شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید غلامی-حسین

شهید حسین غلامی

نام پدر: جعفر

تاریخ تولد: 5-5-1341 شمسی

محل تولد: کرج - البرز

میزان تحصیلات : دیپلم الکتروتکنیک

شغل: کارمند شرکت توانیر

متاهل

تاریخ شهادت : 13-2-1365 شمسی

محل شهادت : فکه

عملیات : سیدالشهدا (ع)

گلزار شهدا: جاویدالاثر

برادرش مرتضی نیز به شهادت رسیده است


شهید_حسین_غلامی_qpos.jpg



شهید_حسین_غلامی_vdtt.jpg



شهید_حسین_غلامی_(2)_02dc.jpg



شهید_حسین_غلامی_(3)_cbav.jpg



شهید_حسین_غلامی_(4)_04md.jpg



شهید_حسین_غلامی_(5)_1ctz.jpg



شهید_حسین_غلامی_(6)_zfi5.jpg



شهید_حسین_غلامی_(7)_8v0e.jpg



شهید_حسین_غلامی_(8)_l3k.jpg





شهید_حسین_غلامی_(19)_ftk8.jpg




شهید_حسین_غلامی_(17)_u48v.jpg



شهید_حسین_غلامی_(10)_m8sg.jpg


شهید_حسین_غلامی_(13)_agx9.jpg



شهید_حسین_غلامی_(14)_bd7e.jpg



شهید_حسین_غلامی_(15)_lfn2.jpg



شهید_حسین_غلامی_(16)_fs16.jpg



شهید_حسین_غلامی_(24)_c32w.jpg



شهید_حسین_غلامی_(28)_qytq.jpg



شهید_حسین_غلامی_(27)_tv9i.jpg



شهید_حسین_غلامی_(25)_j3oe.jpg




شهید_حسین_غلامی_(21)_va5t.jpg



شهید_حسین_غلامی_(20)_rloh.jpg



شهید_حسین_غلامی_(12)_kts0.jpg


شهید_حسین_غلامی_(18)_7yam.jpg



شهید_حسین_غلامی_(11)_imi7.jpg



شهید_حسین_غلامی_(26)_1evu.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و درود به ستاره تابان اسلام که پرتوی این ستاره امام می باشد و درود بی کران خدمت رزومندگان که در جبهه ها حماسه آفرینی می کنند .

سلام علیکم . پس از عرض سلام امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه کسالتی نداشته باشید . اگر از احوال اینجانب خواسته باشید بشکر خداوند خوب می باشم و هیچ ناراحتی ندارم بجز دوری شما در ضمن در تاریخ 9/1/65 روز جمعه ساعت 4 بعد ازظهر منزل حاج آقا شفیعی تلفن زدم متأسفانه تشریف نداشتن و دوست داشتم صدای خوش رسای مادر گرامیم رابشنوم ولی خوب موفق نشدم . اگر بد خط می نویسم ببخشید چون فرصت کم است و جواد عبدالهی میخواهد به قطار برسد . همه شما را به خداوند منان می سپارم و امیدوارم که همیشه خوش و خرم وسلامت باشید . سلام مرا به همه برسانید .

//////////////////////////////

شهید_حسین_غلامی_(22)_1din.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام ودرود به منجی عالم بشریت و این ستاره عالم تاب حضرت مهدی (عج) و سلام گرم به امام امت و بر مسلمین جهان و درود بیکران نثار شهدای صدر اسلام تا کربلای ایران و از طرفی تولد این سرور آزادگان حسین بن علی (ع) را به شما خانواده عزیزم تبریک می گویم .

سلام علیکم: امیدوارم که حال همگی خوب باشد و هیچگونه کسالتی نداشته باشید اگر از احوالات این حقیر خواسته باشید بحمدالله و به شکر خداوند سر حال می باشم .

خوب ننه نقلی با روزگار چکار می کنی هنوز هم سر به سر آقا جعفر می گذاری یانه راستی حال بچه کوچولوها چطور است از طرف من همه کوچولوها ماچ کنید و بگوئید دائی حسین و عمو حسین را فراموش نکنید و سلام مرا به پدران و مادرانشان برسانید . ننه نقلی از طرف من ( جعفر آقا ) را ماچ آبدار بکن .

ننه جان هیچ وقت زحمت تو را فراموش نخواهم کرد . به آقا بگوئید حسین سالم و سلامت است . راستی از حال خودتان برایم بنویسید و سلام مرا به همه برسانید .

////////////////////////

شهید_حسین_غلامی_(29)_8c1f.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و درود خدمت آقا امام زمان و رهروان راهش و با سلام و درود نثار شهدای اسلام که اینگونه به ما آبرو بخشیدن .

سلام خدمت پدر و مادر عزیزم ( خواهران و برادران ) امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه کسالتی نداشته باشید اگر از حال این حقیر خواسته باشید بشکر خداوند صحیح و سالم هستم و هیچگونه نگرانی نمی باشد بجز دوری از شما که آن هم انشاءالله خدمتتان خواهم رسید .

مادر عزیز اینجا مشغول درس خواندن هستم و در کنکور امسال شرکت خواهم کرد و به لطف خدا می خواهند برایمان کلاسهای کنکور برگزار کنند خلاصه تمام فکرمان شده درس خواندن وکار دیگری هم نداریم .

سلام گرم وسرد و ولرم مرا به همه آشنایان برسانید . خوب دیگر وقت شما را نمی گیرم . همگی شما را به خداوند منان می سپارم و از خداوند می خواهم به شما عبادت و بندگی و از همه مهمتر صبری چون صبر زینب عطا فرماید خدانگهدار همگی .


باسمه تعالی

دعا عالیترین و زیباترین زبان عشق است اصیل ترین ارتباطی است که انسان با خدایش برقرار می.کند دعا بارانی است که زنگار قلبها را میشوید آسمان سینه ها را شفاف و درخشان و به حیات ،معنی طراوت و باروری می.بخشد انسانی که دعا نمیشناسد روحی است که با نیایش و مناجات بیگانه است چشمه چشمی است که از آن اشکی نمیجوشد و از زندگی، زیبایی و معنی تهی .است آنان که دعا را ابزاری در جهت کوبیدن ظلمتهای درون و برون نمی گیرند در کشاکش حادثه ها می لغزند و در میدان ابتلا و آزمایش می.بازند دعا سلاح مؤمن است. دعا پناهگاه روحهای ملتهب ترجمان قلبهای عاشق و فریاد عطش جانهای سوخته است دعا جویباری است که برجان جاری می شود و بذر فطرت و عشق را بارور و شکوفا میسازد دعا مخزن و گنجینه رحمت .است همچون ابرها که گنجینه و مخزن باران است دعا سپری است که تیرهای وسوسه شیطان را دور ی.کند دعا فریادی همواره بر انسان است که انسان جز خدا پناه مگیر و جز او تکیه گاه مجو و جز او مخواه ... دعا سخن گفتن است با خدا که خدایا بی تو یأس محض هستم... دعا شناخت ضعفها اعتراف به گناهان و تصمیم به شکستن و زدودن ضعفهاست دعا خود رها کردن و خدا یافتن است. خواهر و برادر به دعا بپردازید عاشقانه اشک بریزید که اشک گویاترین زبان عشق است. طلب آمرزش و استغفار کنید که بهترین دعا استغفار است بعد از دعا به حضور در میدان عمل و سبقت عمل صالح بیندیشید علی (علیه السلام) می فرماید دعا کننده بدون عمل به تیرانداز بدون تیر میماند.

التماس دعا داریم

حسین غلامی ۶۲/۹/۶ منطقه مهران

/////////////////////////////////

وصیت نامه :

بسم الله الرحمن الرحیم

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون . اگر من شهید شدم ، بدانید جواب اشکهایم را حضرت زهرا سلام الله علیها و اهل بیت علیهم السلام داده اند و این که خدای یکتا بر من منت کمارده و لطف خودش را شامل حال من قرار داده شما عزیزان بدانید که هیچ شهیدی نمرده بلکه به دنیایی دیگر متولد شده و آن چه به جا گذاشتند، خون با ارزشی میباشد که خریدارش فقط معشوقش میباشد؛ چرا که این عاشق است برای معشوق جان میدهد و دوست دار این شهدا خداوند است؛ زیرا که همه خلیفه الله هستند و خداوند است که متقیان را دوست دارد و شما بدانید که عزت مال خداست و کسی که یقین کرد عزت مال خداست، هیچ گاه از مخلوق طلب عزن نخواهد کرد و دیگر هیچ سببی را مستقل نمی بیند ؛ پس همگی از خداوند بخواهید زندگیتان را سعادتمند و مرگتان را شهادت قرار دهد .

حال از خداوند یک چیز می خواهم که شماها ، وصیت نامۀ همۀ شهیدان را بخوانید و آن چه را که گفتهاند، مورد عمل قرار بدهید تا این که انقلاب اسلامی، پابرجا و مقاوم تر بماند تا نسل های آینده بتوانند به جمهوری اسلامی خدمت کند و نیازهای مملکت را نفی نماید

در پایان از همه دوستان و همسایگان و کلیه آشنایان میخواهم که مرا ببخشند و از همگی حلالیت می طلبم و امید وارم که ادامه دهنده راه شهدا باشید. آن چه را که شهدا می خواهند برقراری عدالت و سرنگونی ظلم و حکم خدا را به اجرا در آوردن است .


//////////////////////////////////////////////////


همدوش عشق

شعلهای پیچیده در خویشم خاموشم کنید

آرزوهایم ز تاراج خزان برباد رفت

در گلوی روزگاران گرچه فریادم شکست

سوی بالا میروم با عشق همدوشم کنید

داغ یاران دیده ام خواهم سیه پوشم کنید

بی کسم در پهنه این خاک خونین دوستان

ناله ها دارم درون سینه خاموشم کنید

میروم از پیشتان یاران فراموشم کنید

حسین

غلامی

۶۲/۷/۱۸ - سر پل ذهاب



شهید_حسین_غلامی_(9)_xdr1.jpg


همسر شهید:

اولین دیدار:

آن روز ناهید مرا به خانه مادر بزرگش دعوت کرد میخواست آویز نیمه تمامش را به کمک من به پایان برساند.

در خانه ، مشغول بافتن آویز بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. ناهید گوشی را برداشت .دایی حسینش بود . از همان پشت گوشی گفت :

دایی چند لحظه صبر کن بعد بیا تُو .

زود چادرم را سر کردم از ناهید خداحافظی کردم ناهید با تعجب گفت :

کجا با این عجله ؟

نمی خواستم با وجود حسین آقا ، من هم آن جا باشم .

دیگه بسه میرم خونه . بقیش بمونه برا فردا . .

ناهید اصرار کرد.

میریم اون اتاق ، درشم می بندیم .

نمی خواستم قبول کنم ؛ ولی او گفت :

خواهش میکنم بذار این آویز و تموم کنیم، بعد برو .

بالاخره قبول کردم. به اتاق دیگر رفتیم .

آویز تمام شد. ناهید دایی حسینش را صدا زد که بیاید و آویز را نصب کند. من هم چادرم را سر کردم. در گوشه اتاق ایستادم. سرم را پایین انداختم حسین آقا وارد اتاق شد . سلام کرد و رفت بالای طاق چه . آویز را نصب کرد. در حال پایین آمدن ، یک لحظه چشمانمان به یکدیگر افتاد . بعد از این بود که حسین ، پدر و مادرش را برای خواستگاری به خانه ما فرستاد .

تحقیق:

وقتی پدرم فهمید که پسری با نام حسین غلامی میخواهد به خواستگاری دخترش بیاید ، برای تحقیق ، به مسجد رفت. بعد از نماز از جوانی که بغل دستش بود، پرسید:

شما حسین غلامی را می شناسید ؟ - بله ، چه طور مگه ؟

هیچی ، می خواستم بدونم چه جور آدمیه ؟

پدر جون ! من حسین غلامی رو میشناسم؛ اما بهتره به جای من از کسای دیگه بپرسید . اونا بهتر

از من جواب میدن .

بعد از این که با حسین ازدواج کردم جریان آن روز را برایم تعریف کرد و گفت : اون روز پدرت تو مسجد کنار من نشسته بود و چون منو نمیشناخت ، از خودم درباره خودم سؤال کرد.

او قسم می خورد و می گفت اگه می خواستم جواب پدر تو بدم، تمام بدیای خودمو میگفتم و هیچ تعریفی از خودم نمیکردم

روز خواستگاری:

روز خواستگاری فرا رسید. مثل همۀ دخترها، دلم شور میزد. زنگ خانه را زدند. من به آشپزخانه رفتم. بعد از چند دقیقه مادر صدایم کرد سینی چای را برداشتم و به اتاق پذیرایی رفتم . بعد از تعارف کردن چای، همان جا در مقابل حسین آقا نشستم . پدرم به حسین گفت :

خوب ، حسین آقا ! شما چی دارید که به اسم دختر ما کنید ؟

حسین خودش را کمی جمع و جور کرد .

 پدرم ادامه داد :

خودتون می دونید که ما یزدیا رسم داریم که داماد ، حتماً یه خونه ای ، زمینی پشت قباله عروس بندازه .

راستش کمی میترسیدم ترس از این که حسین نتواند این شرط را انجام دهد و حسین لبخندی زد. چهره اش او را خیلی خون سرد نشان می داد . به پدر و مادرش نگاهی کرد وگفت :حاج آقا ! من از مال دنیا هیچی ندارم .

دلم هری ریخت. به پدرم نگاه کردم چشمانش به چشمان حسین بود . حسین ادامه داد : از مال دنیا ، فقط همین لباسایی که میبینید، برا خودمه . والسلام . جلسه خواستگاری تمام شد. دوست داشتم نظر پدرم را دربارۀ حسین جویا شوم ؛ اما حیا ، اجازه نمی داد. مادرم حرف دلم را زد. با یک حالت یأس و نا امیدی از پدرم پرسید :

چه طور بود؟

چشمانم را به لبهای پدر دوختم. منتظر بودم تا هر چه زودتر نظر او را بفهمم . پدرم لبخند رضایت بخشی زد و گفت :

به دلم نشست. مخصوصاً از صداقتش خیلی خوشم اومد .

دوست داشتم خطبه عقد را در نزد امام بخوانیم. از حسین درخواست کردم که این کار را انجام

دهد . حسین گفت : من سعی خودمو میکنم ؛ ولی فکر نمی کنم بشه

بعد از چند روز، یکی از دوستان حسین وقت گرفت و قرار شد که آیت الله مشکینی عقد ما را بخواند. ایشان وصیت نامۀ آقا مرتضی برادر حسین را خوانده و خیلی خوشش آمده بود . به همین خاطر وقت داده بود .

روز موعود فرا رسید . تنها تشریفات جلسۀ عقد یک جعبه شیرینی بود که حسین با خود به دفتر آورده بود . در دفتر نشسته بودیم . در این میان، بی اختیار به فکر فرو رفتم ؛ به فکر ازدواجمان که چقدر زود سر گرفت . در دلم می گفتم :

خدایا ! عاقبت من و حسین چه می شود ؟

هم خوش حال بودم، هم مضطرب و پریشان، دلم گواهی میداد که زندگی من و حسین ، خیلی

طول نخواهد کشید .

غرق این افکار بودم که با صدای خنده اطرافیان به خود آمدم. بله ، وقتی که من در فکر فرو رفته بودم ، حاج آقا از من سؤال کرده بودند که :

آیا وکیلم ؟

من که اصلاً ذهنم آن جا نبود ، هیچ جوابی نداده بودم . آیت الله مشکینی ، خنده ای کردند و به

شوخی گفتند :

عروس رفته گل بچینه

حسین که دست پاچه شده بود ، گفت :

نه حاج آقا ! این عروس از اون عروسا نیست

آفرین مادر !

دو ماه از زندگی مشترکمان گذشت . حسین ، دوباره تصمیم گرفت که به جبهه برود . من مخالفت کردم؛ چرا که اولاً چیزی از ازدواجمان نگذشته بود و ثانیاً باردار بودم و وابستگیم به او بیشتر شده بود. حسین وقتی مخالفت مرا دید ، گفت :

بچه ها همه رفتن. من از پدر و مادراشون خجالت میکشم که بچه های اونا زیر آتیش دشمن باشن و من این جا راحت زندگی کنم .

نمی دانستم در جوابش چه بگویم حرفش درست بود؛ اما دل مرا آرام نمی کرد . به دنبال بهانه ای می گشتم. به او گفتم : تو با اونا فرق داری آخه هم زن داری هم این که قراره بچه دار بشی. باید مواظب زن و بچت باشی .

منتظر بودم که کمی از موضع خود عقب نشینی کند؛ ولی برخلاف انتظارم گفت : مگه من با رضا ابوالحسنی چه فرقی دارم؟ مگه اون زن و بچه نداشت ؟ رفت ، شهید شد . هنوزم جنازش برنگشته . مگه خون من از اون رنگین تره ؟ دیگر حرفی برای گفتن نداشتم . او هم بدون این که من خبر دار شوم ، برگه اعزامش را گرفت. وقتی مطلع شدم، مرا دلداری داد و گفت :

این همه از بچه ها رفتن و شهید شدن، برای این که ما راحت باشیم . اسلحه اونا رو من و امثال من باید بلند کنن .بعد هم برای این که آرام شوم ، پیشنهاد کرد که به منزل مادرم برویم.

در راه چشمم به جمعیتی افتاد که تابوت شهیدی را بر دوش گرفته بودند و تشییع می کردند

دیدن آن صحنه ، مضطر بم کرد دیگر نتوانستم تحمل کنم. همان جا گریه ام گرفت . با همان حالت

گریه ، تا خانه مادرم رفتم زنگ خانه را زدم. مادر ، در را باز کرد . همین که مرا با آن وضع

دید ، ترسید و گفت :

چی شده ؟ دختر !

در حالی که گریه امانم را بریده بود ، گفتم :

حسین می خواد بره جبهه

مادر نفس راحتی کشید و گفت :

خب ، بره .

حسین ، خوش حال شد. لب خندی زد و گفت :

- باریک ا... مامان ! آفرین ، بگو . بازم بگو بگو تا این دخترت این قدر گریه نکنه .

...

چهره ای دیگر:

ده روز بود که از رفتن حسین به جبهه می گذشت. من در خانه ماردم بودم . در آشپزخانه مشغول کار بودم که تلفن زنگ زد . مادرم ، مرا صدا زد و گفت :

بیا مادر ، حسین آقاس .

خیلی خوش حال شدم. به طرف تلفن رفتم گوشی را گرفتم. بعد از سلام و احوال پرسی ، حسین

گفت:

- راضیه ! صورتم یه جوری شده که اگه منو ببینی ، نمی شناسی

ترسیدم و گفتم :

چرا ؟

حسین گفت :

وقتی ببینی می فهمی.

گفت :

دوست داری یه مرخصی ٢٤ ساعته بگیرم و بیام خونه ؟

من هم گفتم :

نه ، اگه میخوای بیای یه جوری بیا که دو سه روز پیش ما باشی .

بعد هم خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم . نیم ساعت گذشت. زنگ خانه به صدا در آمد چادرم را سر کردم رفتم و در را باز کردم دهانم باز ماند خشکم زد باورم نمی شد . این حسین بود که حالا در مقابل من ایستاده بود؛ با سری بی مو و لباسی خاک آلود . با تعجب گفتم : حسین ! تو این جا چیکار میکنی ؟ مگه چند دقه پیش تو نبودی که زنگ زدی؟

حسین جواب داد :

چرا ؛ ولی از میدون کرج زنگ زدم

...

آغاز انتظار

آخرین روزهای مأموریت حسین بود روزی تلفن زد و گفت :

ان شاء الله تا فردا غروب میام خونه .

خیلی خوش حال شدم . لحظه ها به کندی می گذشت . ثانیه ها برایم مثل ساعت بود . دوست

داشتم هر چه زودتر این یکی دو روز تمام شود و حسین را ببینم .

چهار شنبه شب بود . باز هم به یاد حسین خوابیدم. خواب عجیبی دیدم :

در منزل پدر ، در حالی که مشغول انجام کارهای خانه بودم ، مادرم صدایم زد و گفت

تلفن با تو کار داره .

به سرعت به سمت تلفن رفتم گوشی را برداشتم. صدای خش خش زیادی می شبیه به صدای بی سیم چند بار گفتم :

الو الو بفرمایید .

اما صدایی نمی آمد برای چندمین بار گفتم : .

الو الو .

بالاخره صدایی از آن طرف خط آمد؛ صدایی محزون و خسته که میگفت:

یا زهرا ! یا زهرا حسین غلامی شهید شد. یا زهرا ! یا زهرا !

آمد ؛ صدایی

گفتم :چی ؟

دیگر تلفن قطع شد. صدای بوق تلفن در گوشم پیچید . بی اختیار گریه ام گرفت . تمام دلم را غصه گرفت.

از خواب پریدم خیس عرق شده بودم تمام بدنم میلرزید. دست خودم نبود. چشمانم بدون اجازه من اشک می ریختند . مادر، از صدای گریه ام بیدار شد. به سرعت خود را بالای سرم رساند. او هم ترسیده بود. بازویم را گرفت و گفت :

چی شده ؟

خوابم را برایش تعریف کردم

او هم مثل همیشه مرا دلداری داد و گفت :

به دلت بد راه نده. ایشا .... خیره . حسین بد قول نیست . اگه زنگ زده ، حتماً میاد . صبح شد . انتظار آن روز برایم رنگ دیگری داشت. چشمانم به در بود . فقط منتظر بودم . دستم به کاری نمی آمد. غروب شد. دلم بیشتر گرفت. سرخی غروب ، بی تاب ترم کرد . هنوز از حسین خبری نشده بود . در این میان، تنها کاری که میتوانستم بکنم، گریه بود که آن هم دست خودم نبود . مادر آمد . در کنارم نشست و باز هم دلداریم داد .

حتماً براش کاری پیش اومده .

پنج شنبه هم گذشت و حسین نیامد جمعه را تا شب به انتظار گذراندم. هر کس در می زد ، میگفتم حسین است. همین که تلفن به صدا در می آمد ، به امید این که حسین باشد ، زودتر از مادرم گوشی را بر میداشتم؛ اما باز هم نا امید میشدم .

انتظار ، تا یک هفته به طول انجامید ؛ درد آلودترین هفته زندگیم. خدا می داند که من در این یک هفته چه درد و رنجی کشیدم. هنوز بیش از چند ماه از ازدواجمان نمی گذشت که از همسرم خبری نداشتم. درد مرا فقط کسانی میفهمند که طعم انتظار ، آن هم انتظار این چنینی را کشیده باشند بعدا از یک هفته که خبری از حسین نشد ، حسن آقا برادر دو قلوی او ، تصمیم گرفت خودش به جبهه برود . وقتی فهمیدم که حسن آقا، عزم، جبهه کرده است، به او التماس کردم که هر طور شده حسین را پیدا کند.

حسن آقا رفت . چند روز بعد درخانه ، به انتظار حسین نشسته بودم که زنگ خانه را زدند . سراسیمه، در حالی که چادرم را سر میکردم به طرف در رفتم. منتظر بودم همین که در را باز کردم صورت حسین را ببینم. در را باز کردم باز هم نا امید شدم؛ ولی نه مثل همیشه . پست چی نامه ای را از خورجین در آورد و به من داد همان جا روی پاکت نامه را خواندم . نامه حسین بود سر از پا نمی شناختم. خیلی خوش حال شدم. از پست چی تشکر کردم و به خانه آمدم. در را که بستم ، زود نامه را باز کردم و خواندم. در پایان نامه نوشته بود که فعلاً نمی تواند بیاید. نامه ، تاریخ نداشت ؛ ولی باز هم خیالم را آسوده کرد. از این که فهمیده بودم حسین سالم است ، خدا را شکر کردم

چند روزی گذشت. حسن آقا هم آمد ؛ ولی از حسین خبری نیاورده بود . یک روز ، از خانه بیرون آمدم. در مقابل در خانه ایستادم و مثل همیشه چشمانم را به آخر کوچه دوختم تا مگر حسین بیاید و او را برای چند لحظه که شده ، زودتر ببینم. کوچه ساکت بود. فقط صدای گفتگوی دونفر می آمد . گوش کردم. صدای خواهر حسین بود که با همسایه صحبت می کرد . خانم همسایه ازخواهر حسین پرسید :

بالاخره جنازه حسین را پیدا کردند یا نه ؟

عرق سردی ، بر تمام بدنم نشست . احساس کردم که توان ایستادن ندارم . با این حال ، خودم را .

نگه داشتم و به ادامه صحبت هایشان گوش دادم خواهر حسین جواب داد :

نه ، هنوز معلوم نیست بعضیا میگن شهید شده ، بعضیا میگن اسیر شده و . دیگر طاقت نیاوردم . در را بستم و رفتم پایین نمی توانستم ادامۀ حرف ها را بشنوم . می ترسیدم . نمی خواستنم باور کنم که حسین شهید شده در گوشه اتاق نشستم و شروع کردم به گریه . چشم هایم سرخ شده بود. در این مدت خیلی گریه کرده بودم. به یاد زمان عقد افتادم ؛ احساسی که به من

گفت :زندگی تو با حسین چیزی طول نخواهد کشید

شش ماه بیشتر نبود که با حسین ازدواج کرده بودم که در این مدت سه ماهش را او در جبهه بود . این حرفها را با خودم میگفتم و اشک میریختم

یک ساعت همین طور در حال خودم بودم. به یک باره متوجه شدم که جمعیت زیادی در حال رفت و آمد به خانه ما هستند. رفتم بالا دیدم همسایه ها هستند. بسیاری از اقوام هم بودند . تعجب کردم . با ترس و لرز، در حالی که چشمهایم خیس اشک بودند ، از مادر حسین پرسیدم : مادر! اینا برا چی میان ؟ چه خبره؟

در چهره مادر هم غبار غم و اندوه نشسته بود. یک طوری به من نگاه میکرد حس میکردم که به من دل میسوازند .

- چیزی نیست . خودت و ناراحت نکن نگران حسینن . اومدن خبر بگیرن .

هنوز حرفهای مادر تمام نشده بود که چشمم به دایی حسین افتاد . با پیراهن مشکی ، وارد خانه شد . احساس می کردم قلبم تنگ شده . چشمانم دیگر پلک نمیزدند. فقط به پیراهن مشکی دایی حسین نگاه میکردم حس میکردم تمام غم های دنیا به دلم هجوم آورده اند . دیگر نفهمیدم چه شد . همین اندازه میدانم آن قدر گریه کردم که از حال رفتم .

وقتی به حال آمدم. مادرم با مادر حسین آقا بالای سرم بودند. هر دو دلداریم می دادند . بنده خدا مادر حسین، برای این که من باردار بودم، خود را با روحیه نشان داد ؛ اما از چهره اش پیدا بود که او هم دوست دارد مثل من، خود را با گریه خالی کند.

...

لطف و عنایت خدا ، شامل من و تنها یادگار حسین شد . شکر خدا ، بچه سالم به دنیا آمد و بنا بر

وصیت نامه حسین ، نام او را « محسن » گذاشتیم .

...

اگر چه پیکر حسین را نیاوردند؛ اما همرزمان حسین بنا بر شواهدی که داشتند گفتند که او شهید شده ؛ ولی من هنوز هم منتظر بودم ؛ منتظر حسین . فکر میکردم حسین زنده است و روزی دوباره بر می گردد .

 با این امید ، سیزده سال به انتظار نشستم ؛ سیزده سال را با خاطرات چند ماه زندگی با حسین گذراندم. در این مدت همدم من ، عکسهای حسین بود. هر از چند گاهی عکس های او را برمی داشتم. در مقابل خودم میگذاشتم و با او درد دل میکردم گاهی هم محسن را روی زانو مینشاندم و با او دربارۀ پدرش حرف میزدم بعضی وقتها هم خودکاری بر می داشتم و در دفتری که حسین ، حرفهای دلش را نوشته بود، سخن دلم را می نوشتم .

تمام امیدم به این بود که وقتی اسرا آزاد میشوند، حسین هم جزء آنها باشد . سال ۶۹ بود که خبر آزادی اسرا را دادند تا یک هفته تمام، فامیل در خانه مادر حسین جمع شده بودند تا اگر حسین جزء آزاد شدگان بود، با هم جشن بگیرند و به استقبال او بروند .

از همۀ بچه ها بیشتر ، این محسن بود که تا تلویزیون تصاویر آزادگان را نشان می داد ، مشتاقانه در مقابل تلویزیون مینشست که شاید تصویر پدرش را ببیند .

هر روز بر تعداد آزادگان افزوده میشد؛ ولی از حسین خبری نبود هر بار که اسرا ، آزاد میشدند و حسین را در میان آنان نمی یافتم، بر اضطراب و نگرانیم افزوده می شد . وقتی رادیو اسامی آزادگان را اعلام می کرد، سراپا گوش میشدم و کنار رادیو مینشستم . به امید شنیدن نام همسرم ، تا آخر اسامی را گوش میدادم.

آن روزها ، وقتی از خیابانها رد میشدم و بعضی از خانه ها را میدیدم که چراغانی شده اند و در مقابلشان پلاکاردهای خوش آمد گویی نصب شده ، دلم می گرفت . به یاد حسین می افتادم و در دل آرزو می کردم ، روزی هم بیاید که پلاکارد خوش آمد گویی حسین هم در مقابل خانه ما نصب

شود.

چند سال بعد که جریان تفحص شهدای مفقودالاثر شروع شد، انتظار دیگری به سراغم آمد . روزی خبر آوردند که جنازه آقا مرتضی ، برادر حسین پیدا شده جنازه را به کرج آوردند و از منزل پدرش تشییع کردند . وقتی جنازه آقا مرتضی ، بر دوش مردم بود ، به خود میگفتم: کاش روزی بیاید که حداقل جنازه حسین را ببینم .

سالهای زیادی از تفحص گذشت هر روز منتظر خبری از حسین بودم ، اما باز هم خبری نشد هنوز هم از همسرم بی خبرم .

 

///////////////////////////////////////////////////

/////////////////////////////////////

//////////////////

قبل از عملیات بستان بود. یک روز مرتضی چرامین همراه حسین به مسجد آمدند . مرتضی که

زیاد اهل مسجد و جبهه نبود به من گفت :

میشه مارم ببرید جبهتون ؟.

من فکر که اصلاً فکر نمیکردم او به جبهه بیاید ، گفتم :

آقا بسم الله . جبهه که برا ما نیست . هر کی طالبه یا علی !

حسین هم

آن جا بود . او هم گفت :

من هم می آیم.

برای بار اول اینها به جبهه آمدند. شب را در پادگان الغدیر اصفهان ماندیم . شب جمعه بود . در پادگان دعای کمیل خواندند . در حسینیه ، خودم دیدم که حسین و مرتضی با چه حالتی گریه می کردند.

من فکر میکنم تحول آن دو از همان دعای کمیل شروع شد. آن شب عنایتی به آن ها شد که تا به حال به ما نشده است. این دو همانهایی هستند که امام درباره آنها فرمودند : شهدا ره صد ساله را یک شبه طی کردند.

نماز خواندن حسین خیلی عجیب بود. بیشتر اوقات ، در نماز گریه می کرد . او ب هیچ وجه اهل ریا و جا نماز آب کشیدن نبود. اتفاقاً تیپ لباس او به گونه ای و بد که هیچ کس فکر نمی کرد ، این طور نماز بخواند؛ چرا که حسین خیلی شیک می گشت و معمولاً هم وضع سر و صورتش مرتب

بود؛ اما نماز خواندنش شبیه به عرفا بود .

/////////////////////////////////

محرم اسرار

عباس شعبانی:

روزی حسین با یک نفر دیگر، در مقابل مسجد ایستاده بودند. من هم به آن ها پیوستم . بعد از

چند دقیقه ، حسین رو به من کرد و به آرامی گفت :

شاید این بنده خدا حرف محرمانه ای داشته باشه

او در حفظ اسرار مردم بسیار مراقب و کوشا بود گاه حرف های خصوصی دیگران را نقل هیچ نمی کرد. با غیبت کردن هم هیچ میانه ای نداشت؛ حتی حاضر نبود که حرف های را که دیگران پشت سر کسی میزنن گوش کند .

////////////////////////////////////

////////////////////

آخرین مأموریت
حسن فرضی:
در آخرین روزهای مأموریتمان تصمیم گرفت به خانه زنگ بزند . هر چه کردم ، نتوانستم
منصرفش کنم . پسر ! کار این جا معلوم نیست. یه وقت کاری پیش میاد ، نمیذارن برگردیم عقب . حرف های من به خرجش نرفت. بالاخره با خانه تماس گرفت و خبر آمدنش را داد. مأموریت تمام شد. من ، عبدالله و حسین ، به دو کوهه برگشیم باید تسویه می کردیم و راهی کرج میشدیم به دو کوهه که رسیدیم خبری در پادگان پیچید همه درباره آن خبر با هم صحبت می کردند .
عراق از سمت فکه حمله کرده .
می گن تک عراقیا خیلی سنگینه .
گردان علی اکبر باید اعزام بشه به منطقه .
غبار غم به چهرۀ حسین نشست ؛ البته نه از خبر حمله ؛ به خاطر قولی که به خانواده داده بود و
حالا نمی توانست به آن عمل کند . به او گفتم :
دیدی حرفمو گوش ندادی .
دیگه گذشته. حالا چی کار کنم ؟
- هیچی ، برو مخابرات به خونه زنگ بزن و ...
همه ، آماده رفتن بودند . من و عبدالله ، در یگ گروهان و حسین در گروهانی دیگر بود . به فکه رسیدیم . درگیری شروع شد. چند ساعتی گذشت . عراقی ها پا به فرار گذاشتند . دستور عقب نشینی صادر شد. از سه گروهان اعزامی ، دو گروهان برگشت؛ ولی از حسین و گروهانش خبری نبود . در دلم شورشی بر پا بود. نگران حسین بودم مدتی گذشت گروهان سوم هم از راه رسید . من و عبدالله بر سر راه گروهان سوم ایستاده بودیم و در میان رزمندگان ، چشمانمان به دنبال حسین می گشت .یکی یکی  افراد از کنار ما رد میشدند؛ ولی از حسین خبری نبود شورش دلم بیشتر شد . آخرین نفر هم وارد شد . به دنبالش راه افتادم. دستم را بر شانهاش زدم برگشت. چهره ای خسته و خاک آلود داشت . سلام کردم .
سلام برادر !
جواب سلامش را دادم و پرسیدم :
از حسین غلامی خبری ندارید ؟
سرش را پایین انداخت دستی بر صورتش کشید و گفت :
خیلی پیشروی کرده بودیم داشتیم بر میگشتیم عقب که عراقیا آتیش بارونمون کردن . حسین رفته بود رو خاک ریز و بچه ها رو دونه دونه به عقب هدایت میکرد یه دفه به ترکش بهش خورد و
افتاد رو زمین .
خوب بعدش چی شد ؟
نمی دونم آتیش خیلی سنگین بود. من برگشتم عقب . بعد از من ، هنوز فرمانده گردان ، طرفای
حسین بود .
عرق سردی بر پیشانیم نشست تمام صحنه هایی که با حسین بودم ، در یک لحظه از مقابل چشمم گذشت نمیتوانستم باور کنم هنوز امید داشتم که حسین زنده باشد. دوان دوان به طرف فرمانده گردان رفتم . فرمانده هم چهره ای غم گرفته داشت. از حسین پرسیدم . وقتی نام حسین را بردم، اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را تکان داد و با صدایی لرزان گفت :
حسین زخمی شد. رفتم بالا سرش خون زیادی از او رفته بود. از چپ و راست ، تیر و ترکش میومد . به هر زوری که بود از وسط معرکه کشیدمش کنار، عراقیا داشتن نزدیک میشدن . دلم نمیومد حسینو ول کنم و بیام عقب . هر لحظه ممکن بود عراقیا سر برسن. حسینم ، نه حال راه رفتن داشت، نه حال حرف زدن با اشاره ازم خواست که برگردم. دلم راضی نمی شد . عراقیا ، نزدیک تر شدن . دیگه از دستم کاری بر نمیومد . برگشتم و . زانوانم شل شد. همان جا روی خاک ها نشستم . غم حسین از یک طرف و اضطراب خبر دادن شهادت و مفقودالاثر بودن او از طرفی، دلم را آزار می داد و آتشم می زد .
و ...

 مصاحبه مادر شهید حسین غلامی

س) بسم الله الرحمن الرحیم سلام عرض میکنم مادر ، خیلی ممنون که مارا به مهمانی قبول کردین مادر ، مادر خودتان را معرفی میکنید اسمتان چیه فامیلی تان چیه ؟

ج) فامیلیم مخلص آبادی است اسمم هم طلعت سادات است

س) مادر اصالتا کجایی هستین؟ خودتان اصالتا کجایی هستین؟

ج) مادرمان وقتیکه اومد اراک شوهر کرد پدر من مرد شش ماهه بودم ، مادرم اومد اراک دیگه سر یک فامیلی شد سر ملک واینها مادر من فامیل من را عوض کرد

س) شما خودتان اراکی هستین ؟ مال کجای اراک هستین؟

ج) مال حزوبه

س) خوب مادر  چند سالگی ازدواج کردین؟

ج) نه سالگی

س) چندتا فرزند داشتین؟

ج) سه تا دختر پنج تا پسر

س) اول دخترا به دنیا اومدن؟

ج) بله

س) بعدا پسرها ؟

ج) بله

س) خوب اسم پسرها را میگین باریمان مادر ؟

ج) ابوالفضل غلامی ، حجت غلامی ، حسن غلامی و مرتضی غلامی

س) خوب کدوم یکی از فرزندانتان شهید شدن مادر؟

ج) مرتضی شهید شد اول بعد حسین شهید شد بعد حسن زخمی شد بعد باقی هم زخمی بودن

س) خوب اگر اجازه بدین راجع به حسین آقا صحبت کینم، خوب حسین آقا کی متولد شدن کجا به دنیا اومدن؟

ج) تهران

س) توی تهران به دنیا اومدن ؟ اون موقع محل زندگیتان تهران بود ؟

ج) بله اون موقعی به دنیا اومد که امام دستور داد که میخواست تبعید کنن از قم ببرنش بعد اینها به دنیا اومدن بعد که گفت من میرم سربازهای من توی قنداق هستن

س) یعنی حدود سال چهل و یک ، چهل و دو درسته؟

ج) بله ، گفته بود سربازهای من توی قنداق هستن ، گفتم برای چی میگه سربازهای من توی قنداق هستن بعد که این بچه ها از من نیست

س) مادر پس حسین آقا حدود سال چهل و یک ، چهل و دو به دنیا اومده؟

ج) بله

س) همون موقعی که امام را داشتن تبعید میکردن ؟

ج) بله ، موقعی که بود رادیو اون موقع ما تلویزیون نداشتیم رادیو داشتیم که امام گفت سربازهای من توی قنداق است خدا اینها را به من داد

س) حسین آقا به دنیا اومدن تک بودن ؟

ج) دیگه حسین و حسن به دنیا اومدن

س) با هم به دنیا اومدن ؟ یعنی دوقلو هستن؟

ج) حسن بزرگتره ، بله ، دوقلو هستن حسن ده دقیقه فاصله شان است

س) حسن آقا بزرگترن؟

ج) بله حسین کوچیکتر است شبیه هم هستن

س) شبیه هم بودن؟

ج) بله شبیه هم بودن

س) از اینکه خدا بهتان پسر دوقلو داده؟

ج) خوشحال بودم

س) حس و حالتان چطور بود چه کار کردین؟

ج) وقتی خبر به پدرش بردن گفتن که خدا بهت دوتا پسر داده گوسفند کشت خیلی چیز کرد

س) مادر از موقع تولدشان ، حالا قبل از تولد ، بعد از تولد چند ماه اول خاطره خاصی ، مطلب خاصی هست برایمان بگویید؟

ج) بچه وقتی که اینها بزرگ شدن همیشه توی چیز برای مردم کمک میکردن

س) تا شش هفت سالگیشان چطور بچه ای بودن این دوتا؟ حسین شیطون بود بازیگوش بود؟ اذیتتان میکرد ؟

ج) نه خیلی خوب بود خیلی بچه های صبور و خوبی بودن

س) قبل از مدرسه رفتن میگما ، کوچیک که بودن بازیگوش نبودن ؟

ج) نه خیلی بچه خوبی بود خیلی هم فامیلا دوستشان داشتن بعدا که دیگه انقلاب شد و دیگه اینها افتادن توی نون  و نفت و اینها چیز میز میگرفتن کمک میکردن  ، بعدا هم  که خانه مان پادگان بود پسر بزرگه ام همش چیزهای پخش میکرد اعلامیه پخش میکرد

س) مادر میخوایم فقط راجع به حسین صحبت کنیم خوب

ج) حسین میگذاشت توی پیراهنش میبرد پخش میکرد

س) آها برادر بزرگ می آورد خانه حسین آقا میبرد  پخش میکرد

ج) بله پخش میکردن جفتشان میبردن پخش میکردن

س) خوب حسین آقا کجا مدرسه میرفت؟

ج) مدرسه  حشمتیه

س) توی همون تهران ، تا کلاس چندم درس خواندن ؟

ج) دیپلمشان را گرفتن

س) دیپلم گرفتن ؟ توی چه رشته ای؟

ج) وقتی چیزه بعد هم که برای دانشگاه شرکت کردن که اعلامیه اومد که قبول شدین

س) آها حسین آقا دانشگاه هم قبول شده

ج) بله

س) توی این فاصله که تا دیپلمش را بگیره درسش خوب بود؟

ج) خیلی

س) شما بهش تاکید میکردین درس بخوانه یا خودش میخواند؟

ج) نه میخواندن اون یکی برادر بزرگش کمک میکرد

س) مادر کنار درس فعالیت ورزشی یا هنری انجام میدادن؟

ج) خیلی ، جوجه کشی شما نرفتین ، رفتین؟

س) کجا؟

ج) جوجه کشی ، اونجا ورزش میکردن فوتبال بازی میکردن همه شان قهرمان میکردن

س) حسین آقا؟

ج) یعنی هر سه تاشان این وسط اونها یاد میگرفت

س) کار هم میکردن مادر؟

ج) کار نه ، نه کار نکردن

س) منظورم اینه به غیر از درس و کارهای مدرسه و اینها فعالیت دیگه ای داشتن یا فقط درس بود؟

ج) درس میخواندن ، داداشش ابوالفضل خیلی کار میکرد

س) راجع به اخلاق حسین آقا برایمان بگویید؟

ج) اخلاقش خیلی خوب بود ، نمازش قضا نمیشد ، نماز شبش هم بچه بوده نماز میخوانده اگر یکی می اومد نماز نمیخواند ناراحت میشد که چرا اینها نماز نمی خوانند مهمون بود دیگه ما که نمی توانیم زورش کنیم که چرا نماز نمیخوانی ،  از نظر نماز و قرآن و اینها خیلی

س) کی بهشان نماز خواندن یاد داده بود شما ؟

ج) پدرش

س) پدرشان، بعد شما بهشان اجبار میکردین که نماز بخوانند یا نه خودشان بود؟

ج) نه هیچ وقت ، خودش هم این چیزهای الان اسمش یادم رفته

س) رساله امام؟

ج) بله رساله امام دستشان بود و همش میخواندن  و

س) ازچند سالگی نماز خواند حسین آقا؟

ج) به سن تکلیف رسیده بودن

س) روزه چطور مادر؟از چه سنی روزه میگرفتن ؟

ج) روزه میگرفتن نماز قضا نداشتن ، روزه قضا نداشتن هیچ کدومشان

س) مادر محرم صفر ها که میشد حسین چکار میکرد؟

ج) توی مسجد بودن ، همش را توی مسجد بودن دوست نداشتن بیان کرج ، کرج را دوست نداشتن ما که آمدیم مجبور شدن آمدن ، اسمش را نوشتم بسیج

س) چند سالشان بود که اومدین کرج؟

ج) دیپلم گرفته بودن

س) یعنی تا دیپلم تهران بودن؟

ج) ماشالا درسشان خیلی عالی بود ، میخواندن شرکت در دانشگاه کردن

س) دانشگاه هم قبول شدن ؟

ج) دانشگاه قبول شد

س) مادرم یک مقدار از اخلاقش بیشتر برای ما بگویید با شما چطوری رفتار میکرد با پدرش چطور صحبت میکرد ؟

ج) اخلاقشان خیلی خوب بود

س) راجع به خود حسین آقا

ج) حسین اخلاقش خیلی خوب بودکمک باباش میکرد

س) چکار ؟

ج) بنایی

س) بنایی کمک باباش میکرد

ج) کمک باباش میکرد هم حسن هم حسین

س) خوب مادر کاری کرد که شمارا ناراحت کنه اذیت کنه؟

ج) اصلا

س) یکبار؟

ج) نه

س) اصلا؟

ج) یک دفعه رفت خانه خواهرش گفتم چرا رفتی یک تشر رفت ، گفتم چرا تشر رفتی؟ یک دفعه افتاد نوک پام را بوس کرد گفت من را ببخش حسین

س) همون  یک دفعه؟

ج) همون یک دفعه ، شوهر خواهرش میرفت جبهه این میرفت اونجا سر به خواهرش میزد میگفتم نرو یک فکری چیزی بکنه شوهرش میگفت من که اونجام هوای خواهرم را دارم من نرم پس کی بره خواهر من را هواداری کنه دیدیم راست میگه تقصیر نداره

س) ولی سرتا پایتان را هم بوسید کرد؟

ج) آره فقط همون یک دفعه بود، پولهایشر ا جمع میکرد اون موقع پنج شاهی ده شاهی بود جمع میکردن برای مثلا دفترچه میگرفتن بچه ولخرجی نبودن

س) مادر کارهای شخصی اش را توی خانه خودش انجام میداد؟

ج) آره کارهای شخصی اش را انجام میداد

س) به شما کمک میکرد؟

ج) اخه من  کاری نداشتم جمعیتی بودیم آخه من با بچه های خواهرم و نوه ام چیز بود آمده بون نوه هام پهلوی من بودن خیلی جمعیتی بودن

س) کمکتان میکرد توی کارهای خانه ؟

ج) نه ، نمی گذاشتم میگفتم فقط درست را بخوان

س) بازم از اخلاقش برایمان بگویید؟

ج) اخلاقش خوب بود

س) کدوم اخلاق حسین آقا را خیلی دوست داشتین؟

ج) حسین اخلاقش دوست داشتنی بود

س) کدوم اخلاقش رو بثیشتر دوست داشتین؟

ج) مثلا اخلاقش توی خانه موقع درس خواندن اگر من یک موقع داد میزدم میگفت مامان یواش کسی نفهمه آروم بود

س) خوب مادر دوستانش را میشناختین؟

ج) اصلا نمی گذاشتم تنها باشه شب و روز هوایش را داشتم اون موقع جوانها خیلی بد جوری بودن

س) چطور؟

ج) برای اینکه پشت زندان بودیم حشمتیه بودیم ، خدایی ناکرده یک بچه ای نره بد بشه خیلی هواشان را داشتم نمیگذاشتم به حال خودشان شب روز همش دنبالشان بودم تا توی جنگ و دانشگاه که رفتن میرفتم پشت دانشگاه کت مینداختن رو سرشان میجنگیدن من اونجا بودم

س) حسین آقا دانشگاه هم رفت؟

ج) دانشگاه که جنگ بوده اون موقع

س) دانشجو که نشد؟

ج) چرا

س) دانشجو هم بود ؟

ج) آره

س) توی دانشگاه تهران؟

ج) رفت که فقط به همه دری میزد خودش را بچه ام اما خوب من جنگ که  شد رفتن توی دانشگاه شعار میدادن من دنبالشان بودم به اون خاطر بوده دانشگاه نرفتن

س) ولی خوب هرجا میرفتن شما هوایشان را داشتید؟

ج) بله هواشان را داشتم همش دنبالشان بودم ول نمیکردم شب  و روز نداشتم الحمدالله بچه های خوبی از کار در اومدن

س) مادر برخوردش با فامیلا چطور بود؟

ج) خوب بود ، با فامیلا رفت و آمد درستی نمیرفت که مثلا بچه هایشان چیز بودن نمیرفت خانه شان فقط درس

س) مادر به ظاهرش چقدر میرسید ؟

ج) ظاهرش خیلی جذبه دار بود (خنده )

س) مثلا خوشتیپ میکرد بره بیرون؟

ج) نه اونطوری نه خاکی بود نه لباسش حتما یک جور باشه نه اصلا و ابدا همچین هم باید کفشش واکس زده باشه اینها نبود هیچکدومشان

س) مادر چه غذایی را دوست داشت؟

ج) غذا استانبولی دوست داشت (خنده)

س) هیچ وقت بهتان سفارش میداد برام درست کنید دارم میام خانه؟

ج) نه درست میکردم  خوب خودش میدانست ماشالا جمعیتی هستیم خودش میدانست هیچ وقت ایراد غذا نمیگرفت صبحانه نخورده پا میشد میرفت سراغ درسش سر نمازش سر درسش بعد که اومدیم کرج با بچه ها میگفتیم با هر کسی نری خیلی سفارش میکردم اگر یک دفعه سوار ماشین میشد میرفت باهاش میرفت خودم پشت ماشین یواشکی مینشستم ببینم اینها کجا میرن داد و بیداد میکرد تو کجا

س) برایمان تعریف کنید؟

ج) یک دفعه پسر عموش اومد در حیاط ، از باباش خیلی مترسیدن فامیلاشان تازه هم بود اینجا نشسته بودیم ما مستاجر بودیم کلید را گرفتم ازش گفتم شما کجا میخواهید بروید حسن هم بود انگار گفتن میخوایم بریم نمیدونم کجا من رفتم باباش خواب بود گفتم  من باید سوار بشم پشت اینها من را نمیدیدن خوابیده بودم کف ماشین دنبالشان بودم دیگه یک جایی بود اینها پیاده شدن یک دفعه اومدم بالا سرشان اصلا ماندن که مامان چطور تو اومدی دنبال ما

س) کجا رفته بودن؟

ج) خوب یادم نیست

س) رفته بودن بگردن؟

ج) نمیدونم کجا بود که من داد زدم سرشان که گفتم اینجا کجاست  که اومدن سوار ماشین شدن اومدیم خانه ، کلید را بهشان نمیدادم میگفتم نمیخواد با کسی رفت و آمد کنید

س) قبل از ازدواج رفته بود جبهه ؟

ج) نه نرفته بود

س) اصلا قبل از ازدواج نرفته بود ؟

ج) یک بار رفته بود ، که خانومش اونجا گفته بود که این میره جبهه این بسیجی است شما قبول میکنی زن این بشی

س) پس یکبار رفته بود ، بعدش رفت خدمت ؟

ج) بعدش دیگه همین دیگه اومد عروسی کرد و رفت جبهه

س) نه خدمت نرفت یعنی؟

ج) نه دیگه چیز بود دیگه توی اسمش را یادم رفته اداره برق کار میکرد

س) چون حسن آقا گفت یک بار رفته جبهه بعدش دوسال خدمت کرد

ج) شاید اون بهتر یادشه

س) بعد خدمت نیروگاه کار میکرد بعدش هم رفت جبهه

ج) راست میگه همون حرف اون درسته (خنده)

س) خوب توی این فاصله قبل از ازدواج هم رفت جبهه و هم رفت خدمت مرخصی می اومد دلتان شور نمیزد که شهید بشه؟

ج) دلم چرا میگفت که، غصه میخورد میگفت  بچه ها  اینطوری کمک میکرد به زور آبادی ها خیلی کمک میکرد یک دفعه میدیدی لباس تنش نیست گفتیم لباسات چی گفت هیچی ، نمیگفت

س) لباس تنش را ؟

ج) آره میداد به اونها که نداشتن میگفتیم آخه لباسهایت را چکار کردی؟ مثلا ساعتت را چکار کردی میگفت دادم به یک نفر نمیگفت به کی دادم نه خیلی کمک میکرد

س) خوب بعدش رفتن اداره برق کار کردن نیروگاه کار کردن ؟

ج) بله

س) خوب اونجا درآمدش را چکار میکرد؟

ج) اونجا درامدش را دیگه زن گرفته بود

س) خوب یکبار از اول برایمان تعریف کنید چطوری ازدواج کرد؟

ج) یک روز اومد اینجا گفت مامان دلم میخواد برم جبهه که توی رساله چیه که خیلی آدم ثواب داره که زن بگیره من گوش ندادم به حرفاش همونجا نشستم ، میگفت مامان تصمیم گرفتم در حیات ، اجازه میگرفت میرفت بی اجازه نمیرفت زنم که گرفته بود همین حالت را داشت می اومد بالا من را بوس میکرد قربان صدقه من میرفت همه شان همینطوری هستن میرفت اومد اینجا نشست یک دختر خانمی بود میرفتن مدرسه اومد و این پاشد رفت تا این آمد این پاشد رفت اصلا نایستاد اینها از این گل ها درست میکردن میزدن اینجا میزدن به دیوار این اومد که صدا زد که حسین دایی بیا این را بزن به اینجا ما دستمان نمیرسه این همچین که اومد اینجا آویزان کنه چشمش افتاد به همین خانم دختر چشش افتاد به این و سرش را انداخت رفت در حیاط گفت مامان من در حیاط هستم کارم داشتی صدام کن رفت در حیاط و دیدیم که برگشت گفت که ایناهم باهاشون خدا حافظی کردم و اینها رفتن گفت مامان این دختره کی بود گفتم این دختره دوست ناهید است گفت میشه برای من بگیریش گفتیم وا یک نگاه کردی تمام شد مگه میشه گفت که نه به دلم افتاده دختر خوبیه اونم ، خلاصه خداحافظی کردن رفتن به ناهید گفت می توانی این را برای من بگیری ؟ ناهید یک تلفن زد به مادر دختره ، دختره برگشته بود گفته بود من میخوام بشم زن حسین به مارش گفته بود حق نداری بگی نمیخواد و چطور من دلم افتاده توی اون خانواده مادرش خیلی خوبه گفتن شب بیایید اصلا چیزی نشد ما شب پا شدیم رفتیم هیچی هم نبردیم یک جعبه شیرینی بردیم ، وقتی رفتیم حسین ما نشست اون گوشه رفت توی فکر یک وقتی پدر دختره دست زد سر شانه اش گفت دختر مال تو ، تو هم مال من اصلا چرا فکر میکنی آمدیم خانه ، گفت مامان   ج) این خیلی خوب دختریه خیلی مردمان خوبی هستن یزدی بودن گفتیم که یک دقیقه تو چطور شناختی دیگه حسین رفت و آمدگفت مامان فردا صبح شد گفت مامان ، گفتم بله ؟ گفت از قم نامه برای تو اومده آقای مشکینی دعوتت کرده گفتم که چه میدانم باشه ، باباش گفت که باشه بریم آقای مشکینی را هم ببینیم پدر دختره گفت منم میام مادر دخترگفت منم میام همه شان گفتن ما هم میاییم ماشین گرفتن ، ماشین که نداشت از دوستش گرفت رفتیم وقتی که رفتیم همینطور که رفتیم خامنه ای هستش ، رفتیم اونجا وقتی که رفتیم آقای مشکینی اومد یک خورده نگاه کرد و انگار این دوتا عروس دامادن گفتیم والا ما دیشب رفتیم صحبت کردیم گفت پدر دختر هست گفتن مادرش هست شما پدر داماد هستین گفتیم هنوز هیچی نشده میگه پدر داماد هست گفت من همینجا عقدشان میکنم همین به این سادگی

س) آقای مشکینی چرا بهتان نامه داده بود؟

ج) آقای مشکینی پیش نماز قم بود

س) خوب چطور به شما نامه داده بود؟

ج) نامه از چیز آمده بود نمیدونم از کجا آمده بود

س) یعنی به حسین نامه داده بودن؟

ج) بله نامه دست آقای مشکینی بود داده بودن به حسین

س) همونجا عقدش کردن؟

ج) آره همونجا عقد کردن و گفت مهریه چقدر ، آها گفت این بسیجه اگر رفت شهید شد اگر رفت تو می توانی طاقت بیاری امضاء باید بدی این طفلک برداشت دفتر را امضا کرد همون عروسم گفت من به همه جاش راضی ام دیگه گفتیم پاشو برین شیرینی بگیرهمین خدا شاهده که دارم بهت میگم ، پاشو برو شیرینی بگیر ، پول نداره زبان بسته دادم بهش پول را رفت شیرینی خرید آورد و این چطوری شد و من تعجب کردم گفتم خواست خدا چه میدانم دیگه اونجام شیرینی را تقسیم کردن و سرباز های اونجا خوردن و خلاصه خیلی راحت

س) مهرشان چقدر بود؟

ج) مهرش هم دویست تومن مهرش را خودش برید

س) اونوقت چند ماه عقد وایسادن رفتن سر خانه خودشان ؟

ج) آمدیم توی راه گفتیم حسین جان ما که نه دیشب چیزی بردیم نه الان اینطوری شده پس یک کار دیگه کن من نهار همه را دعوت میکنم نهار مارا بیرون ببرن خانومت اینها را نهار بیرون بگیریم بیاریم ، اومد نهار گرفتن و پول بهش دادم نهار گرفتن و اومدن  و همه شان اومد پد مادر دختره بود و خواهراش اومدن و نهارشان را خواندن و گفتیم  چرا اینطوری شد نه صحبتی نه چیزی گفت مامان اینها همه کار خداست

س) چقدر عقد ماندن رفتن سر خانه خودشان؟

ج) چیزی نکشید گفتم برین ، رفتن طلا بخرن خودش گفته بود زودتر باشه عروسیم همه اش توی فکر این بود که بره

س) چند روز بعد از عقد رفتن جبهه ؟

ج) بعد ا گفت که برم جبهه یک سری بزنم و بیام

س) بعد از عقد؟

ج) بله بعد از عقد

س) چند روز بعد از عقد بود؟

ج) چیزی نکشید رفت واومد ، وقتی که اومدش گفت که مامان دیگه من میخوام بیارمش  دختره گفته که من میام دیگه من طلاهامان را دادن عوض کردن برای دختر گرفتیم و عروسی و اینها ، عروسی که گرفت هم خدا شاهده سری که پایین داشت بلند نمیکرد که به کسی نگاه کنه که من گفتم مامان افتادی تو ته خانم ها چرا اینطوری میکنی

س) عروسی شان چطور بود؟

ج) عروسی شان حزب الهی بود (خنده) توی این پارکه هست بچه های بسیجی رفتن تمیز کردن و همونجا گرفتن میدانی کجا میگم ؟

س) نه نمیدونم کجا میگین؟

ج) همون بالا یادم رفته اسمش

س) توی عظیمیه است ، عروسی شان هم حزب الهی بود

ج) عروسیش معمولی بود عروس را آوردن و گوسفند هم نکشتیم اصلا گوسفند هم نکشیتیم یک ماه بعد از عروسیش بود گفت من میخوام برم جبهه حسین جان چرا اینطوری میکنی من خودم خیلی گفتم نرو ، دختر مردم گناه داره تو الان بگذاری بری رفت و برگشت خانومش را برد دکتر

س) وصیت کردن اسم پسرشان چی باشه؟  

ج) توی وصیت نامه اش نوشت داد به دست خانومش به من نداد گفت مامان طاقت نداره من تازه اومدم توی خانه گوش به حرف هیچکداممان نداد رفت جبهه و شیمیایی شد ، رسید گفتیم حسین صدات چرا اینطوریه گفت اسیر آوردیم دادو بیداد کردم صدام گرفته چاخانکی دیگه بعد دوشب ماند گفتم حسین نشدا دختر مردم را آوردی گذاشتی برای من گفت اون خدا داره گفتم بچه ات چی ؟ گفت بچه ام را مادر زنم نگه میداره تو نگه ندار تو اینها را نگه داشتی بسه گفتم همین ؟ من بچه نمیدم به کسی سرخیابان ، چهار راه با هم حرفمان شد گفت مامان بگذار من برم گفتم مامان نمیگم نرو الان زوده گناه داره جوان مردم را اوردی اینجا ، رفتش و دیگه هیچم پیدا نشد

س) آخرین بار چطوری باهاش خدا حافظی کردین؟

ج) خدا حافظی کردم گرفتم بوسش هم کردم گفتم که اما اینطوری نشد گفت تورا به خدا من را حلال مامان یقین اذیتت کردم گفتم اذیت نکردی من فقط دلم برای این دختر میسوزه گفت اون خداش بزرگه رفتیم اونجا داشت نماز میخواند یک نماز قشنگی خورد رفتش (بغض)

س) آخرین بار حسین آقا را توی نمازش دیدین ؟

ج) آره موقعی که میخواست بره پادگان همه توی پادگان بودن ، لباسهاش را وضو گرفت داشت نمازمیخواند زنش هم بغلش بود اصلا یک چیز عجیبی بود همون  ساعت بند دلم پاره شد گفتم این دیگه نمیمانه برای من

س) توی فاصله این آخرین دیدارتان تا شهادتش نامه ای زنگی باهاتان ارتباطی داشتین؟

ج) نه فقط شب تلفن زد که ما شب میخوایم بیاییم که اینطوری شد

س) خوب برایمان تعریف کنید؟

ج) زنگ زد که میخوام بیام

س) آها رفتن جبهه بعد از چند وقت زنگ زدن که میخوان برگردن ؟

ج) که به زنش زنگ زد گفت حسین آقا داره میاد اونوقت دباره برگشتن رفتن

س) یعنی نیامده دوباره برگشتن رفتن جبهه ؟

ج) آره

به خانومش تلفن زده بود یا به شما؟

ج) نه به خانومش تلفن زده بود که من شب دارم میام

س) خانومش هم خوشحال که حسین آقا داره بر میگرده ؟

ج) خانومش اومد خانه چی درست کرد تا صبح این طفلک نشست ، نشست دیدیم هیچ خبری نیست گفت مادر خودش تلفن زده گفتم من چه میدانم چطوری بوده دیگه اینطوری شد وخدا بهش پسر داد و پسرش هم ماشالا هم سن و سال شماست

س) مادر جان چطور به شما خبر شهادت را دادن؟

ج) شهادتش؟ من داشتم نماز میخواندم ، خبر کسی برای من نیاورد من  داشتم نماز میخواندم حسین رفت بالا اومد زمین

س) توی نماز؟

ج) نماز داشتم میخواندم جلوی چشم بود گفتم که وقتی این رفت بالا اومد زمین گفتم که جیغ زدم گفتم حسین شهید شد ، باباش گفت دست بردار چرا اینطوری شدی گفتم چرا حسین شهید شد دیگه بعدا دیگه گفتم میدونی حسین شهید شد حسین دیگه من نمی بینمش   ج) باباش گفت که نه تو فکر میکنی چرا اینطوری میکنی گفتم به خدا من خودم دیدم حسین رفت حالا یا بردنش یا زیر تانک رفت خودم دیدم به چشم خودم تا صبح نخوابیدم ، اصلا نماز نمی توانستم بخوانم دیگه پاشدم  صبح زود پاشدم شروع کردم به جارو کردن، گفتم الان خبر میرسه الان خبر میرسه دیدم هیچ خبری نشد ازش زنش هم گفت من میشینم تا حسین پیدا بشه دوازده سال پهلوی من نشست شوهر ندادم ، بعد خودم شوهرش دادم گفتم که دیگه نشین

س) شما سر نماز دیدین که حسین آقا رفت بالا ، رفت داخل زمین؟

ج) بله ، خواب دیدم که

س) خواب دیدین یا بیداری بوده ؟

ج) بیداری یک دفعه رفت بالا اومد زمین

س) رفته داخل زمین؟

ج) داخل خاک شد اما ندیدم چی شد مثلا ، اصلا خونی چیزی ندیدم یک هو به چشمم اومد سر نماز که حالم بد شد

س) هنوزم که بر نگشتن ؟

ج) هنوزم برنگشته هیچ خبری ازش نیست رفتیم جبهه منطقه گشتن خودمم رفتم خیلی منطقه را گشتم پیدا نکردن تا زانو میرفتم توی ماسه پیدا نکردم

س) بهتان گفتن چطور شهید شده؟کسی از همرزمها اینها تعریف کرده؟

ج) میگفتن به شونش تیر خورده به کتف بخوره نمیکشه معلوم نشد بردنش معلوم نشد چی شد فقط اینجا خواب دیدم با خاک یکسان شد خوب توی جبهه که گل خیر نمیکنند گل نمی پاشن خاکه

س) مادر برایتان نامه ؟ وصیت نامه می نوشت ؟

ج) نه ، نامه اش را خانومش گرفت پاره کرد

س) برای شما نخواندن؟

ج) با هم حرفشان شد گفته بود نمیگذارم بری من ندیدما خودش به من گفت خود خانومش گفت

س) چی گفتن؟

ج) گفت که مامانم طاقت نداره تو طاقتش را داری منم گرفتم پاره کردم گفتم نمیگذارم بری موقعی که داشت میرفت گریه میکرد دوسه بارم خوئدم باهاش رفتم گفتم فقط بچه مردم را با خودت نبر خودتان تنها برین به همه شان همین را میگفتم

س) مادر تاریخ شهادتشان یادتان هست؟

ج) شهادتش میخواستن چیز بگیرن ، ختم بگیرن نمی توانستم بگم ختم بگیرید

س) مادر کی مطمئن شدین که حسین آقا شهید شده ؟ فکر نمیکردین که اسیر باشه ؟

ج) چرا حالاشم میگم ، ندیدم

س) هنوزم انتظار دارین که برگرده؟

ج) بله ، انتظار ندارم اما میگم شاید اسیر باشه همیشه چشم آدم به راهه دیگه هزار و یک فکر میکنه اما من به خانومش گفته بودم که حسین شهید شده تو شوهر کن نمیخوام بشینی اون داداشش گفت که مامان تو اینقدر ناراحتی میکنی من خواب دیدیم که حسین آمد خانه ، من اصلا خوابش را ندیدم

س) اصلا ندیدی؟

ج) اصلا ندیدم

س) تا الانم ندیدین ؟

ج) نه گفتم قلبم دردم درد میکنه

س) آها حسین آقا توی خواب گفته بودن؟

ج) آره توی خواب به داداشش گفته بود ، گفته بود قلبم درد میکنه من اصلا خوابش را ندیدم

س) بازم راجع به اخلاقش ، خاطراتتان ؟

ج) اخلاقش که خیلی خوب بود با نماز بود چه میدونم اگر نداشت هرجوری بود برای بچه ها ، آدمهایی که نداشتن کمک میکرد هرجوری بود کمک میکرد توی مسجد همه دوستش داشتن خیلی ، یک خاطراتی ازش دارم

س) بفرمایید

ج) وقتی پدر دختره رفته اونجا بپرسه اینها چه کاره هستن بچه خوبی هستن بدی هستن رفته بود بغل دست حسن نشسته بود گفته شما حسین غلامی را میشناسین ؟ گفته چطور ؟ گفته میخواستم یک سوالی بکنم خوب منم توی مسجد بودم

س) خود حسین آقا هم مسجد بوده؟

ج) نه حسین آقا مسجد نبود توی اتاق بسیجی ها بود اونوقت من خودم توی مسجد بودم نشست گفت که شما حسین غلامی را میشناسین ؟ آها خودش نشسته بود آره خودش نشسته بود حسن نبود شب بود رفته بودیم صبح اومده بود ، گفته بود برو از اون یکی بپرس رفته بود گفته بود حسین غلامی را میشناسی گفته بود چرا همون آقا که پیش نماز بود گفته بود این حسین خودش خنده اش گرفته بود از چه کسی ج) رفته پرسیده اونوقت گفت مامان اینقدر همه خندیدن گفته برای کار خیر اومدم این حسینه این دیشب یک جور دیگه لباسش بود این خاطره اش یادمه

س) بازم اگر مطلبی هست بگین مادر که ما راجع به آقا مرتضی صحبت کنیم ؟

کارگردان: آرش غلامی

تصویر : آرش غلامی

مصاحبه : مهران کاظمی
اداره کل بنیاد شهید وامور ایثار گران استان البرز شهرستان کرج
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
////////////////////////////////////////////////




نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات