شهید مرتضی ترابی
نام پدر: حسین
تاریخ تولد: 1-3-1342 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 27-3-1362 شمسی
محل شهادت : محوربانه-سردشت
درگیری با گروه های ضدانقلاب
لشگر27 محمد رسول الله(ص)
پاسداروظیفه
گلزار شهدا: بهشت زهرا(س)
قطعه:28 ردیف:76 شماره مزار:21
تهران
نام شهید:مرتضی ترابی
پس از عرض سلام .امیدوارم حالتان خوب باشد.من در اینجا کسری ندارم .مگر دوری شما و گرمای محیط خانه ما در محل جدید تازه مستقر شدیم که غرب است از جنوب برای عملیات به غرب اعزام شدیم و اگر خواستید نامه بدهید .دیگر به جنوب و آدرس قبلی ندهید و ما در غرب هستیم به آدرس باختران . اسلام آباد غرب.تیپ محمد رسول الله . گردان مقداد . گروهان دو . دسته 3.
اگر نامه ایی وقت کردید بفرستید تا از خانه خبری به من برسد و از حالتان با خبر بشوم. زیرا یه دلشوره دارم و از خونه راستی به فک و فامیل، قمر اینا، فاطی و عمو و غیر سلام مرا برسانید و از طرف ما احوالپرسی نمایید.راستی مامان حال خودت چطوره؟ حال لیلا ، راضیه ، نرگس ، ولی اله و بابا چی؟
مامان بازم با ولی اله حرف می زنی یا نه ؟ موضوع چی شد ؟ اینطور که بوش میاد یک عملیات بزرگ نزدیک است و حال من الان خوب است و بعد را خدا می داند، خلاصه اش اگر دیگه برنگشتم حلالم کنید و چون خواست خدا هرچی باشد همان می شود.دیگه از آزار ، اذیت ما راحت می شوید ، اگه یه وقت مادر یا داداش جمشید اومدن در خونه بگید با من حالش خوب است دیگه زیاد سرتون را درد نمی آورم.
خداحافظ شما
مرتضی ترابی
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا رزمندگان ما را نصرت عطا بفرما.
یک وقت خیال نکنید ما برای چیز پوچی می جنگیم که حقیقت اینجا برای ما مثل روز روشن است و آنان که گمراهند ابری از غبار هوای نفس را حتی جلوی چشم عقلشان را گرفته و همچون کسی می ماند که دریایی از روشنایی در میان جزیره کوچکی در باتلاق در حال خفه شدن می باشند که دست و پا می زند و به فکر خود می باشند که دست و پا می زند و به فکر خود می باشند و دیگر به فکر هیچ کس دیگری مگر خود نیستند و دست آخر نیز به گمراهی می میرند و بدانید که با اندکی صبروتامل و تفکر نه از روی خودخواهی و به معنی واقعی بی طرف دست به حقیقت پیدا می کنند وکسی که حقیقت را یافت هرگز به گمراهی نمی رود زیرا بسان کسی می ماند که راه خود را در میان انواع راه روشن به راه تاریک و تار و نیستی برود .
به امید هرچه زودتر ظهور امام مهدی (ع) وبه پایندگی جمهوری اسلامی ایران به رهبری نائب امام خمینی بت شکن
***********************
بازنویسی وصیّت :
بِسْمِ ربِّ الشُّهداءِ وَ الصِّدیقینَ
ای خدای بزرگ!
ای قادر متعال!
ای رهنمون کننده!
ای سبحان! ما را به اسلام حقیقی و راستین که در این زمان رهبرکبیرمان خمینی بت شکن پرچمدار آن است رهنمون باش.
خدایا! از تو خواستارم که اگر شهادت نصیبم کردی فقط بخاطر رضایت ذات مقدّست باشد.
من از مال دنیا هیچ چیز ندارم فقط مقداری بدهکاری دارم که اگر بازماندگان بپردازند روحم شاد می شود : مقدار 50 تومان به مهدی بدهکارم. مقدار 500 تومان به حسین رحمت پور. مقدار 500 تومان به حساب 100 امام. و اگر لایق شهادت شدم شفاعت آشنایان و اعضا خانواده را می کنم. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. والسّلام علیکم و رحمه الله و برکاته. مرتضی
*******************
نام و نام خانوادگی مصاحبه شونده : مادر شهید
حسین ترابی (پدر شهید)
زهره ترابی (خواهر شهید)
معرفی مادر شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا که ما بتونیم راه همین بچه هامونو بریم .
اون موقعی که این بچه مون به دنیا اومد ما خیلی زندگی درویشی داشتیم ، یعنی خیلی زندگی موفق و پولداری نبودیم ، درویشی بود .
البته شکر خدا که نون حلال به خورده اینا دادیم . پدرشون زحمت کش بود و کار می کرد .
اون موقعی که به دنیا اومده خونمون هم تو انقلاب بود . خیابون بیات ، کوچه پیشوا . دیگه اینا که به دنیا اومدن و یکم بزرگتر شدن 13-14 سال دیگه اومدیم نشستیم پایین تر شهر ، که اونجا خونه خریدیم .
اونجا مستأجر بودیم . خونه خریدیم دیگه بچه ها یواش یواش بزرگ شدن و رفتن مدرسه و ایشون سوم هنرستان رفت .
یه بچه خوش ا خلاق و مهربون و خوب یعنی هیچ کسو آزار و اذیت نمی رسوند . خیلی بچه خوبی بود . بالای حرف نه پدرش نه من و نه خواهراش هیچ وقت حرف نمی زد . خیلی بچه عاقل و باهوش و خوبی هم بود تا رفت دیگه سوم هنرستان که شد ، انقلاب شد و اونم دیگه گفت : " درس نمی خوام بخونم می خوام برم جبهه . در جایی که بسیج تازه شروع شده بود رفت تو بسیج ،
برادرش گفت : " نه بیا برو تو سپاه که عقلاً سربازیت با همون سپاه حساب بشه . 6 ماه هم ، 2 سه سال هم بود . 6 ماه هم تو سپاه خدمت کرد . اون موقع ماهی 3 هزار تومن آقای منتظری بهش می دادن .
اون ماهی 3 تومن رو هم میذاشت برای جبهه ، یعنی نمی آورد خودش خرج کنه . می گفت : " مامان اگه تو هم داری بده شما هم یه کم بذاری روش ، می برد برای جبهه خرجش می کرد .
تا اینکه دیگه هی رفت و اومد ، هفته ای یک بار هم می اومد .تو کردستان بانه بودش بعد هفته ای یک دفعه دو دفعه می اومد مرخصی .
می گفتم : " چقدر تندتند میای ، دیگه نمیخوای بری ؟
می گفت : " نه من می خوام برم عملیات میگن باید بری مرخصی و بیای .
هر وقت هم می اومد برای خواهرش یه کادو می آورد . خواهرش چون از خودش کوچکتر بودن ، خیلی دوست داشتم که براش زن هم بگیرم .
اصلاً آرزشو داشتم . می خندیدم بهش می گفتم .
می گفت : " من اگه زنده موندم که همون کردستان زن می گیرم اگه هم نمودنم میام همینجا . اگر شهید هم شدم که هیچی شما راه منو برید .
هی می اومد و سر می زد و می رفت تا اول ماه رمضون بود اومدش .
یه شب هم موند پیش ما و رفت . بعد ، نهم ماه رمضون بود نمی دونم ، چندمش بود که دیگه به شهادت رسید .
خیلی مهربون بود ، هرچی بگم کم گفتم . دیگه وقتی که شهید شده بود من روزه گرفته بودم اومدن گفتن ، دوستای پسرم تو سپاه بود بزرگه تو سپاه بود ، اومد .
دوستاش هی گفتن که حاج خانوم ، هی می اومدن یه چیزی بمن بگن ، نمی گفتن ، می گفتن : " که آقا ولی اومده ؟ میگفتم : " نه !
میگفتن : " از آقا مرتضی چه خبر داری ؟
گفتم : " تازه رفته ، حالا نامه هم نداده تازه رفته . هی اینا می گفتن ، منم روزه بودم باباش اینا تو نوه بود .
دوتایی بودیم خواهراش مدرسه بودن . منتها ظهری که برادش اومد اونم روزه بود گفتم : " « هی دوستات میان دمه در به من نمی دونم یه چیزی می خوان بگن ، دلم شور افتاده »
گفت : " هیچ چیز نیست . هیچ چیز نیست ، من میرم از دوستام میپرسم . رفت و اومد . همین پسر بزرگم اومد اذان ظهر هم گذشته بود اومد به باباش گفت : "من دارم میرم مأموریت امام ( خدا بیامرزتش )
گفت : "امام دستور داده که بریم جبهه . دارم میرم یه جایی که
بر نمی گردم ! گفتم : " نه بذار داداشت بیاد بعد تو برو . نمی شه آدم جایی بره بر نگرده ؟
گفت : " نه مامان . من میرم یه جایی که بر نمی گردم . گریه کرد باباش گفت : " نمی خوام بری حالا که میخوای برنگردی . اصلاً من نمیخوام شما بری ، من پیرم .
گفت : "نه دستور امامه . مگه امامو دوست نداری ؟ دستور دین و اسلامِ و دستور خدا . این پسر بزرگه گفت : " می دونست که برادرش شهید شده .
بعد گفتم : "نه نمی شه .
گفت : " مرتضی حالا بمن امضا بدین من دارم میرم که دیگه برنگردم .
پدرش گفت : " من امضا نمی کنم .
گفت : " مامان تو امضا کن !
گفتم : " آخه دلم نمیاد . مگه میشه آدم یه جوونی رو بزرگ کنه به ثمر که میخواد بشینه امضا کنه که بره دیگه برنگرده ؟ من نمیخوام . نکنه میخوای بری ؟ کجا میخوای بری ؟
گفت : " نمیشه دستور امامه . اگه شما دین و میخوای و امامو دوست داری خدا رو میخوای باید امضا کنی من همچین آروم دستمو بردم جلو امضا کنم .
گفت : " بسه حالا که امضا کردی . به باباش گفت : " این گریه کرد.
گفت : "من امضا نمی کنم .
گفت : " دیگه مامان امضا کرد تو هم امضا کن .
گفت : " باشه ولی اگه برادرت نیومد چیکار کنیم ؟ ما میمونیم تنها .
گفت : " نه میاد ایشاالله وقتی این نامه رو گرفت دستش .
گفت : " برادرم شهید شده حالا که اونو امضا کردی انگام منم من رفتم نیومدم دیگه اونجا دیگه شهید شده بود .
دیگه بمن نگفتن تا غروب که منو بردن سرجنازشو اینا دیگه دیدم خیلی اینو شکنجه کردن .
س : چه جوری شهید شدن ؟ کجا شهید شدن ؟ کجا بودن که این اتفاق براشون افتاد ؟
ج : بانه بودن دیگه ، بانه سردشت . بانه بودن اصلاٌ بانه بودن . همش تو فکه و بانه و سردشت بودن .
یکی از دوستاش همون اون روزایی که اینا شهید شده بودن اومد خونه ما گفتش : " که ما رفته بودیم تو فکه و اینا که شهید شده بودن بعدا ین اتفاقا .
گفت : " که ما رفته بودیم پاکسازی همونجا . نه نفر ده نفر بودیم .
گفت : " یه دونه بچه لب رودخونه اونجا تو همون فکه و بانه ما رو دیده بودن رفته بودن خبر داده بودن به کمله ها ، کمله ها از همه طرف اینارو محاصره کرده بود .
نه نفر شونو گرفته بودن . نه نفرو گرفته بودن نه روز هم دست اونا بود . 9 روز 10 روز چه برسه ، که وقتی شهید شو آوردن برای ما .
ایناشو ( اشاره با دست ) انگار چنگ زده بودن که رو تبه ها کشیده بودن اینا رو هی .
بعد چند روز دیگه که ما هنوز خبر نشده بودیم که اینا رو شهید کردن و گرفتن . اینا رو دوستش برام تعریف کرده که اینا رو گرفتن .
گفت : " گفته بودن که زنگ زدن به همین بنیاد شهید اینجا که بیاین که این جنازه هاتون رو با جنازه های ما عوض کنید . شهیداتونو . ماله ما رو بدین ماله شما رو بگیرین .
تا این چند روز هم اتفاق افتاده بود که اینا رو عوض هنوز نکرده بودن . نمی دونم که اینا چیکار کرده بودن معامله کرده بودن چی کرده بودن که شهید ما رو بعد از 9 روز آوردن 9 روز 10 روز آوردن واسه ما .
دیگه از اون به بعدش رو نفهمیدم چی شد . چه خبر شدش . وقتی هم خودم رفتم تو سردخونه جنازش رو آورده بودن شهیدشو .
رفتم دیدم که تمام بدن این لکه لکه پنبه گذاشتن اومدم دست بزنم نذاشت به زور جلومو گرفتن . دوستای پرسم همین سپاهیا .
گفتن : " اینا رو بر ندارین اینا ضربه خوردن .
گفتم : " بذار ببینم بچه مو اینا چیکار کردن .
گفت : " نمیخواد ببینی حاج خانوم . خوب اون بلایی که سر اینا نیومدن ماله شما نبوده ماله همه هست . قبول کرد که خودش بره این راهو ، این بلا هم سرش اومده . شهید شده دیگه .
از من که دیگه اونجا هم اشکم خشک شده بود هم دهنم خشک شده بود داشتم غش و ضعف می رفتم ( نامفهوم ) آروم دیدم از چاک دهنش خون میاد .
گفتم : " وای دندونای بچمو کندن . بذار نگاه کنم ببینم . انگشتمو انداختم دهنش دیدم دندوناش سالمه .
گفتم : " پس ا ین خون از کجا اومده بالا ( اشاره با دست ) اینجاشو پنبه چسبونده بودن ، پنبه رو برداشم دیدم یه ذره ( اشاره با دست ) عین سر نیزه اینجا رو ( اشاره با دست ) سوراخ کردن . یعین یه ذره تیر به این نزده بودن . شکنجه زده بودن . زیر شکنجه شهید شده بود .
آخر که دیگه می خواسته تموم کنه سرنیزه کرده بودن اینجاش سوراخ کرده بودن . تا اینجاهاشو که من اینجوری یدیدم . بقیه رو دیگه نذاشتن ببینم به زور بردنم .
س : حاج خانوم از کودکی ، نوجوانی اصلاً قبل از جبهه و جنگ و شهادت تو خونه با شما با حاج آقا با خواهراش یه ذره بیشتر واسه ما توضیح بدین که اخلاق و رفتارش با در و همسایه چه جور بود ؟ اعتقاداتش و نماز و روزه و ارتباطش با خدا چه جور بود ؟
ج : خدایی اخلاقش تک بود ، یعنی من یه وقت به خواهراش آلانم می گم کاهش یک بار به من گفته بود مامان « تو » بابا « تو » یعنی پدر اینا خیلی زورگوِ یعنی پدرسالاره ها بی اجازش خرید لباس نمی رفتن نوجون بودن باید با این
می رفتن یه دفعه بالای حرف اینا حرف نمی زد . خیلی مهربون و با محبت بود .
فامیلامون هم همینطور ، از همین پسرم انقدر راضی هستم ، یه وقت می گفتن ما اومدیم خونه شما ، با روی باز با شادی و خنده با فامیل با دوست ، خواهراش که دیگه الانم براش داغونن ، این خواهرایی هم که 2 تا تو خونه داره براش داغونن .
میگن کاش این برادر یک دفعه به ما می گفت « تو » خیلی خوب بود . از مدرسشم هم یک دفعه ندیدم بان بگن آقا مرتضی اذیت کرده جنگیده اهل دعوا ، هیچ اهل جنگ و منگ نبود .
این پسرام هم اهل جنگ نیستن . یعنی خانواده ما همشون چه دختر چه پسر همه مهربونن . ولی اون پسرم تک بود . خیلی تک بود . هر وقت که می رفت مدرسه همیشه صحب می گفت : " مامان با همون زبون بچه گونه ، مامان رفتم مامان خداحافظ یه وقت هم می اومد .
یک دفعه به من نگفت بلند شو واسه من نهار حاضر کن نهار بیار خودش می آورد می خورد ، جمع می کرد .
خیلی عاقل بود تا وقتی هم که رفت جبهه خودشو شناختِ بود اون موقع بود دیگه تو 15 سالگی بچه ها که مثل بچه های الان نبودن بچه های اون موقع خیلی سربه راه بودن .
الان بچه ها هوشیارن از 12 ، 13 سالگی ببخشید خیلی زبل هستن . بچه های ما اینجوری نبودن . الان دیگه تا الان هم که رفته براش داغونم خیلی ناراحتم .
س : حاج خانوم خوابش رو دیدی بعد از شهادت ؟
ج : روز اول که شهید نشده بود شب از مسجد اومدم رفته بودم نماز ، ماه رمضون هم بود شهید نشده بود حالا نمی دونم شده بود خواب دیدم که شهید نشده بود نه شهید نشده بود خواب دیدم که 2 تا خانم تو خونمون سفیدپوش چنان نمازی می خونن که خیلی صداشون بلنده و من بین نماز اینا دیدم که یه نفر درمون رو می زنه .
گفتم : " نصف شب کی داره درمون رو می زنه . من تازه از مسجد اومدم . کی در ما رو می زنه خواب می دیدم . بلند شدم در و باز کردم دیدم مرتضی اومد مرخصی همچین خوشحال شدم .
گفتم : " داشتم خواب می دیدم .
گفتم : " خواب دیدم که دو تا خانم اومدن توی خونمون و بلند بلند نماز
می خونن به صدار اونا قرار بود بیدار بشم که تو زنگ زدی و اومدم در و باز کردم .
گفت : " من کلید داشتم ولی ترسیدم شما بترین برای همین زنگ زدم . در و باز کردم اومد تو و چای صبحونه بهش دادم و یه روز موند و باز رفت باز یک شب بعد خواب دیدم که مرتضی شهید شد و خوابیده پیش من به اندازه یک انار اینجاش ( با دست روی سینه اش را نشون می ده ) خون پخش شده و من به حولی که دستم رو کشیدم روی صورت این و توی خواب دیدم هیچی نمی بینم .
یه دفعه از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گریه کردن .
گفتم : " بچه ام از دستم رفت . اون خواهر بزرگش پاشد.
گفت : " چی شده مامان و یه خورده آب به من داد و گفتم : " مامان خواب دیدم مرتضی شهید شده .
گفت : " مامان تو خواب خون دیدی خواب رو باطل می کنه نترس . کی گفته شهید شده مگه تازه از بغلت نرفته . دو روزه رفته ،
گفتم : " به خدا خواب دیدم که شهید شده . تا اون وقتی که این شهید دلم شور می زد و دلم هی می ریخت .
گفتم : " حتماً دیگه شهید می شه ، یه دفعه هم نامه داده بود با همون سلیمان افراسیاب که اینا هم همکار بودن و همونم می رفت ماشین درست می کردن و همون با هم رفتن جبهه و با هم شهید شدن . بقل هم قبرشون هست .
بعد یه نامه داد بود که آوردن دادن به من که گفته بود : " خوبم و سرحال هستم و وصیت نامش رو هم داده بود .
گفته بود : " که اگر شهید شدم راه حضرت زینب رو خواهرم برن و شما برید . هر کاری که امام گفت شما بکنید که بالاخره امام هست . منم راه خودم هست و یه وقت ناراحت نشید بگید به زور رفتم من خودم رفتم و بعدش هم شهید شدن . البته یه خواب هم اگر سرتون را درد نیارم دیدم که توی شهید شدنش بود و بعد از ختم و ایناش .
خواب دیدم من خیلی مریض هستم و یه جایی افتادم نمی تونم بلند شم و دیگه انگار واضح خواب دیدم .
خواب دیدم خونمون داره آتیش می گیره و افتادم وسط آتیش . دیدم مرتضی از یه بلندی که اندازه یک صندلی بود پرید و منو بغل کرد .
گفت : " مادر بلند شو و منو بغل کرد آورد اینور آتیش ،
من گفتم : " مامان فکر کردم دارم تو آتیش می سوزم .
گفت : " نه مامان تا من هستم تو هیچیت نمی شه و نجاتم داد از توی آتیش و وقتی بیدار شدم یدم هیچی نیست . این سه چهار تا خواب رو واضح دیدم .
معرفی پدر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم . اللهم صل علی محمد و آل محمد.
بنده حسین ترابی متولد 1309 هستم .
این بچه ام تقریباً 19 سال داشت و درسش تمام شده بود .
درس مهندسی می خوند و یک ماه بود که مهندسیش تمام شده بود .
رفت بره سربازی ، سربازی گفته بودن که اگر الان می خوای بری بیا برو سپاه . این رفت سپاه قرار داد دادن بهش بعد از یه 20 روزی بصورت مأموریت برای کردستان حرکت کرد .
مأموریتش رو رفت و در حدود 5 یا 6 ماه نشده بود که اومد مرخصی و
گفت : " اومدم یه سری بزنم و برم ( گریه کردن ) . این رفت و برگشت که اولین هفته ماه رمضان بود . بعد گفت ماشین ما خراب شد امروز نمی ریم و فردا می ریم .
فردا صبح پا شد صبحانه اش رو خورد و رفت . من هم رفتم سرکار و از سرکار اومدم یه جبعه شیرینی گرفتم و رفتم بدرقش ( گریه می کنند ) توی آزادی ، گفت : " برو بابا و بعدش رفت . این رفت روز اول ماه مبارک این کردستان یه سرزد و باز برگشت . بعد یه هفت روز بیشتر نبود و رفت این 26 ماه بود که شهید شد . بیست و هفتم جنازه اش رو می آرن تهران اونجا ... ( اسمش یادم رفته ) اینو میارن و این می مانه از فامیل اونجا بودن که دو تا دیگر هم با این شهید شده بود که به اونها زودتر خبر داده بودن .
یکی پسر سلیمان بود و یکی دیگش پسر همسایمون بود . که این دو تا با هم شهید شدن . این فامیل ما که می ره در و باز می کنه و می بینه که نوشته مرتضی ترابی .
می ره خونه و می گه ( مادرش فامیلمون می شه ) مادر یکی به اسم مرتضی ترابی بوده ، می گه مادر اون پسر خالمون هست میگه اطلاع دادی .
می گه نه نتونستم ( گریه کردن ) . میان به اون رفیقهاش می گن که اونها به ما نمی گن و می رن به اون پسرم صدا می کنن و به این اطلاع می دن بعدازظهر28. این هم که می خواسته بره نمی زارن بره و می مونه صبح و می رسن سر جنازه اش
معرفی خواهر شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
من زهره ترابی خواهر شهید مرتضی ترابی هستم و خدا را شکر که تا الان راه اونی که خواسته رفتم و می رم تا الا ماشاالله .
اگر از دادشم بخواهید اون فوق العاده پسر آقایی بود . اهل دین و دیانت بود و امام رو خیلی دوست داشت . حرفش اطاعت از امام بود و به ما هم سفارش همینو می کرد .
یعنی اون چیزی که می خواست چه پدر مادرم و چه امام ایشون بودن و از نظر خلاقی و روحی خیلی عالی و والا بود . ایشون همیشه به ما سفارش می کرد ، از نظر حجاب و عفاف چه از نظر ظاهری و چه باطنی .
همیشه اون چیزی که می گفت خدا می خواد باید انجام بدیم و خدا را شکر راهی که هم امام خواست که سر و جانمون اون می گفت : " امام خمینی و ما می گیم فدای روح امام خمینی باشه . که انشاءالله اگرچیزی رو به ما بچه ها فهماند و اگر چیزی رو خواستیم بدونیم که نمی دونستیم اونموقع همین امام بود که فهموند . ایشون تو جمع مردم امور و مشاوری خیلی خوب داشت . از آقایون و خانمها رو جمع می کردن می بردن توی مسجد برای نماز که من هم یه سری همکار داشتم که من بعد از شهادتش اون راه رو ادامه می دادم .
مخصوصاً توی تظاهرات و توی بقول معروف مبارزه . مخصوصاً یه سری ماسئل بود که ایشون به به من می گفتن : " که تو می تونی و باید انجام بدی و تونستم انجام دادم . هیچ یادم نمی ره زمانی که از کردستان اومده بود .
گفت : " یه سری مسائل هست که حواستون جمع باشه .
گفتم : " من هیچ موقع نمی ترسم از هیچی نمی ترسم . من فرزندم کوچیک بود دور و بر یک ساله که ایشون می خواستن برن جبهه به من گفتن : " کجا داری
می ری .
گفتم : " من هم مثل شما . شما توی جبهه هستین و من هم بیرون جبهه هستم و دارم این برنامه ها رو انجام می دم .
گفت : " فرزند تو بذار و بعد برو .
گفتم : " نه من هر جا برم این باید با من باشه . وقتی که من داشتم
می رفتن همین سربازهایی که کلاه دارن یه دفعه دیدیم دارن دنبال ما
می کنند همچین من دوم زیاد شده بود . ولی احساس می کردم که تو گوشم
می گه تو می تونی بدو ، بدو می تونی .
این جور بود که دیدم توی مغازه هستم و کرکره رو کشیدن یا همین که خدا نکرده به ما تیر نخورده . این جمله همیشه تو گوشم مونده،
که می گفت : " تو می تونی . تا به الان هم می گم می تونم ، می تونم ، داداش الان هم می گم که می تونم و راهت رو ادامه می دم و هیچکس نمی تونه چه از نزدیک و چه از دور و چه از غرب و شرق و چه خرد و کلان جلوی من را بگیره من این راهت را ادمه می دم و اسلحه تو را زمین نمی گذارم .
سر و جانم فدای راه امام و روح امام باد .
اداره گرداوری اسناد فرهنگی ایثارگران
..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا