شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید عبدالملکی-محمد

شهید محمد عبدالملکی

نام پدر: رضاقلی

تاریخ تولد: 4-2-1346 شمسی

محل تولد: کرج

تاریخ شهادت : 21-10-1365 شمسی

محل شهادت : شلمچه

عملیات : کربلای5

گلزار شهدا: ملارد - شهریار

تهران


شهید محمدعبدالملکی فرزند رضاقلی در تاریخ1346/2/4 در ملارد کرج دیده به جهان گشود . وی پس از سپری نمودن دوران کودکی در سن7 سالگی جهت کسب علم و تحصیل به مدرسه رفت و تا کلاس چهارم نظری درس خواند و پس از آن ترک تحصیل نمود و به عضویت بسیج در آمد و فعالانه در این ارگان به فعالیت پرداخت وی پس از گذراندن دوره آموزش نظامی داوطلبانه به جبهه های جنوب اعزام گشت که در تاریخ 1365/10/21 در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش مفقودالاثر می‌گردد که پس از سال ها دوری از وطن پیکر پاکش در سال 73 به وطن رجعت پیدا می‌کند.


خاطرات خود نوشت شهید:

مهرماه سال 1360، بود که قدم به مرکز(دانشسرای کشاورزی) نهادم. هدفم از آمدن به مرکز این بود که از قبل نسبت به این رشته علاقه زیادی داشته و شاید یکی ازمسائل دیگر آن دوری ازخانواده بود. بالاخره سرنوشت این طور رقم  خورد که در کوران حوادث ما را به این نقطه از کره زمین انداخت.

روزهای اول که وارد مرکز شدم دوستی نداشتم الآن دو تا از بچه هم محله هایمان که یکی از آن ها در یک ماه اول مرکز را ترک کرد و دیگری تا امروز دراین جاباقی مانده است؛ روزهای اول با شوقی فراوان به درس و عملیات می رفتم و به هیچ چیز غیر از کار کشاورزی و درس فکر نمی کردم.

در ضمن روز مصاحبه که می خواستم به مرکز بیایم به آقای شاکری گفته بودم که می توانم خطاطی کنم. به این جهت در واحد انتشارات انجمن اسلامی مرکز شروع به کارکرده وکم کم در شورای انجمن راه یافتم و عجب فعالیت داشتم.

به همین جهت که درانجمن کارمی کردم. سروکارم با یک سری از برادران حزب الهی بود.کم کم دوست داشتم در ابعاد معنوی رشدکنم و دردعاها شرکت می کردم و تقریبا محبوبیتی دربین بچه ها داشتم.

روزها همین طور می گذشت و پنج شنبه ها که باید به خانه می رفتم. زیادعلاقه نداشتم بروم ولی به طور اجباری باید می رفتم. درخانه همیشه بحث بین من و پدر و برادرانم بود. مادرم علاقه خاصی به من داشت به طوری که از برادران دیگرم بیشتر به من علاقه داشت. آری! روزها درمرکز به خوشی می گذشت و گاهی آن قدر در بعد معنوی پیش می رفتم که روزهای متمادی روزه می گرفتم و شبی یادم هست که باسه تا از برادران دیگر بلند شدیم برای نمازشب خواندن که هنوز از متن و درون این نمازخبری نداشتیم ماه ها و روزها به همین منوال گذشت.

تا اینکه در دی ماه یا بهمن ماه با چند تا از بچه ها تصمیم گرفتیم به جبهه برویم و مقدمات برای آموزش فراهم شد و به پادگان رفتیم. یک یا دو شب بودکه در پادگان به سربردیم که فرماندهان پادگان اعلام کردندکه به مرخصی بروید. تا پنج روز که یک سر از برادرها هم به پادگان بیایند و آموزش را همه با هم شروع بکنیم. ازاین جهت که من به خانه خبرنداده بودم و به سختی کارهایم را هماهنگ کرده بودم. با رفتن من به پادگان نامه به دست خانواده می رسدکه مدرسه فرستاده بود و رفتن مرا به پادگان را به آنهاخبرداده بود و آنها هم دنبال من به این پادگان و آن پادگان افتاده بودند.

در به همه مرخصی اجباری دادند. من دوست نداشتم که به مرخصی بیایم. لحظه های سخت و غیرقابل تحملی برمن گذشت. الاخره به مرخصی آمدیم و با جریاناتی که برسرمن بیچاره گذشت به خانه آمدم. خدا شاهد آن لحظه های دردناک غیرقابل تحمل که حتی ثانیه ای ازآن لحظات را نمی توانم با این قلم و کاغذترسیم کنم و خدا خودش این لحظه ها را فیلم برداری کرده و در قیامت من شاهد آنهاخواهم بود.

به خانه آمدم و پدر و مادرم با آن قیافه های درهم کشیده و عصبانی هرچه می خواستند به من نوجوان که در آن سن شاید شانزده سال داشتم گفتند: بدون این که فکرکنند من درآن زمان چه احساسی در وجودم نهفته است و همه احساس مرا زیر پا می گذاشتند. ولی من مصمم بودم که بروم تا کار به جایی رسیدکه پدرم گفت: اگر حاضری پیش یک شخصی معتمد برای مشورت برویم. هرچه او گفت: آن را عمل کن. من هم آن خوش بین بودم حرف آن را قبول کرده رفتم. آن شخص باچند کلمه حرف خط زندگی پرجنجال و شلوغ و با حس خوش بینی من را عوض کرد. وقتی به من گفت: نمی خواهد به جبهه بروی ناخودآگاه قطرات اشک برگونه هایم جاری شد. خدایا! نمی دانم چگونه بنویسم. تو خود بهترمی دانی. چه گذشت و سوار ماشین پدرم شدیم و به خانه آمدیم و فردای آن روز پدرم با ماشین مرا به مرکز برد و وقتی از کنارپنجره کلاس ردمی شدیم، بچه ها مرامی دیدندکه با پدرم به طرف دفترمی رویم و متوجه شدند که من به جبهه نرفتم.

از همه چیز آگاه شدند و نمی دانم چه شد و چه گذشت افکارم مشوش بود. آخریک نوجوانی که در اوج غرورجوانی است این صحنه ها با این جوان چه می کند. بالاخره خدامی خواست که این چنین شود.

بعد از آن، روزها برای من چون سال می گذشت و در هر صورت باید سپری می شد. تا عید1361، آمد و عید رفتیم به مشهد و چهارده روز در مشهد بودیم تا این که برگشتیم و روزها را با رنج و اندوه سپری می کردم. تا خرداد ماه فرا رسید و امتحانات رادادم و سه تا تجدیدی به جاگذاشتم و یک ماه عملیات تابستانی راگذرانده و با خواست خداوند بزرگ و رحمان بدون آموزش توانستم به جبهه راه یابم و به لشگرحضرت رسول پیوستم.

رفتنم به این صورت بود که در تاریخ پنجم تیر ماه 1361، اعزام بود و من دو یا سه روز قبل این تلاش می کردم تاکارام را هماهنگ کنم و بروم.

تا این که صبح روز چهارم و پنجم کارها باخواست خدا درست شد. البته باسختی های فراوان که شاید هرکس توان تحملش را نمی داشت و من نداشتم و این خدا بود که می خواست ما به جبهه برویم و این سختی ها را هم خدا قدرت و ایمان تحملش را می دهد.

وقتی از سپاه برگه اعزام گرفتم به من گفتند که باید به مسجدحضرت رسول کرج بروم چون برادران اعزامی آنجاجمع شده بودند.خلاصه رفتم در راه چندتا از بچه محلی ها را دیدم و سریع خودم را داخل خانه ای کردم تا مرا نبینند و به خانه خبر ندهند. وقتی وارد خانه شدم. دو زن را مشاهده کردم که باهم در حال صحبت کردن بودند و تاداخل شدم به یکی ازآنهاگفتم که اگرکمی آب دارید به من بدهید. تشنه هستم و آن خواهر هم از یخچال خانه درشیشه کمی آب آورد و من هر چند تشنه نبودم ولی یک لیوان آب را سر کشیدم و با خداحافظی از خانه خارج شدم و ازدو نفرکه هم محلی من بودند ازآنجا دورشده بودند. داخل مسجدشدم ، مداح داشت، مداحی می کرد و بعد از مراسم همه برادران اعزامی را در بیرون داخل یک خیابان به خط کردند و به دست صف وسطی پرچم دادند و من هم به خاطر این که کسی از آشناها مرا نبیند درصف وسطی ایستاده بودم و از این جهت پرچمی هم به من دادند و به طرف میدان کرج به راه افتادیم و ضربان قلبم خیلی تند می زد و هر آن می ترسیدم که کسی مرا ببیند و به خانه خبردهد.

هرچه به میدان کرج نزدیک تر می شدیم. خودم را پشت پرچم می بردم تا صورتم نمایان نباشد. خلاصه با هر ترتیبی که بود سواراتوبوس شدیم و به طرف جبهه راهی شدیم. چون باراول بود که به جبهه می خواستم بروم نمی دانستم کجا می رویم. تااین که بچه ها گفتند به لانه جاسوس می رویم تا لباس و پوتین بگیریم و به منطقه اعزام شویم. آن چنان هیجانی برمن مستولی شده بودکه وصف شدنی نیست. لباس ها و پوتین هایم را گرفتم. البته چندتن ازبچه های محل هم برحسب تصادف با من هم سفرشدند و یکی ازبچه های مرکز برادرجلال رستگارنیز با من اعزام می شد.

غروب بود که سوار اتوبوس شدیم و راهی دیارعشق بهترین لحظات شوق اضطراب چه دوست داشتنی بود. بدون این که بدانیم به کدام سوی جبهه می رویم. فقط می دانستم به سوی گمشده می روم. گمشده ای که روزهای سختی را طی کرده بودم. تابه آن برسم. شب را به یک ترتیبی دراتوبوس خوابیدم.

فرداصبح که چشم را بازکردیم درپادگان الله اکبر اسلام آبادغرب بودیم گویی راننده اشتباهی آمده بود و از آن جا به طرف دیگر راهی شدیم و بعد از یک ساعت اتوبوس درحالی که در سه کیلومتری اسلام آباد درکوه ها و جاده ها حرکت می کرد. یک دفعه فرمان پیچیده شد وجاده خالی که روی آن روغن سوخته ریخته بودند جلوی چشمان ما ظاهر شد و وقتی کمی جلوتر رفتیم جلوی ستاد لشگرحضرت رسول پیاده شدیم و بعد با چند تویوتا ما را به «گردان حبیب» بردند و ما سریع «خلاصه پرسنلی» پرکرده و داخل گردان شدیم و مسئول گردان عبدالله (عمران) بود بعد که فهمیدیم بچه محل ها همه در«گردان سلمان » هستند. همین طور هیئتی ساک ها را برداشتیم و به سوی گردان سلمان راهی شدیم.

درگردان سلمان حدود یک ماه بودیم که درلشگر دنبال ما می گشتند. فکر می کردند که ما فراری هستیم. تا این که پرسنلی لشگر ما را درگردان سلمان پیدا کرد و به ما امر کرد که به گردان حبیب برویم که ماگوش نمی کردیم تا این که گردان حبیب به منطقه رفت و پرسنلی لشگرمجبور شد به ما انتقالی بدهد و بالاخره به گردان سلمان راه پیدا کردیم و به گروهان یک «متقین» دسته سه که مسئول آن بچه محل خودم بود، رفتم.‌ آن قدربه کارهای نظامی علاقه داشتم که اصلا از زیر کار در نمی رفتم. باآن جثه کوچک خود و بدون این که تا آن زمان آموزش دیده باشم به عنوان کمک تیربارچی ایستادم. همین طور روزها می گذشت و صبح ها راهپیمایی می کردیم و بدن ها روی فرم می آمد.

ازلحاظ عبادی نیز بد نبود. گاه گاهی که شبها رزم شبانه می بردند و برمی گشتیم. دیگرنمی خوابیدم و مبادرت به خواندن نمازشب می کردم. یادم می آید شب های اول یک شب بیرون ریخته و آتیش هم زیاد بود. چند تا مین منفجرکردند و برای من خیلی تازگی داشت و همان شب برحسب منفجرشدن یک نارنجک صوتی یک ترکش به پای چپ من اصابت کرد ولی چون شورفراوان داشتم هیچ به روی خودنیاوردم که ترکشی به پایم خورده است. تا فردای آن روزکه متوجه شدم ترکشی به پایم خورده و جورابم هم سوراخ شده بود و به خاطر ترکش مجبور بودم هر روز به بهداری بروم و هر روز پانسمان می کردم. شب ها و روزها و خوبی ها و بدی ها با لحظات جالب و زشت سپری می شد. تا این که شبی خیلی باعجله ازچادرهاریختندبیرون وآن شب که خیلی تاریک بودتجهیزات دادندومن هم برای اولین باربودکه تجهیزات می گرفتم وآشنایی نداشتم بالاخره باکمک بچه هاتجهیزات رابسته آماده شدم ومی خواستم عملیات برویم که نشدبعد آن رفتم و قبل ازرفتن خدا می داندچه شوری داشتم ورفتیم درقرارگاه تاکتیکی ومهمات همه چیزگرفتیم وآماده شده بودیم برای عملیات که نیروهای گردان کمیل  می خواستند تسویه بکنندچون مأموریت آنها تمام شده بود.

آنهاجای ماعمل کردند و مابه «قلاجه» برگشتیم و همه آن کارها یعنی صبح ها و روزها آموزش ها شروع شد. تا این که چادرها راجمع کرده و به سوی عملیات دیگر که می خواست انجام شود رفتیم. در اتوبوسی که ما بودیم «مصطفی نقدی» کنارم نشسته بود که شهیدشد و ذکر زبانش «انی سلمن لمن سالمکم وحرب لمن حاربکم» بود. صبح موقع نمازبود که به مقصدرسیدیم و صبح شروع به زدن چادرکردیم وچادرها با کمک بچه ها بر پا شد و چند شبی آن جابیشتربودیم که کم کم بوی عملیات آمد و غروب بودکه بچه هارابا کل تجهیزات به خط کردند قابل توصیف نیست. چه شبی بود. بعد از این که «حاج همت» برای گردان صحبت کرد و بعد «برادراسکندرلو» و همه بچه ها پیشانی بند گرفته و بسته بودند و عجب شوقی دربچه هابود. بچه ها همدیگر را بغل می کردند و با گریه با هم سخن می گفتند. همین طور با بچه ها روبوسی می کردیم وحلالی می گرفتیم که چشمم به مصطفی افتاد. دیگرهیچی نفهمیدم. دست ها جلو آمد و به حال دست دادن و آن چنان همدیگر را در بغل گرفته بودیم وفشارمی دادیم که گویی مادربچه اش رادربغل گرفته و می بوسد.

اشک ها شروع کردند به سخن گفتن فقط گریه می کردیم. شایدخودم نبودم زیرا هیچ وقت فکرنمی کردم زمانی برسد که درچنین موقعیتی قراربگیرم. مصطفی آن چنان می گریست که گویی می خواست چیزی را بگوید: من فکرمی کنم می خواست بگوید محمد من می خواهم بروم تو نمی آیی؟   او رفت و من جاماندم. خلاصه تمام اشک هاریخته شد و  درآغوش کشیدن ها تمام شد و آماده سوارشدن به کامیون شدیم و گروهان ما به ستون یک هردسته دریک کامیون سوارشدیم و کامیون ها شروع کردن به حرکت لحظات بحرانی بود کمک به منطقه یعنی نقطه رهایی نزدیک می شدیم به جایی رسیدیم که خمپاره ای زدند و تقریباْ صد متری خورد و همه داخل کامیون نشستند.

الحمدالله چیزی نشد و به راه ادامه دادیم. از روی خاکریز مانندی  ماشین داشت رد می شد که یکدفعه گیرکرد و درحال چپ شدن بود که بچه ها با گفتن «یامهدی» و امام زمان گفتن ماشین به حال عادی برگشتند و بعد از چند دقیقه راه رفتن از کامیون ها پایین آمدیم و به خط شدیم و گروهان ما شروع به حرکت کرد و به یک ستون جلو می رفتیم. در راه همچنان فکرمی کردم وقتی با عراقیها روبرو شدم باید چه کنم و هیچ ترسی به خودم راه نمی دادم. منورها پشت سرهم روشن می شد. وقتی به رودخانه ای رسیدیم و روی آن یک پل مانندی بودکه شکسته شده بود و چند تن از برادران آن جا ایستاده بودند بچه ها را کمک می کردند تا رد شوند و وقتی نوبت من رسید من هم با کمک آن برادرها از روی پل عبورکردم و همین طوربه راهپیمایی ادامه می دادیم. هرآن به دشمن نزدیک ترمی شدیم.

بعد از مدتی به منطقه حساس رسیده و خمپاره های منور زیادشد و آن قدر این جریان ادامه پیداکرد که مجال این را نمی داد و باید برای هر منورصبرمی کردیم و می خوابید تا خاموش شود و ستون سرعت بیشتری به خود گرفت و با حالت دو از تپه کوچکی بالا می رفتیم که ناگهان صدای گوش خراش تانکی به گوش رسید و تا صورت به طرفی که صدامی آمد بر گردانم دوگلوله آرپی چی یازده به طرف ستون ازطرف آن دو پیاپی روانه شد و چند تا از برادرها که آرپی چی می زدند به طرف آن خودروهارفتند و ستون به کلی ازهم پاشید و هرکس به طرفی رفت. درآن اثنا بودکه فکرهای مخشوشی از ذهنم عبور می کرد و گاه فکر می کردم دیگر عملیات لو رفته و ما عملیات نخواهیم داشت.


درهمین فکرها به سرمی بردم و دیوانه وار به این طرف و آن طرف می رفتم که دیدم گردان به ستون مبدل شد و برادرها یکی پشت سرهم راه افتاده اند و به حرکت خود ادامه می دهند. من هم تیربارچی خود را پیدا کردم و دنبال آن درستون به حرکت خود ادامه دادم . خیلی سریع به حرکت خود ادامه دادیم. من غیرازیک امداد غیبی و عنایت خدایی چیزی دیگرنمی توانم آن رانام گذاری کنم و جای شکرخداوند باقی است که ما را از آن حادثه هولناک نجات داد. بالاخره راه باتمام خستگی ادامه دادیم بعد از گذراندن یال ها و سینه کشانی متمادی، شعله های سرلوله های تیربارو مسلسل دشمن نمایان شد.

گویی این سلاح ها برقی بودند و دائم کار می کرد. روی تپه که رسیدیم برادر «مردانی» که مسئول گردان ما بود من و چند تا از برادرها را به پیش خود نگاه داشت تا صبح شد و این طورکه معلوم بود و ما که خبر از کار داشتیم  صبح به عراقی ها رسیدیم. صبح بود که در محاصره عراقی خود را دیدیم و وضعیت خیلی ناجور بود. یک عده ای مجروح شده بودند و همه گیج بودند و نمی دانستندچه بکنند. ازجلو عقب پهلوها تیر می آمد که بعد برادرمردانی و عده ای از بچه ها از راهی به عقب رفتند و قرار بود که بعد که می تواند در هرطور از محاصره دربیاید و چندی نگذشت که دیگرجز هشت نفرکه دو تا هم مجروح بودند. کسی راکنارخودم ندیدم و مطلع شدم که یک سری ازبچه ها با برادرمردانی رفتند و ما تنهامانده ایم تا این که برادری به نام علی شیری گفت: مگرشما خدا و آقاندارید؟!!! بعدسکوت ادامه داشت که همان برادر «قرآنی» را که همیشه پیش خودحمل می کرد را درآورد و استخاره ای کرد و گفت که بلندشوید. خوب درآمده ازین طرفی برویم و ما هم با آن دو مجروح بلند شدیم و یکی از مجروح ها را که زیر بغل را گرفته بودیم و می بردیم.

همین طورکه به آن روحیه می دادیم شروع کردیم به عقب آمدن از زیر این درخت به پناه آن درخت همین طور به عقب می آمدیم و عراقی ها در بالای بلندی ها بودند و عجب بود که ما را نمی زدند. خلاصه به شیاری که مملو از درخت بود رسیدیم و ناگهان با بدن مجروح مسئول دسته یعنی با بچه محل خود برخوردکردم که یکی از بچه ها محل هم قبل ازما پیش آن رسیده بود و سراو را به زانوی خود گرفته بود. رفتیم پیش آن ها و عده ای از نیروها درآن شیار بودند که فهمیدیم آن ها هم امشب می خواهند به عقب بروند و اطلاعات عملیات هم داشتند و ما هم گفتیم که با شما به عقب می آییم.

ناگفته نماندکه تمام آن عزیزان هم زخمی بودند طوری بودند که دیگرتوان رزم ازآنهاسلب شده بود. خلاصه شب شد و ما هم آن برادرمجروح را در برانکاردی که از مسئول گردان عمار برادر لشگری گرفته بودیم گذاشتیم و آخر ستون راه افتادیم. ناگفته نماندبرادر«دهقان پور» که مجروح بودخیلی جثه بزرگی داشت و عجیب سنگین بود و ما چهارنفری هر کس یک گوشه برانکارد را گرفته بودیم. تپه ها را همین طور ردمی کردیم و من با گریه هرچه به بچه های دیگر که در ستون می رفتند التماس می کردم که بیایید کمک کنید. کسی نمی آمد و خلاصه ستون رفت و ما بر جای ماندیم و هیچ کجا را هم بلد نبودیم. وقتی برانکارد را زمین گذاشتیم تا استراحتی کنیم. دو تا از بچه ها گفتند: مادیگرنمی توانیم آن را بیاوریم و اگرهمین طور بخواهیم ادامه بدهیم به زمین خواهیم خورد و همه ما را به اسارت خواهندبرد و من و یکی از بچه ها هرچه اصرارکردیم قبول نکردند و دو نفری هم که نمی شد آن راحمل کرد.به گریه افتادم و چشمانی اشک آلودپیش مجروح رفتم و گفتم که این ها این گونه سخن می گویند.

چه کنم و او هم می گفت: مراببرید. مراجانگذارید ولی بعد از این که به او گفته شد با برادران اطلاعات عملیات خواهیم آمده و شما رامی بریم.

آخرین کلام اواین بود که هرچه می خواهیدبکنیدو ما آن را جای گذاشتیم و دیوانه وار به این طرف و آن طرف می رفتیم و جایی را هم بلدنبودیم. همین طورکه می رفتیم ناگهان منوری را زدند و ما خود را در وسط یک خاکریزدایره مانندی دیدیم که داخل آن پرازعراقی بود و گاه گاه باهم صحبت می کردند و پراکنده می شدند که خیلی سریع از آن جادورشدیم و رفتیم و درجویی افتادیم که کنارآن جاده ای بود و بعدا که عقب آمده بودیم فهمیدیم که آن جاده درست به عقب و مقرمان می خورد.

عراقیها هم گرای آن جاده را گرفته بودند و آن جا را عجیب می کوبیدند و ما قدمی می دویدیم و باز زمین گیر می شدیم و در جایی هم به دو عراقی برخوردکردیم. درحدود دومتری ما بودند و ما هیچ اسلحه ای نداشتیم و فقط چندنارنجکی داشتیم و عراقی ها به ما می گفتند: تعال! تعال! بیایید ولی ما نشسته بودیم و از جای خودحرکت نکردیم وخواست خدا آنها هم رفتند و به راه خود ادامه دادیم و رفتیم تا این که صدای نحیفی شنیدم و برگشتم. چندقدمی به طرف صدا آمدم و جاده مانندی رو به روی خود دیدم و مثل این که هنوزنفس می کشید. به اوگفتم: ایرانی هستی یاعراقی؟ گفت: ایرانی هستم. گفتم: مال کدام لشگرهستی؟ گفت: حضرت رسول. تا این را گفت: ازصدایش شناختم و گفتم: «محمدمحرابی» تو هستی؟ گفت: آره. محمد که ناجوان مردانه بدنش را سوراخ سوراخ کرده بودند بلندش کردم و زیربغلش را گرفتم و آهسته آهسته عقب آمدیم و هرموقعی که خمپاره می آمد این بنده خدا که نمی توانست بخوابدولی من کمک می کردم و به پشت می خوابید.  به جایی رسید آن قدرخمپاره زده بودند که از فرط خستگی خوابیده بودیم و صدای مانندصدای نارنجک ما را ازخواب بیدارکرد و هراسان فکرکردیم که تانکهای دشمن است و به ناگاه به طرفی صدا می آمد. فهمیدیم که لودرخودی هست و درحال خاکریز زدن هست که ما دیگر از خوشحالی نمی دانستیم چه بکنیم خلاصه محمدمحرابی رابرداشتیم و به طرف خاکریز خودمان آمدیم و درپشت خاکریز تویوتاها بودند که محمد را سوار یکی ازآن ها کردیم وخودمان هم سوارشدیم و تا بیمارستان صحرایی محمد را همراهی کردیم و بعد به اردوگاه خود آمدیم اماچه آمدنی! هاله عظیمی از غم فضای اردوگاه را درخود گرفته بود. از درختان اردوگاه غم می بارید. چادرها گویی با ماسخن می گفتند:آری! دوستانتان که موقع رفتن با هم بودیدحال پس آنها کجا هستند. آری! برادربا تمام شرمندگی قدم می زدیم تا به چادرخودمان رسیدیم. چادری که قبل ازعملیات شور و شوقی عجیب داشت اینک به خیمه گاهی عاری ازشادی مبدل شده بود. انگاری دوست نداشت صحبت بکندخلاصه درچادر قبلی که جمع شدیم. حدود هفت نفر از سی نفر باقی مانده بودیم. باقی بچه ها که اکثراْمجروح شده بودند. با این هفت نفر به هیچ وجه نمی شد درآن چادر زندگی کرد. جای خالی بچه ها سینه را می سوزاند.

تا این که برادر «علی شیری» پیشنهادی کرد و به بچه ها دسته گفت: شما هم به چادر ما بیایید تا احساس غریبی نکنیم و ما هم به اتفاق بچه ها به آن چادر رفتیم. شب شد خوابیده بودیم که معاون تیپ سلمان آمد و با صدای بلندی طلب نبرد کرد و گفت: برادرها بیایید. احتیاج به نیروهست اما کسی جواب مثبت نمی داد زیرا برای کسی رمقی نمانده بود. تا از چادربیرون بیاییم و با آن وضع چندتا از بچه هامجهزشدند و رفتند و تا صبح شد و صبح هم بازمعاون و تیپ سلمان آمد و بازطلب نیرو کرد که این بار من و چند تا از بچه ها رفتیم و با تجهیزشدن سوار تویوتا شدیم و به سوی منطقه رهسپار شدیم. بارسیدن به خط، ما را به ستون کردند و به سوی طرفی که درنظر بود بردند و بعد از مدتی راهپیمایی به آن برادران که ازگردان خودمان بودند رسیدیم و بعد از سلام و علیک من به سنگری رفتم. با «حسین رفیق» و یکی ازبچه هاکه «جلال » نام داشت و آن جا بود، بالاخره سه نفری داخل سنگری کوچک خود را جاکردیم و به همین ترتیب چندشبی گذشت و ما را با برادران ارتش تعویض کردند بعد که با گذشت جریاناتی که به اردوگاه باز آمدیم و بعد آن روز گردان به خط شد و برادر«اسکندر» کوله مسئول گردان بود و شروع کرد به صحبت و اول صحبت هایش جای خالی بچه ها شهید را یاد کرد که دیگربچه ها امان ندادند و همه با صدای بلند زیرگریه زدند و دیگر نمی شدآن مجلس را کنترل کرد.

بغض گلوی همه را گرفته بود و همه شیون می کردند. بعد از صحبت ها اعلام کردکه ما عملیاتی دیگردرپیش داریم هرکس مایل است ثبت نام کند. گروها ازهم جداشدند و هرگروهان به سویی رفت و درهرگروهان نفری مأمورشدکه نام نویسی کند. عده ای ثبت نام کردند، عده ای نمی کردند و نوبت به من رسیدمن هم اسم خود را گفتم و آن نوشت در همین حین برادرحسین رفیق بلندشد و این جمله راگفت: خون ما باید در همین سرزمین ها ریخته شود. ما به عقب برنخواهیم گشت.

خلاصه کاراسم نویسی تمام شد و به چادرها آمدیم. درحدود هفت یا هشت روزگذشت که گروهان ما که یک نفر باقی مانده بود به گردان حبیب مأمورکردند و آن و گروهان دیگر را به گردان عمارمأمورکردند. دسته ما را سوار ماشین کردند و راهی شدیم به سوی گردنه «جیب» رسیدیم. آن جاشب بود و گردان حبیب هم آماده حرکت بود و  عبدالله (عمران)مسئول گردان «حبیب» داشت برای نیروهای خود صحبت می کرد که ما هم رسیدیم. بعد از صحبت هاسوارماشین شدیم. تابرای حرکت واردمنطقه شویم و شب را درلوله ها گذراندیم و شب بعد رفتیم تا به خط برسیم و درضمن من با آن جثه کوچکم تیربارچی شده بودم و آن تیربار کره ای سنگین را بایدحمل می کردم.

ستون راه افتاد و من درآن حال یاد پدرومادرم افتادم و شروع کردم به دعاکردن آنها و فکرآن ها بودم. تااین که تویوتا سوارمان کردند و مقداری جلوتر بردند. بعد بازستون شدیم و به طرف خط دشمن راهی شدیم. درطی راه فقط فکراین بودم آیامی توانم وظیفه ای که به من محول شده به خوبی انجام دهم یانه؟ خلاصه کلام با دشمن زبون روبرو شدیم و تیردشمن شروع کرد به زدن و ستون ما را نشانه گرفته بودکه من با کمکم سریعا تیربار را زمین گذاشتیم و مسلح کردیم و من تیرباربرداشتم و کمک تیر بار هم سه نوار راگرفت. همین طوربه طرف آن تیربارچی عراقی شلیک می کردیم و جلومی رفتم و آن هم به طرف ماولی نمی دانم چرا آن تیرها به ما نمی خورد و بغل ما رد می شد و عجیب آن بودکه فکر این را نمی کردم که این تیرها به من خواهدخورد یا نه؟ وروحیه عجیبی داشتم بالاخره آن تیر بار عراقی خاموش شد و بالای تپه رسیدیم و هنوز تپه بعدی سقوط نکرده بودکه ازروی تپه شروع کردیم مقداری تیراندازی کردیم و تا این که آن یکی تپه هم گروه شد و روی آن مستقرشدیم و باعده ای کم تقریبا هشت نفربودیم که صبح شد و عراقی ها عده زیادی بالا ی تپه آمدند و من تااطرافم را نگاه کردم به جزچندنفردراطراف نیستند و آنهاهم با موج آنها را گرفته بود و یازخمی بودندکه با آنها آمدیم به تپه عقبش طوری بودکه از همه طرف می زدند و هیچ راهی نداشتیم چون ماپشت دشمن عمل کرده بودیم و قراربر نیروهای هم خط اول دشمن بشکنند تا به ما برسندکه آنها نتوانسته بودند و ما هم دروسط دشمن قرارگرفته بودیم که باید هر چه سریعترخودمان را به بچه های خودی می رساندیم.

در غیراین صورت اسیر می شدیم که با مشکلات فراوان عقب آمدیم و پیش بچه های خودی رسیدیم و ازآن جا هم به اردوگاه آمدیم و بعد از چند روز هم ما را راهی تهران کردند و به خانه آمدیم ولی چه آمدنی که درمحل نمی شد سربلندکرد. خانواده شهدا ما رامی دیدند نمی دانستم چه

بگویم

بالاخره دوست این بود راه دیار عشق در اولین بارسفر ان شاءالله خدا ما را در این راه ثابت قدم بدارد.                    

عملیات والفجر چهار

https://s32.picofile.com/file/8481040476/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C_43_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8481040542/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C.jpg


https://s32.picofile.com/file/8481040484/%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA_%D9%BE%DA%98%D9%88%D9%87%DB%8C_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C_8_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8481040492/%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA_%D9%BE%DA%98%D9%88%D9%87%DB%8C_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C_9_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8481040500/%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA_%D9%BE%DA%98%D9%88%D9%87%DB%8C_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C_11_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8481040518/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C_1_.jpg

https://s32.picofile.com/file/8481040534/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C_2_.jpg


https://s32.picofile.com/file/8481040568/%DA%AF%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C_%D9%85%D8%AC%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%8C%D8%AA_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C.jpg


https://s32.picofile.com/file/8481040550/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C.jpg




وصیتنامه:


بسم الله الرحمن الرحیم

« یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعی‏ إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلی‏ فی‏ عِبادی وَ ادْخُلی‏ جَنَّتی‏» فجر/30-27

آن هنگام که به ما اهل ایمان خطاب لطف رسد که اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام به یاد خدا امروز به حضور پروردگارت باز آى که تو خشنود و نعمتهاى ابدى او و او راضى از اعمال نیک تو است. بازآى و در صف بندگان خالص من درآى و در بهشت رضوان من داخل شو.

ان شاءالله که همه ما ذره اى ناچیز و غیر قابل تصور به این چند آیه که در شان آقا امام حسین (ع) نازل شد، نزدیک شویم و سودى از آن ببریم.

حمد و سپاس وجود مقدس حق را که نعمت جنگ را به ما ارزانى داشت تا بدین وسیله ما را در مکتب خونین امام حسین (ع) درس شهادت را تعلیم دهد و محبت عزیزترین انسانها یعنى حضرت محمد (ص) فاطمه (س)،على(ع) ، حسن(ع) ، حسین (ع) و خانواده عزیزشان را در قلوب شعله ور سازد. شکر خداوندى را که با ذکرش قلوب جلوه مى پذیرد و با یادش تسکین.

سلام بر پیامبر اکرم و آل مظلوم او، هر روز و هر ساعت، گلى را از گلزار غرب و جنوب کشور اسلامیمان تاراج گران روزگار به یغما مى برند و در سرزمین گرم جنوب و در کوه هاى سرد و سر به فلک کشیده غرب، پرپر مى کند و کسى نیست که صداى مظلومانه ایشان را که از بلندترین بلندیهاى‌ انسانیت بر گیتى طنین افکنده است را بشنوند و به یاریشان بشتابد و اینان به هواى دوست، قدم از تمامى بدیها و زشتیها برداشتند و گامشان را بر فراز بلندترین قله هاى سعادت نهادند تا شاید حق دوستى را به مولایشان ادا کرده باشند و رضایتش را جلب کنند. ایشان راهى این نشدند که عقل را به جاى گذارند و در وادى عشق غوطه ور شوند.

خنک آنروز که از عقل نجاتم دادند              ***               سوى آرامگه عشق براتم دادند

آرى! باید که از دنیاى مادى سر برآریم و در سراى عشق سرکشى کنیم تا حلاوت آن براى ما مسلم شود. عشق در الفاظ بسیار مطرح مى شود ولى آنچه که هست باید کمر همت ببندیم و عشق را در معنا به اثبات برسانیم چنان که دیدیم و شنیدیم رزمنده کوچک که هنوز شیرینى زندگى را به کام خود نچشیده همچنان بر قلب دشمن با آواى الله اکبر حمله ور مى شود که گویى براده هاى آهن به سوى دشمن حمله ور شده و آن نامردان با رگبار گلوله که شب هجران او و مولایش را به پایان مى رسانند و دیده ایم و شنیدیم که آن بسیجى دریا دل جسم پاک و مطهرش را بر روى باتلاق‌ مى اندازد تا برادران دیگر از روى آن بگذرند تمام اینها چیزى را جز عشق به وصال دوست را نشان نمى دهد. نه مى توان لقب دنیا پرستى را به آنها داد و نه مى توان القابهایى که در شان یک عارف نیست به آنها داد. آنان وجود خود را با مهر «ابا عبدالله الحسین» آغشته کرده اند و هیچ نیروى دنیایى نمى تواند جلوى گامهاى آهنین آنها را بگیرد. آنان در نظر خود چیزى جز خدا را نمى بینند و در اینجاست که باید این نتیجه را بگیریم و به تمام غارتگران انسانیت و تمام شیاطین به دسته ها و گروههاى مختلف درآمده اند اعلام کنیم که هیچ نیرویى نمی تواند در مقابل حزب الله بایستد و دنیا باید از فتنه و آشوب پاک شود.

اینان که در اعصار مختلف با حیله ها و مکرهاى جدید مى آیند تا خراشى به پیکر اسلام عزیز وارد آورند. بدانند این برادران پاک حزب اللهى نخواهند گذاشت تا شما به اهداف ناجوانمردانه تان برسید. این برادران حزب اللهى غیرتشان قبول نمى کند تا بنشینند و شما به فتنه گرى خود ادامه دهید و حتى اگر نشد خون همه آنها ریخته شود باز از پا نخواهند نشست زیرا آنان با خون حسین پیمان بسته اند که اهل کوفه نباشند و حسین را تنها نگذارند و اینان به امید بسر مى برند که روزى مولایشان امام زمان خواهد آمد آن مرد خدا با پرچم عدالت خواهد آمد و دنیا را به عدل آزین خواهد کرد پس اى منافقان دست از بدکاریهایتان بردارید که عاقبتى ندارد .

دنیا را به حال خود بگذارید و دنبالش نروید که آن خود عاشقانه به سوى شما خواهد آمد شما از آن دورى کنید. اینک بد نیست چند کلامى با برادران مدرسه و محل داشته باشم. عزیزان با یاد حق سر از فرورفتگى در آرید و سرها را بالا گرفته و با چشمانى باز بر جامعه خود بنگرید و آنچه که اسلام و شرع گفته انجام دهید اگر خطایى دیدید همان را عمل کنید که خدا گفته و آنطور عمل کنید که على (ع) و امام حسین (ع) عمل کردند و نگذارید عمرتان بیهوده بگذرد و طول عمر خود را در بى تفاوتى به سر ببرید که قامتى بر پا خواهد شد و تمامى شما باید در برابر شهیدان، در برابر حسین بن على (ع) جواب گو باشید. نکند خانم زهرا (س) در روز محشر از ما بپرسند که اى مگر نمی دانستید که در خانه ام را سوزاندند، بر سینه ام میخ در فرو کردند، پهلویم را شکستند، به صورتم سیلى زدند، بازویم را سیاه کردند، محسنم را شهید کردند و این همه رنج بر من وارد شد، شما که بر این مصیبتها واقف بودید پس چرا باز دل ما را به درد آوردید و در عصر خود با دشمنان ما با کسانى که فدک‌ را به یغما بردند و غصب کردند، دست دوستى دادید.

آرى! اى عزیزان اگر مى توانیم جواب اینگونه سوالات را بدهیم. اگر طاقت این را داریم که خانم زهرا به ما بگوید: هر کس به طریقى دل ما مى شکند، بیگانه جدا دوست جدا مى شکند، بیگانه اگر مى شکند حرفى نیست، از دوست بپرس دوست چرا مى شکند.

خوب اگر طاقت این مسایل را داریم خوب عیبى ندارد بى عفتى کنیم، نامردى کنیم، بى غیرتى کنیم ولى اگر جوابى براى اینگونه سوالات نداریم پس برویم راه خونین اهل بیت را ادامه دهیم و آن دینى که براى ما گذاشته اند آن را زنده کنیم. برویم تا خون حسین مظلوم را زنده کنیم. سفارشم به برادر هم مدرسه این است که این دعاهاى توسل و کمیل را حتما برگزار کنید و هیئت دوشنبه را حتما به پا کنند. دشمنان بدانند که عاشق حسین را نمى توان شکست داد. بدانند کسى که در عشق حسین حل شده باشد، سازش در اوست.

اى برادران! رابطه خود را با اهل بیت بیشتر از اینها کنید و لازمه آن شناخت آنها هست که آنها نور هدایت و کشتى نجات هستند و در خواستم از بچه ها این است تا قبل از اینکه جنازه ام را در قبر بگذارند برادران دورم جمع شوند و با یاد حسین بن على (ع) زیارت عاشورا را بخوانند تا جسم مرده من هم با اشک چشم و سوز دل شما بگوید: «السلام علیک یا ابا عبدالله» و بگوید: «انى سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الى یوم قیامه» تا دشمنان بدانند جسم مرده ما هم «حسین حسین» مى گوید.

برادران اگر خواستید روح مرا شاد کنید حتما این کار را انجام دهید و اگر هم نشد بعد از دفن هم مى توانید این زیارت را بخوانید و براى امام حسین(ع) عزادارى کنید و دعا کنید آقا حسین (ع) ما را هم از غلامان خود قراردهد و این آرزو بر دل ما نماند و درخواست دیگرم این است که آن دسته از منافقانى که خود را به جاى حزب الله جا زدند و ریش بر صورتشان نهادند تا با آن به خواسته هاى شخصى خود برسند آنها بروند زیر تابوت لیبرالها و امثال آنها را بگیرند و بروند براى اربابان غربى خود بخوانند نمى خواهم تابوت من با دست نجس آنها راهى شود. تابوت مرا باید همان هایى بردارند که در جبهه هاى جنگ و پشت جبهه فعالانه براى خدا کار مى کنند و بدنشان در جبهه با تیر و ترکش تکه تکه شده است.

بله! این راه عاشق حقیقى مى خواهد. عاشق دنیا نمى خواهد. این راه مرد عمل مى خواهد. مرد شعار و حرف نمى خواهد. این راه خون سرخ مى خواهد. این راه بهانه نمى خواهد آنها که مرد عمل هستند قدم بردارند. قدم بردارند که وقت کار است و دشمن وجب به وجب در کمین نشسته و با فریبهاى دنیوى اش فکر این است که انسانها را منحرف کند.

در آخر این را بگویم که امام را در هیچ زمان و هیچ مرحله تنها و بى یاور نگذارید هر چند یاور او خداست ولى براى به تحقق رسیدن این اهداف مقدس وجود شما با خودتان و امامتان لازم است. خدا مددکارتان باد.
https://s32.picofile.com/file/8481040584/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C_10_.jpg
منبع:نوید شاهد



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات