شهید بهروز صمدپورنیاول
نام پدر: اسحاق
تاریخ تولد: 15-11-1340 شمسی
محل تولد: گیلان - سیاهکل
تاریخ شهادت : 4-1-1363 شمسی
محل شهادت : سومار
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
شهید «بهروز صمدیپورنیاول»، پانزدهم بهمن 1340، در شهرستان الهیجان به دنیا آمد. پدرش اسحاق و مادرش احترام نام داشــت. تا چهارم متوسطه درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. چهارم فروردین 1363، در ســومار توســط نیروهای عراقی با اصابت ترکش به شهادت رســید. مزار وی در امامزاده محمد (ع) شهرستان کرج واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید متن وصیتنامه شهید «صمدیپورنیاول» است.
«وَ
قاتِلُوهُـمْ حَتَّـی لا تَکُـونَ فِتْنَـةٌ» «بـا آنـان بجنگیـد تـا
دیگـر فتنـهای نباشـد و دیـن، مخصـوص خـدا شـود» (بـا کافـران نبـرد کنیـد
تـا فتنـه و تباهـی از روی زمیـن برطـرف شـود).
بـا سـلام و درود بـر امـام امـت، ملـت قهرمـان و شـهیدپرور و بـه پدر و مـادر و بـرادر و خواهر و همـۀ آشـنایان و دوسـتان. خداونـدا! خـود آگاهیـد و بهتـر از هرکـس میدانیـد و بـه همـۀ قلبهـا تسـلط داریـد از اینکـه خـودم در راه جهـاد بـا کفّـار و بـرای پیـروزی و سـربلندی اسـلام و قـرآن و خشــنودی آقــا امــام زمان (عج) و بــه دســتور امــام امــت، خمینــی بت شــکن عــازم جبهههــا شــدم و انگیــزهای جــز پاسـداری از اســلام و قــرآن و میهــن عزیــز هــدف دیگــری نــدارم و همیشـه شـاهد شـهادت و جانبـازی بـرادران هم سـنگر خـود بـودم و میدیـدم چگونـه رشـادت می آفریننـد و خونهـای پاکشـان جـاری میگـردد. ایـن خـود بهتریـن سرمشـق زندگیام بـود و همیشـه سـعی می کـردم انتقـام خـون بـرادران هم سـنگرم را از مشـرکین و کفـار بعثـی بگیـرم و بدیـن جهـت، آنـی غافـل نبـودم و چنانچـه در ایـن راه کشـته شـدم، فکـر میکنـم وظیفـۀ خـود را انجـام داده باشـم.
در خاتمــه، از پــدر و مــادر میخواهــم کــه بــرای بنــده نمــاز بخواننــد و مبالــغ پولی کــه اندوختـه دارم، جهـت مصـارف امـور خیریـه برسـانند و هیـچ ناراحـت نباشـند؛ چـون شـهادت را بـرای خـود و خانـواده ام افتخـاری بـس بـزرگ می پنـدارم. ان شـاءاللّه در نـزد خـدا سـربلند خواهیـم بـود.
والسلام. با امید به پیروزی رزمندگان اسلام در جبهۀ حق علیه باطل
نوید شاهد البرز؛
شهید «بهروز صمدپور»، پانزدهم بهمن 1340، در شهرستان اللهجان به دنیا
آمد. پدرش اسحاق و مادرش احترام نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. به
عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. چهارم فروردین 1363، در ســومار
توســط نیروهای عراقی با اصابت ترکش به شهادت رسیـد. مزار وی در امامزاده
محمد(ع) شهرستان کرج واقع است.
در ادامه متن وصیتنامه شهید «بهروز صمدپور» را بخوانید.
«وَ قاتِلُوهُـمْ حَتَّـی لا تَکُـونَ فِتْنَـةٌ»، «بـا آنـان بجنگیـد تـا دیگـر فتنـهای نباشـد و دیـن، مخصـوص خـدا شـود» (بـا کافـران نبـرد کنیـد تـا فتنـه و تباهـی از روی زمیـن برطـرف شـود).
بـا سـلام و درود بـر امـام امـت، ملـت قهرمـان و شـهیدپرور و بـه پدر و مـادر و بـرادر و خواهر و همـۀ آشـنایان و دوسـتان. خداونـدا! خـود آگاهیـد و بهتـر از هرکـس میدانیـد و بـه همـۀ قلبهـا تسـلط داریـد از اینکـه خـودم در راه جهـاد بـا کفّـار و بـرای پیـروزی و سـربلندی اسـلام و قـرآن و خشــنودی آقــا امــام زمان (عــج) و بــه دســتور امــام امــت، خمینــی بتشــکن عــازم جبهه هــا شــدم و انگیــزهای جــز پاسـداری از اســلام و قــرآن و میهــن عزیــز هــدف دیگــری نــدارم و همیشـه شـاهد شـهادت و جانبـازی بـرادران هم سـنگر خـود بـودم و می دیـدم چگونـه رشـادت می آفریننـد و خونهـای پاکشـان جـاری می گـردد. ایـن خـود بهتریـن سرمشـق زندگـی ام بـود و همیشـه سـعی میکـردم انتقـام خـون بـرادران هم سـنگرم را از مشـرکین و کفـار بعثـی بگیـرم و بدیـن جهـت، آنـی غافـل نبـودم و چنانچـه در ایـن راه کشـته شـدم، فکـر میکنـم وظیفـۀ خـود را انجـام داده باشـم.
در خاتمــه، از پــدر و مــادر می خواهــم کــه بــرای بنــده نمــاز بخواننــد و مبالــغ پولــی کــه اندوختـه دارم، جهـت مصـارف امـور خیریـه برسـانند و هیـچ ناراحـت نباشـند؛ چـون شـهادت را بـرای خـود و خانـواده ام افتخـاری بـس بـزرگ می پنـدارم. ان شـاءاللّه در نـزد خـدا سـربلند خواهیـم بـود.
والسلام. با امید به پیروزی رزمندگان اسلام در جبهۀ حق علیه باطل
مصاحبه با پدر شهید بهروز صمد پور نیاول
س) بسم الله الرحمن الرحیم حاج آقا خودتان را برای ما معرفی میکنید ؟
ج) بسم الله الرحمن الرحیم اسحاق صمد پور پدر شهید بهروز صمد پور متولد هزار و سیصدو دوازده کارمند سازمان استاندارد
س) حاج آقا آقا بهروز فرزند چندمتان بودن ؟
ج) اول بوده
س) چندتا فرزند داشتین ؟
ج) سه تا
س) چرا اسمش را بهروز گذاشتین ؟
ج) عرضم به حضور شما ما در مورد تایین شناسنامه اختیار به پدر مادرم دادن اونها گفتن مادرم بهروز نمیدونم چطوری بود شناسنامه را خودشان از لاهیجان گرفتن من اومدم گفتم اسمش را بگذارین بعد مرحوم پدرم گفت مادر من بهروز را کجا شنیده بود بهروز جان علاقه پیدا کرده بود به بهروز بعد اومدم دیدم اسمش را گذاشتن بهروز بله
س) اون موقع شما چقدر درس خوانده بودین؟
ج) من دیپلم گرفته بودم
س) شغلتان چی بود توی لاهیجان؟
ج) من اولین شغلم اومدم رفتم خدمت سربازی که به اصطلاح بیام استخدام بشم من در کاسبی خیلی علاقه مند بودم الانم خیلی ذوق دارم با انبار ببینی برنج است ولی میل نداشتم برم کارمند بشم مرحوم پدرم مایل بود چون دکان داشت از مدرسه هم برمیگشتم مغازه را اداره میکردم و خیلی میل داشتم که من کاسب باشم عموی بنده از سیاهکل می اومد دوچرخه مسافری می نشست در بانک ملی لاهیجان اینجا حساب داشت اونجا هفته ای دو روز فروش که میکرد پولش را می آورد اینجا یک تومنی و دو تومنی از اینها بود بعد اومد گفت که برادر زاده چرا مغازه است مدرسه نمیره پدرم گفت خودش مایله مدرسه نره کاسبی بکنه گفت نه این را بفرستین مدرسه ده روز هم از مهر گذشته بود کلاس نه را خوانده بودم قرار بود که شغل کاسبی را بگیرم بعد عموم خیلی اسرار کرد که بچه را بگذار بره درس بخوانه درسم هم بد نبود متوسط بود خوب بود خلاصه اسرار کرد نه کاسبی چیه برو درس بخوان رفتیم ثبت نام کردیم وخیلی به کاسبی علاقه مند بودم الانم هستم
س) حاج آقا از روز تولد آقا بهروز برای ما میگویید ؟
ج) بله در تولد من در بانک صادرات رامسر بودم استخدام اومدم معاف شدم داوطلب زیاد بودن همین سلطنت آّباد الان که چیزه پاسداران اون موقع سلطنت آباد بود سیصد نفر بیشتر نمی خواستن دو هزار نفر بیشتر بودیم مارا دایره زدن و گذاشتن افسره اومد گفت هر کدوم مایل هستین به خدمت بیان وسط دایره رفتم من روی دوش بچه ها پریدم دیدم خیلی رفتن گفتم بچه ها گفتن سیصد نفر میخوان الان چهارصد نفر بیشتر رفته ماندیم و از نو افسره اومد گفت اگر اینها که میدان اومدن خانه خاله نیست سلمانی اونجا وایساده سیبیل و موهای شما را میکشه خانه خاله نیست و پشیمان هستین می توانید برگردین اینها که میخوان بیان یک سری داوطلب برگشتن من قلبم میزد از سیصد نفر کمتر هستن گفت بازم ناراحت هستین میخواین خدمت نکنید می توانید برین اونهایی که پشت سر هستن بیان و یک چند نفری تعویض جا شد مارا متفرق کردن اونها را گفتن که دیگه نشده همینطور افسره یکی بپره صف اول چون اونجا ما دیپلم داشتیم افسر میشدیم همه داوطلب بودن برن خدمت و گفت نه من انتخاب میکنم سه ردیف را گرفت سیصد نفر را گرفت یک مقدار اضافه اومده بودن گفتن برین به ماها اعلام کردن برین حوضه خودتان معافی شما را میفرستیم اونجا من در سی و چهار معاف شدم ، سی و پنج دیدم بانک صادرات تابلو باز کرده و رفتم اونجا یک سرهنگ بازنشسته بود گفت مدرک تحصیلی چیه گفتم دیپلم دارم خدمت سربازی گفتم رفتم معافی ام نیامده گفت می توانی یک نامه از حوزه بگیری گفتم آره اینها من را معرفی کردن مدرکت چیه دیپلم بلافاصله من را گرفتن تنها فردی که دیپلم داشت من بودم
س) از روز تولد شهید یادتان هست ؟
ج) شهید بله همین را میخوام بگم رامسر بودم خانومم حامله بود و اینها چون کسی ندارن بیمارستان خانه ماد ری ما لاهیجان بود این را آوردم لاهیجان بهروز در زایشگاه لاهیجان متولد شد و بعد منم سه چهار روز مرخصی گرفتم و رفتم و بله تاریخ تولد هم هزار وسیصد و چهل بود توی زمستان
س) چهل توی زمستان ، چطور بچه ای بود قیافه اش؟
ج) بچه خیلی خوب بود از نظر بچه گی حالت شیطانی و بازی بود ولی خیلی دل رحم بود مخصوصا زمانیکه مغازه را گفتم چون علاقه مند به کاسبی بودم در سال پنجاه وشش یک مغازه خریدم ملکش را هم خریدم بنا براین مغازه را ول نمیکردن از مدرسه می اومد مدرسه رودکی میرفتن می اومد پشت دستگاه من میرفتم مسجد جامع رجایی شهر اینها میرفتن مدرسه هرکی اومد توی خیابان هشتم نهم میشناسن نسیه بردن چیزی بده تا من برگردم میرفتم مغازه را اداره میکردم اینها وقتی می اومدن من خیالم راحت بود این دوتا داداش مغازه را نگه میداشتن اومد سال پنجاه وهفت اوضاع انقلاب و شلوغ و اینها این پسرم با بچه های مسجد بسیجی نبود شروع کرد به توضیع نفت و گرفتاری و یک اسلحه هم به اینها میدادن سه راه گوهردشت این رفت توی اینجا همش مسجد با بچه های مسجد روزهای جمعه هم می اومد میگفت مامان یا بابامیخوایم بریم کوه رزم شب و بعد انقلاب پیش اومد و همینطور ماند و تا امام راحل دستور دادن در سال شصت یا پنجاه و نه دستور دادن که همه برن جبهه حالا اون در سال چهارم نظری بود این آقا سوم نظری بود در مدسه رودکی گوهردشت گفتم بچه ها نه اینکه بگم الان جای شما خالی است باید برین گفت بابا من بریم گفتم نظر من اینه گفت مدرسه ؟ گفتم مدرسه یکسال ترک تحصیل میکنی یا یکسال نامه بیارین در موقع امتحانات شرکت کنید جنگ شلوغه من که نمی توانم برم شما جوان هستین برین گفت بابا من برم سربازی خدمت بکنم بعد از اینکه خدمتم تمام شد تحصیلم هم تمام شد مشغول کار شدم دیگه خدمت من را کردم خودش را معرفی کرد و رفت تهران یک ماه نشد که این آقا گفت منم میخوام برم گفتم این مغازه را نگه دار گفت نه منم میخوام برم ایشان هم ثبت نام کردن و رفتن و این طرف های بانه و کردستان رفت اون آقا را فرستادن سوسنگردو دشت عباس و نامه میداد بعد یک دفعه گفت بابا من را منتقل کردن به تیپ هوابرد 55 شیراز و گاهی اونجا هستیم نگران نباشید ماهی یکبار نامه می نوشت الان پرونده داره تیپ پنجاه و پنج هوا برد شیراز بعد هیچ هم مرخصی نیامد در نامه های خود می نوشت ای کاش اینطوری بود یکی نامه ها ای کاش بابا میگی مرخصی چرا نمیگیری همه میان مرخصی ای کاش بودی جبهه جنگ را میدیدی دوستان من در نزدیکی من دست و پا میزنند خون میره که آدم بخواد اون صحنه را ولش کنه بعد از دوسال یک پانزده روز دیدم شب خبر آوردن محرمانه بچه ات ترکش خورده این را آوردن بیمارستان مولوی در تهران برو یک خبری ازش ج) بگیر این خانم خبر نداشت شبم بود حرکت کردم رفتم بیمارستان مولوی دیدم بله پاهاش را باند پیچی کرده نشستم بغلش گفت چرا مامان را نیاوردی گفتم به مامان نگفتم گفت نه من ترکش خوردم میخوان در بیارن یک ده پانزده روز اونم توی بیمارستان همون خواباند یک پانزده روز هم مرخصی دادن این پانزده روز میلنگید ولی اومد بازم مغازه گفتم مرخصی گرفتی برو با بچه ها مسجد و اینها گفت نه بابا مغازه را خاک گرفته بودن تا چهار بعد از ظهر میرفتم بعد میرفتم نماز و به مغازه زیاد نمی رسیدم هیچ نوع سهمیه هم نگرفته بودم یک مغازه باز کرده بودن از نظر سرگرمی و علاقه یک برنجی از شمال می آوردم یک همچین کارهایی بعد خلاصه گفت نه این مغازه را ول نکنید دست خط مغازه اش هم بود به کی نسیه داده مغازه را قشنگ قفسه را پر کرد گفتم بالاخره شما که نیستین من نمیرسم در هر صورت مرتب بود یک هفته ماند ولی یک علاقه عجیبی به امام داشت اینقدر شیفته امام بود بالا میرفت پایین میرفت میگفت جانم فدای امام یک بچه ای یک تحولی درش پیش اومده بود که من خودم تعجب کرده بودم ولی امام امام عجیب من نمیدونم میخوام برم گفتم میلنگی گفت بلنگم اونجا خیلی نیاز دارن برای چی اینجا هستم گفتم تو مرخصی دارم گفت نه میخوام برم یک بچه دیگه هم بود یکی خیاط زاده بوده یکی هم رفت هردوتاشون هم شهید شدن قبرش هم با پسر من امام زاده محمد دوتا اونورتر هست همیشه هم می اومدن مغازه من بعد موقع رفتن خیلی تماشایی بود ساک را برداشتن با لباس رفتن اون خیاط زاده گفت بهروز اول چلچراغ را برای من میزنند توی خیابان هشتم گفت برو من اینجا هستم این چیزی بود که داشتن اینها را میبردن تا سر خیابان بنشانن برن ترمینال اون موقع توی کسری بود که برن کرمانشاه به هر صورت بچه خیلی علاقه به من نوشته بود اونجا دانشگاه است تو نمیدونی بابا اصلا نمیشه بابا چقدر اونجا جوانها میرن بعد این را برداشتن از این ماشینها توضیع غذا چون گواهینامه داشت از این ماشینهای کجا بود ایرانی نبود بعد اینها را میبرد سرجبهه خط توزیع میکرد میگفت بابا من را فعلا چون پام میلنگه چیزم من را راننده کردن غذاها را میبرم توضیع میکنم بعد دیگه اونجا بود و گفت من نمیام تا پانزده فروردین خدمتم تمام میشه و بعد میگیرم میام دیگه دیگه لازم نیست بیام حالا ببینم کی به من میدن بالاخره تا آخر فروردین من میام ما فروردین رفتیم شمال رفتیم رودسر اون شوهر و خواهر زاده ام اونجا بودن مارا شام دعوت کردن ما شام را خوردیم جایتان خالی داشتیم میوه و چای و اینها یک دفعه تلفن اونور اتاق زنگ خورد شوهر خواهر زاده ام رفت گوشی را برداشت و اومد یک نگاهی به من کرد قیافه اش زرد شد کاملا همون ساعت من را نگاه کرد قیافه اش زرد شد یواشی دیدم گفتن فردا میخوایم بریم کرج گفتم یکی دوروز ماندیم چرا بریم گفت نه دیگه فردا صبح بریم کرج گفتم چیزی شده رفتیم نگذاشتن من پشت فرمان بشینم گفتن تو نشین گفتم تمام شد بچه ام شهید شده مسئله ای نیست گفتن چرا نمیگذارین من پشت ماشین بشینم گفت شب است خواهرم اینها همه بودن گفتن نه و اومدیم لاهیجان منزل پدرم شب که میخواستیم بخوابیم دیدم اونور اتاق گریه میکنند برای من نودو نه درصدش شهید شده دیدم گریه میکنند و بعد مارا توی یک ج) ماشین نشاندن و دو سه نفر را نشاندن در هر صورت اومدیم تا لوشن بالا گفتم شهید بهروز شهید شده مسئله ای نیست چیزی نیست گفت ناراحت نمیشی گفتم چرا ناراحت بشم دید خیلی با خنده خیلی با خوشحالی باهاش صحبت میکنم گفت که ببخشید نمیخواستیم شما ناراحت بشی خودش هم گریه کردن و بعد به اینها گفتم که وایسیم چلو کبابی وایسن غذا بخوریم گفتن نه گفتم بابا شهید شده چرا غذا نمیخورین غذام را خوردم و حرکت کردیم بیلقان گذاشته بودن خانمم رفت دیدم خیلی سالم موهای بوری و ریش و صورت بر افروخته هنوز چهره اش خندان بود باعث مرگش دوتا اونطور که میگن یکی ترکش از کیسه خواب رفته بود گیج گاه را خورده بود خون اومده بود باعث مرگش شده بود البته گونی های ماسه ریخته بودن اینها سه نفر میگفن خفه شدن ولی نشان میداد اگر خفه هم نمیشدن ترکش ها خورده بود چون اون کیسه را هم آورده بودن یکی دوتا از اونها را داشتیم اینجا در هر صورت بردیم نگاه کردیم دیدم سالم سالم همون یک چیزی داشت آها پاهاش یک دانه اش را ترکشهاش را در نیاورده بودن گفتن این اگر حرکت بکنه به طرف بالا خطرناک است این را باید عمل میکنیم ولی این اینجا هست به اندازه یک گردو کوچیکتر یک گردو اینجا بود یک قدری از پا میلنگید بعد گفت کجا شما میخواهید بهشت زهرا میخواهید گفتم نه ما همین امام زاده محمد دفنش کردن و این وضعیت
س) تشیع جنازه اش چطور بود ؟
ج) تشیع جنازه از خود گوهردشت آوردن مسجد گوهردشت بعد آوردن خانه ما و اینجا و حرکت کردن فلکه اول گوهردشت اوردن و بعد آمبولانسها را آوردن تا امام زاده محمد
س) مردم خوب اومده بودن ؟
مردم آره عکسها بود اینجا
س) حاج آقا مدرسه ابتدایی یادتانه کجارفت؟
ج) بله مال من؟
س) نه مال شهید؟
ج) عرضم خدمت شما ابتدایی را اینها اومدن و در سال چهل اینها یک گواهی ندادن مدرسه در تهران هفت حوض بالا اون میرفت یکی دوسال بعد این رفت بعد اون دخترم رفت در تهران هفت حوض بالا چون نارمک می نشستم یکسال یکسال و نیم توی نظام آباد ج) بودم خانه بیست و یک هزار تومن بود اینجا مستاجر بودم رفتم اونجا خریدم و همونجا مدرسه میرفتن این دوتا اونجا بودن کلاس چهار پنج ابتدایی بودن دخترم هم ابتدایی بودن من نگاه کردم دیدم خانمم که خانه داره من کار مند بانک منتقل شدم من را فرستادن اداره مرکزی یک کارهای سرسختی به من دادن من تمام شعبات رودسر و لاهیجان و نمیدونم گرگان و گالی کش داشتیم میرفتیم مشهد گفتم افشین من همه اینها را افتتاح کردم در سال سی و نه و چهل اینجاها بودم دیدم تحویلم نمیگیرن گفتم من رئیس شعبه بودم گفتم من را آوردین اینجا کارهای کنتراتی بود به عنوان کلر چکها از هر طرف پاس میکردن ما تلفن میزدیم مسدود میکردیم بعد جوابش را میدادیم بعد حساب مان نمیخواند شبها ممکن بود تا ساعت ده شب یازده شب یک همچین وضعی بود و من ناراضی بودم بعد اومدن من را در امور استخدامی نگه داشتن پوشه به من دادن پانچ تازه اومده بود بالاخره با اینها لجبازی کردم گفتم آقا من کارم رئیس شعبه بوده من نه پانچ و نه کارگزینی شعب من شعبه را اداره میکنم این همه شعبه افتتاح کردین یکی را به من بدین و خیلی ماندن و گفتن نه من را فرستادن ده ونک یک شعبه ای تا ده ونک خاکی بود از سه راه یوسف آباد خاکی بود مارا فرستادن ده ونک و دوتا مغازه را گرفتن و یک ماهی وایسادیم یک فولوکس خریدم شش هزار و پانصد تومن گفتن چون نارمک هستین برو ده ونک یک ماهی گذشت و گفت شب اینجا خطرناک است برای چی شعبه باز کردی بعد مارا آوردن طرف زرکش و نظام آباد
س) حاج آقا درس خوان بود شهید ؟
ج) درس خوان آره شاگردهای خوبی بود سال چهارم نظری بود این سوم نظری بود رفتن
س) چرا دانشگاه نرفت؟
ج) نه دیگه به اونجا نرسید در حین تحصیل بودن در فکر تحصیل بودن گفتم برین تحصیل را ولش کن گفتن بابا بریم گفتم برین شما نه که بچه تنبلی باشن فرار از درس نه بچه های زرنگی بودن نمرهاشان قبولی بودن
س) حاج آقا بهترین اخلاقش چی بود ؟
ج) ایشان بعضی بچه ها مثلا میگفتن برو نون بگیر یک دفعه نشد بگیر بگه نمیرم مغازه داری به ولله هرچی بهش میگفتم برو با بچه ها قدم بزن میگفت نه تو تنها هستی بشین تو خیلی خوب بود اینم خوب بود یک ماه بعد از این رفت اون شهید شد یک ماه مانده بود این تمام بشه این را دیگه من نخواستم یک دفعه دیدم سر تراشیده اومد گفتم اومدی؟ گفت آره دیگه بهروز شهید شده من را معاف کردن این اومد و برداشتیم بردیم توی شهرداری استخدامش کردم چیز بود اینجا کرج آقای اولی پسره سپاهی بود شرع پسند بود اینجا ج) چهار راه کارخانه قند دفتر داشت رفتم گفتم بچه دارم میخوام این را استخدامش کنم گفت کجا مایله گفتم والا خودش میگه شهرداری گفت حاج آقا رضایی را میشناسی گفتم آره تلفن زد به حاج آقا رضایی گفت آقا افشین صمدپور برادر بهروز صمد پور میخواد استخدام بشه گفت بگین بیاد اونجا رفتیم اونجا و بلافاصله زنگ زد و ایشان رفت نشست توی شهرداری کارمند شد بیست و پنج سال ثابقه خدمت داره
س) دست شما درد نکنه حاج آقا
ج) خواهش میکنم
س) زحمت کشیدین خدا خیرتان بده
کارگردان: سعید اشکانی
تصویر : سعید اشکانی
مصاحبه گر : حسن قربانپور
اداره کل بنیاد شهید وامور ایثار گران استان البرز شهرستان کرج
مصاحبه با مادر شهید بهروز صمد پور نیاول
س) بسم الله الرحمن الرحیم حاج خانم خودتان را برای ما معرفی میکنید ؟
ج) بسم الله الرحمن الرحیم من احترام صمد پور مادر شهید بهروز صمد پور
س) از روز تولدش برای ما میگویید؟
ج) هزار وسیصدو چهل
س) چطور بچه ای بود ؟
ج) بچه خوب مهربان بود زیاد شیطان نبود بسیج گوهردشت بود
س) چندمین بچه اتان بود ؟
ج) اولین بچه ام
س) کجا اون موقع ساکن بودین ؟
ج) ما کلان شهر بودیم چهل روزه بود اومدیم برای تهران
س) تهران کجا اومدین ؟
ج) وقتی بچه به دنیا اومد ما رفتیم نظام آباد از نظام آباد رفتیم نارمک سیزده سال توی نارمک بودیم از اونجایی که حاج آقا کارش اینجا بود رفت و آمد مشکل بود ما اومدیم گوهردشت
س) کجا کار میکرد حاج آقا؟
ج) حاج آقا استاندارد کار میکنه بعد یک مدت تهران مدرسه میرفتن بعد اومدیم اینجا مدرسه میرفتن
س) یادتانه تهران کجا مدرسه میرفتن ؟
ج) دقیقا نه
س) ابتدایی اونجابود ؟
ج) ابتدایی اونجا بود راهنمایی اومدیم گوهردشت
س) مدرسه اش میرفتین سر میزدین ؟
ج) گاهی به اونصورت نه
س) درسش چطور بود؟
ج) درسش خوب بود
س) شما کمکش میکردین یا خودش میخواند؟
ج) والا من که به اونصورت سوادی نداشتم تا کلاس شش خواندیم اون موقع بیشتر بچه ها خود کفا بودن
س) کلا چندتا بچه دارین؟
ج) سه تا اولیش شهید شده پسرم اینجا نشسته دخترم هم شوهر کرده رفته
س) بعد رفتارش با داداشش اینها چطور بود؟
ج) خوب بود خیلی مهربان بود با هم هم بازی بودن
س) دعواشان نمیشد؟
ج) دعوای بچه گانه دوستانه است
س) بعد از ابتدایی تهران بودین؟
ج) بعد اومدیم گوهر دشت
س) اینجا یادتانه کدوم مدرسه ثبت نامش کردین ؟
ج) نه دقیقا
س) اینجا چی سر میزدین مدرسه؟
ج) اینجا نبودیم گوهردشت بودیم گوهردشت هم نه حقیقتش
س) چه بازی هایی میکرد بیشتر چکار میکرد برایمان تعریف میکرد؟
ج) طبق معمول بازی بچه ها معلومه دیگه عشق فوتبال و بازی بچه گانه مشخص است
س) دوستای شهید را میشناختین ؟
ج) بله
س) اسمهایشان یادتانه الان؟
ج) اسمهایشان یکی جبهه بود محمود بود یکی هم علی خیاط زاده بود دو سه تا باهاش بودن چندتا شهید شدن چندتا هم هستن یکی محمود است ایشان سالم برگشتن یکی خیاط زاده و اینها شهید شدن
س) دوستاش چطور بچه هایی بودن ؟
ج) بچه های خوبی بودن آرام بودن اینم تا جبهه بود مغازه بود دیگه بعدا پیش اومد سربازی
س) حاج خانم وقتی میخواست بره کلاس اول ابتدایی خودش رفت یا شما بردین ؟
ج) خودش رفت با حاج آقا رفت
س) دوستاش را خانه می آورد ؟
ج) دوستاش نه به اونصورت دوستاش خوب بودن با اونها که رفت و آمد داشتیم خانواده بودن
س) ارتباطش بافامیل چطور بود ؟
ج) خوب بود عالی
س) یعنی چی عالی میرفت و می اومد ؟
ج) ما شمالی رفت و آمدشان زبان زد است اونها می اومدن
س) اگر یکی از فامیل اخلاقش را نمی پسندید با اونم رفت و آمد میکرد؟
ج) ما به اونصورت فامیل نداریم که اخلاق نپسندیم با هم خیلی خوب تا الان به اونصورت نداشتیم مخصوصا بچه های ما توی فامیل تک هستن زبان زد فامیل هستن
س) چه غذایی را بیشتر از همه دوست داشت ؟
ج) غذا لوبیا پلو دوست داشت و مرغ و این چیزها
س) اگر یک غذایی می پختین دوست نداشت؟
ج) معمولا میدونید ما هرچی اونها دوست داشتن درست میکردیم نه اینکه خودمان خواسته باشیم از بچه ها رودربایستی داشتیم اونها رفتن ما راحت تریم
س) حاج خانم یادتانه اولین بار کی نماز خواند؟
ج) اولین بار که تکلیف شد شروع کرد نماز خواندن مسجد میرفت ما گوهردشت بودیم
س) کدوم مسجد میرفت؟
ج) مسجد رجایی شهر جامع که خانه مان نزدیک بود
س) چه مغازه ای داشتین ؟
ج) خواربار فروشی داشتیم
س) حاج آقا مگه کارمند نبود ؟
ج) حاج آقا کارمند بود گرفته بودیم
س) کی میچرخاند ؟
ج) اون آقا رفت جبهه و اینم رفت مغازه ماند برای ما
س) کجای گوهردشت بودین دقیقا؟
ج) خیابان هشتم
س) به ظاهرش میرسید اهل تیپ زدن بود؟
ج) بالاخره نه به اونصورت الان اون موقع جوانها ساده تر بودن الان دیگه ماهواره و اینها اومده بچه ها هر ساعتی یک جور هستن
س) هیئت اینها میرفت؟
ج) چرا میرفتن
س) کدوم هیئت یادتانه؟
ج) هیئت گوهردشت مسجد میرفت
س) رابطه اش با اهل بیت چطور بود کدوم را بیشتر دوست داشت ؟
ج) خوب بود
س) کدوم را بیشتر دوست داشت؟
ج) امام حسین را
س) بسیج بود؟
ج) بله فعالیت میکرد داشتم تا چند مدت دزد اومد زندگی مارا بهم زد
س) کدوم پایگاه بود حاج خانم ؟
ج) پایگاه گوهردشت نمیدونم چون ده سال اونجا بویم ، گوهر دشت رفت جبهه تشیع جنازه اینها همه توی گوهردشت بود
س) کی اومد گفت میخوام برم جبهه ؟
ج) جبهه که همون سربازی رفت ، ترکش هم خورد آخرین لحظه من چیز کردم خیلی هم عصبانی شد
س) چند سالش میشد حدودا ؟
ج) حدود بیست سال بود
س) درس چقدر خواند ؟
ج) دیپلم گرفت
س) چرا دانشگاه نرفت ؟
ج) دیگه
س) قبول نشد؟
ج) دیگه دنبالش نرفت گفت میخوایم بریم جبهه
س) رفت دفترچه گرفت ؟
ج) بله
س) تقسیم شد کجا افتاد؟
ج) رفت شیراز هوابرد شیراز
س) آموزشی اونجا افتاد؟
ج) بله
س) چند وقت اونجا بود ؟
ج) سه ما اونجا بود بعد پخش کردن
س) نامه نوشت توی آموزشی برایتان ؟
ج) آره الان چیزهای هوابرد شیراز را داریم
س) نامه می نوشت؟
ج) آره زیاد
س) چی می نوشت ؟
ج) می نوشت دیگه جبهه هم بود مرتب نامه می نوشت
س) مرخصی اومد چی میگفت ؟
ج) مرخصی اومد ما مغازه داشتیم مشغول بود
س) اون موقع که قبل از سربازی توی مغازه کمک میکرد ؟
ج) آره دیگه ما بیشتر مغازه را برای اینها گرفته بودیم حاج آقا کارمندبود اینها رفتن ما رفتیم پشت مغازه وایسادیم
س) بعد حقوق هم میگرفت ازتان ؟
ج) نه دیگه در اختیار خودشان بود
س) توی کارهای خانه چی کمکتان میکرد ؟
ج) بله
س) کارهای شخصی اش را خودش انجام میداد مثل لباس شستن؟
ج) لباس که خدا خیرش بده ماشین لباسشویی میشوره الان کسی لباس نمیشوره
س) اون موقع ؟
ج) همه چی کامل بود زندگی
س) پس حاج آقا حسابی هوایتان را داشته ؟
ج) اون موقع ارزانی بود الان کی می توانه
س) از آموزشی اومد مرخصی اخلاقش تغییر کرده بود؟
ج) خودش دوست داشت گفت میخوام برم جبهه من باهاش چیز کردم گفت من میخوام برم جبهه شهید بشم با حالت عصبانی به من گفت یکبار رفت ترکش خورد چشمش هم ضعیف بود از این عینک مثل من میزد گفت نه من میخوام برم جبهه من میخوام شهید بشم حتی عصبانی شد نشستیم توی آشپزخانه عصبانی شد گفت من میخوام برم شهید بشم من دنبالش رفتم گفت چرا دنبالم میای فقط گفت بچه ها من این دفعه برم دیگه برنمیگردم
س) حاج خانم براش آش پشت پا پختی؟
ج) بله
س) از آموزشی اومد بعد کجا افتاد؟
ج) فرستادن کرمانشاه و اونورها
س) چند ماه خدمت کرد ؟
ج) نزدیکهای تمام شدن بود
س) یادتان نیست چند ماه ؟
ج) یکی دوماه دیگه میخواست بیاد که شهید شد
س) مجروح هم شده بود؟
ج) بله ترکش داشت توی بدن
س) وقتی مجروح شد به شما خبر دادن؟
ج) از بیمارستان اهواز خبر دادن
س) رفتین؟
ج) من که نه خودشان آوردن اینجا
س) چند روز اینجا ماند؟
ج) خیلی ماند راه رفتن هم مشکل داشت گفتن تو با این وضعت و با چشمت و
س) از کدوم ناحیه ترکش خورده بود ؟
ج) ناحیه چیز زانو
س) بعد از دوباره گفت میخوام برم ؟
ج) بله
س) شما مخالفت نکردین ؟
ج) گفتم چشمت ضعیف است گفت من میخوام برم به شما چه عصبانی شد اصلا یک حالتی توی آشپزخانه با یک حالتی گفت من میخوام برم شهید بشم شما چکار دارین
س) کلا چند بار مرخصی اومد یادتانه ؟
ج) دقیقا یادم نیست آخرین مرخصی که اومد رفت شهید شد
س) وقتی مرخصی می اومد از اونجا برایتان تعریف میکرد ؟
ج) تعریف میکرد زیاد نه به اونصورت
س) میدونید توی جبهه چکار میکرد ؟
ج) والا تا اونجا که میدونم برای بچه ها غذا می برد
س) یادتانه آخرین بار داشت میرفت ؟
ج) آره میگم آخرین بار که از پله ها پایین اومد من پشت سرش راه افتادم که برم سر خیابان یک دفعه برگشت من را دید بچه ها من برم دیگه برنمیگردم برگشت من را دید گفت تو اینجا چکار میکنی برام حجله بزنید و اینطوری
س) به رفیقهاش میگفت شما هم میشنیدین بهش چی گفتین؟
ج) {گریه} برگشت با من دعوا کرد گفت تو اینجا چکار میکنی {گریه} ببخشید
س) خواهش میکنم راحت باشین
ج) {گریه}
س) حاج خانم اخلاقش فرق کرده بود تا قبل از جبهه ؟
ج) اصلا باور کن دفعه آخر اومد اصلا از خانه بیرون نرفت یا خانه بود یا مغازه بود اصلا بیرون بره نه خیلی همش خیلی از اونجا راضی بود میگفت فقط من نیستم شما میگین نرو این همه بچه ها دارن شهید میشن دوستای ما
س) به فکر زن گرفتن نبودین براش ؟
ج) نه گفتیم سربازی بیاد مشغول کاری بشه
س) بعد رفت؟
ج) رفت
س) چند وقت بعد خبرش را آوردن ؟
ج) طولی نکشید ما شمال بودیم خانه فامیلهایمان به ما خبر دادن
س) کی خبر داد؟
ج) چون برادرم اینها بودن فامیلها بودن پچ پچ میکردن ترکش خورده توی بیمارستان است برادرم یک دفعه از زبانش در اومد سردخانه است از شمال تا اومدم باور کن خیلی مشکل بود اول فروردین شهید شد چهارم فروردین جنازه اش را آوردن
س) توی عید؟
ج) توی عید
س) چه حالی داشتین؟
ج) نفهمیدم چی شد
س) پیکرش را دیدین؟
ج) آره بردن نشان دادن
س) چطوری شده بود؟
ج) والا این مثل اینکه سنگر خراب شده بود خفه شده بود
س) چطوری سنگر خراب شده بود؟
ج) چیز زده بودن سر و صورتش خاک بود خفه شده بودن
س) چی بهش گفتی وقتی دیدینش؟
ج) نفهمیدم
س) کجا دیدین پیکرش را ؟
ج) همون امام زاده محمد داشتن دفن میکردن مثل اینکه خواب بود
س) مردم اومده بودن ؟
ج) آره جمعیت زیاد حسابی شد تشیع جنازه اش چون مرتب هر روز تشیع جنازه بود گوهر دشت اینجا فامیلها اومدن
س) کجا دفنش کردین؟
ج) امام زاده محمد
س) دست شما درد نکنه
ج) ببخشید شمارا ناراحت کردیم
س) موفق و موید باشید
کارگردان: سعید اشکانی
تصویر : سعید اشکانی
مصاحبه گر : حسن قربانپور
داره کل بنیاد شهید وامور ایثار گران استان البرز شهرستان کرج
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا