می کرد؟
- اخلاقش با منم خوب بود. هرکدومشون باشه حرف بد از دهنشون در نیومده. بچه بدی نیستند.
36. هیچ وقت شمارو اذیت نکردند؟
-نه دیگه . فقط این جبهه رفتنش منو ناراحت کرد. مثلا من نمی ذاشتم بره. برگشت گفتش که... من گفتم نرو مثلا. گفت: چرا؟ مگه اونایی که رفتند شهید شدند... چی...گفتم : خب می ری دست و پات قطع میشه یا مجروح میشی من نمی تونم بچرخونم. گفت: نه من طوری می رم که اینجوری نشه. مگه خون من از خون احمد رنگین تره. احمد چطور رفت شهید شد منم می رم.حرفای این این بود. خیلی هم..
37.  به غیر از جبهه رفتن دیگه شمارو ناراحت نکرد؟
- دیگه ناراحتی نبود..
- اصلا
- اصلا ناراحت نکرد . هیچی.
38. شما کدوم اخلاقش رو بیشتر دوست داشتید به دلتون می نشست؟
- اخلاق.. فحش اینا نمی دادش خوشحال بودم. دهنش پاکه. بعضی بچه هار می بینی هرچی از دهنش میاد به مادر یا به کسای دیگه، این نه. هیچ اصلا. فحش موش از دهنش در نمی اومد. حرفای خوبی می زد. خلاصه اینجوری بود اخلاقش.
39. چی شد تصمیم گرفت بره جبهه؟ جبهه رفتنش چجوری شروع شد؟
-می گم که جبهه رفتنش رو رفته بود فرم گرفته بود. اورده بود به هرکی برده بود پر نکرده بودند. مثلا یه آقایی بود سید؛ ملا ] گفته بود من پر نمی کنم. من پدر و مادر شما رو میشناسم - پدرش که فوت کرد بود- مادرتو میشناسم. فردا میری طوریت میشه میگن آره فلانی فرم اینو پر کرده. یه آقای دیگه همچنین. گفته بود من پر نمی کنم. یه آقایی هم اینجا همسایمون بود، باز اونم همین حرفهارو زده بود.
- درسته.
- بعد یه مغازه دار بود- بقالی- برده بود اون پر کنه اونم گفته بود: ما اینجا همسایه ایم من پر نمی کنم.
40. مادر شما کهه می فرمایید مسجد و پایگاه زیاد می رفت، کدوم پایگاه می رفت؟
- این ناحیه دو. می رفت و مسجد جامع می رفت
- مسجد جامع
- بله. بیشتر مسجد جامع می رفت. طوری بود که با اون کوچیکیش از ناحیه بهش تفنگ داده بودند اونجا مثلا پاسداری می کردو مثلا نگهبانی می داد. رفتم دنبالش مسجد جامع این اصلا شب هم نیومده بود. من گفتم که: هر روز مدرسه می ری. شب هم خونه نیومدی پس من برم... رفتم مسجد جامع پرسیدم: مصطفی فقیه رضایی اینجاست؟ این قایم شده بود. گفتن: نه اینجا بود رفت. بعد اومدم. یه نیم ساعتی طول کسید دیدم اومد. پسر جان کجا بودی؟ گفت: شما میاید اونجا من خجالت می کشم. میای دنبال من. تو نیا دنبال من. بالاخره من دلواپسم که شما می ری نمیای خونه مگه مسجد کسی هست که آدم رو چیز کنه؟ من مسجدم دیگه. اینجوری مسجدم رفتم دنبالش.
41. از چه سالی؛ چند سالگی شروع کرد مسجد رفتن رو؟
- تقریبا دوره راهنمایی شروع شد کار این هم شروع شد دیگه.
- یعنی مسجد رفتنش شروع شد.
- مسجد رفتنش و
- بسیج
- ناحیه رفتنش شروع شد.
42. خب راجب نماز خوندنش برامون بگید ...
- نماز می خوند.
- از چه سنی شروع کرد نماز خوندن؟
- نماز کوچیک بود نماز می خوند.
- مثلا از چه سنی؟
- تقریبا همون راهنمایی.. اول راهنمایی اینا بود نماز می خوند.
43. تشویق شما بود یا خودش دوست داشت؟
- خودش دوست داشت. چون می رفت مسجد اونجا می دید مثلا روزه می گرفت. اون سال  معده ام درد می کرد - ما سابقه داریم- معده ام درد می کرد رفته بودم آندوسکوپس اینا من نمی تونستم روزه بگیرم. این روزه می گرفت. گفتم پس چرا بدون سحری روزه می گیری تو که روزه می گیری بلند شو ... منو بیدار کن.. به من بگو رو بیدار کنم سحری بخور.گفت : نه عیب نداره.
- بدون سحری می گرفت؟
- بدون سحری روزه می گرفت.
44. چندسالش بود.
- همون اول راهنمایی چند سالش میشه. همون اول راهنمایی دوم راهنمایی روزش رو می گرفت
- 11 سال.
- بله . روزش رو می گرفت. بعد من می گفتم: تو که روزه می گیری چرا بدون سحری می گیری. منو بیدار کن. من بلند نمی شم تو بلند شو.. بعد بلند می شد راس هر ساعتی که من بیدارش می کردم می رفت مسجد نماز. می رفت همین مسجد ید الساجدین هست. اونجا نماز. می رفت اونجا نماز می خوند
45. این روحیه مذهبی که نماز می خوند و روزه می گرفت رو از کجا گرفته بود؟شما بهش یاد داده بودید؟
- ما خودمون روزه گیر ناز خون بودیم. باباش خدا بیامرزه.
- خدا بیامرزه
- نماز خون روزه بگیر مثلا. قرآن خون نوحه خون بود. باباش..
- از باباش یاد گرفته بود؟
- بله. باباش  این کارو ... ما تو خونمون کسی نیست که روزه بخوره. اون سال هم که من روزه می خوردم معده ام ناراحت بود. ما تو خونمون روزه خور نیستش.
46. فرمودید پدرشون اهل روضه بودند. نوحه خون بودند؟
- بله. بله
50. خود آقا مصطفی از بین اهل بیت کدومشون رو دوست داشت؟ راجب این جور قضایا باهاتون صحبت می کرد که کدوم امام رو کدوم اهل بیت رو بیشتر دوست داشت؟
- اونارو زیاد مثلا.. چون بچه بود اونارو زیاد صحبت نمی کرد.
47. هیئت با پدرش می رفت. عذاداری؟
- با باباش می رفت عذاداری. من خودم برداشتم بردمش مشهد اینارو. تا رسیده بودیم مشهد مارو گذاشته بود بلافاصله رفته بود حرم. رفته بود تا ما جا به جا بشیم زیارت کرده بود و اومده بود. اینقدر علاقه داشت. ما ناراحت شدیم. گفتیم این پسره کجا رفت بچه س. می ره گم میشه. دیدیم اومد. خیلی هم باهوش بود.
48. خودش رفته بود یا خودتون ؟
- من خودم برده بودم. خودم برده بودم هر سه تاشون رو. اون بزرگه نیومده بود. علی و معصومه و مصطفی.
- سه تا
- سه تایی رفته بودیم... چهارتایی رفته بودیم. خلاصه این مثلا
49. بازم خاطره دارید ازون مشهد رفتنتون؟
- مشهد این همیشه ؛ ظهر می شد می دوید. اصلا منتظر ما نمی شد. که با هم بریم. می رفت زیلرت می کرد و نماز می خوند بعد می اومدی می دیدی اومده. از ما زودتر اومده . کوچیک بود ولی باهوش بود. اینقدر مثلا خیلی  اصلا.. من می گم این بچه نابغه بود . خیلی اینجور چیزا سرش می شد.. بچه های الان رو می بینم، اون زمان.. اونو می بینم می گم نه این اصلا یه چیز دیگه بوده.
50. خودش خیلی تلاش کرده بود که از یکی رضایت بگیره بره جبهه.
- آره.
- تا اونجا که رفته بود پیش خاله اش و ریش سفیدا رو زده بود..
- خیلی خیلی.. بله
- شما هم ناراضی بودید.  
- بله.شب من خیلی چیز کردم، گفتم نرو بزرگ ما شمایید کسی نیست بچه ها کوچیکن. مثلا نون آور خونه از این به بعد شما باید باشی. گفت: بهروز هست. گفتم: من تورو می گم. بهروز رو نمی گم. بهروز کوچیکه. گفتم: من می خوام تو حالا منو ببیری زیارت این ور اون ور گفت: بهروز می بره. خلاصه. من اینقدر بهش گفتم گفتم. برگشت به من گفت:تو ضد انقلابی. من اونجا تقربا ناراحت شدم. گفتم دیگه چی بگم؟ گفته دیگه.
51. خب بالاخره چطوری از شما رضایت گرفت؟ شما که رضایت ندادید؟
- من رضایت ندادم و اون آقاهه رضایت داده بود. فرم رو امضا کرده بود.
52.کی رضایت داده بود؟
- اون آقایی که همشهریشون بود. اون فرمش رو پر کرده بود
53. به چه مناسبت؟
- دیگه این رفته بود پر کرده بود اونم پر کرده بود.
54. طرف چیکاره بود؟
- طرف پاسدار بود.
- آهان
- طرف پاسدار بود. رفته بود داده بود اون پر کرده بود. بعدها به من گفتن : تو اجازه دادی. گفتم: والا و بلا من اجازه ندادم. چون بچه بود . فردا می ری مجروح میشی بعد کسی رو ندارم بالای سرم. مثلا این رو بچرخونن این ور و اون ور. راضی نبودم که بره. خب خواست خدا بود  و اون آقا هم  مثلا چیز کرد و فرمش رو پر کرد و امضا کرد و رفت دیگه. بعد یکماهی موند. اومد مرخصی؛ دوباره رفت. بعد یک ماه بیست روز موند اومد مرخصی دوباره رفت. ولی رفت این عکس هارو از همسایه ها فامیلا اونایی که دوست داشت - همسایه داشتیم- با اونها عکس انداخت و خلاصه گفت: این رو ببر بده ظاهر کنند به منم بفرست. گفتم خودت میای و میبری ظاهر می کنی. من راضی نبودم. چون به من الهام شده بود این می ره و بر نمی گرده.خلاصه هیجی دیگه من ظاهر نکردم.بعدا بردم ظاهر کردم.بعدا دیگه از این یک تلفن زد... حمله کربلای پنج شروع شده بود یک تلگراف زد از من خاطر جمع باش .من جام خوبه فلان و اینا.. یکی از دوستاش اومد - من نمیشناختم- گفت این رو مصطفی داده. خلاصه هیچی من مطمئن شدم و موند..
55. فقط یکبار نامه دادند؟
- جان؟
- فقط یکبار نامه نوشتن براتون؟
- نامه می نوشت.
- نامه می نوشت؟
- بله نامه می نوشت. بیشترشو علی الان نگه داشته.
56. بیشتر چی می نوشت؟
- همین سلام و احوال پرسی و از من ناراحت نباشید و از این چیزا.
57. دو مرتبه رفت؟
- بله. دومرتبه رفت. مرتبه سوم رفت دیگه برنگشت دیگه.
- شهید شد.
- بله. دو مرتبه که رفت....
58. دومرتبه ای که اومد مرخصی براتون تعریف می کرد اونجا چیکار می کنه؟
-نه. تعریف نمی کرد.
- چرا؟
- اون می ترسید که من ناراحت بشم؛
- اجازه ندید.
- اجازه ندم که بره. مثلا. هیچی نمی گفت, می گفت :جام خوه و اینه.من خودم هم می گفتم: ببین می ری.. من نمی گم که .. حالا که رفتی کمک کن ولی زیاد جلو نرو. مثلا می ری اونجا که جلوی توپ وتفنگ نرو دیگه. گفت: نه نمی رم. اونجا کمک می کنم. دیگه رفت دیگه. رفت و از این 45 روز خبری نشد.
- بار سوم که رفت.
- بار سوم که رفت.بعد یه نفری بود - خدا بیامرزه اونم شهید شده- اومد مرخصی، این برادر ناتنیش اومد گفت: برای مصطفی نامه بنویسیم من ببرم بدم اون ببره. فردا می خواد بره. نامه رو نوشت برد. یک یکساعتی طول کشید و این برگشت.. نه!.. نامه رو نوشته بود می خواست ببره بده به اون طرف دیدیم که یک نفر در زد. گفتش که: پس چرا امروز کارخونه نیومدی؟ اینم که کارخونه نمی رفت که. منم هیچ حواسم نبود که این کارخونه نمی ره، کارش آزاده. گفتش که: ابراهیم چرا امروز کارخونه نیومدی. نگو مثلا من اونجا وایسدم نمی گه. خلاصه این رفت. باهاش رفتن پایین . یه یکساعتی نیم ساعتی طول کشید دیدم اومد.اومدو ماشینش رو برداشت برد. منم گفتم: خب ساعت 12 رفت خونش دیگه.یه نیم ساعتی طول کشید دوباره اومد. منم.. زنگ زد بچه ها خوابیده بودند بلند شدم فوری باز کردم گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی. گفتم : چی شده. مصطفی شهید شده؟ گفت: نه. گفتم: نه تو دروغ می گی. مصطفی طوری شده. بعد گفت: نه شهید نشده زخمی شده. الان من رفتم ناحیه باهاش صحبت کردم. بیمارستان نجمیه.صحبت کردم بریم ملاقاتش. رفتیم ساعت 12 بود که رفتیم. یک بود که رسیدیم. اونجا گفتن: چرا الان اومدیدو دیر اومدیدو مریضا خوابیدن و.. گفتیم: الان به ما گفتن و الان ما متوجه شدیم و گفتیم بریم ببینیم حالش رو جویا بشیم ببینیم چجوریه؟ پس بشین  ما بریم بیاریم.اینا رفتن با چرخ - ویلچر- این رو اوردند. من اول دست و پای این رو نگاه کردم. خبر جاهای دیگه اش رو نداشتم چی شده چطوری زخمی شده. دیدم خب. پاهاش دستاش سالمه ولی خب نمی تونه نفس بکشه به سختی می تون نفس بکشه. خلاصه یه نیم ساعتی وایسادیم دیدم پرستار ااومدندگفتند: نه دیگه بی موقع س. شما برید فردا؛ پس فردا بیاید. دیگه حواسم نیست. ما اومدیم و خلاصه رفتیم ملاقاتش دیدیم دور و برش پر همه دوستاش اومدن ولی این پرستاره گفت: این اذیت می کنه. گفتم: چجوری اذیت می کنه؟ گفت: تشنشه. گفتم: از این ور که این بچه اس. از این ورم که تشنشه.- سرم رو کشیده بود خورده بود- آب نمی دادند نگو این ترکشی که خورده کل شکمش رو از پایین باز کرده.اینام اوردند بخیه نکردند پیچوندن سیم پیچی کردند. گفتم که» بچه که هست. زخمی که هست. بالاخره شما بزرگی باید تحمل کنید دیگه. نه ب می خواد . گفتم که: نه این دیگه دست من نیست.بگم نخور...  مامان اینا آب نمی دن به من... گفتم:بالاخره تو رزمنده ای باید تو تحمل کنی این کارارو تحمل کنی. خلاصه هیچی دیگه ؛گفت: شما برید بیرون دوستام بیاد من با دوستام صحبت کنم. خیلی ها بودند. اومدیم بیرون دوستاش رفتن تو. با دوستاش صحبت کرد. حالا چه صحبتی کرد و چی گفت نمی دونم. خلاصه تا زمانی که ملاقات تموم شد. مون که تا 4 شنبه که ما دوباره بریم ملاقاتش. چهارشنبه گفتن که این ملاقات نداره. نرفتیم. - چرا اون برادر ناتنیش رفته بود- ولی اونم نمی ذاشتن متاسفانه پهلوش بره و مثلا چیکار کنه. چهار شنبه منو نبرد. دویاره روز جمعه ما یجا ختم داشتیم می خواستیم بریم اونجا از اونجا بریم ملاقات.زنگ زده بودند - به من نه به داداشش- گفته بودند هرچه زودتر بیاید؛ این داره تموم می کنه. تا اینکه اونجا ما یه ناهار جزوی خوردیم و بلند شدیم رفتیم بیمارستان این نگهبانا نذاشتن ما بریم تو هی ما تقلا  کردیم که » به ما زنگ زدن و مریض ما حال نداره و فلان و بصار .. گفتن: نه.. باید موقع ملاقات بشه ت شما برید تو. موقع ملاقات شدو ما رفتیم تو مارو نذاشتن تو، منم دادو بیداد کردم گفتم: من باید برم ببینم. ببینم بچه ام چه حالی داره. خلاصه یه کفشی و یه روپوشی به من دادند و گفتن برو. رفتم دیدم دو نفن دوتاشونم در حال جون دادنن. اتاق سی سو آی سی یو ازینا.  یه انگشتی گذاشت گفت: مصطفی؟ گفت: ها. گفت: مامانت اومده.گفت: خب. دوباره گفت: مصطفی مامانت اومده چه حرفی داری بهش بزنی؟ هیچی نگفت. دو- سه باری این رو صدا زدو اینم جواب هی رو دادو دیگه از این بیشتر حرفی نزد. من یخورده دادو بیداد کردم منو بیرون کردو  تا ما اومدیم بیرون دیدم با آسانسور اوردن پایین جنازه رفت پایین. دیگه فرداش رفتیم جنازه اش رو تحویل گرفتیم. پرونده اش تهران بود ما خودمون راضی شدیم پرونده اش رو بیاریم کرج. پرونده اش رو گرفتیم اوردیم کرج. دیگه سرتون ر درد نیارم. این بود برنامه های ما بود.
59. کجا تشیع کردید کجا دفن کردید؟
-بعد اینو گذاشته بودند تهران بود. داداشش و برادر منو رفتن بودند جنازه اش رو تحویل بگیرند یکی از همشهریامون اونجا بوده شناخته بود برادرمو همشهری بوده گفته بود نذارید بره تو اگه بره تو سه - چهر روز طول میکشه برسه دست شما. اون نذاشته بود. یکی - دوتا جنازه برای کرج بوده که به هوای این گرفته بودند. داده بودند اورده بودند سر کسرا اونجا . بعد ما رفتیم فردایش که گرفتن چیز کردند اونو گرفتیم اوردن و اینجا گذاشتن سردخونه و ما رفتیم فرداش اینو تحویل گرفتیمو تشیع کردیم.
60. الان مزارشون کجاست؟
- مزارش امامزاده محمده
- امامزاده محمد؟
- بله
61. مادر اون آخرین بار که دیدید بهش چی گفتید؟آخرین بار که رفتید بالای سرش؟
- آخرین بار که رفتم بالای سرش؛ گفتم: چیز نکن حوصله نکن تحمل کن. تو که رفتی ، حالا زخمی شدی- ماهم که خبر نداشتیم این چجوری زخمی شده- روده هاش رفته بود؛ جیگرش یه تیکه رفته بود از این چیزا. اصلا کلا شیکمش خالی شده بود. به هوای اون بازم من بهش گفتم: حوصله کن تحمل کن. ادیت نکن.
62. کدوم عملیات شهید شد؟
- بله؟
- کدوم عملیات مجروح شده بودند؟
- کربلای 5
- کربلای 5
- بله کربلای 5
63. تاریخ شهادتشون رو یادتون هست؟
-یازده یازده.
- 11/11
- 11/11 بهمن
- چه سالی؟
- سال همون 65 .
- سال 65؟
- بله.
64. بازم یمقدار- اگه خسته نشدید - بازم از اخلاقیاتش برامون صحبت کنید.
-خاطره ای دیگه ای.. اینقدر چیز شدم که اگه خاطره ای دیگه ای هم داشتم از خاطرم رفته دیگه.
65. خب من ازتون بپرسم. چه غذایی رو دوست داشت؟
- همه غذاهارو می خورد به غیر از بادمجان.
- بادمجون؟
- دوست نداشت. می گفت: هرچی درست کنی من می خورم فقط بادمجون درست نکن. گفتم » باشه. تو نخور. اگه یبارم درست کردیم تو نخور.ما خودمون می خوریم به تو نمی دیم. غذای دیگه می دیم. فقط همه غذاهارو دوست داشت بغیر از بادمجون.
66. کدوم رو بیشتر دوست داشت؟
- مثلا قرمه سبزی رو دوست داشت.
- قرمه سبزی.
- مثلا قیمه می خورد. ماکارانی خیلی دوست داشت. اینارو می خورد. فقط یه غذایی که دوست نداشت
- بادمجون
- بادمجون بود بله.
67. به ظاهرش اهمیت می داد؟ موقعی که می خواست بره بیرون خودشو مرتب کنه؟
- بله.
-موهاشو شونه بزنه؟
 - خیلی تر و تمیز خیلی مرتب. چیز می کرد. ترتمیز می رفت بیرون خیلی. مرتب ترو تمیز. خیلی.. اصلا اینا مرتب هستن. خیلی چیزای ترو تمیزی و اهمیت می دن.
- خدا حفظشون کنه.
- خدا سلامتی بده به شما.
68. بازم اگر خازره ای مطلبی هست ما دوست داریم بشنویم.
- رفته بود خونه برادرم برادرم ساکش رو گرفته بود, از این ناراحت شده بود. برادرم گفته بود: نرو جبهه. میری فردا شهید میشی اینطوری می شی مادرت می مونه. هیچی نگفت. ناراحت شده بود ولی هیچی نگفت. ساکو.. خب دایی نمی رم. ساکم رو بده برم خونه. حالا از اینجا ساکش رو گرفته بود و رفته بود همون روزم اعزامش بود. ساکش رو گرفته بود و رفته بود.برادرم ساکش رو گرفته بود. خلاصه گفتم که اون دوست داشت که بره. دیگه با ساک گرفتن نمیشه اون رو نگه داشت. خودم.. به من گفت یه ساک بخر من وسایلم رو توش جمع کنم. رفتم یه ساک خریدم؛ اوردم
69. دیگه راضیتون کرده بود بره جبهه؟
- دیگه، دیدم داره میره .من جلوشم بگیرم بازم میره.مثلا قایمکی می خواد بره. پس خوبه که من راه بندازم دیگه. یه حولهای چیز میزایی گذاشتم. خلاصه دادم بهش که فردا صبح می خواد بره. صبح من این رو بدرقه اش کردم. اومدم تو گریه ام گرفت. خیلی ناراحت شدم.حالا نمی دونم چیش جا مونده بود. دوباره برگشت. دروباز کرد گفت: مامان. گفتم: هان. گفت: گریه می کنی؟ گفتم : نه گریه نمی کنم. نمی دونم گفت، چیم جا مونده. گفتم: برو بردار -یادم نیست چی جامونده بود- برداشت و رفت. از این رادیو کوچیکا و اینا خیلی علاقه داشت. مثلا. گوشی می ذاشت گوشش گوش می داد. از اینا.. اینجور چیزارو علاقه داشت. خلاصه اینجوری.
70. تو بحث محرم و نامحرم ..
- سرش می شد. بله سرش.. نا محرم و محرم سرش می شد. می دونست چی به چیه. خیلی دانا بود. خیلی بچه ی دانایی بود. هرچند سنش کوچیک بود ولی خیلی دانا بود.می دونست.
71. از کجا یاد گرفته بود؟
-دیگه تو خونه مثلا
- آهان
- باباش اینجور چیزارو یاد می داد. اینجوری. کتاب می خوند، بهشون مثلا. اینا کوچیک بودند. ولی اون متوجه می شد چی به چیه. از مثلا نوحه ائمه ها رو می خوند. خیلی مثلا.. شبا بیشتر باباش کتاب می خوند. صبحا بلند می شد موقع نماز قرآن می خوند.
72. به عنوان آخرین سوال عرض می کنم. همین که شما چیکار کردید که یک شهید تربیت کردید؟این برای ما خیلی مهمه که شما چجوری شهید تربیت کردید؟
- والا من هیچ موقع رازی نمی شدم به یکی. می گفتم بچه های منو بزنید وقتی دعوا می کنند ولی بچه های من هیچ کس رو نزنند. کسی بیاد خونه بگه فلانی بچه ات بچه منو زده. من راضی نمی شم. اینام الان اینجورین راضی نمی شن. الان 40-42 ساله ما تو این کوچه ایم. با یکی یکی به دو نکردند. اینجورین مثلا.
- درسته.خیلی ممنون مادر.ببخشید
- شما ببخشید.
- اذیتتون کردیم.
- سرتون رو درد اوردم
- اگه باز مطلبی هست مادر خدمتیم.
- دیگه بیشتر از این مطلبی ندارم و سرتون رو دد نیارمو..
- دعامون می کنید؟
- ای خدا تمام جوان هارو راه راست هدایت کن. پروردگارا تمام مریض هارو شفا بده. پروردگارا ای خدا.. جوان هارو راه راست هدایت کن.
- آمین
- بجه های من ... همه رو تن سالم بده. بچه های منم تو اون ها
- ان شالله.
- ان شالله شما هم موفق باشید.
- مچکر
- تندرست باشید.
- ممنون که
-کارتون موفق باشید.
- سلامت باشید.
- خدا تن سالم بهتون بده.
- مچکرم
- زحمت کشیدید مچکرم. تشکر می کنم اینقدر زحمت کشیدید. مچکرم.
- مخلصیم.

 

نظرات (۳)

۳۸ سال فراغ به سر رسید ،شب ها کسی دیگر برایت لالایی نمی خواند .مادر دیگر آرام است.🖤🖤🖤

خاله   عزیزم  به فرزند   شهیدش   پیوست  

  • مهدی شیرمحمدی
  • خداوند پسرعمه ام را رحمت بفرماید 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

    شهدای البرز

    "گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


    آخرین نظرات