شهید غلام رضا صادقی
نام پدر: بیژن
شغل : کارگر کارخانه
تاریخ تولد: 22-2-1347 شمسی
محل تولد: مازندران - چالوس
تاریخ شهادت : 26-6-1366 شمسی
محل شهادت : سومار
گلزار شهدا: جاویدالاثر
بسم الله الرحمن الرحیم
من مادر شهید غلامرضا صادقی هستم شهید در سال 1347 در چالوس به دنیا امد . خدا 7 سال به ما بچه نداد بعد از 7 سال این پسرم را به ما داد که نذر امام رضا کرده بودم. بردم مشهد حرم امام رضا که همان جا هم اسمش را غلامرضا گذاشتم. تا کلاس ششم ابتدائی درس خواند بعد ترک تحصیل کرده وبه عنوان کارگر در کارخانه رنگ رزن کار میکرد .
تا اینکه بزرگ شد و رفت سربازی گفت می خواهم بروم سربازی گفتم مادر جان برایت زود است گفت نه می خواهم بروم . سه ماه اموزشی اش را نزدیک مشهد ، تربت حیدریه دوره دید بعد از سه ماه امد . گفت مامان امدم برای خداحافظی بعدا چیزی به من نگفت. خواهرش را صدا کرد گفت من بروم دیگر بر نمی گردم. گفت فقط تو اتاق من کسی نرود. فقط مادرم برود هر چی که دارم خودش می داند که چکار باید بکند.
لحظه ای که می خواست خداحافظی کند برود هی بر می گشت پشت سرش را نگاه میکرد مثل اینکه خودش می دانست که دیگر بر نمی گردد. رفت بعد از چند دقیقه دیدم برگشت گفت مامان فرمم را جا گذاشتم امد گرفت ورفت .
خیلی خوب و مهربان بود بعد از چند وقت یک نامه فرستاد که روز عاشورا بود نوشته بود اینجا برای امام حسین دارند خرج می دهند و ما هم کمک می کنیم . گفت مامان انشاالله بعد از عاشورا و تاسوعا من بر میگردم و یک نامه هم دارم که برایت می فرستم .
یک هفته گذشت من دیدم نامه اش نرسید نگو همان روز که به شهادت میرسد . نامه را هم می اورند به همسایه مان می دهند وانها هم به من نشان ندادند من هم خیلی دلم شور میزد می گفتم این که می گفت نامه را می فرستم پس چرا نیامد.
همسایه ها می امدند می گفتند از غلامرضا خبر دارید می گفتم نه ولی قرار بود نامه بفرستد که از نامه اش هم خبری نیست که بعدش خبر شهادتش را برای ما اوردند . گفتند تو خاک کربلاست و ساکش را دادند.
درسش را در کرج خواند و تا کلاس ششم به درسش ادامه داد خیلی به خانواده اش احترام می گذاشت یک روز مانده به روز مادر برای من کادو می گرفت می اورد. خیلی با خدا و با ایمان بود یک بچه ای بود که همیشه لباس ساده می پوشید . زمان انقلاب کوچک بود 7 سالش بود فعالیتی نداشت هرسال می بردمش مشهد. یک خاطره ای که دارم هرسال که مشهد میرفتم بعد که بزرگ شد گندم می ریختم تو دستش می برد جلوی کبوترهای امام رضا می ریخت.
هیچ وقت ان لحظه را فراموش نمی کنم یکی از همسایه مان خواب دیده بود که ماه محرم است ومن با همسایه مان رفته بودیم کربلا غلامرضا هم انجا بود که میگفت من اینجا شهید شدم ودارم برای حضرت ابوالفضل اب می دهم به مادرم بگو که ناراحت نباشد از اینکه من شهید شوم تا جنازه اش را نیاورند من باورم نمیشود که شهید شده است%
سلام . لطفا دقت کنید . این عکس غلامرضا صادقی فرزند بیژن نیست .لطفا تصحیح شود