شهید مصطفی رجبعلی(رنجبر)
نام پدر: محمدتقی
تاریخ تولد: 12-3-1342 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت:23-12-1363 شمسی
سرباز لشگر77 خراسان
محل شهادت : پادگان حمید-اهواز
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
شهید مصطفی رجبعلی در سال 1342 در شهر تهران دیده به جهان گشود. وی پس از سپری نمودن دوران کودکی در سن 7 سالگی به مدرسه رفته و تا کلاس چهارم در شهر تهران تحصیل کرد و سپس به همراه خانواده به کرج نقل مکان کردند و بقیه تحصیلات خود را در شهر کرج گذراند و تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کردند و به خاطر عدم علاقه به درس و فراگیری آن ترک تحصیل نموده و به کار آهنگری در کنار پدر روی آورد. و از این راه امرارمعاش میکرد. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به خدمت مقدس سربازی رفت و پس از سپری نمودن دوره آموزش نظامی به جبهههای جنوب اعزام گردید و در پادگان حمید مستقر شد که پس از رزمی بیامان و حماسهآفرینی سرانجام در تاریخ1363/12/23 بر اثر بمباران کفار بعثی در پادگان حمید به درجه رفیع شهادت نائل گردید. روحش شاد.
من رقیه ملکی مادر شهید مصطفی رجبعلی(رنجبر) هستم. بچه من اول میرفت مدرسه در تهران بودیم و تا کلاس چهارم در تهران در درسش را خواند بعد آمدیم کرج و تا کلاس ششم هم در کرج خواند بعد گفت مادر من نمیروم مدرسه. گفتم چرا عزیزم گفت اگر اسم مرا بنویسی من فرار میکنم.
پدرش مغازه آهنگری داشت به او گفتم حالا که مصطفی میگوید من نمیخواهم درس بخوانم با خودت ببر مغازه تا مشغول کار شود و با دوستان بد نیفتد. گفت مامان جان تو مگر مرا نمیشناسی من میخواهم کمک بابا شوم.
دو تا پسر بزرگتر از ایشان داشتم که آنها رفتند جبهه این هم میخواست برود. من نمیگذاشتم میگفتم پسر بگذار 2 تا برادرهایت بیایند بعد تو برو آن موقع من حرفی ندارم. گفت مادرجان من شل و کور نیستم من میخواهم بروم به آقا خدمت بکنم. گفتم من حرفی ندارم قربان آقا بروم ولی بعد از اینکه برادرهایت آمدند برو. خلاصه قبول نکرد و ما هم حریفش نشدیم.
من رفتم به همسایهمان گفتم تو را خدا شما یک چیزی بگویید. اگر این برود من دیوانه میشوم. خلاصه آن روزنگذاشتم برود. گفت پس بیایید برویم خانه خاله گفتم باشد. ما رفتیم تهران خانه خواهرم ایشان با پسر خالهاش رفتند که دور بزنند و برگردند. دیدم آمدندو با هم دیگر میگویند و میخندند. به خواهرزادهام گفتم مسعود تو را به خدا بگو چی شده نگو رفته بودند دفترچه گرفته بودند برای سربازی و آنجا بهش گفته بودند مصطفی شما معاف هستید به خاطر اینکه دو تا از برادرهایت رفتهاند و پدرت هیچ کمکی ندارد. توباید کمکش کنی گفته بود باشد تا اینکه حدودی یک سال و شش ماه دفترچهاش را عقب انداخته بودند. تا آن دو تا بیایند.
بعدش گفت مامان گفتم جانم گفت من هم زن میخواهم و هم میخواهم شهید شوم. گفتم مادر جان تو که میخواهی شهید شوی پس زن برای چی میخواهی گفت میخواهم. خلاصه ما برایش زن گرفتیم بعد از دو هفته گذاشت رفت.
13 ماه رفت و آخرها که آمده بود مرخصی گفت مادر یک جا زیارتگاه را میشناسم بیا ببرمت گفتم زنت را ببر گفت نه باید تو را ببرم مادر جان. ما بلند شدیم همهمان رفتیم امامزاده محمد همین که رفتیم زیارت کردیم گفت بیا برویم بگردیم. به خانمش و خواهرش گفت شما همین جا باشید ما الان برمیگردیم. ما دوتایی رفتیم که برگردیم این جفت پاهایش را روی زمین زد گفت مامان گفتم بله جانم گفت دیگر تمام شد جای من اینجاست هیچ ناراحت نشوی گفتم مادر خدا نکند تو را سپردم به ابوالفضل انشاءالله که هیچ نمیشود گفت مادرجان برعکس ابوالفضل زودتر از دستت میگیرد.
ایشان این هفته که رفت هفته بعدش شهید شد که بردیم همانجایی که خودش امامزاده محمد را نشان داد دفنش کردیم. بعد از شهادتش من مریض شدم. بعد یک همسایه داشتیم که سیده بود. به خواب این خانم میآید میگوید خانم سیده چرا دیگر به خانه ما رفت و آمد نمیکنی مادر من مریض است. وظیفه داری که بروی به مادرم سر بزنی.
ساعت 6 صبح دیدم زنگ خانهمان را میزنند دخترم رفت در را باز کرد گفت مامان گفتم جانم گفت خانم سیده هستن. گفتم این وقت صبح آمده چکار دیدم با گریه آمد گفت حاج خانم مصطفی زنده است و اصلاً ناراحت هم نشو امروز من را مصطفی فرستاده اینجا گفته برو به مامانم سر بزن و من هم خوشحال شدم گفت شکر خدا ما.
رفته بودیم مکه سه روز بود از مدینه رفته بودیم مکه، شب آمد به خوابم گفت مادر تو نیامدی به من بگویی زیارتت قبول ولی من آمدم تو را پیدا کردم که بگویم زیارتت قبول. گفتم مصطفی چند روز است که آمدی. انگشتهای دستش را نشانم داد گفت مامان سه روز است که آمدم که صبح با صدای خودم بیدار شدم. هم اتاقیهایم گفتند چرا تو خواب حرف میزدی. گفتم من حرف نمیزدم که دوباره فردا شبش آمد به خوابم گفت مامان، محمد پسرعمه هم اینجاست. گفتم کو گفت اینها دیدم دوتایی آمدن و دو ریال از تو جیبش درآورد گفت مامان اینجا خرجش کن. آمدم که دستم را دراز کنم و دو ریال را ازش بگیرم از خواب بیدار شدم. صبح باز هم، هماتاقیهایم گفتند حاج خانم تو خیلی تو خواب حرف میزنی اینقدر گفتند تا اینکه خوابم را تعریف کردم که دیگر به خوابم نیامد.
پولهایش را جمع میکرد میرفت تو مسجد شریک میشد خیلی اخلاقش خوب بود تازه که ازدواج کرده بود به خانمش میگفت مادر من دیگر کارهایش را که کرده پس بعد از این باید شما در خدمت مادر باشید. من خدا را شکر میکنم که همچین راه را انتخاب کرد و رفت.
نام و نام خانوادگی مصاحبه شونده: برادر شهید-مادر شهید-پدر شهید
برادر شهید :
ایشون از همون بچگی آدمی دلسوز و مهربون و کمک حال همه بود . هر کسی رو می دید تا اونجا که در وسعش بود و در توانش بود کمک می کرد بهش . چه از لحاظ کاری و چه از لحاظ مالی هوای همه رو داشت توی محل .
از لحاظ درسی هم درسش خوب بود ، اخلاق و رفتارش توی محل نمونه بود و زبون زد همه فامیلها بود .
برادر شهید ، از نظر کمکی به خود من که حتی از نظر جسمی از ایشون ضعیفتر بودم توی کار خیلی کمک می کرد و نمی ذاشت از لحاظ جسمی به من فشاری بیاد و کمکی از دستش بر می اومد دریع نمی کرد چه جونی و چه مالی .
مادر شهید : گفت : " مامان من می خوام برم سربازی .
گفتم : " پسرم بذار اول دو تا بیان بعد تو برو . گفت : " نه مامان من باید برم . اون بلند شد حاضر شد .
من رفتم همسایمون را صدا کردم که تو را خدا اینو نگذار بره من طاقتش رو ندارم اوناب یان بعدش این بره .
گفتم : " مصطفی یه سری بریم خونه خاله .
گفت : " باشه بریم . رفتیم خونه خالش با پسرخالش می رن دوتاشون دفترچه می گیرن و اونجا می شناسن می گن : " آقا مصطفی شما نرید اینقدر التماس کردن یه سال و شش ماه اینو انداختن عقب . که تا اون برادراش بیان و این بره این یکی برادرش که اومد اول رفت نتونستم جلوش رو بگیرم .
برادر شهید : همیشه ما خودمون که منطقه می رفتیم ایشون خودشون هم دنبال اینبودن که برن وقتی دیدن راهی نیست اومد از طریق سربازی اقدام کردن و رفتن و سربازیشون طوری بود که مرخصی هاشون می رفتن روی سی ام می اومدن .
برادر شهید : موقعی که ایشون رفت با خدمت سربازی بنده هم در بسیج بودم و در منطقه بودم وقتی اومدم بعدش دوباره از طریق سربازی رفتم خدمت .
رفتم خدمت و منطقه ما هردومون توی یک منطقه بودیم ولی همدیگر و نمی دیدیم.
ما حدود 9 ماه همدیگر و ندیدیم ما دو تا برادر .
پدر شهید : 18 ماه خدمت کرد و بار آخری که اومده بود مرخصی حتی گفت : " که من ایندفعه که برم شهید می شم ( گریه می کنند ) .
خودش می دونست که شهید می شه ، مادرش رو برده بود و جایی که دفن می شه رو گفته بود .
گفته بود : " منو می آرن اینجا دفن می کنند .
برادر شهید : موند تا دفعه آخری اومد به من گفتن : " پیرمرد من این دفعه کار نمی کنیم می خوانم برم بگردم اگر دوست داشتی تو هم بیا بریم بگردیم . هر جا که می رفتیم ایشون حلالیت می گرفت از هر کی که دیدیم . یه روز عصری بودش که توی اتاقش دراز کشیده بود ، صدا کرد . مادرم هم اونجا بود ، چای ریخت گفت : " بخورید ، مادر می خوام یه حرفی بهت بزنم که ،
مادرم گفت : " بگو . گفت : " نه چای نخوری نمی گم . چای رو که خورد
گفتش : " که من خواب خودم رو دیدم و ایندفعه که می رم دفعه آخر هست و برگشتی دیگه نیست که ما حتی یک از دوستانمون که شهید شده بود و رفته بودیم سرخاکش اونجا که رفته بودیم دیدیم هی اونجاها رو می گرده ، بعد برگشت گفت : " که من همین حدودها هستم که ما برگشتیم گفتیم : " این چه حرفی هست می زنی .
گفت : " می بینید حالا ، که درست همون حدود که می گفت دفن شد .
پدر شهید : خبر شهادت شهید رو چیز آوردن ... بچه های خواهرم اومدن ( البته یکی از بچه های خواهرم اونجا خدمت می کرد ) بلافاصله خرمشهر توی پادگان حمید بوده از اونجا مرخصی می رن بچه خواهرم می آد می ره خونه به بابا ( خدابیامرزه ) می گه بابا برنامه اینجوری شده ما باید چه کار بکنیم اومدن اینجا و من متوجه نشدم .
با دو تا از برادرهاش اومد اینجا و رفته بودن به پسرخاله این گفته بودن : " که خدا اون رو هم رحمت کنه فوت کرده گفته بودن : " مختار برنامه اینجوریه .
ایشون اومد من دم مغازه داشتم کار می کردم و حدود 5/2-3 بعد ازظهر بود ، اومد گفت : " که مصطفی زخمی بابا ، آقا تقی .
گفتم : " نه بابا ، همون دقیقه من راه افتادم رفتم تهران و تا هر جا که عقلم می رسید گشتم و حتی من شبانه رفتم سهونک که تهران بیمارستان 504 بود یا 503 نمی دونم بیمارستان ارتش بود رفتم شب اونجا و خبری نشد .
فردا صبحش خدا بیامرزه بابام رو به بابام گفتم : " من دارم می رم تهران و شاید برم اهواز .
گفت : " چی شده مگه ؟
گفتم : " فلانی گفته : " که مصطفی زخمی شده رو حساب اینکه می گن زخمی هست باید برم ببینم چه جوری هست برنامه . گفت : " منم میام .
گفتم : " نه نمی خواد . ما رفتیم اونجا و ما رو فرستادن لویزان پادگان شهدا . اونجا که رفتم دم در یهو متوجه شدم که بابا اینا دارن منو آماده می کنند .
از دم در برگشتم و گفتم : " بیان بریم . خدا بیامرزه برادر خانم و پدر عروسم رو و بهشون گفتم : " که برنامه اینه و من رفتم خونه مادرم خدا بیامرز هم توی تهران ، بیمارستان بستری بود و همه رفته بودن ملاقاتی من اومدم خونه .
نشستم اینجا و از دوستان اومدن گفتن که : " دیگه شما نمی خواد جایی بری.
شما اینجا باشید ما کارها رو انجام می دیم . رفتن و خبر شهادتش رو آوردن و شماره پلاکش رو آوردن دادن به من گفتن : " اگر شما می خواید می تونین فردا صبح تشییع کنیم و یا اینکه بزارین دوشنبه با گروه موزیک ارتش تشییع کنید. گفتم : " نه همین فردا صبح ما تشییع جنازه می کنیم .
تشییع شد خدا بیامرز و ما اونچه که از دستمون بر می اومد انجام دادیم و کوتاهی در حقش نکردیم .
مادر شهید : باز هم افتخار می کنم به خدا خودش الحمدالله که همچین راهی رفت و روسفیدمون کرد و من الان ناراحت نیستم من راحت هستم و روی ما رو سفید کرد همچین بچه ای بزرگ کرده ام .
نوکر آقا شد و رفت و در راه خدا هدیه شد .
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا