شهید مرتضی باقری
نام پدر: باقر
تاریخ تولد: 26-6-1346 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 1-12-1364 شمسی
محل شهادت : فاو
عملیات : والفجر8
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
مصاحبه:
بسم الله الرحمن الرحیم
من مادر شهید هستم :
در راه خدا جان به خطر باید داد در مسلک عاشقان سر باید داد
آن شیر زنی که همسرش گشته شهید می گفت :" در این راه پسر باید داد
مرتضی از وقت تولد در شب جمعه بود و شهادتش هم در شب جمعه و دفنش هم در شب جمعه .
از بچگی خیلی با قرآن مأنوس بود .
تولدش در تهران سرآسیاب دولاب بود . اونجا دنیا اومد تا سن 12 سالگی و تحصیلات ابتدایی رو اونجا بود و اومدیم کرج خیلی با قرآن و مسجد مأنوس بود و دائم مسجد بود و یک شب بیدار شدم خیلی کوچیک بود شاید 12 سالش بود جنگم شروع شده بود و بیدار شدم که ببخشید بچم رو شیر بدم دیدم صدای گریه میاد و متوجه شدم صدای مرتضی بود و داشت نماز شب می خوند و سرش به سجده بود و بیشتر اوقات در مسجد و از مدرسه میومد کتاباش زیر بغلش میرفت اول مسجد نماز اول وقتشو می خوند و بعد میامد .
حتی یکی از دوستام می گفت :" هیچ کس مسجد نبوده و اون جلوتر از همه اونجا بوده و اونجا دیدن یه لباسی انگار اورکتی رو زمین پهنه دیدن مرتضی است و اینو برای من بعد شهادتش گفتن .
خیلی علاقه به نماز و قرآن و اینا داشت .
به من اصلاً کوچکترین پرخاش و بی ادبی به من نکرد از اون کوچیکی من ازش راضی بودم . نمونه بود انگار این ها ور خداوند انتخاب کرده بود و چیزهایی رو بعد شهادتش فهمیدم که وقتی اومدن همسایه و دوستان یه خانمی به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت :" این مرتضی پسر شما بود ؟
گفتم :" بله برای چی ؟
گفت :" نمی دونید این چقدر به من کمک می کرد ما خانواده ضعیف هستیم .
پول هفتگی که پدرش برای کرایه ماشین بهش می داد اون جمع می کرد و کمک اون خانواده می کرد و یکی اومد و گفت :" کیسه برنج و از دست من گرفته . اون زمان خیلی بحث نفت و اینا بود . کمک می کرد و تا خونه برد نفت مارو . با این سن کمش روحیه بزرگ و فداکارانه ای داشت و ایثارگری خدایی داشت و من بعد شهادتش فهمیدم این بچه چی بود چون تو خونه اصلاً سرگرم این نبود نمی دونستم چقدر بزرگوار همه میومدن می گفتن .
حتی پلی وری براش بافتم یکی از خانم ها می گفت :" من داشتم میومدم از مدرسه و باران شدیدی میومد و دیدم مرتضی رفت پشت دیوار و پلیور رو از تنش در آورد و داد به یه شخصی که در حال سرما بود .
مدتی می گشتم می گفتم :" اون لباسی که برات بافتم چی کارش کردی ؟
بروز نمی داد و این و بعد شهادتش فهمید .
درساش هم تو مدرسه خیلی عالی بودو به نظر ما لباس و پول تو جیبی چیزی نیست واقعاً بچه 12 یا 13 ساله انقدر بزرگوار تو سن 14 سالگی رفت جبهه و اسمشو نمی نوشتن و التماس کرد اسمشو بنویسن چون بچه بود نمی نوشتن . اومد و شناسنامشو فتوکپی کرد و با تیغ پاک کرد و سنشو اضافه کرده بود .
گفتم :" مامان عیب نداره همیشه من به خاطر اینکه روحیه اونا خراب نشه . نمی گفتم :" حق ندارید برید .
میگفتم :" کاش من مرد بودم و میرفتم جبهه .
اون برادر ش هم الان تشریف میارن الان 2 سال بزرگتر بود و ایشون هم همیشه جبهه بود .
زمان 16 سالگی که شهید شد و در جبهه بود همش در عملیات خیبر شهید شد و. حاج همت روحش شاد بشه و با شهدای کربلا محشور بشن رفتن و شهید شدن و ایشون رفت اصفهان برای ختمشون .
گفت :" مامان حاج همت شهید شده . گفتم :": حاج همت کیه ؟
گفت :" از فرماندهامون بوده . مرد آقایی بوده .
باادب و با نزاکت بود و بزرگوار بود صحبت می کرد انگار چقدر اخمو بود ولی شروع می کرد میدیدی چقدر با قرآن و با مفهوم حرف میزنه .
عاقل و فهمیده بود . یه روز پدرش گفت :" آخه تو یه بچه تو جبهه چی کار می کنی ؟چه کاری از دستت برمی آید ؟
گفت :" سیاه لشکر که هستم . بعد یکی از حدیث های حضرت محمد (ص) روگفت :" پیرمردی در زمان حضرت در یکی از جنگ ها سوال کرد تو برای چی میای ؟
تو که کاری ازت برنمیاد و گفت :" یا رسول الله سیاه لشکر که هستم.
دوستانش و هم سنگریاشون خیلی ازشون راضی بودند . تعریف می کردند این انقدر فعالیت می کردند .
می گفت :" تک تیرانداز رو بر می داشت و ا زپشت تپه تیر اندازی می کرد و یه عراقی رو دست گیر هم کرده بودو می گفتن :" مرتضی ( خیلی هم با نمک بود) عراقی هم اگه تو رو بگیرن به صورت نمک پاش تو رو روی خیارشون می ریزن و می خورن این می خندید و می گفت :" باشه . نامه میدادو تلگراف هایی که میزد می گفتم :" مامان تو اونجا چی کار می کنی ؟
می گفتم :" طوریت نشه ، جلو نرو . می گفت :" نه بادمجون بم آفت نداره . من هیچیم نمی شه .
ولی خوب خداوند به انسان صبر می ده و چون این پسرمم بزرگه همش جبهه بوده ایشون هم مجروح شده و دستش ترکش خورده به دستش ولی خلاصه دیگه این خاطراتی بود که یادم اومد .
پدر شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
من پدر شهید هستم . عرض کنم خاطراتی که دارم ازشون خاطرات شهدا خیلی زیاده .
و ما اونها رو نمی تونم یکی یکی تعریف کنم. دوتا از خاطرات که نمی تونم فراموشش کنم و برام خیلی قشنگه .
یکیش خبر شهادتش بود که ساعت 10 شب و من رفتم بنیاد شهید جنازه رو تحویل بگیرم .
گفتم :" چرا الان ؟بذارید فردا . میگه :" نه بابد الان بیاید .
گفتم :" باشه چشم . و رفتم مسجد امام حسین (ع) خیابون عدل اونجا خادم نداشت و کلیدش هم دست خودم بود و دیگه عرض کنم رفتم پایگاه و حیدر آباد انصار الحسین دست حاج آقا بود و اونم اومد و از جنگ حرف زدن و یواش یواش گفتن :" مرتضی شهید شده . من گریه نکردم فکر کردن من بهت زده شدم
می گفتن :" گریه کنید . گفتم :"گریه نداره که هر روز بچه ها دارن شهید می شن دلیل نمی شه چون پسر من بوده بسینم و گریه کنم و بالاخره اومدم منزل و اولین کسی هم که به من تبریک گفت :" پسرم آقا مصطفی بوده و اومدم خونه و حالا اومدم خونه و بغض منو گرفته و می خوام گریه کنم دیدم حاج خانم خوابه ایشون هم زمانی که برادرشون شهید شد در خیابون ولیعصر دست منافق بود و ما اشتباهی که کردیم ما سر شب به اینا گفتیثم :" اینا تا صبح با خواهرشون چه وضعی داشتن و من خودم رو نگه داشتم تا صبح چیزی نگفتم .
صبح بعد اینکه نماز خوندیم گفتم :" خانم میدونید منو برای چی خواستن ؟
گفت :" چرا ؟
گفتم :" می خواستن به من تبریک بگن .
گفت :" مرتضی ؟گفتم :" بله . دستشون رو بلند کرد رو به آسمون و گفت :" خدایا شکرت به من لیاقت دادی مادر شهید باشم . این خاطرات خوبی است از ایشون .
زمانی که به ما نشون دادن جنازه رو نقل ریخت روی جنازه و گفت :" پسرم سلام منو به امام حسین برسون .
یه خاطره دیگه هم بود که در نزدیکی سالگردش یکی از مادرای شهدا که ظاهراً شهید شده بود می ره دنبال پسرش می گرده حسن زنگنه .
به ایشون می گن :" کدوم خیابون هستید . میگه :" حیدرآباد کرج .
میگن :" خیابون عدل کسی به نام مصطفی باقری میشناسید به پدر و مادرش خبر بدید ایشون زخمی شده و به هر کی زنگ زدم گفتن :" اراک بو.ده و از اونجا منتقل شده کرمان و نیمدونم کجا هست و بعد 2 روز دیدیم اومد و آقا دستشو بسته گردنش و کسی رو هم نمیشناسه بر اثر این اومد و رفت یادش اومده کی هست و خاطرات یادش اومده تنها کسی رو هم که میشناخت عکس شهید بوده این برادرم بود و شهید شده و 15 یا 16 روز بود که لباسشو تنش می کردم ترکش خورده بودو میبردم بیمارستان و یکی از صحبت های قشنگی که هیچ وقت فراموش نمی کنم یکی از بستگان زد به ما .
حاج آقا کاشانی خدا رحمتش کنه و این جوری که لباس تنش می کردم رو کرد به من و گفت :" باقری خیال نکنی این پسرته و داری بهش خدمت می کنی خیال کن این سرباز امام زمان و داری به اون خدمت می کنی و اشک جمع شد تو چشمام اون موقع گفتم :" خدایا شکر این لیاقت ها رو به من دادی .
برادر شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم و لا حول الا قوه الا بالله علی العظیم من حقیر برادر شهید هستم مصطفی باقری .
خدمتتون عرض کنم از روحیه ایثار و جوان مردی این شهید و رزمنده هر چی بگم کم گفتم .
در دوران کودکی چون فاصله سنی ما خیل کم بود هم بازی خوبی برای هم بودیم و خاطرات کودکی منحصر به خودش هست و بیان هر چیزی احتیاج نیست اما چیزهایی که گفتنی است و بیشتر دورانی بود که به سمت جبهه ها راهی شدیم و به دلیل فاصله سنی کم ما ایشون به وسیله شناسنامه بنده که 2 سال بزرگتر بودم رفتن جبهه و ایشون هم اعزام شدن و ما مرتب با هم منطقه نبودیم چون خدمت پدرو مادر باشیم و معمولاً ایشون تهران بود من منطقه یا برعکس .
ما خاطراتی از خود منطقه باهم نداشتیم . در مورد بحث جوان مردی که از ایشون بخوام بگم در پشت جبهه ایشون کمتر لمس کردیم یه جوون 15 یا 16 ساله پشت جبهه هم ایثار رو داشت .
وقتی ایشون شهید شد یه پیرزنی بود مراجعه به مادرم میکنن و میگن :" ایشون پسر شما بوده . مادرم میگه :" بله .
میگه :" این مدت های زیادی رو به ما کمک می کرده و گاهی میومده و کوپن هامون رو تهیه می کرده و برنج ها مون رو میاورد برامون و کمک های این جوری به این خانواده داشته و ما اصلاً خبر نداشتیم . و این کارهایی بوده که ایشون داشته و ما بی اطلاع بودیم از خاطراتی که در رابطه با جبهه بوده بوده و نمی دونم پدرو مادرم فرمودن خدمتتون یا نه ؟
فرماندشون تعریف می کرد و می گفت :" از اون ور خاک ریز دیدیم چند تا عراقی قوی هیکل دارن میان و اینا دارن میان و و دستاشونم بستس دیدم این مرتضی باقری پشت سر اینها با کلاشینکف داره میاد و چون قدش کوتاه بوده از دور معلوم نبود و اسیر کرده و آورده و فرماند شون می گفته :" به خاطر اون قدش عراقی ها باهاش شوخی می کردن و می گفتن :" قدش کوتاهه دو 36 کشور به عراق نیرو میدادن و سودانی ها هیکل های خیلی بزرگی داشتن و قوی هیکل هستن و اینا اگر تورو ببینن می گیرن و نمک پاش میارن و میریزن و می خورنت این شوخی رو باهاش می کردن . این خاطره ای بود که از منطقه نقل قول کردم از ایشون .
آخرین خاطره ای که با ایشون داشتم و منو میسوزونه آخرین باری که دیدم ایشونو . ایشون چون اعزام مجدد بود آخرین دیدار انگار بحث شهادت رو بهش آگاه بود و زیادت امام رضا رفتن و به همه سرکشی کردن و از همه حلالی گرفتن و حجتی عمه من تو سرخس بود خیلی دور بودبه ایشونم سرزدن .
آخرین دیدار ما با ایشون تا تهران راه آهن رفتم و با هم شوخی می کردیم و می گفتم :" مرتضی شهید نشی .
این میگفت :" بادمجون بم آفت نداره . خلاصه این حرفو که میزد من به شوخی میگفتم :" ضد بمشم عراقی ها آوردن .
آخرین دیدار و خداحافظی کردیم من این جمله رو گفتم اما ایشون نگفت :" که ضد بمشم آوردن یا بادمجون بم افت نداره فکر می کنم بهش آگاه شده بود این آخرین دیداری که با ما داره و بعد به شهادت میرسه و ما خیلی ناراحت شدیم که اون آخرین دیدار بود .
در راه خدا جان به خطر باید داد در مسلک عاشقان سر باید داد
آن شیر زنی که همسرش گشته شهید می گفت :" در این راه پسر باید داد
مرتضی از وقت تولد در شب جمعه بود و شهادتش هم در شب جمعه و دفنش هم در شب جمعه .
از بچگی خیلی با قرآن مأنوس بود .
تولدش در تهران سرآسیاب دولاب بود . اونجا دنیا اومد تا سن 12 سالگی و تحصیلات ابتدایی رو اونجا بود و اومدیم کرج خیلی با قرآن و مسجد مأنوس بود و دائم مسجد بود و یک شب بیدار شدم خیلی کوچیک بود شاید 12 سالش بود جنگم شروع شده بود و بیدار شدم که ببخشید بچم رو شیر بدم دیدم صدای گریه میاد و متوجه شدم صدای مرتضی بود و داشت نماز شب می خوند و سرش به سجده بود و بیشتر اوقات در مسجد و از مدرسه میومد کتاباش زیر بغلش میرفت اول مسجد نماز اول وقتشو می خوند و بعد میامد .
حتی یکی از دوستام می گفت :" هیچ کس مسجد نبوده و اون جلوتر از همه اونجا بوده و اونجا دیدن یه لباسی انگار اورکتی رو زمین پهنه دیدن مرتضی است و اینو برای من بعد شهادتش گفتن .
خیلی علاقه به نماز و قرآن و اینا داشت .
به من اصلاً کوچکترین پرخاش و بی ادبی به من نکرد از اون کوچیکی من ازش راضی بودم . نمونه بود انگار این ها ور خداوند انتخاب کرده بود و چیزهایی رو بعد شهادتش فهمیدم که وقتی اومدن همسایه و دوستان یه خانمی به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت :" این مرتضی پسر شما بود ؟
گفتم :" بله برای چی ؟
گفت :" نمی دونید این چقدر به من کمک می کرد ما خانواده ضعیف هستیم .
پول هفتگی که پدرش برای کرایه ماشین بهش می داد اون جمع می کرد و کمک اون خانواده می کرد و یکی اومد و گفت :" کیسه برنج و از دست من گرفته . اون زمان خیلی بحث نفت و اینا بود . کمک می کرد و تا خونه برد نفت مارو . با این سن کمش روحیه بزرگ و فداکارانه ای داشت و ایثارگری خدایی داشت و من بعد شهادتش فهمیدم این بچه چی بود چون تو خونه اصلاً سرگرم این نبود نمی دونستم چقدر بزرگوار همه میومدن می گفتن .
حتی پلی وری براش بافتم یکی از خانم ها می گفت :" من داشتم میومدم از مدرسه و باران شدیدی میومد و دیدم مرتضی رفت پشت دیوار و پلیور رو از تنش در آورد و داد به یه شخصی که در حال سرما بود .
مدتی می گشتم می گفتم :" اون لباسی که برات بافتم چی کارش کردی ؟
بروز نمی داد و این و بعد شهادتش فهمید .
درساش هم تو مدرسه خیلی عالی بودو به نظر ما لباس و پول تو جیبی چیزی نیست واقعاً بچه 12 یا 13 ساله انقدر بزرگوار تو سن 14 سالگی رفت جبهه و اسمشو نمی نوشتن و التماس کرد اسمشو بنویسن چون بچه بود نمی نوشتن . اومد و شناسنامشو فتوکپی کرد و با تیغ پاک کرد و سنشو اضافه کرده بود .
گفتم :" مامان عیب نداره همیشه من به خاطر اینکه روحیه اونا خراب نشه . نمی گفتم :" حق ندارید برید .
میگفتم :" کاش من مرد بودم و میرفتم جبهه .
اون برادر ش هم الان تشریف میارن الان 2 سال بزرگتر بود و ایشون هم همیشه جبهه بود .
زمان 16 سالگی که شهید شد و در جبهه بود همش در عملیات خیبر شهید شد و. حاج همت روحش شاد بشه و با شهدای کربلا محشور بشن رفتن و شهید شدن و ایشون رفت اصفهان برای ختمشون .
گفت :" مامان حاج همت شهید شده . گفتم :": حاج همت کیه ؟
گفت :" از فرماندهامون بوده . مرد آقایی بوده .
باادب و با نزاکت بود و بزرگوار بود صحبت می کرد انگار چقدر اخمو بود ولی شروع می کرد میدیدی چقدر با قرآن و با مفهوم حرف میزنه .
عاقل و فهمیده بود . یه روز پدرش گفت :" آخه تو یه بچه تو جبهه چی کار می کنی ؟چه کاری از دستت برمی آید ؟
گفت :" سیاه لشکر که هستم . بعد یکی از حدیث های حضرت محمد (ص) روگفت :" پیرمردی در زمان حضرت در یکی از جنگ ها سوال کرد تو برای چی میای ؟
تو که کاری ازت برنمیاد و گفت :" یا رسول الله سیاه لشکر که هستم.
دوستانش و هم سنگریاشون خیلی ازشون راضی بودند . تعریف می کردند این انقدر فعالیت می کردند .
می گفت :" تک تیرانداز رو بر می داشت و ا زپشت تپه تیر اندازی می کرد و یه عراقی رو دست گیر هم کرده بودو می گفتن :" مرتضی ( خیلی هم با نمک بود) عراقی هم اگه تو رو بگیرن به صورت نمک پاش تو رو روی خیارشون می ریزن و می خورن این می خندید و می گفت :" باشه . نامه میدادو تلگراف هایی که میزد می گفتم :" مامان تو اونجا چی کار می کنی ؟
می گفتم :" طوریت نشه ، جلو نرو . می گفت :" نه بادمجون بم آفت نداره . من هیچیم نمی شه .
ولی خوب خداوند به انسان صبر می ده و چون این پسرمم بزرگه همش جبهه بوده ایشون هم مجروح شده و دستش ترکش خورده به دستش ولی خلاصه دیگه این خاطراتی بود که یادم اومد .
پدر شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
من پدر شهید هستم . عرض کنم خاطراتی که دارم ازشون خاطرات شهدا خیلی زیاده .
و ما اونها رو نمی تونم یکی یکی تعریف کنم. دوتا از خاطرات که نمی تونم فراموشش کنم و برام خیلی قشنگه .
یکیش خبر شهادتش بود که ساعت 10 شب و من رفتم بنیاد شهید جنازه رو تحویل بگیرم .
گفتم :" چرا الان ؟بذارید فردا . میگه :" نه بابد الان بیاید .
گفتم :" باشه چشم . و رفتم مسجد امام حسین (ع) خیابون عدل اونجا خادم نداشت و کلیدش هم دست خودم بود و دیگه عرض کنم رفتم پایگاه و حیدر آباد انصار الحسین دست حاج آقا بود و اونم اومد و از جنگ حرف زدن و یواش یواش گفتن :" مرتضی شهید شده . من گریه نکردم فکر کردن من بهت زده شدم
می گفتن :" گریه کنید . گفتم :"گریه نداره که هر روز بچه ها دارن شهید می شن دلیل نمی شه چون پسر من بوده بسینم و گریه کنم و بالاخره اومدم منزل و اولین کسی هم که به من تبریک گفت :" پسرم آقا مصطفی بوده و اومدم خونه و حالا اومدم خونه و بغض منو گرفته و می خوام گریه کنم دیدم حاج خانم خوابه ایشون هم زمانی که برادرشون شهید شد در خیابون ولیعصر دست منافق بود و ما اشتباهی که کردیم ما سر شب به اینا گفتیثم :" اینا تا صبح با خواهرشون چه وضعی داشتن و من خودم رو نگه داشتم تا صبح چیزی نگفتم .
صبح بعد اینکه نماز خوندیم گفتم :" خانم میدونید منو برای چی خواستن ؟
گفت :" چرا ؟
گفتم :" می خواستن به من تبریک بگن .
گفت :" مرتضی ؟گفتم :" بله . دستشون رو بلند کرد رو به آسمون و گفت :" خدایا شکرت به من لیاقت دادی مادر شهید باشم . این خاطرات خوبی است از ایشون .
زمانی که به ما نشون دادن جنازه رو نقل ریخت روی جنازه و گفت :" پسرم سلام منو به امام حسین برسون .
یه خاطره دیگه هم بود که در نزدیکی سالگردش یکی از مادرای شهدا که ظاهراً شهید شده بود می ره دنبال پسرش می گرده حسن زنگنه .
به ایشون می گن :" کدوم خیابون هستید . میگه :" حیدرآباد کرج .
میگن :" خیابون عدل کسی به نام مصطفی باقری میشناسید به پدر و مادرش خبر بدید ایشون زخمی شده و به هر کی زنگ زدم گفتن :" اراک بو.ده و از اونجا منتقل شده کرمان و نیمدونم کجا هست و بعد 2 روز دیدیم اومد و آقا دستشو بسته گردنش و کسی رو هم نمیشناسه بر اثر این اومد و رفت یادش اومده کی هست و خاطرات یادش اومده تنها کسی رو هم که میشناخت عکس شهید بوده این برادرم بود و شهید شده و 15 یا 16 روز بود که لباسشو تنش می کردم ترکش خورده بودو میبردم بیمارستان و یکی از صحبت های قشنگی که هیچ وقت فراموش نمی کنم یکی از بستگان زد به ما .
حاج آقا کاشانی خدا رحمتش کنه و این جوری که لباس تنش می کردم رو کرد به من و گفت :" باقری خیال نکنی این پسرته و داری بهش خدمت می کنی خیال کن این سرباز امام زمان و داری به اون خدمت می کنی و اشک جمع شد تو چشمام اون موقع گفتم :" خدایا شکر این لیاقت ها رو به من دادی .
برادر شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم و لا حول الا قوه الا بالله علی العظیم من حقیر برادر شهید هستم مصطفی باقری .
خدمتتون عرض کنم از روحیه ایثار و جوان مردی این شهید و رزمنده هر چی بگم کم گفتم .
در دوران کودکی چون فاصله سنی ما خیل کم بود هم بازی خوبی برای هم بودیم و خاطرات کودکی منحصر به خودش هست و بیان هر چیزی احتیاج نیست اما چیزهایی که گفتنی است و بیشتر دورانی بود که به سمت جبهه ها راهی شدیم و به دلیل فاصله سنی کم ما ایشون به وسیله شناسنامه بنده که 2 سال بزرگتر بودم رفتن جبهه و ایشون هم اعزام شدن و ما مرتب با هم منطقه نبودیم چون خدمت پدرو مادر باشیم و معمولاً ایشون تهران بود من منطقه یا برعکس .
ما خاطراتی از خود منطقه باهم نداشتیم . در مورد بحث جوان مردی که از ایشون بخوام بگم در پشت جبهه ایشون کمتر لمس کردیم یه جوون 15 یا 16 ساله پشت جبهه هم ایثار رو داشت .
وقتی ایشون شهید شد یه پیرزنی بود مراجعه به مادرم میکنن و میگن :" ایشون پسر شما بوده . مادرم میگه :" بله .
میگه :" این مدت های زیادی رو به ما کمک می کرده و گاهی میومده و کوپن هامون رو تهیه می کرده و برنج ها مون رو میاورد برامون و کمک های این جوری به این خانواده داشته و ما اصلاً خبر نداشتیم . و این کارهایی بوده که ایشون داشته و ما بی اطلاع بودیم از خاطراتی که در رابطه با جبهه بوده بوده و نمی دونم پدرو مادرم فرمودن خدمتتون یا نه ؟
فرماندشون تعریف می کرد و می گفت :" از اون ور خاک ریز دیدیم چند تا عراقی قوی هیکل دارن میان و اینا دارن میان و و دستاشونم بستس دیدم این مرتضی باقری پشت سر اینها با کلاشینکف داره میاد و چون قدش کوتاه بوده از دور معلوم نبود و اسیر کرده و آورده و فرماند شون می گفته :" به خاطر اون قدش عراقی ها باهاش شوخی می کردن و می گفتن :" قدش کوتاهه دو 36 کشور به عراق نیرو میدادن و سودانی ها هیکل های خیلی بزرگی داشتن و قوی هیکل هستن و اینا اگر تورو ببینن می گیرن و نمک پاش میارن و میریزن و می خورنت این شوخی رو باهاش می کردن . این خاطره ای بود که از منطقه نقل قول کردم از ایشون .
آخرین خاطره ای که با ایشون داشتم و منو میسوزونه آخرین باری که دیدم ایشونو . ایشون چون اعزام مجدد بود آخرین دیدار انگار بحث شهادت رو بهش آگاه بود و زیادت امام رضا رفتن و به همه سرکشی کردن و از همه حلالی گرفتن و حجتی عمه من تو سرخس بود خیلی دور بودبه ایشونم سرزدن .
آخرین دیدار ما با ایشون تا تهران راه آهن رفتم و با هم شوخی می کردیم و می گفتم :" مرتضی شهید نشی .
این میگفت :" بادمجون بم آفت نداره . خلاصه این حرفو که میزد من به شوخی میگفتم :" ضد بمشم عراقی ها آوردن .
آخرین دیدار و خداحافظی کردیم من این جمله رو گفتم اما ایشون نگفت :" که ضد بمشم آوردن یا بادمجون بم افت نداره فکر می کنم بهش آگاه شده بود این آخرین دیداری که با ما داره و بعد به شهادت میرسه و ما خیلی ناراحت شدیم که اون آخرین دیدار بود .
وصیت نامه شهید مرتضی باقری
بسم الله الرحمن الرحیم
آنانکه ایمان آوردند و از وطن هجرت گزیدند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند نزد خدا مقام بلندی دارند
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
جز این نیست که زندگانی دنیا بازچه و هوسرانی است و اگر ایمان بیاورید و پرهیزکاری کنید، میپردازد پاداش های شما ، او نمی خواهد از شما مالهای شما را ،
به نام هستی دهنده جهان
خدایا شکر که به من فهماندی که تو خالق و معبود من هستی و در آخر پیش تو بر خواهم گشت یا ا... در قرآن و دیگر کتب آسمانی گفتی که ای انسانها دنیا بازیچه ای بیش نیست ولی کو گوش شنوا که در قرآن و دیگر کتب آسمانی گفتی که ای انسانها دنیا بازیچه ای بیش نیست ولی تو گوش شنوا که ندای سراسر محبت تو و اولیائت را شنود و از خواب غفلت بیرون بیاید . خدایا تو را شکر می گوئیم که بر کشور بقیةالله الاعظم (عج) منت نهادی و مردی از تبار حسین (ع) را نصرت دادی که امت رسولت و عاشقان حسینت را از اسارت طاغوت آزاد کند .
ای امت اسلام ای ملت ایران شما ای برادر و خواهر مسلمان ، با چشم خود دیدید که چگونه این جوانهای اسیر از خواب غفلت بیدار شدند و عاشق و دلباخته معبود خود به ایثار جان و هستی خود پرداختند . آیا هیچ فکر کرده اید چرا جوانهائی که به جبهه می آیند دیگر هیچ نیروئی نمی تواند این عاشقان را از رفتن مجدد به جبهه باز دارد به خدا قسم این عاشقان با آقایشان مهدی (عج) و مراد ایشان حسین (ع) همصدا می شوند شبها مهدی به دیدارشان می آید و حسین (ع) عاشق آنهاست و آنها نیز دلباخته حسین (ع) هستند.
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
جز این نیست که زندگانی دنیا بازچه و هوسرانی است و اگر ایمان بیاورید و پرهیزکاری کنید، میپردازد پاداش های شما ، او نمی خواهد از شما مالهای شما را ،
به نام هستی دهنده جهان
خدایا شکر که به من فهماندی که تو خالق و معبود من هستی و در آخر پیش تو بر خواهم گشت یا ا... در قرآن و دیگر کتب آسمانی گفتی که ای انسانها دنیا بازیچه ای بیش نیست ولی کو گوش شنوا که در قرآن و دیگر کتب آسمانی گفتی که ای انسانها دنیا بازیچه ای بیش نیست ولی تو گوش شنوا که ندای سراسر محبت تو و اولیائت را شنود و از خواب غفلت بیرون بیاید . خدایا تو را شکر می گوئیم که بر کشور بقیةالله الاعظم (عج) منت نهادی و مردی از تبار حسین (ع) را نصرت دادی که امت رسولت و عاشقان حسینت را از اسارت طاغوت آزاد کند .
ای امت اسلام ای ملت ایران شما ای برادر و خواهر مسلمان ، با چشم خود دیدید که چگونه این جوانهای اسیر از خواب غفلت بیدار شدند و عاشق و دلباخته معبود خود به ایثار جان و هستی خود پرداختند . آیا هیچ فکر کرده اید چرا جوانهائی که به جبهه می آیند دیگر هیچ نیروئی نمی تواند این عاشقان را از رفتن مجدد به جبهه باز دارد به خدا قسم این عاشقان با آقایشان مهدی (عج) و مراد ایشان حسین (ع) همصدا می شوند شبها مهدی به دیدارشان می آید و حسین (ع) عاشق آنهاست و آنها نیز دلباخته حسین (ع) هستند.
آری آنها در جبهه صدای بیدار باش قرآن را می شنوند که می فرماید ( ای مردم دنیا چیزی جزء لهو و لهب نیست ))
من لیاقت ندارم حتی اسم مهدی(عج) و حسین (ع) را ببرم اما دوست دارم که با مهدی (عج) و حسین (ع) باشم . الله ما را از حسین جدا مکن.ای عزیزان دست از جهاد بر ندارید که عزت و شرف ما در جهاد است، دست از پیروی امام این نایب بر حق مهدی (عج) و بنیان گذار به حق جمهوری اسلامی ایران بر ندارید.
شما را به فاطمه زهرا(س) از پیر جماران پیروی کنید. بخدا قسم تنها در پیروی اوست که در نزد ابا عبدالله روسفید خواهید شد . و از تاریکی های جهل و گمراهی نجات خواهید یافت و به کسانی که هنوز در خواب غفلت و نادانی بسر می برند بگویم بیدار شوید و تفکر کنید به اینکه چرا و چگونه اسلام در این سرزمین بنیانگذاری شد صفوف مستحکم نماز جمعه را پرکنید . دعاهایتان را با اخلاص بخوانید در دعاهایتان رهبر را فراموش نکنید . به خدا قدر این رهبر را باید دانست .
ای کسانیکه بعد از چندین سال پس از انقلاب از خواب بیدار نشده اید به خدا قسم در کشوری قرار گرفته اید که محبت ابن الحسن (عج) صاحب آن کشور است و بر آن کشور نظر دارد و در روز جزا هیچ عذری از شما پذیرفته نخواهد شد . جهاد را ترک نکنید و اسلام را تنها نگذارید قدر برادران بسیج و سپاه را بدانید اینان کبوتران عاشقی هستند که مدت کمی درمیان ما هستند که ما را از خواب غفلت بیدار کنند اینان آیه های ایثارند که عملا" برای ما نمایان میشوند تلاش کنید تا خود را در صفوف اینان که اولیاء خدا هستند قرار دهید اینان به حق عاشقان بی ریای این ولایتند .
خدمت برادران بسیج و همسنگران مدرسه :
ای عاشقان ابا عبدالله و ای طالبان دانش، تقوی و پرهیزکاری را پیشه کنید و هرگز امام عزیزمان را تنها نگذارید. برادران زمان زمان با ارزشی است از آن استفاده کنیم و همیشه الله را مد نظر بگیرید سعی کنید به خوبان زمانه خودمان نزدیکتر باشید و هیچگاه برادران رزمنده را از یاد نبرید مسئله اصلی ما فعلا" جنگ است و همیشه در کارهایتان نظم داشته باشید امیدوارم که خداوند شما را از مخلصان درگاه خویش قرار دهد. و در آخر عرایضم ، بنده با شرمندگی از تمام کسانی که بنده را می شناسند حلالیت می طلبم و خطای بنده را به حساب مکتبم نگذارید .
خدایا قلبهای ما را از یاد و مهر خودت لبریز کن و تا ما را نیامرزیدی از دنیا مبر . خدایا به رهبر کبیر انقلاب طول عمر عطا بفرما و رزمندگان اسلام را به صحن و سرای مولایمان حسین (ع) برسان .
در آخر بر سر قبرم این شعر را بنویسید .
در مذهب خونین کفنان باختن جان شده عادت
در کیش دل آویز محبت به از این نیست عبادت
گفتم به شهیدی که چرا ارزد طرز دگر جان نسپردی
گفتا که جان بهر همین داشتم از روز ولادت
ای کسانیکه بعد از چندین سال پس از انقلاب از خواب بیدار نشده اید به خدا قسم در کشوری قرار گرفته اید که محبت ابن الحسن (عج) صاحب آن کشور است و بر آن کشور نظر دارد و در روز جزا هیچ عذری از شما پذیرفته نخواهد شد . جهاد را ترک نکنید و اسلام را تنها نگذارید قدر برادران بسیج و سپاه را بدانید اینان کبوتران عاشقی هستند که مدت کمی درمیان ما هستند که ما را از خواب غفلت بیدار کنند اینان آیه های ایثارند که عملا" برای ما نمایان میشوند تلاش کنید تا خود را در صفوف اینان که اولیاء خدا هستند قرار دهید اینان به حق عاشقان بی ریای این ولایتند .
خدمت برادران بسیج و همسنگران مدرسه :
ای عاشقان ابا عبدالله و ای طالبان دانش، تقوی و پرهیزکاری را پیشه کنید و هرگز امام عزیزمان را تنها نگذارید. برادران زمان زمان با ارزشی است از آن استفاده کنیم و همیشه الله را مد نظر بگیرید سعی کنید به خوبان زمانه خودمان نزدیکتر باشید و هیچگاه برادران رزمنده را از یاد نبرید مسئله اصلی ما فعلا" جنگ است و همیشه در کارهایتان نظم داشته باشید امیدوارم که خداوند شما را از مخلصان درگاه خویش قرار دهد. و در آخر عرایضم ، بنده با شرمندگی از تمام کسانی که بنده را می شناسند حلالیت می طلبم و خطای بنده را به حساب مکتبم نگذارید .
خدایا قلبهای ما را از یاد و مهر خودت لبریز کن و تا ما را نیامرزیدی از دنیا مبر . خدایا به رهبر کبیر انقلاب طول عمر عطا بفرما و رزمندگان اسلام را به صحن و سرای مولایمان حسین (ع) برسان .
در آخر بر سر قبرم این شعر را بنویسید .
در مذهب خونین کفنان باختن جان شده عادت
در کیش دل آویز محبت به از این نیست عبادت
گفتم به شهیدی که چرا ارزد طرز دگر جان نسپردی
گفتا که جان بهر همین داشتم از روز ولادت
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار والسلام
مرتضی باقری
1364/11/20
مرتضی باقری
1364/11/20
باسلام و عرض ادب
بنده خواهر شهید مرتضی باقری هستم .عکسی که از برادرم گذاشتید به ایشان تعلق ندارد .لطفا عکس خودشان را بگذارید.
باتشکر
خداوند بر توفیقاتتان بافزاید.