شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

کنگره شهدای استان البرز
شهید رمضانی-عباس

نام:عباس 

نام خانوادگی:رمضانی 

تاریخ تولد: دی ماه ۱۳۷۴ 

محل تولد کرج 

تاریخ شهادت: 26 خرداد۱۴۰۴ 

محل‌شهادت:تهران 

نحوه‌ی‌شهادت:حمله‌موشکی‌ رژیم‌‌منحوس صهیونیستی 

مزار:گلزار شهدای‌امامزاده‌محمد

کرج-البرز


بسم الله الرحمن الرحیم

در سحرگاه روز 23 خرداد 1404 رژیم شیطانی ، سفاک و خون آشام صهیونیستی جنگ نظامی خود را به طور غافلگیرانه با هدف سرنگونی نظام جمهوری اسلامی و با بهانه از بین بردن توانایی غنی سازی هسته ای ایران با نام  عملیات چکش نیمه‌شب آغاز کرد.این اقدام وحشیانه با مذاکرات غیر مستقیم ایران با آمریکا همزمانی داشت. مذاکراتی آمریکایی که پوششی جهت فریب ایران و حمله نظامی سگ هارخودش در منطقه طراحی شده بود.
این حملات با استفاده از موشک های دوربرد،موشک های پرتاب شده توسط هواپیماها،بمباران هوایی بر علیه مناطق مسکونی،صنعتی و مراکز هسته ای و همچنین حملات تروریستی در به شهادت رساندن فرماندهان نظامی،دانشمندان هسته ای و به کارگیری عوامل و جاسوسان داخلی در پروازدادن ریزپرنده ها و پرتابه های انفجاری و بمب گذاری، همراه بود و تعداد زیادی از کودکان و زنان و مردم بی گناه را به همراه دانشمندان هسته ای،نیروهای نظامی،انتظامی،امنیتی و مدافع امنیت و وطن را مظلومانه به شهادت رساند.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

شهید رمضانی-عباس



برادرشهید:

عباس متولد دی ۱۳۷۴ بود، من متولد ۱۳۸۰. حسین این جمله را آرام می‌گوید، انگار دارد خط‌کش زمان را روی دیوار خانه‌شان در کرج می‌گذارد. فاصله سنی‌شان شش سال بود، اما از همان روزهایی که عباس از سربازی برگشت، این فاصله کم و کمتر شد. عباس دانشگاه نرفته بود؛ دیپلمش را که گرفت، بلافاصله دنبال کار رفت. کارهای موقتی می‌کرد تا بالاخره بعد از یک سال و خرده‌ای، استخدام شد.

«فکر کنم تازه از سربازی اومده بود، منم ۱۴-۱۵ سالم بود. یه اردوی مشهد با بسیج مسجد برگزار می‌کردن. منم نه لباسی همراه داشتم، نه دلم می‌خواست برم. ولی عباس دست‌بردار نبود. گفت: بیا برات لباس می‌خرم، هزینه سفرتم با من. فقط بیا بریم.» حسین از آن سفر، هنوز روزهایی را به خاطر دارد که دو یا سه بار در روز می‌رفتند حرم. «هر چی بود، عباس برام فراهم کرد. هر چی!» «اربعین هم همین‌طور بود. من هیچ چیز نداشتم، حتی کارت پایان خدمتم آماده نبود. ولی عباس خودش رفت ثبت‌نام کرد، گفت نمی‌رم تا شرایط تو هم درست شه. صبر کرد، با من اومد.»عباس با اینکه می‌توانست زودتر برود و بیشتر در کربلا بماند، اما دو سه روز مرخصی‌اش را «سوزاند» تا حسین هم برسد. وقتی رسیدند، همه رفقای عباس هم‌سن‌وسالش بودند. اما او نگذاشت حسین تنها بماند. گفت: «من فقط با برادرم می‌رم.»حرم امام حسین، حرم حضرت عباس، نماز دو نفره پشت به پشت، یکی رو به حرم حسین، یکی رو به حرم قمر بنی‌هاشم. عباس گفت: «حسین، نگاه کن. بدون کجا داری نماز می‌خونی. یادت بمونه با من یه بار اینجا نماز خوندی.

«من شهید می‌شم مامان»؛ یک جمله، تکراری و عجیب «همیشه اینو می‌گفت. خیلی ساده. خیلی راحت. انگار داشت از فرداش حرف می‌زد.» حسین هنوز هم نمی‌داند چرا حرف‌های عباس را جدی نگرفت. «می‌گفت مامان، من یه روزی شهید می‌شم. ولی جدی نگرفتم. اصلاً نمی‌فهمیدم چی می‌گه. نه اینکه اهل جبهه باشه یا همیشه با آدمای خیلی مذهبی بگرده. اصلاً. خیلی معمولی بود، اما یه حسی داشت.» اما حالا که عباس رفته، حسین خاطره‌هایی را مرور می‌کند که بوی وصیت دارد. مثلاً همان دوستی که گفته بود عباس وصیت‌نامه دارد و محل نگهداری‌اش را هم دقیق مشخص کرده بود. و واقعاً هم وصیتی پیدا شد.

وصیت‌نامه‌ای که بی‌خبر نوشته شده بود عباس بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، وصیت‌نامه نوشته بود. در آن نوشته بود: «از همه حلالیت می‌طلبم. کسی از من طلبی نداره. اگر هم چیزی هست، خانواده‌ام می‌دونن. محل دفنم هر جا که خانواده‌ام صلاح بدونن.» حتی برای نماز و روزه‌هایی که ممکن بود از او قضا مانده باشد، سفارش کرده بود. نوشته بود که مال‌واموالی اگر باقی موند، برای رضای خدا در راه اهل بیت خرج شود. ماشینش را هم بخشیده بود. هیچ‌کس از این وصیت خبر نداشت، تا روزی که یکی از دوستانش گفت: «عباس به من گفته وصیت‌نامه‌اش فلان‌جاست.» و رفتند و پیدا کردند. ساده، صادقانه، صمیمی.

معراج‌الشهدا؛ دیداری پشت تابوت «جنازه‌ش سالم بود. همکاراش می‌گفتن هیچ خراشی نداشت. باورت می‌شه؟ کنار دستش بمب خورده بود، یه همکارش اصلاً چیزی ازش نمونده بود. ولی عباس سالم بود.»برخی‌ها گفتند شاید به‌خاطر تربت امام حسین که همیشه همراهش بود، سالم مونده. نمی‌دونم، ولی عباس خواسته بود شهید بشه و شد. «اون آخر، وقتی تابوتش رو دیدم، فقط گفتم: عباس، حواست به من باشه. تو منو تنها گذاشتی، حالا دیگه کسی رو ندارم. فقط تو بودی برای من. اگه رفتی، دستمو ول نکن. تا آخرش کنارم باش.» حالا حسین مانده با خاطره‌ها. با مشهد، با اربعین، با وصیت‌نامه‌ای که دیر پیدا شد. با آن چای نخورده، با آن پارک نرفته، با آن پنج دقیقه‌ای که نشد بیشتر با هم باشد.اما عباس رفته، نه برای همیشه. فقط زودتر رفته و حالا یادش، سر خط زندگی حسین است.



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات